Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قبول نیست

بچه ها، من ناراحتم الآن،

چرا دنیا این قدر بزرگه؟

به چه حقی؟

خسته شدم این قدر رفتم جلو و بیشتر دیدم که "ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!"۱


می خواهید بدونید از کجام درآوردم این فلسفانه ها رو؟

امروز همین جور حسی واسه راهنمایی در مورد یه کاری رفتم پیش استادی (خاطره تعریف کردن ما رو نیگا! یه کاری/ یه جایی/ یه کسی/ مخوف کی بودم من؟)، صرفا چون حسم خوب بود. که یعنی حس زیر پوستی خوبی داشتم که برم از این فرد اطلاعات بگیرم. بدون هیچ پیش زمینه ای، حسم بهم می گفت برو پیش این فرد و ازش بپرس دیگه. همین. انگار فیلیکس فیلیسیس خورده باشم و منو خود به خود ببره جلو خودش.

آقا من رفتم پیشش، بر خلاف همیشه بسیار شادمان می زد امروز، و حدود سومین چهارمین جمله ای که حرف زدیم، نه گذاشت نه برداشت در جا برگشت گفت آره چرا که نه، شماره م رو داری دیگه؟ پیام بده یادم بنداز آخر هفته، تحقیق می کنم برات و می فرستم واست.


ما هم خوشحال و خندان اومدیم خونه بعدش. حالا الآن که بیکار بودم گفتم بذار ببینم این بشر اصلا کی بود که من رفتم پیشش و اینقدر خوب کار منو راه انداخت و قراره کمکم کنه؟ رفتم سرچ دادم اسم و فامیلش رو به گوگل،،،

به همین لامپ خاموش اتاق قسم، لادای قلبم ( یه شریان مهم خون رسانی قلب) همچنان گرفته و ول نکرده. (مثل کسی که سکته می زنه!)

خفنههههه! در حد لالیگا اسپانیا خفنه. و یک طوری با من برخورد کرد که من اصلا همچین چیزی رو متوجه نشدم. یعنی خب آدمای مشهور بر اساس اقتضای زمانه خودشون رو می گیرن و مجبورن دست بالا برخورد کنن، این طور نیست؟ درمخیله م نمی گنجید این حجم از خفونیت. خیلی خاکی. انگار که دوست خودم باشه و صرفا در حال گپ زدن باشیم...

دقیقا مشکلم اینه که چرا خودشو نگرفت. دیدی کیلگ وقتی یکی هم عین آدم و درست درمون برخورد می کنه، این قدر شرطی شدیم که همچین سوالایی بپرسیم از خودمون! 


بعد الآن که دارم بهش فکر می کنم به خودم می گم جدا خوبه من نمی دونستم این بشر تا الآن چه کار هایی انجام داده و از شهرتش خبر نداشتم و حسی رفتم پیشش، وگرنه که همون جا، جلو صندلی ش از خجالت تشنج می کردم و شاید هم اصلا جرئت نمی کردم  برم جلو و باهاش حرف بزنم!


مثل اینه که بری از یکی مثل چه می دونم  مریم میرزاخانی بپرسی سلام خانم میرزاخانی، ببخشید من بلد نیستم دو به علاوه ی دو چند می شه‌ و اونم جواب بده: "آره چرا که نه، شماره م رو داری دیگه؟ پیام بده یادم بنداز آخر هفته، مفصل برات توضیح می دم که چرا دو به علاوه ی دو چهار می شه و می فرستم واست."

یا حتی مثل اون جوک معروف... که می گه "مثل این می مونه لپ تاپت رو ببری پیش بیل گیتس (مخترع ماکروسافت) و بگی داداش قربون دستت یه ویندوز جدید برام نصب می کنی؟" و خنده دار تر از اون، جواب بله هم بشنفی!


آره خلاصه... ناراحت شدم این قدر دیدم همه چی خیلی وسیعه و من همه چی رو خیلی دیر می فهمم و از هیچی خبر ندارم و حجم اطلاعات خیلی زیاد تر از توان کنترل منه و عمرم اینقدر محدوده و کلا مثل یه بازی جهان بازه که تمومی نداره اکتشافاتش.

یعنی من دلم می خواد تموم بشه، موضوعات تموم بشه و به خودم بگم آخجون دیگه از همه چی تو دنیا خبر دارم و حداقل یه بار به گوشم خورده، فقط حالا لازمه برم دقیق تر بخونم هر چیزی رو و علایقم رو جلو ببرم. 


دوست دارم اگه دنیا رو به یه کتاب خونه تشبیه کنیم، اول از عنوان همه ی کتاب ها با خبر شم، و بعد بر اساس علاقه م برم کتابایی که دوست دارمو باز کنم و بخونم. نه اینکه هزار تا قفسه باشه که تو هر کدومش یه میلیون کتاب کیپ تا کیپ چیده باشن و من شانسی و خرکی برم یه کتاب رو از داخل قفسه ها بکشم بیرون و گرد و خاک روش رو بتکونم و ببینم، واو این کتاب مدت هاست وجود داشته ولی من خبر نداشتم!

ولی این الآن این شکلیه که من تازه تو بیست و یک سالگی دارم می فهمم فلان موضوع هم وجود خارجی داره، همون طور که تو یازده سالگی فهمیدم بیسار موضوع وجود خارجی داشته، همون طور که تو هشت سالگی فهمیدم بهمان موضوع. از این روند خسته شدم.

اینکه هر روز یه چیز جدید کشف کنم و ببینم دنیام با فهمیدن حقیقت های جدید اون قدری دو شقه می شه که می تونم بگم دنیای قبل از فهمیدن این حقیقت و دنیای بعد از فهمیدن این حقیقت، یکم خارج از کنترلمه و رو اعصابه! الآن دنیای من هر روز داره دو شقه می شه‌. چقد شقه شدن؟ به قول مدیری ما حرحه حرحه شدیم بابا!

دلم می خواد دنیا خیلی کوچیک باشه. دلم می خواد نهایتا هزار نفر آدم رو کره ی زمین زندگی کنن و نهایتا همون هزار تا رو بخوام بشناسم. دلم می خواد تمامیت پذیر باشه. تو نظریه اعداد فکر کنم یه اصطلاح هست می گن مجموعه ی "ناشمارای متناهی" یعنی از نظر علمی تو اگر تا بی نهایت وقت داشته باشی، می تونی مجموعه رو بشماری... مجموعه متناهیه! ته داره. نقطه ی پایان داره. بی نهایت نیست. از نظر علم ریاضی تموم می شه.  ولی چون وقت تو هم بی نهایت نیست، از توانت خارجه... پس مجموعه ناشماراست و تا آخر عمرت هم وقت بذاری شمردنش تموم نمی شه...

من از متناهی نا شمارا بودن دنیا خسته ام.

من از متناهی نا شمارا بودن ستاره ها خسته ام.

من از متناهی نا شمارا بودن انسان ها خسته ام.

من از مجموعه های متناهی نا شمارا خسته ام مگر اینکه تعداد روز های عمر خودم هم یه مجموعه ی نامتناهی باشه.



و عرض شود که هرچند صَفَر داره تموم می شه،ولی  من یک ماه عزای مضاعف برای خودم اعلام می کنم که حالا چه جوری به این استاد پیام بدم. با این اکتشافات جرئتم را لولو آمد برد انداخت پشت کوه. کاملا احساس حقارت می کنم.


پ.ن. دقیقا، نسبت به امروزم، حس هری ای رو داشتم که رفت و با اسلاگهورن حرف زد و اسلاگهورنم تحویلش گرفت و رفتن زهر آراگوک رو کردن تو شیشه.

آره ازین جور مقایسه ها.

ولی اول پستم گفتم آخرشم یه بار دیگه می گم. قبول نیست که دنیا این قدر بزرگ باشه. قبول نیست آدما این قدر زیاد باشن. من گرخیدم، تمام.


پ.ن بعدی. از امروز به بعد یک عدد به تعداد شماره های سلبریتی هایی که تو گوشیم سیو دارم پلاس پلاس شد. بله.


پ.ن. خب تبریک می گم، کفم بریده بعد هفت ساعت خواب مغزم همچنان کلید کرده رو این موضوع! می دونی چیه، ما معمولیا عادت نداریم کسی تحویلمون بگیره. تحویلمون نگیرید! اینجوری می شه. گااااااد بهش گفتم استاد من تلگرام ندارم فیلتره، می شه اس ام اس بفرستم؟ بر گشت گفت خب می خواستم برات تصویر بفرستم شیر فهم شی... حالا اشکال نداره برات  ایمیل می کنم فایل ها رو!!!!! می دونی تعداد آدمایی که حاضرن تو این عصر ایمیل بدن چند تان؟ به تعداد انگشتای دست، همه شونم دوست های خیلی خیلی خیلی نزدیکم هستند و به خاطر اینکه لطف دارن و منو پذیرفتن، همچین کاری می کنن.  می دونی از بین این انگشتای دست چند تاشون داوطلبانه خودشون موضوع پیش کشیدن و گفتن برات ایمیل می کنیم؟ صفر تا! دقیقا صفر تا. و بهتره از این به بعد بگم یکی! فقط یکی. 

کفش بریده. قلبش گرفته. آپنه کرده. اون دستگاه شوک رو بیارید. سی میلی گرم (؟!) آدرنالین!


-----------------

۱. دیالوگی خاطره انگیز  از انیمیشن ماداگاسکار که به یادگار، سال هاست تو ذهنم مونده و وقت و بی وقت سوزن ضبطم روش گیر می کنه ناخوآگاه:


"?Did you ever think that there might be more to live than steak, Alex"

-Marty the Zebra