Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Grave of the fireflies

پدر مادر ها، باید قبل از اینکه یک موجود جدید خلق کنند، خودشان جواب سوال هاشان را پیدا می کردند..

نه اینکه به خاطر فرار از جواب هایی که یحتمل خوششان نمی آد، بچه به دنیا اضافه می کردند تا سرگرم بشند یا یادشان بره یا با امید به اینکه جواب خودش کم کم به دست بیاد.

کاش مادر پدر شما قبل اینکه به وجود آمده باشید جواب هاشان را گرفته باشند چون مال ما که نگرفته ند.


یعنی می گم شرط بچه دار شدن این بود که جواب این سوال ها را گرفته باشی. بعد به این فکر کنی که زندگی رو گسترش بدی و منتقل کنی به یک بدبخت دیگه.

وقتی تو خودت با زندگی درگیری... چه جور می تونی به خودت چنین اجازه ای بدی.. چه طور می تونی چنین بی رحم باشی که یک نفر دیگر هم زجر خودت رو متحمل بشه؟


خیلی بی مزه ست. 

یک سری سوال بی جوابه. و انتخاب می کنیم هر روز ادامه بدیم، بدون فکر کردن بهش.

انتخاب می کنیم طوری بی احساس و بی سر و صدا عبور کنیم، گویی که سوالی وجود نداره.

گویی در مورد زندگی کردن نقطه ی ابهامی وجود نداره.


یعنی می گم من حقشو داشتم وقتی به اراده اونا تشریف می آرم تو این دنیا، یکی باشه یه حداقلی از سوالاتم رو بتونه جواب بده و قانعم کنه. نه اینکه همه از بیخ عصبی باشند چون از ابتدا سوال خودشونم بوده و فکر کردن بهش این قدر عصبانی شان  کنه که اینجور سرم داد بکشند یا سوال پرسیدنم را مهار کنند.

نشد من یک بار درباره ی یک سری مسایل به سخن بیام و پدر مادرم عصبی نشند. نمی دونم شاید دارم دهنشون رو صاف می کنم.

ولی واقعا از نظر خودم خیلی کم به زبان می آرم. یعنی ببین وقتی با گفتن این قدر کوتاه و مختصرش عصبی می شند، نمی دونم چه احساسی خواهند داشت اگر بدونند هر لحظه از خط زمانی، من در مورد این موارد دارم با خودم کشتی می گیرم و خودمو فیتیله پیچ می کنم و یه تیکه برنده می شه یک تیکه بازنده و فلان.

تو جامعه که بگی که خب بهت می گند این بچه خله باهاشنپرید و فاصله می گیرند. حداقل تو خانواده نباید این جور می بود!


من حقش رو داشتم که دو دقیقه بنشینیم با بابام در مورد مرگ و این چیزا حرف بزنیم. من حقش رو به عنوان بچه ی بابام داشتم. ولی هر بار با این جمله مواجه می شم :"باز تو شروع کردی؟"

من حقش رو داشتم از ترس هایم با مادرم صحبت کنم. من حقش رو به عنوان بچه ی مادرم داشتم. ولی هر بار با این جمله مواجه می شم: "تو قدر داشته هایت را نمی دونی! یکم فکر کن."



نمی دونم چه جور شما دیوانه نمی شید. 

آقا اجازه؟ واقعا ترسیدم. گرخیدم.

احساس می کنم... احساس می کنم.... اون باری که تو مصرع "آسمان بار امانت نتواست کشید" از آسمان گرفتند و تو مصرع "قرعه ی فال به نام من خاک بر سر زدند" انداختنش رو دوش من، این قدری سنگین هست که دیگه بیش از این نتونم تحملش کنم.

به راحتی می گذارم وحشت ناک ترین کلاه ها سرم بره و افتضاح ترین شرایط را تحمل می کنم چون حس می کنم تهی وجود نداره و یا بهتر بگم همین الآن تو تهشیم و چیزی مهم نیست.

دچار بحران اگزیستانسیال شدم متاسفانه. بودم یعنی فکر کنم. به طرز مختل کننده ای تشدید یافته فقط. 


ایشالا در اولین زمانی که بنده تصمیم گرفتم بچه به دنیا بیارم، اپیزود فینال دیستینیشن جدید بیاد بیرون و بازیگر نقش یکش باشم. یعنی سناریوی راحت هم نمی خواهم ها. کثیف و با زجر تمام باید بمیرم به مجردی که چنین تصمیمی بیاد داخل ذهنم.


ماشین بخوره به تیر چراغ برق،

تیر چراغ برق کنده بشه بیفته رو زمین،

هوا بارونی باشه الکتریسیته منتقل بشه به چاله ی آب،

کودک کار سر چهار راه پاش بره داخل چاله،

برق بگیره ش،

قناری تو دستش که فال می گیره بترسه بپره بره رو چراغ راهنمایی بشینه،

توک بزنه سیم کشی چراغ مختل بشه،

من بیام چراغ رو رد کنم وسط چهار راه باشم،

هم زمان تریلی هجده چرخ از چهار راه اونورم با سرعت بالا بیاد،

تشریی بیاره وسط فرق سرم،

بزنه از هزاد نقطه شهیدم کنه.

این اشل از شهادت رو می خواهم‌ اگر یه روز خواستم زبانم لال بچه ایجاد کنم.

تازه بعدش هم یه دور دیگه تیر چراغ برق بیفته رو ماشین 

اون زمانی که دارم از شدت خون ریزی جون می کنم دچار برق گرفتگی بشم و بگیره ول نکنه،

بعد باکمهم زمان سر ریز کنه 

بوووومب آتیش بگیره

دچار سوختگی برق گرفتگی میکس درجه سه بشم،

نهایتا خاکستر بشم

و بعد طوفان بشه ذره ذره این خاکسترا پودر بشن داخل باد.


الهی آمین. :دال


ولی تا اون حد هم جدی نیست بحرانم. چون هنوز حس می کنم ته کارتون های ژاپنی قدیمی برای زندگی کردن جا هست. ته آنشرلی.. ته رامکال.. ته بچه های آلپ.. ته مهاجران.. ته شهر اشباح.. ته قلعه ای در آسمان.. ته چانگ بگو..

خیلیه تو هوای دم کرده ی پر از گاز گلخانه ای سیلابی ونک شلوغ راه بری و ته ذهنت اون انیمیشن باغ کلمات (garden of words) باشه. به خدا من یه کلمه هم نفهمیدم از این انیمیشن. ولی حسشو این قدر قشنگ گرفتم... از دو سال پیش که دیدمش نشده بارون بیاد و من به اون پارک داخل انیمیشن فکر نکنم. یه حس خاصی داره. با وجودی که می گم چیز زیادی نفهمیدم. 

این نون داغ رو امروز گرفته بودم تو دستم زیر بارون می خوردم و کفشام از داخل خییییس  که اصلا نگووو. و هم زمان حس می کردم شخصیت garde of words ام.


کلا ژاپنیا خودشون می فهمند چی ساختند از نظر معنا.  دیگه بالاتر از شهر اشباح که نیست، ناموسا من اینو بالای سی بار دیدم بازم نفهمیدم چی می زنه. در سنین مختلف هم دیدم که عقلم ذره ذره به تکامل برسه. الآنم باز ببینم حس همان بار اول رو دادم که هیچی نفهمیدم چی شد. معنا مال خودشونه، ما فقط سنسور احساسمون این وسط یه ویبره هایی می ره توهم می زنیم.


نظرات 1 + ارسال نظر
یاقوت یکشنبه 5 آبان 1398 ساعت 11:57

تو این هوای بارونی و رعد وبرق .. عجب پستی بود .. اون عنوان تو شاید یه روزی از این روزا ببینم .. باهات موافقم توهم می زنیم یا حس می کنیم که گرفتیم چی میگن انیمیشناشون..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد