Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ابوبکر بغدادی -۲

خب ابوبکر.میگفتم برایت. کجا بودیم؟

هان. که انفجار ایده ی خوبی ست. ولی با نور. نه با خون.

دیدی؟ شایان می گفت فکرش را نمی کرده کسی برای تو نامه بنویسد. من جلویش در آمدم که:"مگر ابوبکر دل ندارد؟"

معلوم است که دل داری. تجربه ثابت کرده خشانت و پمبه ای بودن دل، در ایکس های بالا نسبت نمایی صعودی دارند ولی خب هیشکی دنبال حد و این چرت پرت ها نیست که، آدم های این روزگار دیگر خیلی بخواهند مته به خشخاش بگذارند تا ایکس پنج را می روند جلو... 

من با همه شان شرط می بندم تو دل پمبه ای بودی. حداقل در یک مقطعی از زمان بودی دیگر، نبودی؟


نمی دانم ابوبکر. ولی شبیهیم!! 

این را وقتی فهمیدم که می امدم روی وبلاگم می نوشتم دلش را ندارم و زوزه ی گرگی می کردم ولی توی بیمارستان خودم هم حالم از وجود خودم به هم می خورد اینقدر که دل گنده و چندش و خاک بر سر شده بودم. اداش را در می آوردم یا خودش بودم؟ این را هنوز خودم هم نفهمیده ام. 

ابوبکر می نشستم داخل درمانگاه، مردم را نگاه می کردم که چه قدر جانشان برایشان عزیز است. مردمی را می دیدم که اگر خنجر جلوی دستشان می گرفتم و می گفتم فلانی را بکش تا خودت خوب شوی، از دستم می قاپیدند.

مردم این شکلی اند ابوبکر. دور و بر من همه این شکلی اند. 

از دبیرستان تا حالا دارم می زنم توی سرم که چرا هم سفرگی در زندگی انسان ها مصداق ندارد و حالا به این رسیده ام که نه تنها هم سفرگی، هم یاری هم مهم نیست. اداست. همه اش اداست. همه شان ادایند. همان قدر که من و تو هم اداییم.


آن شب که خبر بومب کردنت را شنیدم، یک جوری شدم. که حالا چی. دلم برای تو سوخت.. شاید هم برای خودم سوخت.

دلم برای روزی سوخت، که  دیگرهیچ کس یادش نیاید من هم روزی دل پمبه ای بودم و به سبزی چمن اعتقاد داشتم. همان طور که هیچ کس یادش نمی آید تو دل پمبه ای بودی.

حتی احتمالش را هم نمی دهند، می بینی؟

ابوبکر وقتی بومب کردی، ترامپ برگشت گفت که مثل یک سگ مردی.

من همچین فکری نکردم ولی. اولند که سگ موجود بسیار خفنی ست و معتقدم اصلا برای فحش دادن نباید از اسم حیوانات استفاده کنیم. حیف است! دوما که حال می کنم با لج کشیدنت. هیشکی نمی داند. که تو با ترس خودت را بومب کردی یا با خشم و غرور و لجبازی؟

می دانی حس می کنم که اینجوری بود، حس کردی به آخرش رسیدی، ولی دلت نخواست با این وجود همین آخرش را هم احدی بتواند پیش بینی کند. بوووومب!

حس می کنم وقتی داشتی کمربند انفجاری این ها را می بستی (خیلی ببخشید من تا به حال خودم را بومب نکرده ام و نمی دانم الگوریتمش دقیقا چه جوری ست) یک لبخند انتقام جویانه ای روی لب هایت بود. و ترس هم نداشتی. چون خشمی که ته دلت بود، مانع از ظهور هر زایده ی دیگری می شد. بومب کردنت از روی ترس نبود. یک جور انتقام بود. انتقام از تمام منتظرانی که تو را در چنگ خودشان می دیدند و چنگشان را خالی گذاشتی. 


از تو چه پنهان ابوبکر... من هم هر چند وقت یک بار خیلی دلم می گیرد، به این فکر می کنم که باید همه ی انسان ها را کشت. بی رحمانه هم کشت چون خودخواه ترین و بی رحم ترین اند. ولی مثل تو نیستم که. بزدلم. یکی دو روز می گذرد رنگ سبز چمنی را می بینم دوباره برق از سرم می پرد ایده هایم را فراموش می کنم بر می گردم می گویم "ها ها ها بیایید ببینی زندگی چه زیباست ارزشش را دارد چه قدر امید قشنگ است" و فلان.


تا نامه ی بعدی، اژدهای دست آموز تو.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد