Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قلب

به وقت امروز که شکست عشخی خوردم. شکست عشخیییی. :دییی

این را بالاخره نشر می دهیم بعد این همه مدت؛ برای یار جفا کارمان. بگید که قبلا نشر ندادم. بگید که قبلا نشر ندادم.

یعنی می دونی این قدر مورد علاقه هایم رو مدت زیادی نشر ندادم و نگهش داشتم برای روزی که حس می کنم درسته، که آخر می افتم می میرم هیچ کدام رو هیچ کس نمی فهمه احساسی از جانب من درباره اش وجود داشته.

یعنی دیگه جان من از بدنم می ره بیرون وقتی این غزل رو می خونم. مثل دُرد ته جام شراب می مونه برام.

یه سعدیه برای من،

یه این غزلش.

دلم می خواد باهاش بمیرم.

دلم می خواد... باهاش بمیرم.

اینقدر ننوشتم از این شعر که دیگه نمی تونم بنویسم ازش.

چهار پنج سال پیش خیلی چیزا فرق می کرد. باید همان زمان که دبیرستانی بودم و احساساتم به این غزل گفتنی بود، می نوشتمش.

اون موقع ها... خیلی حرف ها برای گفتن داشتم.

یخ کردم الآن. از دهان افتاده به قولی. ههع.



ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!

این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم...

گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده!


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الّا به کمان مهره ی ابروی خمیده


میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

غمزت؟ به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم؛ دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده


پ.ن. بچه ها. آهنگ "ماه در می آد که چی بشه" از مارتیک.

داخل یکی از وبلاگ های همین جا نوشته بود.

دانلود کردم.

بعد همه هم خانه بودند امروز، بلند پرسیدم بچا شماها مارتیک می شناسید؟

مادرم که فکر کرد خوراکی انگلیسیه!

بابام گفت خواننده نیست؟

و بعد من گفتم  که متن شعر به شدت برایم آشنا هست ولی نمی دونم کجا شنیدم و کی هست اصلا این خواننده.

آقا پلی کردیم. 

همه توافق داشتیم که آهنگ رو شنیدیم خوبم شنیدیم. یه طوری شنیدیم گویی که باهاش آفریده شده باشیم از ازل.

ولی هیچ کدام نفهمیدیم کجا.. به چه نحو...

تا جایی که خواننده رسید به "نمی دونه تو هستی!"

و من قلبم وایستاد! پیرهن سفیدش اومد تو چشمم.

آهنگ را نگه داشتم.

بلند گفتم فهمیدم فهمیدم فهمیدم...

و بعد مثل روانی ها (مدل خنده های هیث لجر جوکر) این قدر خندیدم و قه قه زدم که جانم داشت در می رفت.

بلند گفتم:"یادتون نیست؟ این آهنگیه که آخر ویدیوی عروسی تون پخش می شه."

و بعد بلافاصله دچار واکنش احساسی شدم... یه گالن گریه کردم. گریه های شانه لرزاننده و اینکه مهم نیست کسی ببینه!

و هر دوتاشون وات دا فاک بودن که این بچه چرا رم کرد!

مادرم گفت ما که همین جاییم. کسی بخواهد گریه کنه هم منم که پیر شدم تو چرا گریه می کنی؟

من خودم هم نفهمیدم چرا اینطوری شدم. فکر می کنم به خاطر نوستالژی بود...

شاید یه آن حس کردم همه مردند و فقط من موندم.

خیلی باحال بود. کم برایم پیش اومده بود در زندگی. خنده در گریه. گریه در خنده.

واقعا واکنش قشنگی بود.


می بینی کیلگ؟ 

من هنوزم یادمه. 

من اینجام. و هنوزم یه چیزایی یادمه. 

نگران نباش. احساساتم پودر نشدن. هستن. حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد. 

حتی اگر چهره ی پدر مادرم رو نشناسم..

حتی اگر هیچ وقت یادم نیاد که زندگی کردم. 

من واقعا زندگی کردم.

حتی اگر در شرف ابتلا به آلزایمر جوانان باشم. 

احساساتم هستند. 

باقی و جاودان اند،

جاشون امنه.

وجود داشتند.

و دارند.

و خواهند داشت.


امروز روز عشخه اصلا. پنج اسفند نیست، امروزه.

این با اختلاف می شه یکی از عمیق ترین و پر احساس ترین پستای وبلاگم.

احساس ازش چیکه می کنه. می بینی؟

هی عاقا جان. هاعییی.


kilgh bits in ma chipset - ep one

   که دو ساعت تمامه این یارو روبان جعبه ی شوکولات رو از گردنم آویزون کردم و دور خونه طی العرض می کنم، هنوزم خسته نشدم. حس بز بودن نابی داره. به قول سیمپل هم دلم خواست بنویسم شوکولات چون شُکُلات خیلی صاف و اتو کشیده ست و به درجه تبمون نمی خوره. های فایو! :{


   امروز نمی دونم چی شد بحث یکی از سال بالایی هام اومد وسط، بدون اینکه حواسم باشه داشتم تو خونه زیادی ازش تعریف می کردم. تهش اضافه کردم که نمی دونم چرا بچّه های دوره ی خودمون اینجوری نیستن و دوست این شکلی ندارم بینشون. برگشت پرت کرد تو صورتم که:

- مشکل اینا نیست، تو از بچگی هات همین شکلی بودی، یادمه تو مهد کودک حتّی، وقتی می بردمت همیشه می دیدم با بچّه های پیش دبستانی اینور اونور می پلکیدی. هم سنّ و سال هات رو که ول می کردی کلا، کوچیک ترا رو هم که هیچی اصلا حرفش رو هم نزن آدم حسابشون نمی کردی.

نیم ساعته دارم خاطرات دوران مهد کودکم رو کنکاش می کنم، خدا شاهده یدونه از اون دسته ی دوستای بزرگ تر از خودم رو یادم نمی آد، حالا دارم سعی می کنم یکم خاطره ی فیک بسازم تو ذهنم که ضایع نشه مامانم. جدی نکنه یه روز، اشتباهی منو جای یکی دیگه از مهد ورداشته آورده تو این خونه؟ :/ خب چقد سخته برات مادر من؟ برگرد بگو آره درک می کنم بچه های شما یکم اخلاقاشون غیرعادیه، حق داری! حتما همیشه ی خدا باید برگردی رو من عیب بذاری؟ :| من اصلا اینجوری نیستم. اشتباه می کنه...


   و اوّلین شکست عشقیم رو تو روزی خوردم که هیچم پاییز نبود. امروزی که از  شیشه ی مات گروه بیوشیمی داشتم بیرون رو نگاه می کردم، و سویی شرتم رو (که این همه وقت گذاشتم واسه پیدا کردنش تا تک باشه علی رغم حال به هم خوردنم از خرید رفتن) تن یکی از پسرایی که داشت رد می شد دیدم. تمام مدّتی که داشت رد می شد، من پشت شیشه ی مات داشتم خیره خیره نگاش می کردم و موهام رو می کندم و به سویی شرت وا رفته ی نوی روی دستم زل زده بودم که حتّی یدونه پود از نخ هاش با اونی که تن طرف بود مو نمی زد و با خودم می گفتم: آخه بی انصاف خاک تو سر، می ذاشتی یه ماه بشه حداقل. من طول ایران رو در نوردیدم واسه این تیکه پارچه ی کوفتی و از مغازه ای خریدمش که یدونه بیشتر ازینا نداشت و حالا یکی  غیر از خودم، درست بغل گوشم، تو دانشگاه خودم، هر روز می پوشتش. که هاه!


الآن دعوا شد اون ور خونه.مامانم داره به ایزوفاگوس می گه: خاک تو سرت کنن. دستات شبیه کارگرا شده، اصن دست هیچ بچّه ی دکتر دیگه ای اینجوری هست مثل تو؟ اونم داره جیغ می کشه که نه من کارگر نیستم... بعد بابام هم بهش می گه: باشه حالا قیافه ت رو چرا شبیه کرم شب تاب کردی؟ خوب دستات رو کمتر بکن تو دهنت که شبیه کارگرا نباشی! نمی دونم دیگه سه نفره دارن به هم می پیچن.

حالا جدی شما می دونین قیافه ی کرم شب تاب چه شکلیه؟ :-"


و قسم به بازی بارسا و یووه. نیم ساعتش رفته تا الآن. بارسا با اختلاف بیشتر از سه تا ببره، انصافا یجوری به کسایی که اینو بخونن شیرینی می دم.