Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

احساس های شش سالگی

اخ یاد یک قضیه ای افتادم،

اعصابم صاف شد.


بیایید با هم قبولش کنیم،

توی زندگی همه مون ادمیزاد هایی بودند و هستند،

که ابدا لیاقت احساس های دلی و خالصانه ی ما رو نداشتند.‌ ندارند.

هدر ریز احساس.


مخصوصا هرچی اون احساس در سن پایین تری وجود داشته باشه.

دوست داشتن بچه ها رو دیدی با عقل ناقص شون؟ اون مدلی. بی نهایت.

اینکه احساساتت نسبت به فردی، در حد یک کودک بی شیله پیله و خالص باشه،

و طرفت بی لیاقت!


درد داره. که طرفت نفهمه، 

نفهمه تو اگر وجودت نحیف، ولی با صد درصد وجودت بهش حس داری،

و صد درصد وجود تورو،

بگذاره روی صفحه ی میزان ترازو به مقایسه با بیست سی درصد وجود بقیه،

و تهش هم ترازو رو به سمت مقابل تو خم کنه.

و هیچ وقت نفهمه،

که اگر چه کم و در مقام مقایسه ناقص، ولی تو همه ی انچه که داشتی، صد درصد وجودت را، گذاشته بودی وسط واسش.




دلم گرفت..

شاید بیان کردنش ذره ای قلب پر از کینه ام رو رها کنه.

و می دونی، 

حسم اینه که ما ضرر نکردیم،

ما مثل یک کودک پر از احساس بودیم،

ما کودکانه دوست داشتیم

و با عقل ناقص مون

آدمیزاد ها رو بت وار پرستیدیم،

اونا بودن که لیاقتش رو نداشتند،

و از دست دادند،

دوست داشتن های شش سالگی رو.


مگه تو زندگیت چند تا آدم پیدا می کنی که مثل یک کودک پرستشت کنه؟

که از اون مسیر دوستت داشته باشه؟

یکی؟ دو تا؟ ده تا؟

باخت دادی حیوونکی. باخت.



پ.ن. واقعا از شش سالگی خودم نوشتم ها. در لفظ کاملا منظورم شش سالگی بود. پرت شدم به سال های دور و دراز. در واقع اون قدری با مرور یک خاطره، حالم گرفت که وسط مورنینگ اومدم اینجا، اینا رو نوشتم. الان دیگه کامل از کلاس جدا افتادم نمی فهمم چی شده و  چرا چند تا بچه دارند با متر ول می چرخند و دور سر خودشون رو اندازه می گیرند، مثه اسکلا.

همه کودکی قشنگی ندارند.


به عنوان حسن ختام، این چند بیت را با صدای بانو دلکش را پیشکش چشم و گوشتان می کنم، که سوز نهانش اه از نهاد هر  ادمی بر می اورد:


یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی
یادم آمد آن همه صفای دل که بود خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا

به چشم من همه رنگی فریبا بود دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود نه دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا

روز و شب دعای من بوده با خدای من
کز کرم کند حاجتم روا آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی مستی کودکانه مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا..




/آن همه صفای دل که بود، خفته در کنار کودکی/

/گیرد و پس دهد به من دمی،

مستی کودکانه ی مرا./

/شور و حال کودکی، برنگردد دریغا/

عشق و دوست داشتن های کودکی،

هم،

برنگردد دریغا.هه.