Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

که می شود وسط وان دچار فلسفه شد

و حتی وسط انجام دادن ماموریت شبانه ی گذاشتن قابلمه ی قرمه سبزی داخل یخچال.

چون تو همیشه اخرین کسی هستی که می خوابه،

و قابلمه ی قرمه سبزی همیشه سرد شدن می طلبه.


اخ که حس عجیب دارم. اخ که حس بی پناهی دارم. مصاحبه ی تفکی تلویزیونشون هم دیدم. یاد وقتی افتادم که تا دو روز هواپیما با نقص فنی سقوط کرده بود. اخ که نوید افکاری ارامش غریبی داشت موقع همه ی اون به اصطلاح اعتراف ها!


خیلی این اواخر مجبور می شم خودمو زرت زرت دکتر هو تراپی کنم. جالب نیست. وجدانا چه دوزی از تخیل لازمه تا بشوره ببره این کثافتا رو؟ شما می دونید؟ چند تا سفر در زمان؟ چند تا مصاحبه ی دیوید تننت؟ چند تا هو هو کردن تاردیس؟


داشتم با خودم فکر می کردم همین امشب، اگه به هر کس فقط یه ارزو بدند، کسی هم حواسش هست مرگ و سقوط این بی شرفا رو ارزو کنه؟ یا اینقدر تو تمایلات شخصی و ارزوی های انفرادی خودمون غرق می شیم، که بعد از هشتاد میلیون آرزو هنوز اینا سر کار می مونند؟ اصلا کسی حاضر می شه یه ارزو کنه که نفعش جمعی باشه و نه فردی؟ واقعیتش فکر نکنم!


پ.ن. بی شرف. فحش مورد علاقه ی پدرم. و من نیز به تبعش.

چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود پنج

دانشگا رو تعطیل کردم الآن با دستای خودم.

چقد شبای دانشگاه رو دوست دارم. می تونم بمیرم واسش. شبای مدرسه رو هم جون می دادم واسش. یعنی یادمه یک ساعت مثل فلامینگو می ایستادم پرچم مدرسه رو نگاه می کردم تو شب سگ لرز زمستون. 

فقط محیط عوض شده. گویا هنوز همانم.


ولی الآن فقط دیگه مرگ. وقت مرگه! خسته م. ازین خسته ها که دکمه ی خاموش روشنت قاطی می کنه پر انرژی تر می شی بعدش. کلا امتحان یک ور، این حالت های غریب بعدش یه ور دیگه. یک حسیه که خودتون باید تجربه کنید تا بفهمید چی می گم. آدم هنگه تا دو ساعت. که حالا چی. یعنی چی. چه خبره اصلا! 

خیلی خوندم واقعا این دو روز.

امتحانم یه چیزی میشه دیگه حالا. 

رد شدنش یه درده، رد نشدنش یه درد دیگه. 

راستی یک استاد از جیبش یک یادگاری در آورد داد بهم، منو اهلی کرد. به همین صورت که می بینید.




چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود چهار

اومده می گه:

- دارم می رم بخوابم، دوست می داری که سر راه چراغ اینجا رو هم خاموش کنم فرزندم؟

...

- آره مرسی خاموش کن، 

- مطمئنی؟ خاموش کنم؟ قصد نداری مطالعه کنی؟ چشم هات درد نمی گیرند؟ خوابت می بره؟

- آره می خوام بخوابم.

- اصلا ولش کن هیچی، همین طور روشن باشه!

- خوب اگه می خوای روشن بذاری اون یکی کلید رو بزن، این نورش زیاده.

- نه همین خوبه. ولش کن اصلا. بذار روشن باشه... روشن باشه!



شوراهای دم صبح اثرات مخوفی داره گویا. 

یعنی اون طبع چراغ خاموش کنی ش رو که هیچ وقت نمی تونه بذاره کنار چون یه باباست، 

ولی خیلی زور زده که نظر من رو هم بپرسه،

و اگه می دیدی با چه اکراهی می گفت روشن باشه.


والا تا همین جاش که آدما به خواست خودشون تا حدی می تونند عوض بشن، برای من کافیه.


ولی خاک دو عالم بر سرم، واقعا فکر می کنه من از تاریکی می ترسم و چه قدر داره عادی جلوه ش می ده که مثلا بهم بر نخوره و اعتماد به نفسم خورد نشه جلوش.

تبریک می گم به خودم، این دیگه تو این سن دست آورد بسیار بسیار دست نیافتنی ای بود.

"خرس گنده ای که از تاریکی می ترسید و پدرش شب ها برای خاموش کردن چراغ از وی کسب اجازه می نمود."


پ.ن. تصمیم گرفتم ببرمش زیر. این پست رو. ترجیح می دم بازدید کننده که اومد تو، اول بوکوفسکی رو بخونه، بعد به ترس نویسنده از تاریکی و چنین لوس و ننرگری هایی فکر کنه(!). به چشم تلخ نشه. دست کاری در وضعیت ستارگان.


چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود سوم

- چرا لامپ رو خاموش می کنی، مگه نمی دونی کیلگ از تاریکی می ترسه؟

- پس چرا ما همه ش دعوا داریم که  تو تاریکی کتاب می خونه.


این مکالمه ی بدیعی بود که من امروز تو خواب شنیدم.

اگه بدونید با این استراق سمع های سر صبحی، قلبم تا حالا چند بار تیکه شده.

آدم گاهی باید خودشو بزنه به خواب، ببینه بقیه پشت سرش چی می گن.

البته من خودمو نمی زنم به خواب، 

واقعا خوابم ولی صدا رو دارم هم چنان. اون قدری که گاهی مغزم خواب ها رو بر اساس صداهایی که می شنوم صحنه سازی می کنه.


کلا متاسفانه، خیلی زود تر از اونچه که کسی فکرش رو کنه، حرفای پشت سرم رو می فهمم. دلم هم نمی خواد بفهمم، ولی هی مثل نقل و نبات می آید زیر دستم و تصوراتم از آدم ها بد و بدتر می شه.

آدم دلش می گیره که خب چرا هیشکی نمی آد رو در رو درباره ش حرف بزنیم؟ 



نه آقا من از تاریکی نمی ترسم. خودتون از تاریکی می ترسید.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که ادای خون آشام های تاریکی رو در نمی آوردم تو نوجوونی. 

من اگه از تاریکی می ترسیدم که برق رفتگی یکی از اتفاق های مورد علاقه م نبود.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که فلان شب ده طبقه تو تاریکی مطلق از پله هایی که پاهام بهش گیر می کنه نمی رفتم بالا.


و اصلا گیریم که از تاریکی بترسم. اون قدری وحشت ناک بود مطرح کردنش که تو شوراهای دم صبح مطرحش کنید؟ پشت سرم؟ آره خب حالا قبول دارم که کم حرفم و هندل کردنم سخته و واکنش هام غریبه،  ولی خب منم گاهی دلم حرف زدن می خواد!

از این دلگیرم، که اگه واقعا موضوع مهمیه، چرا هیچ وقت هیچ کس ازم نپرسید هی یارو تو چرا دوست داری تو تاریکی کتاب بخونی؟ هیشکی نیومد بهم بگه اصلا دوست داری درباره ش حرف بزنیم که چرا کتاب خوندن تو تاریکی حس بهتری بهت می ده؟ یاد چی می افتی که حاضری تو تاریکی کیلو کیلو به نمره ی چشمات اضافه کنی ولی چراغ خاموش باشه؟

یا چرا هیچ کس نیومد جلو بگه آقا مرگت چیه که شب تا صبح چراغ رو روشن می ذاری؟ فوبیا داری؟ فکر می کنی لولو می آد می خورتت؟ شب ادراری داری؟ چه مرگته که این چراغ رو ول نمی کنی؟ فقط بردید پشت سرم نتیجه گیری کردید؟ که "از تاریکی می ترسه"؟


حقیقتش میومدن می پرسیدن هم جوابی نداشتم براش! ولی به مکالمه ش نیاز داشتم. همون دو دقیقه ای که پشت سرم حروم می کنید رو خب بیارید جلو روی خودم حرومم کنید.


تو جامعه آدم دهنش صاف می شه. این قدر که همه دارن پشت سر هم حرف می زنند. از حمل و نقل عمومی بگیر... تا دانشگا... تا میوه تره بار... تا چه می دونم همسایه ها... پارک... تو دوستای نزدیکت... تو دوستای دورت... تو هم کلاسی هات... تو نزدیک ترین هات. 



خودم هم نمی دونم چی می شه. ولی شب ها،

گاهی دلم می خواد چراغ ها روشن باشه، گاهی خاموش.

الگوریتم خاصی ندارم. 

گاهی کلید برق رو نگاه می کنم... و به خودم می گم به نظرت امروز روشن باشه یا خاموش.

یک حس لحظه ایه.

ولی احتمالا وزن دهی ش به سمت روشن بودنه،

و اینا فکر می کنند من از تاریکی می ترسم.

باشه. من مسئول فکر های شما نیستم. هر فکری که دلتون می خواد بکنید. 

می خواهید ببرید کل جهان رو هم پر کنید که این از تاریکی می ترسه.


چون من خودم تنهایی درب اون کمد رو بار ها باز کردم. می دونم لولوخورخوره م چه شکلیه. خودم دیدمش. و می دونم که تاریکی نیست. دیگه حتی یاد هم گرفتم که بهش ریدیکیولس بگم. 

حالا شما فکر کنید که تاریکیه. باشه خب، به من چه.


چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود دوم

با در نظر داشتن این پست با عنوان مشابه،

و ضمن تشکر سوبله  از زویا پیرزاد،

الآن می خوام یک احساس باهاتون به اشتراک بگذارم:


حس شب هایی که تا صبح بیداری و تعداد بارهایی که اعضای خانواده، تو تاریکی گیج و منگ بیدار می شن تا به سوی سرمنزل مقصود حرکت کنند رو می شماری.


یعنی قشنگ مردم آزاریه. :))) حیوانکی ها بندگان خدا.

چراغ ها را من خاموش می کنم

یادتونه گفتم چند روز پیش رو پله برقی بودم و از کار واستاد؟

امشب داشتم کنار یه بلوار رانندگی می کردم، چراغ های کنار بلوار دقیقا وقتی که زل زده بودم بهشون خاموش شدن.

خیلیییی هیجااااااان انگیییییز بود.

برق نرفت ها، فقط ردیف چراغ های زرد نارنجی کنار بلوار اونم تو شب خاموش شد.

حس می کنم تبدیل به ماتیلدایی ایکس منی چیزی شدم، 

حس ششم دارم،

با اشعه ی ماورایی چشمام وسایل شهری رو کنترل می کنم. 


و راستی من خواستم نقطه نظراتم رو زیر کامنتا بنویسم ها، ولی این بلاگ اسکای یکم بازیش گرفته و خوب باز نمی شه.

الآن این هشتمین باری بود که تلاش کردم درباره ی خاموش شدن چراغ ها بنویسم و بالاخره داره می شه که بشه.