Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چشم هایتان را بیاورید جلو، قلقلک مجانی!

راستش آدم اعتماد به نفسش خورد می شه وقتی دور و برش عکاس زیاد باشن،
ما هم از همون راهنمایی چند تا عکاس خیلی خفن داشتیم کنارمون همیشه،
تو دانشگاهم ایضا،
ازینایی که مقام می آرن تو پیجای خارجی ها، شوخی موخی نه.
و برای همین هیچ وقت جراتشو نداشتیم عکسایی که می گیریم آپلود کنیم هیچ جا،
اصلا جرات نداشتیم عکس بگیریم با دیدن دم و دستگاه دوستامون،
آپلود کردن اینا مثل یه جور فحش می مونه براشون احتمالا،
ولی به هر حال منم می تونستم عکاس باشم، تو دنیایی که عکاسای خفنش از نظرکمی یکم کمتر و از نظر کیفی بی استعداد ترن، :دی
بیشتر از این نظر می گم چوون که درباره ی خودم ملتفتم که از فراموش کردن لحظات می ترسم فلذا فکر می کنم می تونستم تو این حرفه موفق باشم چون عکس، آره خیلی از شدت این حس کم می کنه.

خلاصه دیگه وقتشه این بازی کثیف آپلود کردن جک جونور های مرتبط با پاییز (از نوع صوتی تصویری نوشتاری و هر  عمل مشابه) رو جمش کنید،
چه تو وبلاگ چه تو هر جای مجازی یا حقیقی دیگه،
چون بوی جو زدگی می آد، اینقد مونده، می بینی؟ همین قد!
و می دونی منو اگه بندازید تو جو، دیگه نمی تونید بکشیدم بیرون،
و با توجه به اینکه اینجا تنها جایی ه که من جرات چنین کار هایی رو به خودم می دم،
هوم آره. دهن خواننده هام صاف می شه نا خود آگاه. گناه دارید.
و راستش منم یه آدمی نیستم که اگه یه کاری رو شروع کنم زود کنارش بذارم،
یهو دیدی از این پاییز تا پاییز بعد تبدیل به فوتوبلاگ برگ های پاییزی شدیم...
همین قالب رو شاهدید چقد گفتید عوض کن و گفتم عادت دارم بهش نمی تونم. 
یا اصلا یهو دیدی اسم وبلاگ و کلا دم و دستگاهشو تغییر کاربری دادم به عکسای پاییز! 
پس صداشو در نیارید بذارید خودش خاموش شه جَوش.

آهان هدفم هم این بود که (به قول دوستان با سیخ داغ) فرو کنم تو چشتون، 
این عکس ها یک محوطه ای هست نزدیک خانه ی ما (با فاصله ی زمانی حدودا سه دقیقه پیاده روی)،
و اینجا اکثرا پیر اند و خیلی جوون نیستن،
هیشکی نمی آد... چون از حوصله شون خارجه.
صرفا شب ها بر و بچز عملی هستن،
و روزاشم مال منه. 
به شدت دنج و خلوته!
وجه تمایزش تو چند تا چیزه،
یک همین خلوتیش و دنج بودنش،
دو زیبایی ش،
سه نزدیکیش.
به قولی، می شه گفت الآن دارم لونه م رو بهتون معرفی می کنم.
فقط اگه تحریک نمی شید با دیدنش، فکر کنم مشکل بیشتر از کاریه کا باهاش کردم چوون که بلد نیستم این فیلتر ها رو چه جور باید دستکاری کنم که به چشم بیاد،
یعنی اصلا تو دنیای اینور دوربین این شکلی نیست! حالا من سعی کردم یکم شبیه ش کنم به چیزی که با چشمام می بینم ولی بازم نه خب، نیست.

+ پز رو واضحا باید بیام؟ واس ماس! کلش واس ماس. این بچه کوچیکا بودن تو فیلما بالای درخت خونه ی درختی می ساختن واسه خودشون، من نسبت به این تیکه احساس مالکیت اون شکلی دارم. شیرا چه طور پنجول می کشن قلمرو تعیین کنن؟ دقیقا همون حس.
به هیشکی هم معرفی نکردم اینجا رو تا حالا، شما اولین کسایی هستید که می بینیدش، چون همون طور که گفتم مردم محل اون قدری پیر اند که مطمئنم تا حالا هیشکی نکرده حتی از این محوطه یک عکس بگیره... گاها دوست داشتم به کسایی که ازشون خوشم می آد معرفی ش کنم و بیارمشون اینجا، ولی روابط اجتماعی م داغون تر و خودخواهی م بیشتر از حدی بوده که همچین حرکتی بزنم. ولی ژ رو آوردم اینورا. :دی 
اگه بخوام خلاصه کنم بیشتر کار های درون گرایانه انجام می دم اینجا،
بیشتر از همه فکر می کنم،
مرور خاطرات  بیشتر،
دیگه عرض شود که کتاب و شعر و ازین جور چیزا خوندم،
سوت زدم،
زیر آواز زدم،
بلند بلند با خودم حرف زدم،
با گربه ها و کلاغا و گنجشک ها اختلاط کردم و میز گرد بر پا کردم،
عکس گرفتم،
چیز میز گذاشتم تو گوشم و اداشو در آوردم که الکی مثلا دارم آهنگ و این ها گوش می دم،
ورزش کردم،
ادای معتادا رو در آوردم، 
چه می دونم خوردم، خوابیدم، نوشتم.
درس (؟) هم خوندم چند بار.
گریه (؟) هم کردم. 
خلاصه شیش هفت سالی هست که ما کفتر جلد اینجا شدیم.

و یه زمانایی هم رو اون نیمکتی که تو اون عکسه می بینید می شینم،
و با خودم فکر و خیال می کنم که یه روز بزرگ...
همه ی کسایی که بهشون احساس دارم رو جمع می کنم اینجا.
از دوست  بگیر، تا فامیل.
از باغبان بگیر، تا گدا.
از راننده ی فلان تاکسی بگیر، تا متصدی کتاب خانه ی دانشگا و استادا و معلما و ...
و شما رو هم از قلم نمی ندازم.
و همه اینجا جمع می شیم،
بعدش دیگه نمی دونم چی می شه، تا همین جاشو خیال می کنم. :دی
همین جمع کردنه برام جذابه.
باحال می شد، نه؟ 
ولی خب در عمل انجامش نمی دم هیچ وخ، 
چون دقت که کردم، می بینم تو همین شهر هر جا می رم ناخودآگاه حافظه م خاطرات رو لود می کنه می آره جلو چشام، هی یاد همراهام می افتم و مدام حس های تلخ و گزنده هجوم می آرن اگه بخوام روزی تنها برم به اون مکان ها. و برای همین دوست ندارم یاد کسی بیفتم وقتی می آم اینجا. یعنی یک حسی هست آدم به خودش می گه عح لعنتی کاش یکی کنارم بود فقط ازش می پرسیدم اونم اینا رو می بینه؟ این احساس من رو داره؟ ولی بلافاصله پشیمون می شم از این احساس.
خلاثه آره، پاییز مبارک.
والا نظر منو می خوایید تو پاییز کارهای درون گرایانه ی تنها تنها بکنید جیگرتون حال بیاد، ولی نظر اکثریت چیز دیگری ست. :)))
از عکس ها هم تعریف بدید ها. فدا مدا.
این هفته هم دیگه واقعا هفته ی بررسی کردن کامنت هاست. قول شرف. (؟)





.:. یه مشکلی هم هست توشون، رو نمی کنم...ولی اگه فهمیدید بعد میگم که می دونستم خودم!

پ.ن. کامنت نگیرم "عه اینجا نزدیک خونه ی ما هم هست"، صلوات! نگید آقا، یه درصدم شناختید نگید. بذارید من برای بلاگ اسکای بمونم. امام رضا (ع) هم واسه مردم بمونه. :)))