Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

زمستان را چگونه آغاز کردم

با لیسیدن یک دابل چاکلت، وقتی که زیر پتو خزیده بودم.

و دنبال کردن مسیر وانتی که برگ بید مجنون می بُرد؛

در حالی که بالا پایین رفتن هر برگ سبز هرس شده که به زودی زرد می شد،

ضربانی برای قلبم بود.

و  با دستم چراغی را کُشتم،

کاوری را  کشیدم،

و قفلی را بستم.

و کپه ای کاغذِ بهمن هشتاد و هفت رو بوییدم، 

و از پاره کردن انار های خائن امتناع کردم،

و از توی جوق آبی که نزدیک جدول بود،

حلزونی برداشتم،

دستم لجنی بود،

و حلزون از دستم رها شد،

و با جریان آب رفت:

به ناکجا آباد.

فینال - جام جهانی ۲۰۱۸ - فرانسه کرواسی

این بازی آخرم بذار تو فاز خودمون باشیم کیلگ و حالشو ببریم.

تهش می آم نتیجه ش رو می نویسم.

ولی دوست دارم کرواسی ببره،

من همیشه طرف گم نام تر ها رو می گیرم. طرف کسایی که زیاد طرف دار ندارن. الآنم اینقدر همه مطمئنن فرانسه می بره، دلم می خواد کرواسی پوزشون رو بزنه.

یه حس خیلی غریبی بهم گفت مساوی می شه...

و دیگه چون امتیازا مهم نیست و جام تموم می شه تا چند ساعت بعد، 

این بار رو کاملا دلی پیش بینی کردم. فارغ از فکر کردن به قوانین احتمال و امتیاز و فلان.


و راستی ای کاش می شد مراسم اختتامیه رو ببینم، مال آفریقا خیلی قشنگ بود. کاش الآن یه تلویزیون آنتی فیلتر با پوشش خبری کامل داشتیم.

کاش دفعه ی بعدی که می آم پست بذارم، راکیتیچ در حال فکر کردن به نقش تتو ای باشه که قراره رو صورتش بزنه. 

:{

+ سوتی الآنشونم شونم دیدید؟ این آه من بود که گرفت. خانوم پیراهن آستین حلقه ای پوشیده ی توی اختتامیه کنار فیلیپ لام از زیر دستشون در رفت! چهار الی پنج ثانیه رو آنتن بود تصویرش. بعد عادل فردوسی پور می گفت "الآن فکر کنم رو آنتن هستیم، نه؟" و پشت بندش خودش نتیجه گرفت :"حالا خییلی هم اشکالی نداره."


چند تا نکته، اینکه بازی افتتاحیه اختتامیه تو یک ورزشگاهه: لوژنیکی موسکو.

داور اختتامیه و اختتامیه هم یک نفره: پیتانا

و بازم یه بچه ی معلول مشاهده می شه مثل بازی افتتاحیه

اگه حافظه تون درست باشه و برگردید سی و یک روز پیش، گزارش گر افتتاحیه اختتامیه هم یک نفره: مزدک میرزایی

انگار همه چی بر می گرده به همون جایی که از اول بوده...

قلبمو چند تیکه می کنید؟

چه خبره خب؟!

امروز که بازی آخر بوفون با یووه س،

فردا ک بازی آخر اینیستا با بارساس،

ازون ور که ژاوی دیشب اونجوری زد زیر گریه،

ازینور ک خود بوفون نامه ی احساسانه نوشته واسه طرف داراش،

ازونور تر اون فرانچسکو توتی ک داغونم کرد با اون متنی ک نوشته خطاب به بوفون،

خب اصن مگه من چند تا قلب دارم لعنتیا، 

آهسته عزیزان، خب دارم منفجر می شم از حجم دلتنگی و چروک خوردگی قلب! 


نمی شه یه دو دقیقه از بازی های آخر و آخرین اتفاق هایی که داره می افته بکشیم بیرون؟ 


بعد می دونی کیلگ دارم فکر می کنم چه فایده، اون نسلی ک من باهاش فوتبالی شدم داره تموم می شه... دیگه اون اندک بارقه هایی که ازش مونده داره سو سو می زنه و به زوال می ره و نمی تونم جلوشو بگیرم. و حتّی نتونستم تشویقشون کنم!!! حتّی یک بار! حتّی یکی شونو! دیگه واسم چه فرقی می کنه چه قدر در آینده شغل ایمن و موفّقی داشته باشم و مثلا جراح چی بشم و درآمد روزانه م رو چه عددی باشه که بهم حال بده. اصلا مگه مهمه اینا؟ اون نسل داره تموم می شه. دوران طرفداری منم داره تموم می شه. 

احساسی ک به اینیستا... بوفون... یا ژاوی داشتم رو دیگه نمی تونم عمرا نسبت به این جدیدا داشته باشم. حالا هر قدر هم ک بخوام پولدار شم. پولام به چه دردم می خوره وقتی دیگه اینا نباشن؟ وقتی دیگه نمی تونم تو اون ورزشگاه ها باشم و اون قدر فریاد بکشم واسه تشویقشون ک مزه ی خون رو ته تار های صوتی گلوم حس کنم.

از کل بازی هایی که بوفون تو این هیفده سال کرده، از شیش صد و شصت و نه تا بازی که اینیستا تو بارسا کرده، یکی شم سهم من نبود؟! یه بلیط از اون نود و هفت هزار تا صندلی ضرب در شش صد و شصت و نه تا! حتّی یکیش؟!! این چه دنیایی ه؟ پس اصلا این دنیا به چه دردی می خوره؟ من به چه دردی می خورم اگه قرار نیست به هیچ کدوم از چیزایی که پشت چشمامو گرم می کنه برسم؟ اصلا چرا به وجود اومدم پس؟ همین طور بر بر نگاه کنم؟ من برای بر بر نگاه کردن آفریده شدم؟ اینا همه ش باخته! باختای گنده س. 


زر زد هرکی ک گفت خواستن توانستنه. دیشبم اون لحظه ای ک رامبد تو خندوانه گفت کی اعتقاد داره با تلاش نمی شه به هر چی که بخوای برسی، فقط من بودم که دستم رو برده بودم بالا. اینور تلویزیون البتّه، ایزوفاگوسم بربر نگام می کرد فکر می کرد خل شدم ک وقتی رامبد اون تو می گه دستا بالا من ازین ور تو خونه جواب می دم دستمو می برم بالا! تو استودیو هم بودم با همین سرسختی دستم رو می بردم بالا. چون خواستن واقعا توانستن نیست.

زمانی به توانایی ه می رسی که دیگه خواسته هات مُردن. تک تک شون کشته شدن.

شایدم واسه اونایی خواستن توانستنه ک از اوّلش یادگرفتن معقولانه بخوان. نه مثل من، تو وهم و خیال و  یه مالتی ورس بدون محدودیت. 


براتون نامه ی توتی رو می ذارم به بوفون، 

بعدش هم نامه ی بوفون به یوونتوسی ها،

تا ک یکم رقیق شید.

خودمم کم کم برم دوباره با هزار تا زحمت از یه گوری بازی یووه ورونا رو پیدا کنم تا نگاه کنم. شایدم پیدا نشد اصلا. به قول اون دوستم زندگی اصلش مال این باکلاساس، ماها همین جوری اومدیم یه بلایی سرمون بیاد و بریم،،،




# توتی، اسطوره باشگاه رم به همین مناسبت و در نامه ای احساسی برای بوفون نوشت:

« همیشه با مقوله های متضاد احساس راحتی کرده ام. من که به طرز شگفت انگیزی نمی توانستم خودم را از رم جدا کنم و تو که همیشه سعی داشتی با عقلانیتت به من کمک کنی. برای من پایان یک چرخه فوتبالی، دشوار و غیر قابل تحمل بود و حالا که بوفون عزیز،  خبر خداحافظی تو از یوونتوس را شنیدم، به یک سال پیش برگشتم و همان احساسی که زمان وداع از رم داشتم، برایم زنده شد.

نمی توانم به تو بگویم که فردا چه احساسی را تجربه خواهی کرد و حتی نمی دانم که در فکر تو برای روزها و ساعات آینده چه می گذرد. اینکه بازنشسته شوی یا در جایی دیگر به فوتبال ادامه دهی. هرکسی به شیوه خود برای آینده اش تصمیم گیری می کند.

 

 

 

 

اطمینان دارم که در این روزها به گذشته نگاهی می اندازی و دوران فوتبالت را مرور خواهی کرد و خوشحالم که هر دوی ما در این قصه، سرفصل های مشترکی داشته ایم. وقتی کوچک بودیم، یکدیگر را شناختیم و باهم بزرگ شده، به کاپیتان و یک مرد تبدیل شدیم. باهم از پیراهن آتزوری ایتالیا دفاع کردیم و هر کدام نیز برای غرور و افتخار باشگاه های مان تلاش کردیم. تو برای یوونتوست و من هم برای جالوروسی.

یادآوری گذشته، موجی از احساسات را در من زنده می کند. به یاد جام جهانی و آن شب فراموش نشدنی برلین که جام جهانی را بالای سر بردیم. یا آن چیپ و چندین لایی که به تو زدم و البته واکنش های تو که مانع گلزنی من شدند. از تو به خاطر اینکه رقیب و هم تیمی من بودی متشکرم.

در روزهای آتی اگر نیاز به مشاوره داشتی، یک تماس با من بگیر. من همیشه برای تو وقت دارم.»



.:. خیلی خوب هم دیگه رو درک می کنند ها... تهش به بوفون گفته بهم زنگ بزن حرف بزنی سبک شی، گوش شنوا خواستی هستم! تهشه ینی.


# بوفون اکنون با انتشار پستی در صفحه اینستاگرامش که عنوان آن "6111" است، از هواداران یوونتوس خداحافظی کرد. او نوشت:


" شش هزار و صد و یازده لحظه از شور خالص، لذت، اشک، شکست و پیروزی ها. متشکرم. از تک تک شما متشکرم.

زیرا هر یک از شما در اینکه هر لحظه از زندگی من با پیراهن یوونتوس به اتفاقی ویژه تبدیل شود، نقش داشتید. پیراهنی که به پوست دوم من تبدیل شد. پوستی که آن را می پوشیدم، عاشقش بودم و به آن احترام می گذاشتم. پوستی که ارزش زیادی برایم داشت و مانند بدنم از آن مراقبت می کردم. با همه محدودیت هایی که داشتم و البته با همه شور و اشتیاقی که همیشه همراه من بود.

با رسیدن فردا، یک سفر به پایان می رسد. یک کتاب که با هم آن را نوشتیم، تمام می شود. احساسات زیادی در وجود من است؛ خیلی زیاد. و البته یک سفر جدید آغاز خواهد شد. یک کتاب جدید که باید آغاز شود.

یوونتوس همیشه فراتر از هر بازیکنی باقی خواهد ماند. و برگ های مهمی در کتابش نوشته خواهد شد و من فکر می کنم که بی انتها خواهد بود زیرا این باشگاه دی ان ای منحصر به فردی دارد که نمی توان با آن برابری کرد. چیزی غیرقابل تکرار که باشکوه است.

 

 

 

یووه یک خانواده است؛ خانواده من. من هرگز دست از دوست داشتن آن برنخواهم داشت؛ از این باشگاه متشکرم و همیشه آن را خانه خودم خواهم دانست. زیرا هر چیزی که دارم، این باشگاه به من داد. بی تردید بیش از چیزی که من به این باشگاه دادم.

 

من یاد خواهم گرفت که به آینده به چشم دیگری نگاه کنم. زندگی چالش های جدیدی را پیش روی من قرار خواهد داد و من با کنجکاوی کسی که نمی خواهد احساس در بازی بودن را از دست بدهد، این چالش ها را دنبال می کنم.

 

با احساس کسی که ترس مطبوعی از تجربه چالش های بسیار دارد؛ از پیروزی ها و شکست های بسیار که در عین حال می داند هر چالشی با آنچه قبلا تجربه کرده، متفاوت است؛ و بنابراین دشوارتر.

وقتی خیلی کوچک بودم، با دوچرخه به ورزشگاه رفتم. و فردا می خواهم به شکلی استعاری، از آن پیاده خارج شوم بنابراین می توانم هر لحظه را در ذهنم ثبت کنم، درد جدایی را لمس کنم و البته لذت تشویق ها را بچشم؛ و این احساس که چیزی در وجودم تکان می خورد.

و این را درک کنم که هرگز نمی توانم از جایی که آن را "خانه" می دانم، برای همیشه دور باشم. و از تشویق کردن هم تیمی ها و دوستانی که هرگز نمی توانم آنها را برادرانم صدا نکنم، دست بردارم.

ارادتمند شما

جان لوئیجی بوفون."


.:. من نمی دونستم تو اینستا می شه عنوان هم زد واسه پست. باید مال این ورژن جدید ها باشه... فقط اینو بگم که ۶۱۱۱ که عنوان پستش گذاشته تعداد روزهایی ه که تو یووه بوده. 

اینیستا و ژاوی اینا رم فردا می ذارم. الآن دیگه به قدر کافی رقیق القلب باید شده باشید. خونتون ک نمی خوام بیفته گردن من. 


 

8

 من اشکای آندرس اینیستا رو دیدم، دیگه منو از چی می ترسونی؟


فرسوده کننده ست. دیگه نمی تونم بقیه شو نگا کنم. 


ایزوفاگوس زمزمه می کنه: "چی؟ نوشته هشت؟ تعویض هشت؟ رحم نداره والورده؟ آخرین بازیشه نامرد!"

...

صدای فردوسی پور تو گوشم زنگ می زنه: " اون می دونه که دیگه هیچ وقت دوباره همچین جوی رو تجربه نخواهد کرد."

بازوبند زرد قرمزشو باز می کنه.

تماشاچی ها تعظیم می کنن.

می ره سمت مسی. بازوبندو می ده به مسی.

پائولینیو کنار زمین منتظر وایستاده.

دوربین  زوم می کنه روی یه هوادار. هواداره دستاشو صاف می گیره رو به روی بدنش. نود درجه. سرش رو خم می کنه پایین تا حد دو تا دستاش.

 

اینیستا بغض می کنه. 

بغض می کنم. 


اینیستا دستاشو می بره بالا. نه خیلی شق و رق. شل و ول ولی بالا.

آروم آروم دست می زنه، به افتخار خودش.

چشاش پر از اشکه. پسر. پُره! پُر  پر!

گام بر می داره سمت خط کناری زمین. هر قدمش یه دنیا واسم طول می کشه.

می ره بیرون. دارم آخرین هاشو می شمارم. آخرین نگاهش کدوم گوشه ی زمین چمن بود. آخرین بازیکنی که از کنارش رد شد کی بود. با پای چپ رفت بیرون یا راست. آخرین کسی که باهاش تعویض شد کی بود. به این فکر می کنم که آندرس... خودتم داری آخریناتو می شماری؟

حس می کنم داره با خودش می جنگه و به خودش می گه تو نباید تو آخرین کلاسیکوت  گریه کنی. آخریشه. نباید.


اشکام نا خودآگاه می ریزه. دماغم یکم گرفته. دارم خفه می شم.  گلوم یه چیزی توشه قطعا که اینقدر سفت شده. کنارم یه بچّه س که اونم اشکامو زیاد دیده. من دیگه منعی برای گریه کردن ندارم. می دونی نود و هفت هزار تماشاچی هم جلوم نیست! از کنار چشمام همون قطره ها می ریزه و می آد گوشه ی لبم و می خورمش  و شوره.  زیاد معلوم نیست اشک کم خوابی ه یا اشک دلتنگی. ولی به هر حال شوره. اشک دل گرفتگی واسه آندرس اینیستا شوره، نمی دونم چرا با خودم فکر می کردم باید مزّه ی اعجاب آور تری داشته باشه.

تماشاچی ها سوت و جیغ می زنن. می ایستن. دست می کوبن. 


آندرس می ره می شینه رو نیمکت. ردیف عقب، تو جایی که سایه ی پروژکتور های ورزشگاه، چشاشو می پوشونه.

دقیقه ی هشتاد و پنجه. دوربین یه زوم می ره روی اینیستا. 

رو نیکمت، سرشو گذاشته بین دو تا دستاش. دیگه بازی رو نگاه نمی کنه... آخرین بازی ش رو دنبال نمی کنه دیگه. همه ی اون اشکایی که نگه داشته بود که رو چمن نریزن الآن دارن خفه ش می کنن.

بهش می گم اینا سهم چمن های ورزشگاه بودن. دریغشون کردی.

ولی دیگه هیشکی واسش مهم نیست! هیشکی. 

اینیستا رو تشویق کردیم و تموم شد. ها؟

والورده راستی، من نمی بخشمت! تو نذاشتی آخرین کلاسیکوش رو تموم کنه، برد و باخت این قدر مهمه؟ واقعا؟ درک نمی کنم. من ک واسم مهم نیست... ازم بپرسی حاضرم بارسا بازنده باشه همیشه ولی اینیستا تو ترکیب تیمم بمونه.

ولی این ال کلاسیکو نباید باخته شه. می دونی فلسفه ی پشتش خیلی بزرگ تر از یه برد ساده ی بارساست تو نیوکمپ مقابل رئال. خیلی مقدّس تره.

...


بازی تموم شد. اینیستا اوّلین نفر می زنه بیرون. حتّی قبل از اکثر اعضای کادر فنّی! قبل از اینکه دوربینا و گزارش گر ها بتونن بگیرنش.

آخرین چیزی ک می بینم ازش، تصویرشه از پشت سر.

آخرین کلاسیکوی آندرس اینیستا تموم شد:

 مساوی.

 دو دو.

 صد و هفتاد و شیشمیش.


به این فکر می کنم که به صد و هفتاد و هفت نرسیدی...

به این فکر می کنم که همیشه حتّی تو این بازی آخر، اوّلین نفری بودی که می دوئید سمت طرفین دعوا و بغلشون می زد که : "بچّه ها آشتی باشین. آروم" چقد عاشق این اخلاقت بودم...

با اطمینان می گم تا حالا عصبانیت ندیدم ازین بازیکن. ازونا که همیشه روشون حساب جدا باز می کنیه.

از یه نسل طلایی فوتبال اون زمان که من مثل نور چشم می پرستیدمشون،  فقط تو مونده بودی. اون قدر که باورم شده بود، پایان اینیستا، پایان فوتباله. 


.:. آندرس آندرس...آره. معلومه ک میام...! بریم بمیریم. 

زنگ بزن، کاسیاس. ژاوی. بوفون. می رسم منم زود زود.


پ.ن. حتّی الآن دارم به هدر بلاگ اسکای که قرین شده با این الکلاسیکو فکر می کنم. هدره اون لک لک هاست که پر هاشون رو وا کردن و دارن پرواز می کنن. کلّا هر روزی که احساس های غریبانه دارم، هدر همینه. نمی دونم.

زود بریدم؟

الآن در حالی ک یک ساعت با آلارم پنج صبح کشتی گرفتم ک بتونم بالاخره شیش صبح پا شم و داشتم از درون به خودم وعده می دادم :" به درک کیلگ، جهنّم. این آخرین بار تو کل عمرته! ارزش تلاش کردن داره پا شووو... آخریییییین باااااارههههه..." ، 


هم زمان یکی از داخل مغزم گفت: "حالا ک قراره پا شیم،  نمی شه مثل آناتومی، پزشکی هم امروز واسه همیشه تموم می شد و می رفت به درک؟"


هم زمان با اون دو تا یه نفر سومی هم داخل مغزم بود که گفت: " حالا می گم کلا... مطمئنید که ارزشش رو داره؟" و این پهلو اون پهلو شد و سرش رو کشید زیر پتو و  خوابید و گذاشت دو نفر دیگه بزنن تو سر و کلّه ی هم. 


و هنوز نصف نشده. تحصیل تو این رشته هنوز  نصف نشده. من فرسوده شدم و حس می کنم دیگه جا ندارم و این هنوز نصف نشده. هیچ وقت تو عمرم اینقدر احساس فراری بودن از درس خوندن نداشتم ک سه سال اخیر. بند بند وجودم تنفره الآن.

و کیلگ دقّت کن ک دارم می گم درس و نه دانشگاه. با دانشگاهش مشکل ندارم. تا آخر عمر دانشگاهی باشم اصن خیلی هم شیک....

یک خداحافظ از عق زننده ترین سولکوس های مغزم

امروز لحظه ی آخری که سر کلاس نشسته بودم و با یک دستم کیک می خوردم و با یک دست مجله  ی دانشگاه رو ورق می زدم و یه نیم نگاه می نداختم و از اون ور استاد خرمون با پافشاری هر چی تمام تر سعی داشت برای تعداد بیشتر از بچّه ها غیبت بزنه تا از امتحان محروم شن، یهو یادم افتاد... جرقه زد.

آخرین کلاسم بود!

آخرین...


آخرین کلاس آناتومی ای بود که تا آخر عمرم مجبور بودم شرکت کنم.

در پوست خود نمی گنجیدم. باور بفرمایید.

فکر کنم برای اوّلین بار، با اختلاف، یک اتمامِ در ته دل گنجیدنی بود.


یک اوّلین آخرین بود.


اوّلین باری که از رسیدن به یک آخرین ناراحت که نمی شوم هیچ، از عمق وجودم مشعوف و مسرور می گردم طوری که بخواهم پرواز کنم و دور تا دور ورزشگاه خیالی خود دور افتخار بزنم. حس رهایی. حس رهایی عمیقی گرفتم.


تا به حال به خاطر چند نقطه ی پایان مقطعی در زندگی تان سرشار از شورو شعف و سرور گشته اید و میل به پرواز در آسمان ها به شما دست داده است؟


تف بر آناتومی. اُف بر آناتومی. لگد های خر گونه و جفتک پرانه بر آناتومی.

استفراغ بر بهرام الهی با ویراست مزخرف و عکس های احمقانه ش.


مرگ بر اسنل. مرگ بر گری. مرگ بر زوبوتا. مرگ بر مولاژ های ناقص. مرگ بیشتر بر مولاژ های کامل. مرگ بر عبارات و اعضای تخیلی ای که فقط در کتاب خواندیم و هیچ وقت نفهیمیدیم چی به چی است و حتّی گوگل هم نفهمید هیچ وقت. مرگ بر بوی مزخرف  فرمالین. مرگ بر پنس های داخل ظرف که همیشه کم بود. مرگ بر پارچه ی سفید روی جسد. مرگ بر جسد های سالن تشریح (که البتّه اینا خودشون مردن این آپشن رو ندارن ولی من می پسندم که باز هم فحش بدم.). مرگ بر تکّه های کنده شده ی گوشت جسد که در زیر دست و پا له می شد. مرگ بر گُل های احترام نمایانه برای جسد ها. مرگ بر دستکش های سفید لاتکس دار استاد. مرگ بر دستکش های پلاستیکی دانشجو. مرگ بر دو ساعت سراپا ایستادن بالای سر استاد و مات به پنجره ی سالن تشریح چشم دوختن. مرگ بر قاطی شدن اعتقادات دینی و آموزشی در سالن تشریح.  مرگ بر پوشاندن آلت جسد جهت به اصطلاح تحریک نشدن دانشجو یا احترام به هر چه که هست. مرگ بر توی دست و پا بودن بچّه ها. مرگ به جو گیری بچّه ها در روز اوّل تشریح.  مرگ بر بیرون حلقه ایستادن. مرگ بر خیره شدن بر کاشی های سفید دیوار. مرگ بر پایین جسد بودن وقتی که استاد بالاست. مرگ بر بالای جسد بودن وقتی که استاد پایین است. مرگ بر قانون جسد فقط با استاد. مرگ بر انتظار برای برگردانده شدن جسد. مرگ بر مالیده شدن روپوش سفید به تخت تشریح. مرگ بر ویدیو های پری لب با  قیافه ی آن آقا کچله ی اسنل با آن لهجه ی بریتیش غیر قابل فهمش. مرگ بر امکانات سوراخ سالن تشریح. مرگ بر کمبود صندلی. مرگ بر ویندوز ایکس پی سالن تشریح. مرگ بر ویروس های سیستم سالن تشریح. مرگ بر اسپیکر های فسیل شده ی سالن تشریح. مرگ بر گاوصندوق استخوان ها با صدای گوشت ریزنده اش به هنگام بازو بسته شدن. مرگ بر امانت گذاشتن کارت دانشجویی برای امانت گرفتن چند تکّه استخوان سگی. مرگ بر عکس های دو نفره ی سلفی با اسکلت. مرگ بر یواشکی فیلم برداری ها از جسد. مرگ بر گیر افتادن و دستور یالّا همین الآن پاکش کن جلو چشمم. مرگ اساسی بر جلسه های دوره و ریویو.  مرگ بر قلب های توی دبّه. مرگ بر شُش های توی شیشه. مرگ ویژه نثار ترتیب عناصر ناف ریه. مرگ بر استخوان شناسی. مرگ بر دغدغه ی غسل داده شدن یا نشدن استخوان. مرگ اختصاصی  بر استخوان اسکاپولا. مرگ اختصاصی تر بر استخوان کلاویکل. مرگ بر همه ی ناچ ها و توبرکل ها و گروو ها و فیشر ها و ناودان ها و  پروتوبرنس های غیر قابل تشخیص. مرگ بر محلّ اتّصال عضلات. مرگ بر اطلس های پاره شده ی توی کشوی قرائت خانه. مرگ بر وزن سنگین اطلس ها. مرگ بر کمپارتمان آداکتور ها. مرگ بر عروق کف پا. مرگ بر عصب اولنار. مرگ بر شاخه های سطحی عصب فاشیال. مرگ بر شریان ها ی صورت. مرگ بر اعصاب صورت. مرگ بر تشخیص شریان از ورید از عصب. مرگ بر تشخیص فرنیک از واگ از سمپاتیک چین.  مرگ بر تک تک مهره ها ی ستون مهره ای. مرگ بر مهره های تیپیک. مرگ ویژه بر مهره های آتیپیک. مرگ بر پدیکل. مرگ بر لامینا. مرگ بر مامیلاری پراسس. مرگ بر اسناف باکس. مرگ بر دورسال دیژیتال اکسپنشن. مرگ بر اکتنسور دیژیتروم پروفاندوس. مرگ اختصاصی بر همه ی عضلات تنار و هایپو تنار. مرگ بر فرق بین آناستوموز و آپونروز. مرگ بر فرق میان گریتر ساک و لسر ساک. مرگ بر تشخیص روت از راموس. مرگ بر لسر اومنتوم. مرگ بر گریتر اومنتوم. مرگ بر لوله خودکار بیک فرو کردن در سوراخ کاروتید. مرگ بر تمییز دادن شاخه ژنیتال عصب ژنیتو فمورال. مرگ بر به خاطر سپردن ترتیب شریان ورید و عصب زیر دنده ها. مرگ بر خود دنده ها. مرگ بر ترتیب اوال روتندوم و اسپاینوزوم در کف جمجمه. مرگ بر تمام فیشر های یک شکل مغزی با نام های متفاوت. مرگ بر سینوس سیگموئید. مرگ بر گلوبوس پالیدوس. مرگ بر عقده ی استاد علوم تشریح برای گان جرّاحی پوشیدن. مرگ بر اخلاق سگی استاد نورو. مرگ بر شکم ورقلمبیده ی استاد نفهم اندام فوقانی. مرگ بر غبغب آمبریجی  ایشان ایضا. مرگ بر سوال های خلاصه شده در کف پای اندام تحتانی. مرگ بر سوالات کنکوری چند مورد صحیح استیِ تناسلی. مرگ بر استاد همیشه غایب ادراری. مرگ بر دو بار کانال اینگوئینال خواندن. مرگ بر دو بار  عضلات  جدار قدامی و خلفی قفسه سینه را پاس کردن. مرگ بر دو بار قلب پاس کردن به خاطر اینکه استادی که هیچ وقت سرکلاس هایش حاضر نشد معتقد بود ما جور دیگری به دانشجو قلب را آموزش می دهیم. مرگ بر قلب های خوابیده و تلاش مذبوحانه برای تشخیص لادا. مرگ بر سالن تشریح هشت صبحی. مرگ بر امتحان ایستگاهی. مرگ بر وقت ده ثانیه ای ایستگاه ها. مرگ بر تمام ایستگاه های ساکروم دار. مرگ بر قرنطینه ی قبل امتحان. مرگ بر قرنطینه ی بعد از امتحان. مرگ بر عبارت "بچرخید." وقتی که هنوز نتوانستی استخوان را درست در دست بگیری. مرگ بر جای گذاری استخوان. مرگ بر تشخیص اندام های سمت چپ از اندام های مشابه سمت راست. مرگ بر امتحان فیس تو فیس با قورباغه ی علوم تشریح. مرگ بر شب امتحانی اعصاب و شریان ها را به هم گوریدن. مرگ بر اسکیپ کردن عضله ها از روی تنفّر. مرگ عمیق بر اوریجین و اینسرشن. مرگ بر اتلاف عمیق جوانی در کلاس های بی هدف غیر قابل فهم. مرگ بر استادی که خودش گیج می زند. مرگ بر استادی که گیج نمی زند ولی درس دادن بلد نیست. مرگ بر استادی که ولوم ندارد. مرگ بر استادی که گشت ارشاد است. مرگ بر استادی که فقط بلد است جبرانی بگذارد. مرگ بر ترور شخصیتی دانش جو با جمله ی من که درس دادم چه طور بلد نیستی! مرگ بر دانشجویان پر مدّعا در آناتومی و توضیح ندادنشان. مرگ بر اسلاید های غیر قابل فهمِ تمامی ناپذیر. مرگ بر کوییز. مرگ بر اختراع مهره ی سی هشت در کوییز و نشر دادن آن به عنوان تقلّب در کلاس و در انتها مسخره ی عام و خاص شدن. مرگ بر عدم فهم. مرگ بر عدم درک. مرگ بر خرخوانی صرف. مرگ بر درس خواندن به خاطر نمره. مرگ بر هارد اکسترنال بودن و فرمت شدن بعد از امتحان.

مرگ و... فقط مرگ و... فقط مرگ. عمیق... کششششششششششششدار.


خداحافظ خفّاش پیر احمق نژاد پرست نفهم خاک بر سر تجمّلاتی ترم یک.

خداحافظ عفریته ی پیر خنگ بی عرضه ی باد در دماغ پر مدّعای ترم پنج امروز.


خوشم می آد هیچ کدومتون آدم نبودید. افتضاح ترین استاد هام به ترتیب اوّلین و آخرین استاد های آناتومی م بودن. برید حال کنید با این شوقی که به دل من انداختید. با زهر شروع شد، با زهر تموم شد.

ولی مهم اینه که تموم شد! می بینی کیلگ؟ یس. ما زنده موندیم. وی آر د چمپیونز. ریلی.

بای بای یو فاکینگ بیچز. ازتون، از درستون از اخلاق رفتار و منشتون  متنفر بودم، هستم و خواهم بود.

ولی یه نفر جاش مخصوصه. من هیچ وقت استاد اندام فوقانی ترم یکو نمی بخشم. سرمنشا همه ش همون بود.  تا عمر دارم نمی بخشمش.



# به عنوان حسن ختام، نقل می کنم پستی رو که قرار بود به تاریخ بعد از ظهرِ نیمه ی مهر ماه 1396 آپلود بشه رو وبلاگم، ولی اون شب بلاگ اسکای سیستمش پرید (واو یادتونه چه شلم شوربایی شد؟ اینجا.  پست پانصد و چهل و دوم. اگه اون اتّفاق پیش نمی اومد الآن پست پانصد و چهل و دوی وبلاگ این متنی که می نویسم بود. خلاصه که اون شب اعصابم وحشتناک ریخت به هم.) و کلا حسّ منتشر کردنش پرید تا به امروز که بالاخره منتشر شه _ نقلی از یک خاطره:


" جدّی من تا صبح همین امروز که نرفته بودم سر کلاس این استاد بشینم، گارد مزخرفی داشتم نسبت به تمام استاد های علوم تشریحی.


می دونی چرا کیلگ؟

بله چون واقعا آدم نبودن. استاد که بماند. گاردم کاملا درست و به جا بود.

استاد به این می گن. همه چی تموم. جوری جنین درس می داد که حس می کردم سر کلاس فیزیک معلّم های دبیرستانم نشستم. سر کلاس سیمپل، دریا... جنین بود ها! نچسب ترین و غیر قابل فهم ترین درسی که تو علوم پایه وجود داره. خود استادا رسما همیشه تو جنین لنگ می زنن و به روی خودشون نمی آرن.

وژدانا دلم نمی خواست از سر کلاسش پاشم و برم بیرون. دلم می خواست فقط با طناب خودم رو ببندم به نیمکت و فقط هی درس بده، هی درس بده، هی درس بده. به جای همه ی استادایی که تا الآن جوونیم رو حرومشون کردم،،، درس بده. به جای همه ی آشغال ها،،، درس بده.

می دونید امروز چی فهمیدم؟ اینکه من در زمینه ی درس های پزشکی خنگ نیستم. فهمیدم که از اوّلش هم مشکله از من نبوده و نیست. شما نمی دونید من چه قدر از آناتومی که می شه گفت درس اصلی رشته م هست، تنفّر داشتم. خب زیاد ازش ننوشته بودم رو وبلاگ.  ولی خب با توجّه به تجربیاتم دیگه غزل خداحافظی رو خونده بودم رسما. مطمئن بودم که باید ببوسم بذارم کنار این رشته ی اسیدی رو... مطمئن بودم که ادامه دادنم فایده نداره و تهش هیچی نمی شم تو این زمینه.

چون واقعا به معنای کلمه هیچ چی نمی فهمیدم. مثل احمقا. انگار که افتاده باشم بین یه قبیله  انسان بدوی و نتونم حرفاشون رو بفهمم. و این برای من خیلی بر نتابیدنی بود. سابقه ی نفهمی نداشتم تو کارنامه م که. قبول اینکه آره من خنگم خیلی سخت بود واسم. من خودم کسی بودم که خنگا رو به باد تمسخر می گرفتم تو ذهنم. مثل سوسک زیر پاهام له شون می کردم زمانی حتّی.

هر صفحه ای که تو این دو سال آناتومی خوندم مثل قاشق زهر بوده برام. بالای جزوه آناتومی هام عموما نوشته م: "فکر کن هندسه س! هندسه ی بدنه." ولی بازم جواب نمی داد. عق می زدم و فقط حفظ می کردم چون راه دیگه ای نداشتم. دروغ چرا اشک هم ریختم سرش حتّی. وقتی به این فکر می کردم که چه قدر خفن بودم تو درس های ریاضی محور مثل احتمال و هندسه و بعد سر یک صفحه آناتومی  لعنتی باید خودکشی می کردم و باز هم هیچ که هیچ... گاهی تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که بزنم تو سرم و گریه کنم و افسوس بخورم از راهی که پیش رومه.

هیچ ایده ای نداشتم و ندارم چه جوری همین چهار تا ترم رو تونستم بیام بالا. یعنی تقریبا مطمئن بودم که یه روز صدام می زنن و می گن شما بیا لطف کن برو یه رشته ی دیگه، مغزت نمی کشه واسه این رشته داری می رینی به جامعه ی پزشکی. چون من فقط حفظ کردم. کار خاص دیگه ای نبوده تا اینجاش. رو کاغذ مثلا بهم می گن معدلِ بیستمِ کلاسِ دویست نفره. شاخه خب ولی هیچ چی "یاد" نگرفتم. هیچ چی بارم نیست. یک کلمه. پایین ترین نمره م پایین ترین نمره ای بوده که می تونستم بگیرم و فقط پاس بشم. دَه. هاه هاه. از چی؟ از آناتومی.

مثل یه فلش مموری، صرفا پر کردم... رفتم سر جلسه ی امتحان، خالی کردم. و بعدش هم فرمت برای ترم بعد.

الآنم چیزی عوض نشده. هنوز این احساس ها رو دارم.


ولی این لعنتیه،،، این استاده،،، نرمم کرده. امروز ذهنم رو کن فیکون کرد رسما. طرف خفن بودا. یه شااااخ همه چی تموم که بلده چه جوری با دانشجو کار کنه.

من مشت هام رو آماده گرفته بودم جلوی صورتم و منتظر بودم که یه چیز کوچیکی از توش پیدا کنم و فورا بزنم پای ابرو و چشماش بادمجون بکارم. چون استاد آناتومی بود. لیاقتش همین بود.

طرف اومد مشتام رو آروم آروم باز کرد، گل گذاشت کف دستام. گفت کیلگ! هی بیا آشتی کنیم... من یه جور دیگه درس می دم. مخصوص نفهم هایی مثل خودت.

یاد بگیرید استادای بی لیاقت.

من خنگ نبودم، شما ها اپسیلون استاد نبودین و باعث شده بودین از خودم اینجوری متنفّر بشم. نمی بخشمتون.

و الآن نشستم به اوّلین اناری که قرار تو این پاییز بخورم غم گونه نگاه می کنم و آه می کشم و خودم رو لعنت می فرستم که چرا از همون شهریور نرفتم سر کلاساش. چرا فکر می کردم استادش یه نفر دیگه ست؟

من خیلی خر بودم. خیلی خر.
اشتباه کردم. اشتباه.

همه ی دونه های انار پاییزی رو باید گردن بند کرد از سر و شونه ت آویخت استاد."