Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خالی های زیبا، زیبا های خالی

اومدم براتون یک کوتیشن از شازده کوچولو بگذارم و برم.

اونجایی که به گلای تو گلستان می گفت:




من تا امروز نمی دونستم همچین جمله ای تو اون کتاب هست. فرض کن!

شایدم می دونستم و یادم رفته. والا دیگه خودم هم نمی دونم چی رو واقعا نمی دونستم  و یا  چی رو از قبل می دونستم ولی یادم رفته. مهم هم نیست.

منتها خواستم بگم بیا پیداش کردم. کوتیشنی که در لحظه ای که خوندمش حس کردم درجا دوست دارم هشت میلیارد ازش تکثیر کنم و  تو صورت همه ی آدمای دنیا پرتش کنم.


که زیبائید... ولی تو خالی،

برایتان نمی شود مُرد.


برای زیبایی یک چیز فقط می شود مرد و اون طبیعت بی شعوره. اره مثلا به نظرم برای زیبایی دنیای گیاهان و حیوانات واقعا میشه مرد. موافقم. برای ژ می شه مرد. برای مرغ مینا ایضا. برای این توتوی جدید حتی و تمام جک جونور های گذشته ها و اینده ها.

دیگه  نه بیشتر.

در نتیجه از بین انسان ها فقط واسه خودتون بمیرید. 



پ.ن. داشتم فکر می کردم اگر ونتورث میلر بودم (اسکافیلد کذایی) و اول اسم و فامیلم W و M داشت، لعنت بهش یک دنیا ایده داشتم برای امضا. فرض کن دو تا حرف برعکس قرینه اول اسم و فامیلت باشند. لامصب امضا خورش خیلی خوبه. 


همیشه از بچگی دوست داشتم از امضام تعریف کنند. پدر مادرم زیاد مهر و امضا می زدند جلوی من و عملیاتش خیلی برایم هیجان انگیز بود. برای خودم چک فرضی می نوشتم پاش امضا می انداختم... نسخه ی فرضی می نوشتم مهر بابام رو می کوبوندم. شاید شش هفت سالم بیشتر نبود که امضای خودم رو اختراع کردم (و اون زمان فارسی بلد نبودم ولی انگلیسی بلد بودم پس اولین امضام انگلیسی بود) و چه قدر ذوق داشتم همه بگند وااااااو عجب امضایی می زنی، و هنوز که هنوزه از همون استفاده می کنم. هیچ وقت هیشکی نگفت چیزی درباره ی امضاهه. خیلی تلاش کردم ولی همیشه کاملا درمونده بودم از تولید یک امضای جدی تر بزرگانه.

یعنی مثلا لیست های امضا رو که همیشه نگاه می کردم، به امضای خودم که می رسید دوست داشتم نگاهش نکنم اینقدر که مشخص بود مدل امضا بچه گانه است... 

تازه بیشتر از همه امضا زدم و تمرین داشتم، چون خیلی زود شروع  کردم پروسه ی امضا زدن رو ولی هنوز که هنوزه کلی دستم رو فشار می دهم و بازم مثل بچه ها می شه. (آدم بزرگ ها براشون مهم نیست سریع امضا می کنند و رد جوهر نمی افته زیاد، ولی من این قدر برام مهمه صاف و تمیز در بیاید که همیشه دستم رو فشار می دهم و همین باعث می شه امضا خیلی بچه گونه و ابتدایی باشه.)

گذشت تا امروز که داشتیم حضور غیاب پر می کردیم یکی از دوستا که بعد من امضا زد، برگشت بهم گفت مردم چه امضای باحالی دارند.

داشتم فکر می کردم از یک ابتدایی انتظارشنیدن این جمله را کشیدم. چه قدر دیر. ای امضای لعنتی مسخره ی تغییر ناپذیر من.

حساب

اعصابم خورده بابا...


مجبورم برای کار های اداری مسخره حساب باز کنم.

نمی خوام.

من دوست ندارم حساب داشته باشم.

من اصلا دوست ندارم حساب به اسم خودم داشته باشم.

چرا باید این احساسم رو توضیح بدم چون همه حس می کنند مسخره ست.

خواسته های آشغالی من رو هیشکی بر نمی تابه.

مگه چه قدر سخته به خواسته های بی منطق هم دیگر احترام گذاشتن. 



مثل یک رونده که اول و آخرش همه چی رو می کنند تو پاچه ت. تو باید توی اون روند بری جلو. فکر می کنی قدرت انتخاب داری، ولی نداری. هیچ وقت نداشتی. 

دوست نداری مثل ما زندگی کنی؟ هیچی، برو سرت رو بذار بمیر.


چطور ترس خرس بیست و پنج ساله از گربه قابل توجیهه؟ چه طور گریه سر یه بازی فوتبال مسخره توجیهه؟ فقط این بیخ های ما قابل توجیه نیست ملّت؟

تازه این ترس نیست حتّی برای من، یه انتخابه.


یعنی واقعا خنده داره، قبل اینکه حتّی بازش کنم، دارم فکر می کنم چه طور ببندمش. خیلی اعصابم خورده.

بستن حساب راحت نیست... باید دلایل موجه بیاری. نامه بزنی. امکان داره حراست بانک فکر کنه پول شویی ه حتی.


بابا ولم کنید من کلا دلم می خواد تا آخر عمرم گم باشم. مثل یکی که از اول وجود نداشته.

همه ی این روند ها حالم رو خراب تر می کنه.

هیشکی نفهمید. هیشکی‌.


تسویه

امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد.

تسویه حساب.

من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه.

می ری دم همه ی اتاق ها می گی  تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی.

آقا خیلییییی هیجان انگیز بود. خوشم اومد. با کلّی آدم مجبوری در حد تک کلمه حرف بزنی امضا و مهر بگیری. 

راستی آره من دیوونه ی امضا جمع کردن بودم یه زمانی. و نه امضای آدمای مشهور. امضای هر کسی که بشه.  الآنم شاید باشم هنوز.


اوّلین جا که رفتم، یه آقایی بود بهم نگاهی از سر دل رحمی کرد و با لبخند گله گشاد گفت: "ببین جوون یه چیزی می گم یاد بگیر، تا آخر عمرت هر وقت بخوای کار اداری انجام بدی بیخ ریشته."

یاد اون داستان معروفه (از مثنوی) افتادم که پرندهه قراره در ازای آزادی ش صیاد رو سه تا نصیحت کنه ولی پند آخر رو نمی گه می ذارش تو خماری...

حالا منم به شما جوانان منتقل می کنم حرفاشو، با هم تا آخر عمر به کارمون بیاد.


آن بزرگ فرمود: " هر اداره ای که رفتی، هر کاری که داشتی، هر فرمی که بود، کاری به هیچ کدومش نداشته باش. اوّل فقط برو دبیر خونه ی اون اداره."

بعد من هم چنان داشتم نگاش می کردم که پند های بیشتری واسه زندگیم بگیرم، گفت بچّه چرا داری بر و بر منو نگا می کنی گفتم برو دبیر خونه. :|


کلا من تا امروز نمی دونستم دبیرخونه به چه دردی می تونه بخوره و فلسفه ی وجودش تو اداره ها چیه. بحث اینه که گویا مثل گزارش ورود و خروج ارباب رجوع به اداره ها می مونه. اوّل می ری  دبیر خونه می گی سلام من تشریف آوردم به اداره ی شما بدانید و آگاه باشید. تهش هم می ری دبیرخونه بگی آقا من دیگه دارم رفع زحمت می کنم بدانید و آگاه باشید. :))))


دیگه تا آخر عمر هر وقت بخوام برم دبیر خونه حرفای این آقا باحاله (و نه قیافه ش، حافظه ی تصویری در حد پیاز) می آد جلو چشمام. یعنی ببین به همین راحتی می تونید تو زندگی یه نفر حک بشید. با ساده ترین کارهایی که شاید اصلا فکرش رو هم نکنید.



و اینم بنویسم چون یکم احساس گناه می کنم. عین این کاتولیک ها هستن می رن پیش پدر مسیحی اعتراف کنن روانشون آرام شه و بخشوده بشن... عین همونا. :))))) 

یه بخشی هست از مراحل تسویه ی دانشگا، که تو اون مرحله باید کارت دانشجویی ت رو تحویل بدی. فرض کنین... چه وحشت ناک!!! کارتت رو ازت می گیرند. 

من اصلا نمی دونستم که کارت رو می گیرن برای خودشون. یعنی اصلا آمادگی ش رو نداشتم و با کارتم خداحافظی نکرده بودم. بیش از حد آدم شی گرایی ام و پوست بستنی رو هم اگه برام مهم باشه نگه می دارم (و ناموسا دعوا ها داریم سر این قضیه تو خونه چون مادرم که سلطان خونه س معتقده بلافاصله که به یه چیزی نیاز نداری باید پرتش بدی.) حالا کیلگ فرض کن که بدون اطّلاع قبلی می خواستن کارتم رو ازم بگیرن. یه کشو رو کشیدن بیرون توش پر از کارت های فارغ التحصیل ها بود. حس مرگ داشتم. می گفتم نگاه کن ببین تهش اینه. اینا هر کدوم رفتن یه گوشه ای الآن دیگه. کارتاشون کنار هم مونده فقط. 


در همون حالت که غمم گرفته بود... خودم رو شکل گربه ی شرک کردم گفتم: "میشه پس ش بدین یه عکس از روش بگیرم لا اقل؟" دیگه خیلی از سایلنت بودنم مایه گذاشتم که تونستم حرف بزنم حجم مهم بودن رو دریاب.

و متاسّفم خانوم ترسناکه ی پشت ویترین. خیلی متاسفّم. چون حافظه ت فوق العاده ضعیف بود و یادت رفت کارت رو ازم پس بگیری. انگار که یهو از سرت پریده باشه.

منم به روی خودم نیاوردم و سُرش دادم تو جیبم. فرمم رو امضا کردی به این مضمون که: "کارت تحویل گرفته شد." 

ولی الآن دو و بیست و چهار دقیقه ی نیمه شبه... و من چی دارم تو دستام؟ به میمنت حافظه ی داغون شما...

یو ها ها ها. یه کارت خوشگل دانشجویی یادگاری. ایناهاش تو دستامه. نرفته تو صندوق کارت های اوراق شده.

حس دزد دریایی بودن رو دارم واقعا.

انگار که غنیمت باشه. 

کلاهاتونو بردارید به احترام دزد دریایی قرن کاپیتان جک اسپارو.


خیلی جا ها رفتم. از تنوّع آدما خوشم می اومد. خیلی. هی قیافه هاشون عوض می شد. صداشون. رفتار هاشون. اگه گند اخلاق بودن می گفتی با خودت که شاید تو اتاق بعدی یه آدم هیجان انگیز تر به تورم بخوره. مثل باز کردن کادوی توّلد بود. هرکدوم با یه مدل روبان و کاغذ کادو و دست خط. یعنی ببین کیلگ واسه من که تقریبا هیچ جمعی ندارم برم توش و اکثرا خودم رو معاف می کنم از دیدن آدما و در می رم از زیرش، اینکه هی آدم های مختلف مجبور بودن به عنوان ارباب رجوع تحمّلم کنن و تک کلمه ای با هم حرف بزنیم و تهش تشکّر کنم و آرزوی موفّقیت بشنوم و برم سی خودم حس باحالی داشت.


تازه یه جا رفتم ازم شماره پایان نامه خواستن. :))))) بعد که توضیح دادم برای نقل و انتقالاته، بهم گفت:" آره می گم چرا اصلا قیافت به فارغ التحصیل ها نمی خوره ها!" یعنی قشنگ یه آدم پیرِ تکیده ی چروکیده ی خشکیده روحِ افسرده رو به عنوان فارغ التحصیل قبول دارن فقط. باید جوونیت رو بدی، فارغ التحصیل شی. ای تف تو...


بیمارستان رفتم حتّی. دیگه خیلی واااااو. بچّه های هم سنّ من له له می زنن و هنوز بیمارستانی که قراره توش کار کنن رو ندیدن چون وقتش نرسیده. انگار که حلوا پخش می کنن. ولی من رفتم دیدمش دلشون بسوزه. هرچند حسّی نداشتم واقعا. بار ها از طفولیت رفتم بیمارستان، جذابیتی نداره برام.


به هر حال شازده کوچولو بود که داستان سفرش به اخترک های مختلف رو تعریف می کرد... اخترک سوزنبان. اخترک مردی که همه چیز را می خرید. اخترک تاجر پیشه. امروز برای من دقیقا همون.