Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Stake driver

اسم یک ابزار قتاله ی جنگی نیست. که اسم یک پرنده است.

خوشم می آد! مثل Incredibly Deadly Viper نام گذاری شده، خشن ولی ذاتا لطیف.

تازه تازه تازه یک اسم دیگر هم داره!  "Thunder pumper".

پمپ کننده ی تندر؟! من فعلا این طوری معنایش کردم پیشنهاد بهتری بود استقبال می کنم. فرض کن این طور به نظر می رسه که پشت تندر های سهمگین، یک پرنده نشسته و ایجادشان می کنه. یا مثلا با فوت کردنش تندر و طوفان ایجاد می کنه...

گفته بودم بهتون،یک لیست دارم از هندل های محبوبم که اگر هکر بشم استفاده می کنم. این یکی از اون هاست. دفینیتلی.

قشنگه. نیست؟ بیایید بمیریم برای این نام گذاری های مخوف! 


ابوبکر بغدادی -۲

خب ابوبکر.میگفتم برایت. کجا بودیم؟

هان. که انفجار ایده ی خوبی ست. ولی با نور. نه با خون.

دیدی؟ شایان می گفت فکرش را نمی کرده کسی برای تو نامه بنویسد. من جلویش در آمدم که:"مگر ابوبکر دل ندارد؟"

معلوم است که دل داری. تجربه ثابت کرده خشانت و پمبه ای بودن دل، در ایکس های بالا نسبت نمایی صعودی دارند ولی خب هیشکی دنبال حد و این چرت پرت ها نیست که، آدم های این روزگار دیگر خیلی بخواهند مته به خشخاش بگذارند تا ایکس پنج را می روند جلو... 

من با همه شان شرط می بندم تو دل پمبه ای بودی. حداقل در یک مقطعی از زمان بودی دیگر، نبودی؟


نمی دانم ابوبکر. ولی شبیهیم!! 

این را وقتی فهمیدم که می امدم روی وبلاگم می نوشتم دلش را ندارم و زوزه ی گرگی می کردم ولی توی بیمارستان خودم هم حالم از وجود خودم به هم می خورد اینقدر که دل گنده و چندش و خاک بر سر شده بودم. اداش را در می آوردم یا خودش بودم؟ این را هنوز خودم هم نفهمیده ام. 

ابوبکر می نشستم داخل درمانگاه، مردم را نگاه می کردم که چه قدر جانشان برایشان عزیز است. مردمی را می دیدم که اگر خنجر جلوی دستشان می گرفتم و می گفتم فلانی را بکش تا خودت خوب شوی، از دستم می قاپیدند.

مردم این شکلی اند ابوبکر. دور و بر من همه این شکلی اند. 

از دبیرستان تا حالا دارم می زنم توی سرم که چرا هم سفرگی در زندگی انسان ها مصداق ندارد و حالا به این رسیده ام که نه تنها هم سفرگی، هم یاری هم مهم نیست. اداست. همه اش اداست. همه شان ادایند. همان قدر که من و تو هم اداییم.


آن شب که خبر بومب کردنت را شنیدم، یک جوری شدم. که حالا چی. دلم برای تو سوخت.. شاید هم برای خودم سوخت.

دلم برای روزی سوخت، که  دیگرهیچ کس یادش نیاید من هم روزی دل پمبه ای بودم و به سبزی چمن اعتقاد داشتم. همان طور که هیچ کس یادش نمی آید تو دل پمبه ای بودی.

حتی احتمالش را هم نمی دهند، می بینی؟

ابوبکر وقتی بومب کردی، ترامپ برگشت گفت که مثل یک سگ مردی.

من همچین فکری نکردم ولی. اولند که سگ موجود بسیار خفنی ست و معتقدم اصلا برای فحش دادن نباید از اسم حیوانات استفاده کنیم. حیف است! دوما که حال می کنم با لج کشیدنت. هیشکی نمی داند. که تو با ترس خودت را بومب کردی یا با خشم و غرور و لجبازی؟

می دانی حس می کنم که اینجوری بود، حس کردی به آخرش رسیدی، ولی دلت نخواست با این وجود همین آخرش را هم احدی بتواند پیش بینی کند. بوووومب!

حس می کنم وقتی داشتی کمربند انفجاری این ها را می بستی (خیلی ببخشید من تا به حال خودم را بومب نکرده ام و نمی دانم الگوریتمش دقیقا چه جوری ست) یک لبخند انتقام جویانه ای روی لب هایت بود. و ترس هم نداشتی. چون خشمی که ته دلت بود، مانع از ظهور هر زایده ی دیگری می شد. بومب کردنت از روی ترس نبود. یک جور انتقام بود. انتقام از تمام منتظرانی که تو را در چنگ خودشان می دیدند و چنگشان را خالی گذاشتی. 


از تو چه پنهان ابوبکر... من هم هر چند وقت یک بار خیلی دلم می گیرد، به این فکر می کنم که باید همه ی انسان ها را کشت. بی رحمانه هم کشت چون خودخواه ترین و بی رحم ترین اند. ولی مثل تو نیستم که. بزدلم. یکی دو روز می گذرد رنگ سبز چمنی را می بینم دوباره برق از سرم می پرد ایده هایم را فراموش می کنم بر می گردم می گویم "ها ها ها بیایید ببینی زندگی چه زیباست ارزشش را دارد چه قدر امید قشنگ است" و فلان.


تا نامه ی بعدی، اژدهای دست آموز تو.


ابوبکر بغدادی

ابوبکر بغدادی؟ 

سلام.

خوب هستی؟

نه شوخی نبود، جدی پرسیدم.. خوب هستی ابوبکر بغدادی؟

نمی دانم ولی حس می کنم متلاشی شدن باید حس خوبی داشته باشد. البته یک معضل  این است که بعد از تلاشی برایت پایانه ی عصبی باقی نمی ماند که بتوانی بسنجی و به من بگویی خوب هستی یا نه.

راستش دلم خواست حالا که می گویند خودت را منفجر کردی، لختی با هم گپ بزنیم. آخر چه کسی بهتر از من و تو برای هم؟ 

خوبی صحبت کردن با یک آدم منفجر شده این است که هر چه قدر هم پرت و پلا بگویی مجبور است گوش بدهد و راه فرار ندارد چون یک بار از قبل بومبش را کرده و منفجرش را شده است. 

ابوبکر از تو چه پنهان من هم خیلی وقت ها صبح که بیدار می شوم آن قدر ذهن لعنتی ام آلارم می زند "دیگر نمی توانی" که رسما فیتیله و چاشنی لازمم ولی مثل تو که خدم و حشم ندارم برایم تی ان تی و این چیز ها بیاورند. گران هم هست دلار و این ها رفته بالا. برای همین سعی می کنم به جایش بیشتر روی استانه ی تحملم کار کنم.


راستی ابوبکر تو دقیقا با چی خودت را منفجر کردی؟ نوع ماده اش را می خواهم. داشتم فکر می کردم که اگر خواستم مثل تو کمربند انفجاری ببندم دوست دارم حتما چند تا منور و آبشار چهارشنبه سوری هم لا به لایش باشد. دوست دارم در نور متلاشی بشوم ابوبکر. راستش صحنه ی انفجار با کمانه ی خون را دوست ندارم. ترجیح می دهم نور کمانه کند و خون و سایر کثافت هایی که موقع انفجار از فیها خالدونم به بیرون پرتاب می شود را بپوشاند. درست مثل صحنه ی انفجار کیو داخل آینه ی جهان ها. ای بلا. تو هم دیده بودی؟ قشنگ بود. نبود؟ آره موافقم واقعا صحنه ی محشری بود. من هم دوست دارم مثل کیو تهش بعد انفجار فیبر نوری بشوم. برای همین است اصرار می کنم تا ببینم تو دقیقا چه جور پخش و پلا شدی...


ابوبکر فعلا از چشم هایم دارد آب می آید. تازه کلی هم خوابیدم امروز ولی چه فایده زبان آدمیزاد حالیشان نیست این چشم ها.

متاسفانه فردا هم یک روزی ست که مملکت تقریبا تعطیل است ولی ما نیستیم و باید برویم از ریخت نامریی استادمان یحتمل در خیسی چندش آور باران محظوظ شویم. البته فرقی هم نمی کرد من کار خاصی نداشتم تو هم که به کل برای همیشه رفتی تعطیلات کالیفرنیا آمریکا. ولی اگر بیشتر بیدار بمانم می دانم که نامه ام حالا حالا ها جمع بشو نیست  و فردا شش صبح خواب می مانم. پس فعلا این ها را داشته باش تا فردا پس فردایی بر گردم و گپ زدنمان را کامل کنم. 

فعلا.

امضا. چاکرخواه ریش های دلبرانه ات، کیلگ.


پ.ن. راستی می دانی؟ به همه دارم می گویم که این هفته نیستم. و عمیقا مشعوفم. فرض کن هستم ولی کسی حق ندارد کاریم داشته باشد چون فکر می کنند نیستم.  چی ازین بهتر. یک هفته بدون تماس. پیام. صدا. تصویر. صحبت با فردی به غیر از خانواده. چه شود. از تو چه پنهان ابوبکر.. حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم. یعنی تو بگیر گل آفتابگردانم. حوصله ی همان را هم ندارم. احتمال می دهم یک هفته آن و آف کردن همه ی جمع با هم، کمک شایان توجهی کند. ببینیم و تعریف کنیم..

Behesht is Loading

این چند روز هست دیگه درجریانید هوا از تابستانی وارد مود پاییزی شده و سرد و باران و رطوبت و اینا؟

یادتونه پارسال از لونه ام و مخفی گاهم نوشته بودم که پشت یکی از کوچه هاست و مثل شیر ها علامت گذاری ش کردم که قلمرو خودم باشه و می رم تو تنهایی دقیقا می میرم اون پشت هر غلطی بخوام می کنم هیشکی هم کاری نداره چون همه پیرند حوصله ندارند و اینا؟

آقا هر روز که از اونجا رد می شم رنگ برگ درختا رو و میزان خیسی شون رو یک آزمایش نمور و ریزی می کنم بعد به خودم می گم عی جااااان! Behesht is loading.

نهایتا تا یه هفته دیگه به نظرم بهشت باید فول لود شده باشه.

یعنی خاک بر سرم... با عرض شرمندگی هر روز که رد می شم چشمام برق می زنه برم اونجا سیگار بکشم. خودمم دیگه اینو می فهمم. حالا حال خاصی هم نمی ده خود عملیاتش... ولی فکر کردن بهش حال می ده متاسفانه.

یعنی مثلا فرض کن من رد می شم... بعد تو مغزم کلیک می شه... وااای کیلگ! نیگا نارنگیا رو! نیگا نارنجیا رو! فرض کن رو اون نیمکت نشسته باشی... بارون خیس کرده باشه برگا رو.. کله ت رو سر و ته بگیری رو به درختا... پولیور هم تنت باشه...گرمممم. سیگار هم لا انگشتت... هیچ کس هم به غیر دوچرخه ات کنارت نباشه... یه بغل کتابم ببری. تا آخر دنیا به این حالت.


بعد هی مثل بچه کوچولو ها از این تصاویر ذهنی م به وجد می آیم. زشته. ولی چه کنم. موجوده.

فقط ناراحتم زود تاریک می شه دیگه نمی شه دید و کتاب خوند. شبش زیاد قشنگ نیست بر خلاف شب خود خیابان. چون دیگه بیش از حد دنجو تاریکه دست و پای خودتم نمی بینی.


Grave of the fireflies

پدر مادر ها، باید قبل از اینکه یک موجود جدید خلق کنند، خودشان جواب سوال هاشان را پیدا می کردند..

نه اینکه به خاطر فرار از جواب هایی که یحتمل خوششان نمی آد، بچه به دنیا اضافه می کردند تا سرگرم بشند یا یادشان بره یا با امید به اینکه جواب خودش کم کم به دست بیاد.

کاش مادر پدر شما قبل اینکه به وجود آمده باشید جواب هاشان را گرفته باشند چون مال ما که نگرفته ند.


یعنی می گم شرط بچه دار شدن این بود که جواب این سوال ها را گرفته باشی. بعد به این فکر کنی که زندگی رو گسترش بدی و منتقل کنی به یک بدبخت دیگه.

وقتی تو خودت با زندگی درگیری... چه جور می تونی به خودت چنین اجازه ای بدی.. چه طور می تونی چنین بی رحم باشی که یک نفر دیگر هم زجر خودت رو متحمل بشه؟


خیلی بی مزه ست. 

یک سری سوال بی جوابه. و انتخاب می کنیم هر روز ادامه بدیم، بدون فکر کردن بهش.

انتخاب می کنیم طوری بی احساس و بی سر و صدا عبور کنیم، گویی که سوالی وجود نداره.

گویی در مورد زندگی کردن نقطه ی ابهامی وجود نداره.


یعنی می گم من حقشو داشتم وقتی به اراده اونا تشریف می آرم تو این دنیا، یکی باشه یه حداقلی از سوالاتم رو بتونه جواب بده و قانعم کنه. نه اینکه همه از بیخ عصبی باشند چون از ابتدا سوال خودشونم بوده و فکر کردن بهش این قدر عصبانی شان  کنه که اینجور سرم داد بکشند یا سوال پرسیدنم را مهار کنند.

نشد من یک بار درباره ی یک سری مسایل به سخن بیام و پدر مادرم عصبی نشند. نمی دونم شاید دارم دهنشون رو صاف می کنم.

ولی واقعا از نظر خودم خیلی کم به زبان می آرم. یعنی ببین وقتی با گفتن این قدر کوتاه و مختصرش عصبی می شند، نمی دونم چه احساسی خواهند داشت اگر بدونند هر لحظه از خط زمانی، من در مورد این موارد دارم با خودم کشتی می گیرم و خودمو فیتیله پیچ می کنم و یه تیکه برنده می شه یک تیکه بازنده و فلان.

تو جامعه که بگی که خب بهت می گند این بچه خله باهاشنپرید و فاصله می گیرند. حداقل تو خانواده نباید این جور می بود!


من حقش رو داشتم که دو دقیقه بنشینیم با بابام در مورد مرگ و این چیزا حرف بزنیم. من حقش رو به عنوان بچه ی بابام داشتم. ولی هر بار با این جمله مواجه می شم :"باز تو شروع کردی؟"

من حقش رو داشتم از ترس هایم با مادرم صحبت کنم. من حقش رو به عنوان بچه ی مادرم داشتم. ولی هر بار با این جمله مواجه می شم: "تو قدر داشته هایت را نمی دونی! یکم فکر کن."



نمی دونم چه جور شما دیوانه نمی شید. 

آقا اجازه؟ واقعا ترسیدم. گرخیدم.

احساس می کنم... احساس می کنم.... اون باری که تو مصرع "آسمان بار امانت نتواست کشید" از آسمان گرفتند و تو مصرع "قرعه ی فال به نام من خاک بر سر زدند" انداختنش رو دوش من، این قدری سنگین هست که دیگه بیش از این نتونم تحملش کنم.

به راحتی می گذارم وحشت ناک ترین کلاه ها سرم بره و افتضاح ترین شرایط را تحمل می کنم چون حس می کنم تهی وجود نداره و یا بهتر بگم همین الآن تو تهشیم و چیزی مهم نیست.

دچار بحران اگزیستانسیال شدم متاسفانه. بودم یعنی فکر کنم. به طرز مختل کننده ای تشدید یافته فقط. 


ایشالا در اولین زمانی که بنده تصمیم گرفتم بچه به دنیا بیارم، اپیزود فینال دیستینیشن جدید بیاد بیرون و بازیگر نقش یکش باشم. یعنی سناریوی راحت هم نمی خواهم ها. کثیف و با زجر تمام باید بمیرم به مجردی که چنین تصمیمی بیاد داخل ذهنم.


ماشین بخوره به تیر چراغ برق،

تیر چراغ برق کنده بشه بیفته رو زمین،

هوا بارونی باشه الکتریسیته منتقل بشه به چاله ی آب،

کودک کار سر چهار راه پاش بره داخل چاله،

برق بگیره ش،

قناری تو دستش که فال می گیره بترسه بپره بره رو چراغ راهنمایی بشینه،

توک بزنه سیم کشی چراغ مختل بشه،

من بیام چراغ رو رد کنم وسط چهار راه باشم،

هم زمان تریلی هجده چرخ از چهار راه اونورم با سرعت بالا بیاد،

تشریی بیاره وسط فرق سرم،

بزنه از هزاد نقطه شهیدم کنه.

این اشل از شهادت رو می خواهم‌ اگر یه روز خواستم زبانم لال بچه ایجاد کنم.

تازه بعدش هم یه دور دیگه تیر چراغ برق بیفته رو ماشین 

اون زمانی که دارم از شدت خون ریزی جون می کنم دچار برق گرفتگی بشم و بگیره ول نکنه،

بعد باکمهم زمان سر ریز کنه 

بوووومب آتیش بگیره

دچار سوختگی برق گرفتگی میکس درجه سه بشم،

نهایتا خاکستر بشم

و بعد طوفان بشه ذره ذره این خاکسترا پودر بشن داخل باد.


الهی آمین. :دال


ولی تا اون حد هم جدی نیست بحرانم. چون هنوز حس می کنم ته کارتون های ژاپنی قدیمی برای زندگی کردن جا هست. ته آنشرلی.. ته رامکال.. ته بچه های آلپ.. ته مهاجران.. ته شهر اشباح.. ته قلعه ای در آسمان.. ته چانگ بگو..

خیلیه تو هوای دم کرده ی پر از گاز گلخانه ای سیلابی ونک شلوغ راه بری و ته ذهنت اون انیمیشن باغ کلمات (garden of words) باشه. به خدا من یه کلمه هم نفهمیدم از این انیمیشن. ولی حسشو این قدر قشنگ گرفتم... از دو سال پیش که دیدمش نشده بارون بیاد و من به اون پارک داخل انیمیشن فکر نکنم. یه حس خاصی داره. با وجودی که می گم چیز زیادی نفهمیدم. 

این نون داغ رو امروز گرفته بودم تو دستم زیر بارون می خوردم و کفشام از داخل خییییس  که اصلا نگووو. و هم زمان حس می کردم شخصیت garde of words ام.


کلا ژاپنیا خودشون می فهمند چی ساختند از نظر معنا.  دیگه بالاتر از شهر اشباح که نیست، ناموسا من اینو بالای سی بار دیدم بازم نفهمیدم چی می زنه. در سنین مختلف هم دیدم که عقلم ذره ذره به تکامل برسه. الآنم باز ببینم حس همان بار اول رو دادم که هیچی نفهمیدم چی شد. معنا مال خودشونه، ما فقط سنسور احساسمون این وسط یه ویبره هایی می ره توهم می زنیم.


ادامه ی جاناتان لیوینگستون سی گال

بمیره.

این بلاگ اسکای یا اینترنت خانه ی ما، هر کدومشان که باعث شدند من نتوانم وقتی لازم بود بیایم اینجا و احساسم رو به اشتراک بگذارم برند بمیرند.

ما این کتاب را خواندیم. و هیچ کسی را نداشتم که باهاش درباره ی کتاب حرف بزنم.

یادش به خیر یک رجب داشتیم، وقت رد و بدل کتاب های نمایشگاه که می شد به من می گفت هر چیز خواستی بخر، ولی جاناتان را من دارم و نری بخری ها مالی هم نیست از خودم هم بگیر همین یک کتاب را دارم.

بعد خواندنش خلی شدم که تقریبا بعد از خواندن قلعه ی حیوانات شده بودم.

ترجمه ای که گرفته بودم از عمد برای گران شدن قیمت یا حالا از روی سلیقه ی ناشر تقریبا پنجاه صفحه عکس های تکراری مرغ دریایی (مرغ نوروزی) داشت که به کام من بد نیامد چون از تکرار بسی خوشم می آید. فکر کنم آن کتاب معروف صدای پای اسب را هم برای خودم نوشته باشند چون پتانسیلش را دارم همه ی پیتیکو ها را بخوانم و بهم فاز بدهد و مستقیم از پهنا پرتش نکنم تو مغز سر نویسنده اش.

آه. خب از خود کتاب دوست داشتم بنویسم. 

شما بگیر کتابی بود که ده سال است اسمش را شنیدم ولی نخواندم. 

داشتم توی نت وول می خوردم که یکی نوشته بود به نظرش باید اسم کتاب جاناتان مرغ نوروزی می بوده تا مرغ دریایی چون مرغ های نوروزی بال های حجیم و اعصاب خورد کنی دارند که مانع اوج گیری پرنده می شود و خیلی بیشتر با فضای داستان جور در می آید.

همین یک استدلال علاقه مندم کرد که بروم بگیرمش.

از ان جایی که از حجم کار های عزم شده و در شرف انجام خودم به ستوه آمدم، آب دستم بود گذاشتم زمین، رفتم، جاناتان را خریدم، آمدم خزیدم زیر پتو، نیم ساعته خواندم خیرش را ببینی. (کوتاه است نسبتا)

حال داد. کیفور دارد.


قضیه این است که کتاب اصلی ۱۹۷۷ نوشته شده، بعد ها در ۲۰۱۳ یک فصل بر آن اضافه می شود. از قضا نسخه ی ما هم همان نسخه ی تکمیل شده بود.

خود ریچارد باخ نویسنده اش می گوید که نمی خواسته فصل آخر را اضافه کند و پایان بندی این طور باشد. می گوید ترجیح می داده پایان بندی همانی باشد که در فصل سه آمده.

من چون از این مسایل قبل از خواندن کتاب خبر داشتم،

وقتی فصل یکی مانده به آخرم تمام شد دست نگه داشتم.

دلم خواست ببینم مگر جه پایان بندی ای در فصل چهار اتفاق افتاده که خود نویسنده حاضر نبوده تا سال ها منتشرش کند.

و برای خودم رفتم جلو.

پس این را برای کسی می نویسم که احیانا جاناتان را خوانده. نخوانده ها که تشریف ببرند بخوانند و بعد بیایند بگویند با پایان بندی بنده حال می کنند یا نه.



من برای لحظه ای فکر کردم که این معمولی بودن بود که جاناتان را می کشت. و بعد از سال ها، وقتی دغدغه همه ی مرغ های دریایی شده بود پرواز در اوج و پیروی از افکار رهبرشان جاناتان، باز هم یک مرغ یاغی پیدا می شود که از پرواز در اوج خسته شده و می آید پرواز بر سطح دریا و دنبال کردن نان باگت ها و قایق های شناور را باب می کند چون به نظرش زندگی آن طور باحال تر پر هدف تر  است. و این یک چرخه است. دقیقا با همان استدلالی که یک بلوند چشم آبی برای ما جذاب است و یک چشم ابرومو مشکی برای اروپایی ها. 

ولی خب پایان بندی خود نویسنده یک طور دیگری بود.

و برای همین خواستم پایان بندی ام را فرو کنم به وبلاگ چون یکی از همان پایان بندی رو اعصاب هاست.

ها.همین.


پ.ن. یاد صاحاب سیلا توی فرار از زندان افتادم. ژنرال اسمش جاناتان بود..



پاییز انقلاب

جاتون خالی،

امشب انقلاب بودم،

انقلاب ساکت و آرام شب نه همون انقلاب روز وحشی همیشگی،

انقلاب خلوت،

با نور نارنجی چراغا،

و ماشین های تک و توک،

و به همه ی اینا نم نم باران،

فصل پاییز،

و کلاه هودی که تا چشم پایین کشیده شده هم اضافه می کنم.


خیلی حال کردم. خیلی. مدت ها بود آرامش این شکلی نداشتم.

همین خلوت و ساکت بودن انقلاب و خصوصا دیروقت شب بودنش برایم یک حس به خصوصی داره. چون گیرم نمی آد زیاد.

حس می کنم شب های انقلاب رو از ولی عصر خیلی بیشتر دوستش دارم. با وجودی که ولی عصر خیلی جذاب تره از نظر بصری.


امروز یک قول در رابطه با آینده به ها دادم. توی همچین شب ماه و دبشی! مطمئنم یادش می ره. ولی من یادم باقی خواهد ماند. همیشه اون کسی که یادش نمی ره من هستم.

قرار شد اگر شرایطمون به زودی اون طور که خواستیم پیش نرفت تو زندگی، با هم خونه بگیریم چون درون گرا های خجالتی ای هستیم که در عین حال از تنهایی هم بدمان می آد. :)))) خوشحالم. به خاطر اینکه به شخصه از بین تمام دوستانی که داشتم ها  برای همیشه تنها انتخابم بود ولی فکر نمی کردم یه درصد احساس دو طرفه ای بوده باشه. امشب فهمیدم دو طرفه ست و شادمانم که همون قدر که من باهاش حال می کنم اونم تا حدی حال می کنه،

من این آدمو ده سال بیل زدم، یک بار... حتی یک بار نرنجیدم ازش. 

البته فکر کردن به اینکه تنها باشم خودش یک فاز وسوسه کننده ی دیگه ای داره.

ولی خب ظاهرا وی عار دیگه مووینگ این.


پ.ن. این پست رو یازدهم مهر ۹۹ منتشر می کنم. شب جمعه ست و مقادیر خوبی بیکارم(!)، پس دارم پست های قدیمی رو رها سازی می کنم ذره ذره چون تلمبار شده. هنوز یک سال نگذشته از نگارشش! از نگارش اون لحظه ی دبش. نمی دونی هم خانه انتخاب کردن چه تصمیم بزرگی بود برام به خیال خودم که گرفتمش اون شب کیلگ. نمی دونی. ده بار بالا پایینش کردم و بعد تصمیم گرفتم. ده بار! ان بار! ولی می بینم ظاهرا بازم کافی نبود.

می دونی کیلگ دلم گرفت. من امسال ها رو واسه همیشه از زندگیم حذف کردم. بدم حذفش کردم. همین امسال. وسط گیر و دار کرونا.چون ادمش نبود. تا یک هفته اعصابم صاف بود ولی کم کم کنار امدم. الان چهار ماهه حتی از زنده بودنش هم خبر ندارم دیگه.

منتها دروغ چرا، یه تیکه ی قلبم برای همیشه شکسته. چون که اینجوری (به خالصانگی این پست) می پرستیدمش ولی اونجور باهام تا کرد. این که این قدر مقدس بود. شبلی ای بود که می دانست که نمی باید انداخت. و انداخت و معبد و بت خانه ی من اش و لاش شد. 

عزیز ترین رفیق بی مرامم. اینقدر ازش تنفر زده شدم، که تف چیه؟ همون تف هم نمی کنم تو روش دیگه.

صرفا ناراحتم که سرنوشت رفیق هفت هشت ساله ام به اینجا کشید. تهش پوچه. ببین و بفهم و درس بگیر.


اره ده بار بیلش زدم، نرنجیدم. بار یازدهم، طوری رنجیدم که دیگه چیزی واسه بیل زدن باقی نموند. ها خاکستر شده!

آخرین آپدیت سون

بچه ها چند رو پیش خواندم ویندوز سون قراره تو صد روز دیگه آخرین اپدیت خودشو بگیره.

"آخرییین!"

رواست؟

شمعدونیا دق می کنن به قرعان. 

خاک بر سر ماکروسافت اصلا. یعنی که چی آقا من عمرا نمی خوام ویندوز تخمی تن رو بریزم. فلفل بریزی تو حلقم... آخرین آپدیت سون رو بدی بیرون... من نمی ریزم. تامام.

همون طور که اپلیکیشنی نمونده که الآن تحریمش نکرده باشم. پاش برسه با ماکروسافتم همین جور طی می کنم ببینم کی قوی تره!

سون به این ماهیی. چشه؟ واقعا حرکت زشتیه بخوای به زور محصولت رو بکنی تو حلقوم ملت.


امیدوارم از این شوخیا بوده باشه.

وقتی مامان یک گیک نمی ذاره بچه اش از بند رخت استفاده ی ابزاری کنه

گیک بند رخت خودشو درست می کنه،

بدین صورت:



چی فکر کردی پس. به خدا خودم هنوز یک ساعته تو کف این خلاقیت خودمم. سیم پرینتره! رفتم تو اتاق در حالی که عصبانی بودم که چرا بهم اجازه نمی ده از بند رخت استفاده کنم. چشمامو بستم عین شیر وحشی چنگ انداختم. سیم لعنتی پرینتر وسط اتاق ول بود و به پنگال شیر آمد.

بهش گفتم:"یادته؟ یادته چقد منو اذیت کردی بی ناموس؟"

سیم لعنتی پرینتر که خودتون شاهدید چه قدر به فنام داد و دو سه سال پیش به خاطرش ویندوز عوض کردم و چه قدر سختی کشیدم چون فایلام پوکید و گم و گور شد و کلا فغان.

حس می کنم دو جانبه انتقام گرفتم:

هم از کسی که نذاشت بند رخت اصلی رو استفاده کنم،

هم از سیم آبی به درد نخور آشغال پرینتر.

یس! اینه. 


*پیس. خاک بر سر این قالب. کی بهش می گه عکس لعنتی منو بچرخونه؟ خاک بر سرش. یعنیا، خاااااک بر سرش. دیگه هر کی عم بود این قدر فش خورده بود یواشکی یه جور که بقیه نبینن جمع کرده بود رفته بود تو افق. این خاک بر سر هنوز به قوت خودش پا بر جاست تو اسکای. خب برو گم بمیر دیگه عح.

When programmers are mad

While (regime) {

Protest();

}