Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دوره ی نوجوانی ها

+ یک سوال از فرار از زندان دارم!

البته می تونه ناشی از این باشه که هیچ وقت خدا کامل و با دقت این سریال رو تماشا نکردم،

ولی هر کی فصل یکشو دیده منو توجیه کنه...

اینا یه مشت زندانی قوی هیکل نیرومند زنجیری  اند که برای فرار از زندان از اون همه مانع رد شدند،

و حالا مایکل این وسط نیاز  داره به سارا تا که در اتاق کارش رو باز بذاره و بتونن به فرارشون ادامه بدن؟

یه در خیلی ساده رو؟ ازینا که با سنجاق سر باز می شه حتی؟

این اصلا با عقل جور در نمی آد!

خب فوقش می زدن در رو می شکستن دیگه. 

حالا می گین سنسور و هشدار دهنده و فلان داشت؟ 

بابا اینو که دیگه هیچ رقمه قبول نمی کنم اسکافیلد خدای این کاراست!

یعنی به من می گین  ضرورت وجود  کاراکتر سارا تو ا این سریال، زورچپون نویسنده واسه باز کردن یه در بود فقط؟ 

خیلی نمی فهمم...


+ شنیدید دزدان دریایی کارائیب شیش رو می خوان بسازن؟ من امروز فهمیدم و فقط سه ثانیه بی حرکت خشک شدم از شدت هیجان!

و البته می دونید که کاراکتر جک بدون جانی دپ، بی معناست... حالا بحث اینه که جک باز می گردد؟ واقعا؟ آخخخخخخ قلبمممم.

دیدی کیلگ اینقد عکس کاراکتر محبوبمو گذاشتم اون بالا تا فیلم جدیدشو ساختن بالاخره.

آخ. که. جک گنجشکه!


+ یکی از شبکه ها این آخر هفته قفلی زده رو فیلم های هری پاتر. نصفه ی شب.  فلذا منم زدم. ایده آل ترین حالت ممکن بود. مثل بهشته. من... تاریکی... نصفه شب... نور کور کننده ی تلویزیون... مبارزه با اشک های از شدت خواب... خورد و خوراک سنجاب گونه ی شبانه... از همه بیشتر تنهایی ش و اینکه وسطش خوابم ببره. با این شرایط یاد خیلی چیزا می افتم. یاد خیلی حسا. یاد خیلی مکانا. یاد خیلی کسا. حسی که بهم منتقل می کنه، فرای کلمه س. من زندگیمو تا هیژده سالگی رو این داستان جلو بردم.

کلا خیلی از چیزا برام کم رنگ شده بود. دیگه به اون شارپی گذشته نیستم تو این مبحث. یه زمانی در حد کف دست چشم بسته احاطه داشتم روش. ولی  مثلا الآن یه ربع داشتم سرچ می کردم ببینم آینه ای که سیریوس به هری داده بود از اول شکسته بود یا تو فیلم اینجوری درش آوردن یا طی زمان شکسته یا چی؟ ولی دوباره زنده شد برام. همه چی مثل روز اوله. باز شدن ذره ذره ی ذهنمو حس می کنم. ذره ذره.

جنس احساس بین هری و سیریوس رو دوست دارم. خیلی. دلم واسه آلن ریکمن فاکینگ  فاکینگ تنگ شده. اون قدر که با دیدنش وقتی داشت جواب بازرسی های آمبریجو می داد، گریه م گرفت. به جادو اعتقاد دارم. سپر مدافع لونا خداس. بغل کردن سه نفره شون بعد هفت پاتر  تو گندمزار حول پناهگاه  بهم حس جالبی می ده. بغل کردن های سیریوس خیلی بیشتر. مخصوصا اون بغلش که واسه اولین بار تو چهارچوب در خونه ی شماره ی ۱۲ میدون گریمولد هست. لحنی که باهاش می گه "هرری پّپاتر". برای هدویگ گریه م می گیره. دامبلدور که می میره حس می کنم یتیم شدم و ته دلم خالی می شه. خنجری که بلاتریکس به سمت دابی پرت می کنه تا یه مدت  زیر دنده ی دوازدهم راستم شروع می کنه به خارش. سیریوس که می ره پشت پرده، کاملا برام معقوله که از اون ورش دربیاد ولی نمی آد. سدریکو که می بینم  ذهنم می پره سمت هانی مون تو اکلیپس. احساس فرد به گوش کنده  شده ی جرج، قشنگه. مو های اما رو شدیدا وقتی تو جنگل دین داره کتاب بیدل نقال می خونه دوست دارم. گپ های دو نفره ی رون و هری خیلی حالمو خوب می کنه. و قیافه ی خانم کاپوچینو درست کن بیشتر از خیلی کارکترا برام یادگار مونده.


این پستم رو قصد نداشتم این قدر زود منتشر کنم. کامل نیست! بخش مربوط به جک رو اصلا هنوز اون طور که می خوام ننوشتم توش. 

ولی یه خبر دیگه دیدم الآن، قلبم دیگه واقعا گرفت:

جنایات گریندلوالد اومده بیروووون! نه اکران عمومی ولی یه سریا دیدنش.


اصلا دیگه جایز نیست نگه داشت این پست رو. بعدا می آم حول موضوع گنجیشک و هری و گریندل والد براتون سخن وری می کنم. با مقادیری از احساس های وقت نداشته خسته بوده نوشته نشده در حلقوم گیر کرده مواجه هستیم اینجا!

خبرارو بچسبید تا نیخیده!