Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

BULLSHIT

یعنی هر وقت من اومدم در مورد جهان بینی و عقایدم باهاشون صحبت کنم،

با استواری هرچه تمام تر یا مادرم یا پدرم تو صورت من پرت کردند که:

"چرت و پرت نگو کیلگ."

تمام. و خفه شدم.

ای خدا پس من این فکر ها رو از کجا می آرم. چرا شبیه هیشکی نیست.

کی رو دیدم؟ چی رو دیدم که اینجوری این قدر متفاوت شده؟

حتی خانواده ام تحمل شنیدن دو کلام از ذهنیتم رو نداره! 


چی از توش در می آد؟ نو آیدیا.

حالا به خدا اگه نیچه بود خفه می کردین خودتونو باهاش. 

من فقط چون یکم گم نام موندم اینجوری شده کسی درک نمی کنه.


* داشتم خیلی ملو اشاره می زدم که فرض کن اگه خدا واقعا وجود داشته بلشه و با اینا باشه چی؟ اگه موجودی باشه که از اول دنیا طرف ایناست و برای همینه که هیچ کدومشون نمی میرند چی؟

چیه زور داره قبول کنی یه درصد خدا (مبدا کل جهان) طرف تو نیست؟

مگه غیر اینه یه نویسنده که من باشم طرف همه ی شخصیت های رمانم نیستم؟

کاری داره نشخوار کردن فلسفه سیاسی های روی اینترنت؟

ولی هی! الوووو. من اینا رو از خودم دارم در می آرم ها. افکار بکر خودم هستند. بدون مطالعه، بدون نشخوار، بدون حفظیات.

چی باعث شده همیشه به من بگن چرت نگو؟ خودشان بلد بودند بدون تاثیر پذیری یه ایده بزنند؟

والا خودشان هم سر بحث رو باز می کنند. وگرنه من مثل یه گارفیلد داشتم لازانیامو می خوردم و به امتحانم فکر می کردم. اصلا سر میز غذا خیلی غلط اضافه ایه صحبت کردن.

منم به گور می برم با خودم. خیلی مطمئنم تو یک سری مسائل هیچ کس هیچ کدام از فکر هایم رو درک نخواهد کرد.

این قدر تناقض حس می کنم با موجودات دور و برم.

دانشگاه که واقعا جو ترسناکه. باز خانواده اوکی تره!


به خالی بودن جای قفل شدن انگشت هامان توی هم، وقتی استخوان به استخوان چفت می شد - legilimency

گاهی هم وسط این هیری ویری،

یاد این می افتم که دلم می خواست دست یه سریا رو بگیرم،

یا یه سریا دستمو بگیرن،

و به اتفاق هم بریم اعتراض.

البته اگه در کار باشه.

می دونی قشنگ می شد. 

این با هم بودنه خیلی قشنگ می شد.

ولی خب همیشه یه چیز باید لنگ بزنه. نیس.



آهای شماهایی که دوست داشتم دستتونو بگیرم!

شماهایی که دوست داشتم دستمو بگیرید!

فردا از هر جایی که هستید، اگه شلوغ شد جا نزنید.

فرض کنید هنوز همون قدیمه. 

و با همیم. دستامون تو دست همه.

هر چه قدر که قلبا... روحا... جسما... بُعدا... از هم جدا باشیم.


وای فرض کن انقلاب شه. توی انقلاب انقلاب شه. بعد خامنه ای رو... هیچی بعدا می گم چی کارش می کنیم.

و هم اکنون من رو داریم که باز جو گیر شدم و حالم به شدت خوبه با فکر و خیال هام.


پ.ن. و این اختصاصی برای توعه. رفیق عشقی اعتراضم بودی. و نفهمیدی. هیچ وقت. دیگه هم نمی فهمی. ولی می دونم هرجا باشی، محبوب زرد من! فردا قبل از خیلی ها، چشم هات شعله می زنه. بدون اینکه بدونی، منم تمام این مدت داشتم دور از چشمت زبانه می کشیدم.

ما یحتمل همراه هم آتیش می گیریم. و از بوی خاکستر، خواهیم فهمید که مدت هاست هم سنگر بوده ایم.


وقتی مترو می خوره می آشامه

خب ظاهرا یک راه خیلی مسخره با مترو پیدا کردم.

پس علی الحساب می تونید اعتراض کنید. هستم.

فقط اگه اشتباه کرده باشم... و مترو نخوره به مسیرم،

و برم به جای ترافیک رو زمین، تو مترو گیر کنم،

هیچی. :D بازم هیچ کاری نمی کنم. نمی تونم بکنم. به عنوان فعال مدنی از زیرزمین تو اعتراض شرکت می کنم.

استپ - آزاد

خب نه واقعا حالا که حساب می کنم حوصله ندارم گیر بیفتم توی گنداب مرکز شهر با اون همه آدم. بگید اگه تصمیم جدیه از صبح درنیام کلا‌ با خیال راحت بپیچه بره پی کارش.

یعنی بدترین چیز اینه، لاین تنها، دم امتحان گیر کنم بین اون همه آدم تو اون شلوغی تو اون آلودگی با لباس زمستونی.

حتی فکرش هم قلبم رو درد می آره.

فوبیای اینکه تو اون محدوده گیر بیفتم وحشت زده ام می کنه. تنفر دارم از جای شلوغی که تنها باشم توش.

هیچ خری هم نیست از بچه ها خودم تنهام. عح.

آیا برم؟ آیا نرم؟

نمی شه هواشناسی یه جوری از وضعیت اعتراض فردا هم بگه اگه جدیه لشم رو خونه بگذارم بمونه؟

لعنت به مسیری که مترو خور نیست.

لعنت به تهران و ترافیک و ماشیناش و چراغاش و طرحش.

لعنت به بیمارستان و سیستم آموزشی ای که قلب طرح ترافیکه. 

گه بگیرن آدما رو که عین کلونی باکتری رشد کردن.

گه بگیرن مملکتو که تا تقی به توقی می خوره اینترنتش می پره.

گه بگیرن سوسول بچه های ما رو که عرضه و تخم تعطیل کردن یه کلاسو ندارن.

لعنت بزنن اون دانشکده رو با این برنامه ریزی هاش.

حالا بیایید پیشبینی کنم، این همه می ریم از امتحان می افتیم تهش مسیول بخش نمی آد خودش.

لعنت به... نمی دونم. لعنت به همه چی.




وقتی مستر بین تمام سگ و گربه های نوانخانه را رهایی داد

یک اپیزود از مستر بین هست،

اون گربه ی خر زرد رنگ گم شده، 

به واسطه ی مسائلی که پیش می اد مستر بین می ره تمام گربه های ولگرد که داخل مرکزی نگه داری می شدند رو با فشردن دکمه ی اتوماسیون باز و بسته کردن درب های قفسشان فراری می ده.

هدفم از اشاره زدن به اون اپیزود این بود که  بگم حس بین رو دارم تو اون لحظه که قراره همه گربه ولگرد ها رو فراری بدم.

والا منم دیگه مشخص نیست دیگه تا کی بتونم بنویسم.

این وبلاگ حرفای بیشتری واسه زدن داشت. خاطره ی بیشتری برای نمایانده شدن باقی مونده.

دلم می خواد اگر نبودم، همه ی پست هام رها شده باشند اقلا.

هشت هشت نود و هشتم که اومد و رفت و هیچ.


اعتراض جلیقه زرد ها یا هر کی شکلک درآره شکل عروسک درآره یک دو سه

آقا عرضم به حضور انورتون که من هم می خواهم در اعتراضات به نرخ بنزین به همراه رانندگان محترم شرکت کنم..

بدین صورت که امتحان داریم.

اعتراض می شه،

بنده وسیله ی نقلیه گیرم نمی آد از بیمارستان خودم را برسانم به محل امتحان،

و این چنین در این رویداد تاریخی شرکت داده خواهم شد.


دانشگاه هم هیچ غلطی نمی تواند بکند. امتحان نمی دهیم. اینه.یس.


اینم بخونید اگه خواستید _ تصمیم گرفتم تا حد توانم پست های رها نشده ام را ول بدم. هشتاد تو گو:

ابوبکر بغدادی - ۲

قر به راست قر به چپ نیم کلاژ

نازنین! نیستی صف بنزین رو ببینی نازنین!

نمی آیی منو بخوری هم نیا. فقط بیا صف بنزین رو ببین پشمات بریزه نازنین. 

یعنی دیگه کم مونده بود بریم با دویست شش پشتی چایی بخوریم. 


یک ساعت. و نیم. 

یک  ساعت و نیم در صف بنزین بودم. 

و نه در ساعت شلوغ. تو ظهری که خلوت ترینه.

پلیس هم بود.

هععععی نازنین.. نازنین.


تازه پول هم کم آوردم. یه عالمه پول بردم و تهش داشتم دو تومن دو تومن از تو جورابم در می آوردم تا جور شه!

صد تا تک تومنی به من تخفیف داد موجود پشت باجه.




ولخرج

پول خرج می کنم، چه پول خرج کردنی. مثل لُرد ها!

واقعا مثل بچه پولدار ها.


انصافا من بچه ی کم خرجی بودم برای پدر مادرم. در این حد که هیچ وقت تو این سال ها پول تو جیبی نداشتم و نیازی هم نداشتم.

یعنی این طوری بزرگ شدم که دلم به اون صورت چیزی نمی خواست. دقیقا شش ساله یا پنج ساله بودم، با بابام می رفتیم سوپر مارکت هر چه قدر اصرار می کرد بچه یک چیزی برای خودت بردار حاضر نمی شدم. ماشین کنترلی ای که از پنج سالگی دنبالش بودم رو بالاخره تو نه سالگی گفتم دوستش دارم.

کلا هم خیلی اهلی چیز هایی که داشتم می شدم پس خرید چیز میز جدید منتفی بود. ماشالا فامیل کم نمی گذارند یعنی من تو این همه سال یک کاپشن لازم نشده بخرم چون همیشه داشتم از قبل! یا مثلا وسایلشون ارث می رسه به من و مشکلی ندارم با استفاده کردنش. کیفم می ده حتی چون حس می کنم روح جریان داره داخل وسیله ی دست دوم. کیف و روپوش بابام. گوشی مادرم. کفش. دفتر قلم.

تفریحاتم هم عموما رایگان بود. 

بقیه ی مایحتاج احتمالی هم با پولی که خودم در می آوردم اکی بود.


ولی این چند وقت، 

نه تنها خودم داغونم، این ها رو هم دارم داغون می کنم.

دمشون گرم که وقتی هر روز هر روز می رم با پر رویی می گم بازم پول می خوام، هیچ حرفی نمی زنند واسه چی. 

یعنی فکر می کنم که می دونند یه چیزاییی شده و منتظرند خودم برم اعتراف کنم که چرا این شکلی شدم.

یا شاید هم گرخیدند و ترجیح می دند فقط این جنبه ش رو ببینند و به فکر اتفاق های احتمالی دیگه نباشند.

یا شاید هم می دونند و داریم برای هم نقش بازی می کنیم حرمت ها شکسته نشه.

نمی دونم کدومشه ولی حتی بهم می گند خودت بردار دیگه. کشو. فلان جا.

آدمیزاد شرمنده می شه.

اصلا حساب تراول هایی که این هفته برداشتم از دست خودم هم خارجه.

اینم یکی دیگه از خط قرمز هایی بود که شیکوندم.



امروز خیلی اتفاقی یک رفیق پیدا کردم. شماره ش هم گرفتم. دم ظلی گرم. تو اینفیمم ترین نقطه ی نمودار کنارم بود و اینقدر حرف زد که یادم بره تو نقطه ی اینفیمم هستیم.

به نظرم هر کیلگی مثل من یکی مثل ظلی باید صبح تا شب پیش گوشش باشه. خصوصا تو نقطه اینفیمم هاش. که فقط یه ریز حرف بزنه و گوش بدی و اقلا یکی دیگه مختو بخوره به جای اینکه خودت با فکرات به فاکش بدی.

از منظر خوب می گم ها. من واقعا معتاد آدم هایی هستم که مخم رو تلیت کنند. اصلا خسته نمی شم موقع گوش دادن. لذت می برم وقتی کسی پر حرفی می کنه. چه قدرم خوب حرف می زد لامصب.


خودش به خودش می گفت وراج. برای من این طوری نبود ولی. 

مرسی ظلی. خیلی ماه بودی. ماچ.


لوله شده بودم تو خودم و مبل مخصوصم تو کتابفروشی. هر کی هم رد می شد یه نگاهی از سر ترحم می نداخت. یعنی صرفا رفتم نشستم اونجا که بیش از این کار خل گرانه ی دیگه ای نکنم. بین یه بغل کتابی که از ترس کنارم ردیف کرده بودم و از هر کدوم یک فصل می خوندم پرت می کردم اونور، این شعرو دیدم.

مال شاعری که یادم نبود اسمش رو یادداشت کنم و اینجا بزنم.

وصف حال منه.

وصف حال خیلی هاست مطمئنا.

می نویسم، تا نمک نشناس نباشم.

این روز ها واقعا همه دستشون تا ته زدن تو عسل و فرو کردن به حلقوم من. خانواده ام. دوستام. فامیل. کیه که قدر بدونه.



کسی هست، کسانی هستند

که چاله هایت را پر می کنند

کسی هست، کسانی هستند

که از عشق تیربارانت می کنند

کسی هست، کسانی هستند

که نام اصلی ات را صدا می کنند

تو اما این چیز ها را نمی فهمی

روزی سه بار می نشینی

و بال های قیچی شده ات را... درد می کشی!


پ.ن. اون آهنگ منصور... "عاشقتم، عاشق اون من و تویی که یادمه" 

اینو امروز بالغ بر سی بار گوش دادم و از مسیر های طولانی رفتم همه جا تا بیشتر بخونه و حتی تو ماشین خوابیدم که بشنومش با وجودی که می تونستم دو قدم بیام خونه دانلودش کنم.

آره بابا گریه هم کردم کی به کیه حالم خوب نیس واقعا حداقل بیا حال گندمونو قبول کنیم چه اشکال داره

و مثلا تو اون تیکه ی چورزش، خودم رو تصور می کردم که توی پارتیم و دارم می رقصم و می پرم بالا پایین تا سر حد مرگ و هیچی مهم نیست و فلان. کاش واقعا الآن یه پارتی بود من واقعا پارتی لازمم.

آدمیزاد گاهی خودش هم توجیح کارهاش رو نمی فهمه. 


و به نظرم خیلی وابسته به آهنگ نیست. وابسته به احساسه. شاید اگه ساسی مانکن شیش و هشتی هم بود همین کارو باهاش می کردم. تنها شانسی که این آهنگ داشت این بود که موقعی که در حال تلاشی و واپاشی احساسی بودم، از بلند گو پخش شد. اهنگه نیست که خاطره انگیزه. احساس من بود که خاطره انگیزش کرد و دیگه یادم نمی ره......... 

که عاشق اون منو و تویی که یادمه و فلان و اینا. که روزای خوب بر نمی گرده و بهمان. که تموم دلخوشیم شده گاهی تماشا توی خواب و بیسار. که دنیای من تاریک و سرده. و ازین فازا. که آخر قصه همیشه، یکی می مونه با غماش.

فضا

می دونی مشکل از کجا شروع شد؟

از اونجایی که به خودم اجازه دادم هر وقت حس می کنم حالم خرابه،

واسه خوب شدن حالم کاری  که حس می کنم جوابه رو بکنم بدون در نظر گرفتن خط قرمز های زمانی که حالم سرجاشه.

در واقع من با این قولی که به خودم دادم، سند جنونم رو امضا کردم. 


این تصمیمم هیچ وقت درست نبود.

چون نه حال من حال خوب بشویی بود،

نه کارایی که حالمو جا می آوردند کار درست درمونی بودن.


نتیجه ش می شه الآن.

نمی دونم حس کردم اگه بیام اینجا بگم عاره پسر. یس. " بچه ها منو نیگا کنید حالم اینقدر خراب بود که بدون اینکه زیاد فنش باشم، همچین کاری کردم" شاید حالم خوب شه.

ولی می بینی؟ حتی اینم حالمو خوب نکرد.


باورم نمی شه. گاهی فقط تنها چیزی که ته دلته یه سیاهچاله است از حسرت. حسرتی که می بلعدت. حسرتی که به خودت می گی اگر برمی گشتم عقب فلان کار را می کردم اینجوری نمی شد. 

پشیمونم بچه ها. خیلی پشیمونم. 

حسش می کنم. اون اسید رو که از ذره ذره ی وجودم رد می شه رو حس می کنم.و تا آخر عمرم باید توش حل بشم.

حسرت به دل نشید ایشالا هیچ وخ. خیلی حس گند و مزخرفیه.

کاش صادق هدایت بیاد مال منم با مال خودش ببره بندازه جلو سگ.

ذوق دارم

از اون ذوقا که سکه رو می ندازی بالا و فرود اومده پشت دستت و هنوز نمی دونی شیره یا خط، ولی فهمیدی دلت دقیقا کدومو می خواد!

به طرز غریبی دارم شانس می آرم چند وقته. به طرز غریبی. و ته دلم.. قلقلک داده می شود.

وقتی باید یادتون بمونه

عرضم به حضور انور مادمازلان و جنتلمنان،


زندگی زییییییییییباست!

زندگی واقعا زیباست.

حس می کنم باید روزهایی که از خوشحالی تو هوام رو هم بنویسم بی انصافی نشه.


زندگی،

واقعا،

زیباست.

و ارزششو داره.

خوش حالم که شانس احساس کردنش رو دارم. 

جزو معدود دفعاتیه که حس می کنم اشکال نداره جاودانه نیستیم و هیشکی ما رو به یاد نخواهد آورد،

همین دو سه صباح خیلی کوتاه و ناچیز... قشنگه و ارزش تجربه کردن داره.

وقتی روزت، روزه

هجده های هشت نود و هشت را دوست دارم.

چون پر از خنده اند. خنده های دل درد آور و اشک در آور.

و دوستی.

و نشاط. 

و حس خوب تکامل.

وقتی دنیا کوچیکه

وای چه دنیای کوچیکیه! :))))

یعنی هرچی بنویسیم باز اتفاقاتی می افتند که ثابت بشه بازم کوچک تر از اونه. 

ته واژه هاتان کجاست؟

می دانی مشکلم چیست؟

که هر ده قرن یک بار به افراد مخصوصی ابراز احساسات کردنم می گیرد و جریت بیانش را پیدا می کنم،

و چه در چنته دارم بگویم؟ 

همان "دوستت دارم"ی که هزار ماشاالله اینقدر چپ و راست روزی ده وعده نثار هم می کنید، از دهان افتاده و مثل ماکارانی پر روغن و چرب، بدجور ماسیده است.


می بینید؟ شما با "دوستت دارم" هاتان، فقط واژه ها را افول ندادید. 

شما مرا هم بی واژه کردید. 

آن ها نخواهند فهمید. آن ها هرگز نخواهند فهمید... که این واژه های لامصب،"دوستت دارم" های من بود. نه دوستت دارم های توی کوچه و خیابان.

و این وسط دوستت دارم گوسفند بسملی بود که خونش روی دست و پای من ریخت، بدون آنکه بلد باشم حتی چگونه کارد را دستم بگیرم.



دوستت دارم. 

را فلکم رایگان نداد

خب به سلامتی اولین موی سپید ایزوفاگوس هم پیدا شد و با فاصله ی نه چندان زیادی از هم پیر شدیم.

بش می گم ببر با چسب نواری بچسبون پشت درب اتاقت.

خدا رو شکر من هنوز جوون ترین این خانه ام.

بکینگ پودر

یه چند تا چیز دیگه هم بنویسم؟ خبردانم رم کرده.


به دوست سربازم سخت نمی گذره و بهم اسمس داد الآن و خیلی شاد شدم

نمره ی امتحانم در حد خودش ماکس شده :)))) (هیجده تامام)

اون آهنگ روسیه هم که پیدا شد و فغان

و یک خبر دانشگاهی خوشی گرفتم امروز که تا یک سال  و نیم آتی می تونید مطمین باشید علت تعداد بسیار زیادی از افسردگی های عود کننده ام دود شد رفت هوا! هر روزی داغون بودم، امروزم رو یادم بیارید. یادم بیارید خوش شانسی م رو. یادم بیارید که قرار بود مدت ها افسرده ش باشم ولی شانس آوردم.


پاییزه و پاییزه

فصل خنده های هیستریک

فصل هودی

شادی

فصل مرگ زیر پتو

رو برگ زرد بیا برو

فصل تبلت تو دست با لباس آستین دار درس خوندن!

فصل ماچ کردن پر های ژ

من فعلا مستم و نترسم ازچوب شهشهانش

هاهاهاهای

کلاه جک اسپارو گذاشته بودم رو سرم امروز! 


نصف نصف مساوی

اینم بگم دیگه می رم

(یعنی خوبه واقعا من محدودیت اینترنت دارم! آهای شمایی که گردنت درازه همیشه اینترنت داری، واقعا نمی دونم اگر جای تو بودم زندگی ام چه شکلی می شد!)


آقا استادم می گفت چهارشنبه این هفته (دیروز)،

روزیه که باید با یک دست بزنیم تو فرق سرمون چون امام عسکری مرده،

با یک دست بشکن بزنیم چون امام زمان به دنیا می آد!

و هم زمان با یک دستش می زد تو سرش با یک دستش بشکن می زد این قدر خواستنی شده بود که فغان من ذوب شده بودم اونجا!



حتی من اینم یادمه بچا... بچه که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که چه طور ممکنه امام عسکری قبل از به دنیا آمدن بچه ش مرده! 

منطقم درکش نمی کرد.

بعد به دوستام می گفتم اون ها می گفتند واهاااااای راست می گی تو چه قدر خفنی ما این همه مدت نفهمیده بودیم!

اصلا شاهکار. بچگی های من، خود شاهکار بود. بایست می بردند موزه لوور!