Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم...

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

فکر کنم از فردی به اسم محسن فریدونیه. عنوانم و خط اوّلم. الآن دقیق مطمئن نیستم و گیج تر از حالتی ام که بتونم درست حسابی سرچ بدم، ولی باید یه حقّ نشری واسه شاعرش قائل می شدم به هر حال تا موقعی که بگردم و سر فرصت مطمئن بشم.


انگاری قسمت نیست ما زیاد از خوشی هامون رو این وبلاگ بنویسیم. انگاری بند ناف وبلاگم رو با کیسه ی تهوع بودن بریدن. می خواستم واستون از الکامپ بنویسم و قطعا می نویسم وقتی که دوباره شارژ شم. ولی... همیشه همین ولی های لعنتی!

اصلا من امروز خونه نبودم. صبح زدم بیرون، هشت برگشتم. له و لورده و ذوق زده از نمایشگاه. با کلی انرژی. ولی دشارژم کردن. بلافاصله.


همین چند ساعت کوتاه شب کافی بود برای خروس جنگی بازی های من و بابام. اعصابم خط خطیه.  آخه بگم بابا؟ بگم مامان؟ بنویسم بابا و مامان؟ احساسم رو بهشون از دست دادم. هر بار که می گذره یکم آرامشم رو به دست می آرم، به خودم می گم نه کیلگ اینا پدر و مادرت هستن، ازین فکرای اسیدی نکن. ولی وقتایی مثل الآن باز بر می گردم رو همین عقایدم و با خودم می گم خودت رو گول نزن بیچاره، این واقعیته. 


می دونید  چرا بعد دعواهام می آم اینجا اعلان عمومی می زنم که آهای من دوباره دعوام شد؟ یک چون ضعیفم. دو چون دوست دارم این احساس رو داشته باشم که به غیر از خودم چند نفر دیگه، چند نفر دیگه که هیچ ربطی به زندگی اینور مانیتورم ندارن، حداقل می تونن بخونن که تو ذهن من چی می گذره. درک هم نکردن هیچی. ولی می خوننش. در حدّی که من می تونم تایپش کنم، لمسش می کنن. 

این بهم آرامش می ده که هر چند این افکار بیان نشدن تو دنیای واقعی، ولی وجود داشتن و من چند نفر دیگه رو از وجود داشتنشون با خبر کردم. به چند نفر دیگه گفتم که اینا تو سرم می اومد. این خود آرامشه.


چند لحظه پیش داشتم به خودم فکر می کردم. خودم هم باورم نمی شه. ولی داشتم به سرطانی بودنم فکر می کردم. داشتم فکر می کردم ای کاش سرطانی چیزی داشتم. ای کاش یهو فلج می شدم. یه ضعف جسمی به چشم دیدنی تو وجودم پدیدار می شد. آدم ازین بد بخت تر؟ چهار ستون بدنت مثل شیر سالم باشه و تو مغزت به همچین چیز هایی فکر کنی؟ حالم از فکرای خودم به هم می خوره حتّی!


دلیل هم داشتم واسه این فکرم. جمله ی بابام تو دعوا. یه چیزی بود تو مایه های "چشماتو واسه من اون جوری نکن، ننه من غریبم بازی هم در نیار آشغال." که البتّه من خودم خبر نداشتم ازین حالتم. ولی دیگه نمی دونم باید با کدوم تیکه ی بدنم باید بهشون حالت روانی خودم رو حالی کنم. یعنی خب می دونید، اگه دست خودم بود همون حالت پوکر فیس همیشگی م رو حفظ می کردم. ساکت، کم حرف، بی حالت. ولی این حالت چشمام که بابام وسط دعوا توصیف کرد...  یعنی اون تو، توی اون مغز لعنتی م یه خبری هست که حتّی گشاد شدن چشمام رو هم نتونستم کنترل کنم دیگه. یعنی با حرفاتون منو به مرزی از ناباوری رسوندید که داشته از تو چشمام می زده بیرون. یعنی داشتم می ترکیدم از هجوم حرف هایی که گیر کردن تو گلوم.


درد داره. احساساتت واقعی باشن، بهت انگ نقش بازی کردن بخوره. این خودش آدم رو بیشتر از هر چیزی به جنون می رسونه. برای همین داشتم فکر می کردم از نظر چنین پدری، سرطان داشتن می تونه دلیل لازم و کافی ای برای تیکه پاره بودن روانم باشه یا نه. یا بازم فکر می کنن به سلول هام دستور دادم نقش سلول های سرطانی رو بازی کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه سکته ی قلبی کنم، بالاخره می تونن بفهمن که من خود واقعی م بودم نه یه اکتور؟ یعنی اینقدر دارم از نظر روانی زجر می کشم که حاضرم سرطانی بودن رو به جون بخرم ولی یکی ازین دل صاب مرده م خبر داشته باشه.


درد من اینه که به یک نفر از جنس فهم... از جنس درک محتاجیم. یکی که بهمون نگه اکتور. نگه ننه من غریب. یکی که حداقل بعد اینکه فحش ها رو داد بتونه بخونه که با موفقیّت روانمون رو فول مارک خاکشیر کرد.  بله. من کیلگارام. الآن ساعت یازده دقیقه از روز جدید رو رد کرده و من نمی تونم این فکر مسخره م رو مهار کنم. دارم فکر می کنم ای کاش سرطان داشتم یا معلول بودم و حداقل از ظاهر جسمی م می تونستن احتمالش رو بدن که داخلش هم چیز به درد بخوری نمی تونه باشه. 


الآن ولی مثل این گیلاس گنده های تابستونم. آب دهنت شره می کنه وقتی می خوای گازش بزنی. اون قرمزی پوستش رو که می بینی با خودت می گی وای تابستون چه فصل محشریه. ورش می داری. لمسش می کنی و دندونات رو با ولع فرو می کنی توش. اه. تُفش کن. از داخل گندیده بود. کرم زده بود. فروشنده ی کلاه بردار. آشغال فروخته بهمون.


بچّه که بودم حول و هوش نیمه ی اوّل دوران ابتدایی، خونه مون یه ور دیگه بود. تو اون خونه ی قدیم، یه کمد داشتیم واسه لحاف رخت خواب ها. الآنم داریم، ولی اون فرق می کرد. وقتایی که دلم می گرفت می رفتم سراغ کمده. درش رو  باز می کردم، پاهام رو می زدم و دونه دونه از لحاف ها می کشیدم بالا. بالاتر و بالاتر. می رفتم روی بالا ترین تشک می نشستم. بعدش در رو از داخل رو خودم قفل می کردم. تاریکی مطلق می شد. می رفتم اون تو هر چه قدر دلم می خواست زار می زدم. مشت می کوبیدم به لحاف رخت خواب ها. سر و صورتم رو می مالوندم به تشک های خنک. به تاریکی خیره می شدم.

فکر کنم اینو تا حالا به هیشکی نگفته بودم. یکی از خاطره های خیلی عمیقم بود. فکر کنم مامانم هم با وجودی که می دونست من با حالت قهر رفتم اون تو، به این فکر نمی کرد که دو ساعت تمام چی کار می کنم. فکر می کرد قهر کردم لابد. ما خونواده ی نازکشی نیستیم کلا. طرف رو ول می کنیم به حال خودش. خوب که شد بر می گرده لابد. من با تمام بچگیم، اون تو متکّا گاز می زدم. دندونام رو با تمام وجود رو متکّا فشار می دادم. انگار که بخوام تیکه تیکه ش کنم. رو متکّا جیغ می کشیدم، هوار خفه می کشیدم. صدا خفه کنم بود متکّا. حتّی تهش که تصمیم می گرفتم از کمد بزنم بیرون، یه دور متکّا ها رو می آوردم بیرون تا دایره های اشکی یا تفی یا مف مفی روشون رو اندازه گیری کنم. رد اشک هام روی متکّا ها، همیشه با استراتژی عرق های باباست حل می شد. 

آره من اینجوری بودم. چی کارش کنم. به کفشم. شاید فردا که دوباره اینا رو بخونم پشیمون بشم از نوشتنش. ولی باید می نوشتم، که الآن بتونم ته این جمله م بنویسم  که دلم اون کمد رو می خواد. شدییید. انگار که سیگار لای انگشت دو و سه ی یه آدم سیگاری باشه. انگار که عرق تو بطری یه الکلی باشه. انگار که هروئین تو سرنگ یه نشئه باشه. همین الآن. همین الآن. من کمد لحاف رخت خواب های سال هشتاد و دو رو می خوام. اگه این خاطره م رو فاش نمی کردم، شما نمی فهمیدید فرق اون کمد رو برای من با همه ی کمد های دنیا.

دلم می خواد بازم پاهامو بزنم به تشک ها... به لحاف ها... بکشم بالا... بکشم بالا... بکشم بالا...


به عنوان غزل آخر هم دارم به این فکر می کنم که در آینده تو هیچ کدوم از پایان نامه هام، مقاله هام، کتاب شعر هام و رمّان هایی م که قراره بنویسم، کوچیک ترین تشکّری از پدر و مادرم نمی کنم. دلم نمی خواد حتّی اسمشون رو تو کتاب هام بیارم چه برسه برای تشکّر. کتابام نجس می شه. 


تکرار کن کیلگ...؟ آفرین. من نمی بخشمشون. تکرار؟ من نمی بخشمشون و فراموش هم نمی کنم. 


داستان دعوا هم از اون جایی شروع شد که بابام دلش خواست صداش رو ببره بالا و تو چشمای من زل بزنه و تکرار کنه: تو هیچ کاری واسه معدّل آوردن این ترمت نکردی با وجودی که می دونستی مهمّه! همیشه همین بودی...

و فقط آرشیو یه روز از ترم پیش من، کافی بود که دلم بخواد به جای اکتفا به دعوای لفظی، با ماشین چمن زنی صد بار فرشش کنم.


پ.ن: خب وارد فاز دوم این پست می شیم. قسمتی که من اینقدر فکرای تو سرم رو می نویسم تا خوابم ببره.


۱) چرا کاش من سرطان داشتم؟ کاش اینا نازایی داشتن.

۲) اصلا شاید من بچّه ی واقعی شون نباشم. شاید پرورشگاهی ای چیزی ام...

۳) یعنی الآن واقعا هر دوتاتون این قدر راحت خوابیدین؟ چه جوری می تونین؟ من یه بار خودکار دوستم رو یادم رفت پسش بدم، تا صبح از خواب می پریدم و خواب های نصفه نیمه ای از لوله خودکار می دیدم. شما الآن خوابیدین وقتی اینجوری ریدین به اعصاب من؟

۴) اگر من بمیرم...  از مقیاس یک تا ده، چه قدر راحت تر می خوابین؟

۵) چاقوی دسته آبی.

۶) چه قدر از خودم متنفرم. 

۷) فکر کنم امروز یکی خودکشی کرده. یکی ازین گروه لینکین پارک. وقت نکردم خبر ها رو بخونم هنوز. ولی یه چیزایی شنیدم.  دارم به اون فکر می کنم الآن.

۸) من می خوام مثل اون یارو توی خیابون یک نصفه شبی جمعه دستی بکشم. دقیقا با همین صدای گوش خراش. می خوام.

۹) فردا حداقل تا ده شب اصلا نباید با اینا تو خونه باشم. باید حواسم باشه ساعت های تو خونه بودنم رو کاملا بر عکس اینا تنظیم کنم.

نظرات 10 + ارسال نظر
استامینوفن شنبه 31 تیر 1396 ساعت 01:35

کیلگ خودت رو ناراحت نکن.مقصر تو نیستی و حقت نیست اینقدر عصبی باشی.پاشو الان دوش بگیر و بعدش یه کاری کن تا مغزت حسابی درگیر و حواست پرت شه از این ماجرا.اگر امکانش رو داری هم برو بدو،خ خوبه و کمکت میکنه.
به این فکر کن که تو مقصر نیستی تو این ماجرا و نبااااااید اینقدر اعصابت بخاطرش بهم بریزه مخصوصا وقتی بقیه اروم شدن دیگه

ممنونم.
توان انجام هیچ کدومش نبود.
جسم خسته باشه خوابت می بره.
روح خسته باشه خوابت نمی بره.
من الآن بین هر دو تاش گیر کردم. از صبح کیلومتر ها راه رفتم. ولی روحم خسته تره انگاری که خوابم نمی بره.
ولی بالاخره که یه جوری خودم رو پریز می کشم بیرون.
فقط اینکه فردا با چشمای پف آلودم جلوی استاد چه کنم. :))))

شایان شنبه 31 تیر 1396 ساعت 01:54

مسخره ست اما واسه همه پیش میاد، دایورت کن به کفشت تخت بگیر بخواب فردا م برو همون الکامپ بود چی بود گفتی!
وقتی زیاد بگی چرا نمیخوانم مهم میشن، باید گاو باشی بگی مجبورن بخوانم..
راستی یه چیز بگم بخندی، فردا قراره بدم دادگاه استرس دارم چی بپوشم..تازه دنبال تسبیح میگردم شاید کارساز باشه..اصن فاجعه ست!

دایورت می کنم، پس هستم.

آخرش زدی با ماشین زیر گرفتی یکی رو؟ ای جلّاد ننگت باد.
جدای از شوخی فکر کنم مثل حراست دانشگا قدیم آستین کوتاه نبودن کفایت می کنه. لی رو هم استقبال نمی کنن برادران. مو را هم سنجاب وارانه رو به جلو شانه بنمایید. انگشتر عقیق هم می تواند چاره ساز باشد. ترجیحا دست مخالف تسبیح که از هر دو ور مطهّر جلوه بنمایید. و رحمت اللّه و برکاته. فوت فوت.

شایان شنبه 31 تیر 1396 ساعت 01:56

راستی برو این پست ماهی گیری منم بخون شاید یکم خندیدی!

اتفاقا می خواستم به عنوان شماره ی ده اون زیر اضافه کنم:

۱۰) ای کاش من می تونستم مثل شایان بنویسم. و قسم به قلم تو دست یه سری آدم ها.

برو رامبد جوان شو، با همین پول نداشته م اسپانسرت می شم.
لب و لوچه ی آویزون بود که ناخودآگاه خنده ی قاه قاه ازش می بارید.
حیف که لاگین ماگین می خواست واسه لایک و نظر دهی تهش، انصافا وظیفه بود اینا رو زیر خودش می نوشتم.
درد جدید. خنده خفه کن می خوام حالا.

*اصلا حالا که فکر می کنم حیفه بگم برو رامبد جوان شو. برو خودت شو. یکی دیگه هم می شناختم اینجوری طنز می نوشت. هر دو تا تون دارید تلف می شین جدی.

نارنجی شنبه 31 تیر 1396 ساعت 13:58

پدرت عذاب وجدان داشته که این حرف رو زده
من خودم قبول دارم که جدیدا زیادی گریه میکنم
اما هیچوقت تو جمع نبوده
حالا یه بار دو سه سال پیش یه دعوای خیلی بزرگ پیش اومد
گریه م گرفت
حالا خیلی نمیخوام توضیح بدم اما واکنشی پیش اومد مشابه واکنش پدرت
منی که حتی یک صدم مشکلاتم رو هم بروز نمیدادم و همش رو میریختم تو خودم متهم شدم به ننه من غریبم بازی کردن
چند وقت بعد اتفاقایی پیش اومد که فهمیدم اینا همش از عذاب وجدانشه
نمیتونه گریه بچه ش رو تحمل کنه داره اینا رو میگه که تحریک شه دیگه گریه نکنه
این حرف پدرت هم یعنی عذاب وجدان داره بابت اون طرز نگاهت
میخواد یه جوری بچزونه که دیگه اونجوری نگاش نکنی که راحت تر بتونه دعوا کنه
وگرنه چه دلیلی داشت که بهت بگه
میتونست هیچی بهت نگه و تو دلش نگه داره
و با خودش بگه ببین میخواد با این ننه من غریبم بازیا منو خر کنه ولی کور خونده
مطمئن باش اذیت شده که بروزش داده
خودشم میدونسته این ننه من غریبم بازی نیست
اما مجبور شده اینو بگه که دیگه اونجوری نگاش نکنی
در واقع تو هم دلیلی برای مظلوم نمایی نداشتی
نهایتش اگه میخواستی دعوا نشه حرفاشو نشنیده میگرفتی و میرفتی تو اتاقت
یه وقتایی هست که آدم کارش به بقیه گیره و یه چیزی رو ازشون میخواد مجبور میشه یکم مظلوم نمایی کنه(مثل همون ماجرای انتقالیت)
اما در این مورد دلیلی برای این کار وجود نداره و اینو پدرت هم خوب میدونه

شن های ساحل یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 00:37

حالا الکامپ چطور بود؟خوش گذشت؟:)...خریدی هم داشتی؟یا وسیله جالبی دیدی؟

آخه انصافا باید یه پست جدا از الکامپ می نوشتم. ولی نمی دونم چرا دیگه حوصله ش پریده. به خودم قول می دم که حتما یه چیزی ازش بنویسم.
خلاصه وار بگم، خیلی خوش گذشت که دوباره تو جو بچّه های ریاضی بودم، و خیلی تو ذوقم خورد که خیلی از ایده هام به عنوان اپلیکیشن تا الآن ساخته شده بود و خبر نداشتم.
و اینکه نمایشگاهش صرفا جهت معرّفی بود، بخش خرید که اصلا نداشت و چیزی که بهم گفتن اینه که تازه بخش سخت افزارش خیلی کم شده نسبت به سال های پیش.
وسیله ها هم خیلی تکراری بودن و تو هر غرفه هی تکرار می شدن ولی به عنوان یه نفر که بار اوّلش بود خیلی هیجان داشت واسم. کولینک های غول آسا یا حتّی دستگاه پاور های گنده. دستگاه هایی که وحشت ناک با سیم های هفت رنگ سیم پیچی شده بودند.
باحال ترینش هم پرینتر سه بعدی بود که از نزدیک دیدمش. فکر می کردم اینقدر عقب مونده ایم که تو ایران وجود نداره. رفتم، جلو چشمای خودم یه دونه برج میلاد رو پرینت زد! اون خفن ترین چیزی بود که دیدم تو الکامپ.

شن های ساحل یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 01:22

وای لینکین پارک میشناسی خیلی تعجب کردم معمولا هم سن هات نمیشناسن خواننده گروه بود چستر اتفاقا البوم امسالشون هم گوش کردم قشنگ بود برای کسایی که راک دوست دارن خوب بودن من اهنگ فروم اینساید شون و نامب خیلی گوش می کردم فقط یکم اهنگاش دپرسه زیاد گوش نده
http://s3.picofile.com/file/7448468167/Linkin_Park_From_The_Inside.mp3.html
http://lyrics.xytune.com/linkin-park-shadows-of-the-day/
http://bobet.ir/دانلود-آهنگ-نامب-numb-از-لینکین-پارک-ترجم/
http://lyrics.xytune.com/linkin-park-in-the-end/

می شناسم ولی صرفا در حد شناخت. اون زمانی که ما سیزده چهارده سالمون بود لینکین پارک خیلی مد شده بود بینمون. هی همه اسم مون رو می ذاشتیم لینکین پارک.

اتفاقا منم تعجب می کنم که انتظار داشتی نشناسیم. بچّه ها که خفه مون کردن اینقدر در وصف چستر مطلب به خوردمون دادن این چند روز. اینگار که خودشون یکی از اعضای بند باشن، البتّه من که می گم همه ش شو آفه در اون حد اطّلاعات ندارن. :)))
ولی اومدم به یادگار یه چند تا آهنگ شون رو شانسی از اینترنت گرفتم، سرم رفت. فکر کنم سلیقه ی موسیقی م اصلا با این آهنگ ونگ ونگ ی ها جور نیست. خیلی ادای احترام کردم که هندزفری رو وسط آهنگ از گوشم در نیاوردم.
حالا شاید اون چند تا جالب نبودن چون شانسی دانلود کردم، اینایی که تو گفتی رو هم گوش می دم ببینم چه جوریه.

شن های ساحل یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 02:19

پدرت همین مدلی پبش بره تا 6 یا 7 سال دیگه سکته میکن چه خبره انقدر استرس روانیش بالاه.می دونی نتیجه این بحث ها چی میشه! میشه منی که توی سن پایین مستقل شدم و الان وقتی میخوان بیان خونم نمی تونن میشه اینکه دو هفته ای میشه مادر میگه بیام ببینمت میگم نیستم یا کار دارم یا می پیچونم کار من درست نیست ولی برای پدرو مادر های این مدلی دوری و دوستی خیلی بهتره.ازشون انتظار بهتر شدن یا درک کردن نداشته باش هیچ زمانی.می دونم دوست نداری اینو بشنوی ولی کار دست کم می تون برات استقلال ایجاد کن کار زمانت می گیره خسته ات می کن ولی وقتی پول در می اری پول برات ازادی میخر.
اتفاقا منم توی کمد رختخواب ها قایم میشدم اونجارو دوست داشتم:)

آخه واقعا دلیل منطقی هم نداره با بچّه این قدر یکی به دو کنی. حوصله ی اضافی داره. ولی نه فقط جلو من اینجوری می شه با بچّه های دیگه ی هم سن من اینقدر لاکچری برخورد می کنه که نگو فکر می کنن چه پدر نمونه ایه.
مستقل شدنم به این راحتی نیست. خونه و امکاناتش یه چیز دیگه س. بعد مثلا خودت بخوای بکوبی یکی از نو بسازی. به نظرم خیلی سخته. دارم فکر می کنم تا آخر همین جوری ایگنورشون کنم و حالا حالا ها هم مستقل نشم و به کفشم هم نباشه حرفاشون.

عه. تو هم؟ منم. عین دریچه به نارنیا بود حتّی برام با وجودی که اون موقع هنوز نارنیا نخونده بودم.

شن های ساحل دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 00:22

اهنگ هاشون قشنگه ولی بیشتر بخاطر معنی متن اهنگ هاشون معروف شدن :)اهنگ خیلی سلیقه ایه...اخه چند تا هم سنت توی فامیل داریم نمی شناختن انگار فقط اهنگهای جدید گوش می کنن!!!
الکامپ بیشتر بدرد خرید اشتراک اینترنت میخوره انقدر که برای نمایشگاه تخفیف می زارن...اره پرینتر سه بعدی برای منم جالب بود اولین باری که دیدم..الکامپ امسال نرفتم...
اون حالا حالاها مستقل نشم یادت باشه هر برنامه ریزی 5 سال دست کم زمان اجرا احتیاج دار.
اون بین بالشت ها مخفی شدن حس خوبی داشت کسی پیدات نمی کرد.
اره دقیقا انگار نارنیا باشه فقط یه اسلان کم داشت و یه جادوگر برفی:)))

اون قسمت خرید اشتراک اینترنتش رو با تمام وجود تایید می کنم. :))

امیر سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 15:25 http://seire-takamole-man.blogsky.com

منم بچگیام زیاد میرفتم تو کمد! منتهی من بیشتر وقتایی که میخواستم فکر کنم و نمیخواستم بقیه مزاحمم باشن میرفتم
آخرش داداشم میومد و بهم میگفت دیوونه شدی؟ و منو میکشید بیرون (به همین ساعت قسم حلالش نمیکنم)

آره واقعا
خیلیا هستن که با محیط اطرافشون دنیاشون فرق داره
این به خودی خود چیز بدی نیست ولی اینکه اطرافیانش نمیتونن اون و دنیاشو درک کنن حس بدی داره برای اون شخص
میفهمم چی میگی

عه پس انگاری کمد خاطره ی همگانیه. من فکر می کردم خودم این اخلاق رو داشتم فقط. ولی الآن دو نفر از خواننده های همین جا برام نوشتن که این ویژگی رو داشتند.

حالا اینکه چرا فقط بچّه کوچیک ها رو به خودش جذب می کنه نمی دونم. شاید اگه آدم بزرگ ها هم قد و قواره شون تو کمد جا می شد هم چنان به رفتار بچّگی شون ادامه می دادند.

شن های ساحل چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 11:59

کی گفته ویژگی بچه هاهست من تا 16 سالگی توی کمد می رفتم الانم اگه به حد انفجار برس مغزم شاید همین کار بکنم بهم ارامش مید خداروشکر در 3 سال گذشته یکدفعه به حد انفجار رسیدم اونم کمد دم دستم نبود: )))))

اتفاقا نگفتم که ویژگی های بچّه هاست، منظورم این بود که بزرگ تر ها شرایطش رو ندارند وگرنه در اینکه حرکت خیلی باحالی هست شکّی نیست.
مثلا من به شخصه خیلی وقته امتحان نکردم چون مطمئنّم توی کمد های نسبتا کوچیک این خونه ی جدید جا نمی گیرم دیگه. :))) اگه هم جا بشم، کمد و قفسه هاش رو با هم می آرم پایین قوز بالا قوز می شه. بعد سر این هم باید یه دعوای جداگانه با اهل خونه داشته باشم.
و از طرفی هم هی بخوای قضاوت بشی که وای بچّه ی نرّه غول گنده با این لوس بازی هات از هیکلت خجالت بکش رفتی تو کمد چی کار! آدم ترجیح می ده بی خیال همون دو ثانیه آرامش تو کمد بشه و این حرف ها رو نشنوه.
بزرگ ها هم انگیزه ی رفتن تو کمد تاریک رو دارند شاید حتّی خیلی بیشتر از بچّه ها. ولی مهارش می کنن. خیلی هم تمیز.
خوب دردناکه که راهی نیست. باید برم یه چیزی که بهم حسّ مشابه بده پیدا کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد