Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ادامه ی جاناتان لیوینگستون سی گال

بمیره.

این بلاگ اسکای یا اینترنت خانه ی ما، هر کدومشان که باعث شدند من نتوانم وقتی لازم بود بیایم اینجا و احساسم رو به اشتراک بگذارم برند بمیرند.

ما این کتاب را خواندیم. و هیچ کسی را نداشتم که باهاش درباره ی کتاب حرف بزنم.

یادش به خیر یک رجب داشتیم، وقت رد و بدل کتاب های نمایشگاه که می شد به من می گفت هر چیز خواستی بخر، ولی جاناتان را من دارم و نری بخری ها مالی هم نیست از خودم هم بگیر همین یک کتاب را دارم.

بعد خواندنش خلی شدم که تقریبا بعد از خواندن قلعه ی حیوانات شده بودم.

ترجمه ای که گرفته بودم از عمد برای گران شدن قیمت یا حالا از روی سلیقه ی ناشر تقریبا پنجاه صفحه عکس های تکراری مرغ دریایی (مرغ نوروزی) داشت که به کام من بد نیامد چون از تکرار بسی خوشم می آید. فکر کنم آن کتاب معروف صدای پای اسب را هم برای خودم نوشته باشند چون پتانسیلش را دارم همه ی پیتیکو ها را بخوانم و بهم فاز بدهد و مستقیم از پهنا پرتش نکنم تو مغز سر نویسنده اش.

آه. خب از خود کتاب دوست داشتم بنویسم. 

شما بگیر کتابی بود که ده سال است اسمش را شنیدم ولی نخواندم. 

داشتم توی نت وول می خوردم که یکی نوشته بود به نظرش باید اسم کتاب جاناتان مرغ نوروزی می بوده تا مرغ دریایی چون مرغ های نوروزی بال های حجیم و اعصاب خورد کنی دارند که مانع اوج گیری پرنده می شود و خیلی بیشتر با فضای داستان جور در می آید.

همین یک استدلال علاقه مندم کرد که بروم بگیرمش.

از ان جایی که از حجم کار های عزم شده و در شرف انجام خودم به ستوه آمدم، آب دستم بود گذاشتم زمین، رفتم، جاناتان را خریدم، آمدم خزیدم زیر پتو، نیم ساعته خواندم خیرش را ببینی. (کوتاه است نسبتا)

حال داد. کیفور دارد.


قضیه این است که کتاب اصلی ۱۹۷۷ نوشته شده، بعد ها در ۲۰۱۳ یک فصل بر آن اضافه می شود. از قضا نسخه ی ما هم همان نسخه ی تکمیل شده بود.

خود ریچارد باخ نویسنده اش می گوید که نمی خواسته فصل آخر را اضافه کند و پایان بندی این طور باشد. می گوید ترجیح می داده پایان بندی همانی باشد که در فصل سه آمده.

من چون از این مسایل قبل از خواندن کتاب خبر داشتم،

وقتی فصل یکی مانده به آخرم تمام شد دست نگه داشتم.

دلم خواست ببینم مگر جه پایان بندی ای در فصل چهار اتفاق افتاده که خود نویسنده حاضر نبوده تا سال ها منتشرش کند.

و برای خودم رفتم جلو.

پس این را برای کسی می نویسم که احیانا جاناتان را خوانده. نخوانده ها که تشریف ببرند بخوانند و بعد بیایند بگویند با پایان بندی بنده حال می کنند یا نه.



من برای لحظه ای فکر کردم که این معمولی بودن بود که جاناتان را می کشت. و بعد از سال ها، وقتی دغدغه همه ی مرغ های دریایی شده بود پرواز در اوج و پیروی از افکار رهبرشان جاناتان، باز هم یک مرغ یاغی پیدا می شود که از پرواز در اوج خسته شده و می آید پرواز بر سطح دریا و دنبال کردن نان باگت ها و قایق های شناور را باب می کند چون به نظرش زندگی آن طور باحال تر پر هدف تر  است. و این یک چرخه است. دقیقا با همان استدلالی که یک بلوند چشم آبی برای ما جذاب است و یک چشم ابرومو مشکی برای اروپایی ها. 

ولی خب پایان بندی خود نویسنده یک طور دیگری بود.

و برای همین خواستم پایان بندی ام را فرو کنم به وبلاگ چون یکی از همان پایان بندی رو اعصاب هاست.

ها.همین.


پ.ن. یاد صاحاب سیلا توی فرار از زندان افتادم. ژنرال اسمش جاناتان بود..