Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پاییز انقلاب

جاتون خالی،

امشب انقلاب بودم،

انقلاب ساکت و آرام شب نه همون انقلاب روز وحشی همیشگی،

انقلاب خلوت،

با نور نارنجی چراغا،

و ماشین های تک و توک،

و به همه ی اینا نم نم باران،

فصل پاییز،

و کلاه هودی که تا چشم پایین کشیده شده هم اضافه می کنم.


خیلی حال کردم. خیلی. مدت ها بود آرامش این شکلی نداشتم.

همین خلوت و ساکت بودن انقلاب و خصوصا دیروقت شب بودنش برایم یک حس به خصوصی داره. چون گیرم نمی آد زیاد.

حس می کنم شب های انقلاب رو از ولی عصر خیلی بیشتر دوستش دارم. با وجودی که ولی عصر خیلی جذاب تره از نظر بصری.


امروز یک قول در رابطه با آینده به ها دادم. توی همچین شب ماه و دبشی! مطمئنم یادش می ره. ولی من یادم باقی خواهد ماند. همیشه اون کسی که یادش نمی ره من هستم.

قرار شد اگر شرایطمون به زودی اون طور که خواستیم پیش نرفت تو زندگی، با هم خونه بگیریم چون درون گرا های خجالتی ای هستیم که در عین حال از تنهایی هم بدمان می آد. :)))) خوشحالم. به خاطر اینکه به شخصه از بین تمام دوستانی که داشتم ها  برای همیشه تنها انتخابم بود ولی فکر نمی کردم یه درصد احساس دو طرفه ای بوده باشه. امشب فهمیدم دو طرفه ست و شادمانم که همون قدر که من باهاش حال می کنم اونم تا حدی حال می کنه،

من این آدمو ده سال بیل زدم، یک بار... حتی یک بار نرنجیدم ازش. 

البته فکر کردن به اینکه تنها باشم خودش یک فاز وسوسه کننده ی دیگه ای داره.

ولی خب ظاهرا وی عار دیگه مووینگ این.


پ.ن. این پست رو یازدهم مهر ۹۹ منتشر می کنم. شب جمعه ست و مقادیر خوبی بیکارم(!)، پس دارم پست های قدیمی رو رها سازی می کنم ذره ذره چون تلمبار شده. هنوز یک سال نگذشته از نگارشش! از نگارش اون لحظه ی دبش. نمی دونی هم خانه انتخاب کردن چه تصمیم بزرگی بود برام به خیال خودم که گرفتمش اون شب کیلگ. نمی دونی. ده بار بالا پایینش کردم و بعد تصمیم گرفتم. ده بار! ان بار! ولی می بینم ظاهرا بازم کافی نبود.

می دونی کیلگ دلم گرفت. من امسال ها رو واسه همیشه از زندگیم حذف کردم. بدم حذفش کردم. همین امسال. وسط گیر و دار کرونا.چون ادمش نبود. تا یک هفته اعصابم صاف بود ولی کم کم کنار امدم. الان چهار ماهه حتی از زنده بودنش هم خبر ندارم دیگه.

منتها دروغ چرا، یه تیکه ی قلبم برای همیشه شکسته. چون که اینجوری (به خالصانگی این پست) می پرستیدمش ولی اونجور باهام تا کرد. این که این قدر مقدس بود. شبلی ای بود که می دانست که نمی باید انداخت. و انداخت و معبد و بت خانه ی من اش و لاش شد. 

عزیز ترین رفیق بی مرامم. اینقدر ازش تنفر زده شدم، که تف چیه؟ همون تف هم نمی کنم تو روش دیگه.

صرفا ناراحتم که سرنوشت رفیق هفت هشت ساله ام به اینجا کشید. تهش پوچه. ببین و بفهم و درس بگیر.


اره ده بار بیلش زدم، نرنجیدم. بار یازدهم، طوری رنجیدم که دیگه چیزی واسه بیل زدن باقی نموند. ها خاکستر شده!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد