Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بازگشت همه به سوی مخابرات است

طبق معمول قطع ه. قعطه!!

زنگ زدم مخابرات،

بح بح، 

دم و دستگاه رو عوض کردند کلا تو این یک ماهی که در خدمتشون نبودم.

آهنگ بوسه ی زمستان بیژن مرتضوی گذاشتند روی لیست انتظار، 

و دروغ نگم، 

تا یک دقیقه ی پیش نمی دونستم  مال بیژن مرتضوی هست، 

صرفا بچگی ها توی میان برنامه ی تلویزیون شنیدم و خیلی خیلی به توان بی نهایت نوستالژیک بود برام.

فلذا از صبح تا حالا چهار بار زنگ زدم فقط همین آهنگ رو گوش کنم.


یک اپراتور بسیار خوش برخورد هم صبح درست کرد اینترنت رو، کلی هم تشکر کردیم ولی حالا دوباره قطع شده!

ولی واقعا مهم نیست،

مخابرات هر چی نداشت، 

این یه شانس رو به ما داد.

مخابرات منو با این آهنگ قدیمی بیژن مرتضوی پیوندی دوباره داد.

مرسی مخابرات، 

هرچند وظایف ت رو درست انجام نمی دی، ولی می بخشمت سر همین قضیه. به خاطر همین یه شانسی که جلوی پام انداختی.


اصلا اون تکه هایی که ویولنش جیغ می کشه، این قدر بغض کردم باهاش که خدا داند. دلم می لرزه در حد لالیگا اسپانیا. رقیق . خیلی رقیق. من واقعا بچگی هامو داره یادم می آد..


خلاصه اینکه بنده اینترنت ندارم، 

کامنتا طبق معمول  تلمبار شده و فردا پس فردا شفیره از توش می زنه بیرون،

و اگه یه درصد به این فکر کردید اوقات فراغتم رو چی می کنم،  باس بگم ک دستامو زدم زیر سرم دارم بوسه ی زمستان گوش می کنم. 

زمستان را ببوسید تا نرفته. ماچ.


پ.ن. بیایید که فحش جدید عربی یاد گرفتم. 

بدون اینکه معنی ش رو سرچ کنید، حدس بزنید "اکّال السُحت" یعنی چی. همین که گفتم فحشه خودش راهنمایی ه. 

به به. عجب فحش شیکیه. خوشم اومد.

لطفی ۲

داشتم رها می کردم، 

که پدرم آمد خانه.

من دیگر هیچ نگفتم.

ولی مادرم (احتمالا در اثر فضای ذهنی ای که من با جنگ روانی های خودساخته ام برایش ساخته بودم) خودجوش شروع کرد به تعریف کردن قضایا.

پدرم کامل گوش کرد،

و تهش صد درصد که هیچ،

هزار درصد مسیر ذهنی این حقیر رو داشت.


بابا گفت مهم نیست، چه درست بشود چه نشود باید پولش را بدهیم. گفت خودش می دهد که مادر هم یک وقت حس نکند در دعوا به کسی باخته!

بابا به مامان گفت، خانم شما فرض کن شارلاتان بازی ست، کسی که برای چنین شارلاتان بازی ای می کوبد شب چله سه بار می آید تا خانه ی ما و می رود، و دو ساعت هم می ماند، یعنی به این پول نیاز دارد و ما هم به او می دهیم. این آدم کارش دلی بوده، کاسب کاری نبوده. 

خواسته کمک کند و همین که می گوید "احتمال دارد مودمی که بعد از یک روز تعمیرات آوردم، درست نباشد" ناشی از سادگی، یک دستی و صداقت بیش از حدش هست. وگرنه مگر صد تومان چیست دیگر در این دوره زمانه؟ ما هم که بدبخت نیستیم. اگر هم زور است بگذار باشد مهم نیست. 


الآن دارد با لطفی صحبت می کند که شماره حساب بگیرد. 

مادرم دیگر هیچ نگفت. فقط آورد شماره ی لطفی را داد به پدرم.

یک چنین وقت هایی می توانم چشم هایم را به روی گند اخلاقی ها و کوتاهی های پدرم ببندم و دوست داشته باشم که بغلش بزنم و بر احساساتش (که شانس خوب یا بدمان به من ارث داده) سجده کنم.

جالب اینجاست که خودش اول می خواست پیامک بدهد، ولی مادرم بند کرده بود می گفت نه، همین امشب تماس بگیر. دیدید گفتم نمی تواند شب سرش را روی بالشت بگذارد؟


این است کاریزما.

هدیه ها بر سر جای خویش باقی می مانند.


الآن صحبتشان تمام شد، لطفی پیامی فرستاد حاوی شماره حساب، و تهش نوشت: " اگر مودمتان خراب شد، رایگان تعمیرش می کنم دوباره."

می بینید دنیا این شکلی اش قشنگ تر است. خودمان انتخاب می کنیم کدام وری بچرخد. همه اش خودمانیم.


چه قدر خوش حالم.

این بار هم اشکم در آمد. اشک شادی ولی. یعنی باز هم دست خودم نبود. :دی  مثلا در این حد که باورم نمی شد موضوعی که دو ساعت پیش این قدر به خاطرش قمه زنی کرده ام بدون کمترین کشتار و خون ریزی ای حل و فصل شود. و همه ی این ها به خاطر این است که مادر این حقیر زورش می آید جوجه ی نافرمانش را برای یک ثانیه هم شده جدی بگیرد. وگرنه من هم دقیقا حرف های پدر را زده بودم و جواب گرفته بودم :"تو ارزش پول را نمی فهمی، بچه ای!" به بابای خانه که نمی شود ازین حرف ها زد.  


این بار خیلی خوش حالم. خیلی خیلی خیلی.

قهرمان این داستان منم، یا پدرم؟ :دی

اول زمستان زیبایی بود.

لطفی

قضیه ی اینترنت یادتان هست؟

که هی  قطع وصل قطع وصل قطع وصل می شد؟

بعد از بار هشتم یا نهمی که من به صورت تلفنی گزارش ثبت خرابی سرویس اینترنت کردم، لطفی نامی با مادرم تماس گرفته بود از طرف مخابرات. پیشنهاد داده بود که دیگر دست از سر کچل مخابرات برداریم چون بخاری ازشان بلند نمی شود و در عوض خودش بیاید و به صورت خصوصی (با هزینه ی پانزده تومان ایاب ذهاب و بیست تومان تعمیرات) مودم را درست کند. این ها را مادرم نقل می کند. این ها شنیده های من است در واقع.

خلاصه، گذشت و لطفی آمد، در خانه کمی با مودم ور رفت، نتوانست درست کند. مودم خودش را در اختیارمان گذاشت و مودم ما را برد تست بگیرد.

دو روز مودمش پیش ما بود و انصافا اینترنت خوبی داشتیم. نمی دانم از مودم بود یا از مخابرات درست کرده بودند.

امروز آمدم خانه. ایزوفاگوس گفت مامان با لطفی دعوایش شده. بیشتر جویا شدم، مادرم نشست به تعریف کردن که مرتیکه مودم را پس آورده به من گفته صد تومان پول بده و احتمال دارد درست کار نکند ولی دو روز تمام رویش وقت گذاشتم و تازه مودم خودم هم پیشتان بود. مادرم پول را نداده چون به نظرش پول زور بوده و گفته شما اگر فکر می کردی نمی توانی درستش کنی نباید دو روز وقت می گذاشتی، لطفی هم گفته من سه بار تا خانه ی شما آمدم و رفتم و باز هم مادرم گفته که آنش مشکل من نیست خودتان خواستید که بیایید.

خلاصه  جر و بحث کردند و نهایتا لطفی قهر کرده و رفته.

این ها تمامی اطلاعات من هست. و صرفا شنیده هایی که البته از صحت آن ها خبر ندارم. 

از زمانی که این ها را شنیدم اعصابم به هم ریخته. بگویم گریه کردم دروغ نیست.

نا خودآگاه.

ساز و کار دنیا را درک نمی کنم و این درک نکردن آن قدر حالم را می گیرد که ناخودآگاه چشم هایم اشکی می شود. اشکِ نفهمیدن.

حل کردن سوال های آی او آی راحت تر از فکر کردن به مسائل این چنینی ست.


ته دلم، راست باشم، حس می کنم ما حق لطفی را خوردیم. حس می کنم یک حقی بر گردن ما داشت که انجام ندادیم و دیر یا زود سیاهی اش گریبانمان را می گیرد. یک جر و بحث حول این موضوع داشتیم. به مادرم می گویم هر چی که بود، اگر فکر می کنی زور هم بود، نباید می گذاشتی لطفی برود. باید با هم به توافق می رسیدید. نباید می گذاشتی قهر کند. درست نیست. اخلاقی نیست.

گوشش بدهکار نیست و در عوض به من می گوید که ساده لوح و دل رحمم و پول را دست هر خری می دهم و از ارزش ها خبر ندارم و تا یک نفر در رویم بخندد خر می شوم و رنج پول درآوردن را نمی کشم و بچه ام و جوان و خام و الباقی. همان تکراری های همیشگی.


من می گویم حداقل باید آن مقداری را که از ابتدا با هم طی کرده بودید می پرداختی، می گوید خودش گفت نمی خواهم و رفت. می گوید حتی به او گفتم فاکتور کن تا همان صد تومان را بدهم ولی ترسید و فرار کرد پس یعنی ریگی به کفشش است. می گویم فاکتور نکردن به خاطر کارش در مخابرات است  و اینکه برایش دردسر می شود و از طرفی رها کردن دعوا همیشه نشانه ی ریگ به کفش داشتن نیست.خیلی وقت ها آدم فرسوده تر از آن است که دعوا را ادامه دهد با وجودی که می داند حق با خودش است و دقیقا این اطمینان قلبی ست که کمکش می کند رها کند و برود و پشت سرش را هم نگاه  نکند. خود من زیاد این احساس را تجربه کردم.

 

به مادرم می گویم مودم نتیس به گفته ی خودش نو که حدودا دویست و اندی قیمتش بود را گذاشت پیش ما و رفت این یعنی اطمینانی که متاسفانه تو سیاهش کردی با این کارت، می گوید می خواست نگذارد من از او نخواستم و به او از قبل گفته بودم مودم خودمان را بگذار و نبر، ولی خودش پیشنهاد این کار را داد.


الآن به چراغ مودم نگاه می کنم. مودم درست کار می کند. لطفی ساده بود. نباید به مادرم می گفت که احتمال دارد درست کار نکند.


دلم می خواست یک حَکَم داشتیم که داوری می کرد. نظرش گواه بود و هر چه می گفت حق. خدای قضاوت بود. و بعد می نشست ور دل من این قضیه را داوری می کرد که به فلان علّت و فلان علّت مقصر این قضیه فلانی ست و من هم دیگر با چشم بسته قبول می کردم و بعدش دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. فقط قبول می کردم و بعد قضیه را رها می کردم.حس می کنم سی پی یو ام بیش از حد دارد کار می کند الآن.


تیر آخر را نشانه می روم و به مادرم می گویم اصلا راحت می توانی بخوابی امشب؟ احساسی نداری؟ چیزی سر دلت سنگینی نمی کند؟ لطفی بدون پول رفت. مگر حق الناس نبود؟

می گوید تو لازم نکرده دخالت کنی، کسی از تو نظر نخواست. وقتی چیزی را نمی فهمی نظر نده، من خودم می فهمم چی حق الناس هست چی نیست و به جایش رعایت می کنم. لطفی شارلاتان بود و من با خیال راحت امشب می خوابم.


و من ته دلم ایده هایی دارم. می دانم که مادرم اگر این ایده ام را بفهمد خونم را حلال می کند. ولی می خواهم شماره تلفن لطفی را از موبایلش در بیاورم و بروم از یادگاری هایم همان سی و پنج تومان را بدهم بهش. چون الآن کاملا حس می کنم که وجدانم به هر علتی (ساده لوحی، دل رحمی، زود خر شوندگی یا حس روی گنج قارون نشستن) درد می کند و باید خوبش کنم.

شاید هم صبر کنم و اگر اینترنت تا یک ماه درست بود، ببرم همان صد تومان را به لطفی خیرات کنم. دو روز پیش پدربزرگ و مادربزرگم صد تومان به من هدیه دادند. استفاده از هدیه ها.