Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ماکسیمم ولیوم

   نمی خواستم تا هفته ی بعد که امتحانام تموم می شن دیگه چیزی بنویسم اینجا، دلم می خواست پست بعدی م یه حس رهایی رخوت انگیز باشه و قهقهه ی زیر زیرکی م  که به خودم می گم ببین تموم شد دیگه و ضرب کلید انگشتام، مستانه وار، روی کیبوردم.

چرا براتون مقدمه بچینم؟ حالم بده. :)) ولی دلم می خواد ازینا بذارم. نیگا کیلگ:  :)))))))))))))))))

   همچین با بابام زدیم به تک و پوز هم که نگو. کلی فحش آب دار خوردم. کلییییی هم خورد شدم جلوی مامانم و ایزوفاگوس. دیگه هم وسطش طاقت نیوردم هرچی به ذهنم اومد پرت کردم تو صورتش. واسم مهم نیست هر چی می خواد فکر کنه. این دفعه چشمامو بستم و تا جایی که بلد بودم جواب دادم. دهنمو باز کردم. دلم خنک شد. هاه.

   چند خط اوّل مکالمه مون واسه قضاوت شماها کافیه. هر چند نیازی به اونم ندارم  و اصلا برام مهم نیست چی فکر می کنید. اینقدر که مطمئنم برخورد درست رو کردم هیچ وقت به این مطمئنی نبودم. ولی خب. می نویسم که یادم بمونه وقتی جوون بودم چه بابای نفهم و سگ اخلاقی داشتم.

فرض کن من به فاصله ی زمانی سه روز از امروز دو تا امتحان وحشت ناک پر واحد تداخلی دارم که اگه خراب بشن به هر دلیلی دخلم اومده و تقریبا عین روانی ها فقط با کتابام ور رفتم این چند روز. شاید روزی پنج ساعت هم نخوابیده باشم، غذای درست حسابی هم نتونستم بخورم ازاسترس.

حالا  الآن ساعت دو نصفه شب اومده میگه:


- کیلگ امتحان ت شنبه است؟

- نه شنبه نیست.

- کیه؟

- یه روزی هست دیگه. دوست ندارم بهش فکر کنم استرس بی خود می گیرم.

- دارم بهت می گم کیه؟

- شنبه نیست دیگه، گفتم که دوست ندارم بگم. نمی خوام الآن بهش فکر کنم.

- باشه دفعه ی بعدی که  از من چیزی پرسیدی منم  "گُه" می پاشم به صورتت.


 و دعوا دقیقا از همین جا شروع می شه.

و خونه می ره رو هوا.

هوار بعد هوار.

فحش پشت فحش.

یکی از یکی آب دار تر.

   همچین رومون به هم باز شده که نگوووو. دوست ندارم فحش های رد و بدل شده رو بنویسم دیگه. چون واقعا هم یادم نمی آد هر چی زور بزنم. خیلی غریزی فقط چند تا فحش اوّل رو خوردم بعدش که ظرفیت فحش خوردنم پر شد، منم صدام رو انداختم رو سرم و هر چی دل تنگم می خواست گفتم.

   بعدش مامانم اومد جدامون کرد و مستقیم رفت سراغ بابام به دفاع از من. برای یه بار تو کل عمرش طرف من بود و کلی نصیحتش کرد که نباید این جوری با من برخورد کنه سر هیچ و پوچ.


   بعدشم دیگه هر کی رفت سر جای خودش بکپه، ولی من حالم خراب شد.خیلی وحشت ناک و وحشی شده بودم. تمام صورتم قرمز شده بود و نمی دونم رو گونه هام عرق بود یا اشک. تار می دیدم رعشه ی بدنم گرفته بودم. سرفه هامم که همیشگیه. هر وقت عصبی می شم سرفه م می گیره در حد خفگی. سرفه پشت سرفه.

    واقعا نیاز داشتم که حالم رو درست کنم یه جوری. اعصابم ریده شده بود بهش. حوصله ی از خونه بیرون زدن و حرف و حدیثای بعدش رو نداشتم این موقع شب. رفتم تو دست شویی. در رو روی خودم قفل کردم. تبلت رو با هندفری گذاشتم تو گوشم، آخرین آهنگ پلی لیست همینی بود که تو پست قبل براتون آپلودش کردم. با ماکسیمم ترین ولومی که می شد گوش دادم بهش. هی بهم آلارم می داد که آقا نزدیکه کر شی کمش کن، منم هی با خودم فکر می کردم چرا این لعنتی زیاد تر از این صداش نمی کشه.

   یعنی به درجه ای رسیده بودم که برای فراموش کردن اتفاقای دور و برم ولوم ماکسیمم هم جواب نمی داد! یه چاه می خواستم، از همونایی که امام علی داشت. البته درد اون کجا و من کجا. ولی بازم...

   تازه یادتونه نوشته بودم نمی تونم با آهنگه هم خوانی کنم؟ خب الآن تونستم. تو عصبانیت خیلی کار ساده ای بود برام. خیلی شیک و تمیز کلی جلوی آینه دست شویی بالا پایین پریدم و کلّه م رو تا حد مرگ تکون دادم و بی صدا خوندم باهاشون  و رد دادم رسما. حتّی شاید رقصیده باشم. یادم نمی آد. صرفا قیافه ی خودم و چشمام تو آینه ی دست شویی می آن تو ذهنم که عین دیوونه ها بالا پایین می پریدم و سر و دست تکون می دادم. هیچ ایده ای ندارم چه مدّت اون تو بودم و کنترل اندام هام دستم نبود. یه حالت سکر آور نابی بود. نمی دونم شراب یا قرص ایکس یا این روان گردان جدیدا که اومدن هم همچین حسی به آدم می دن یا نه؟ من یکی باحالش رو تجربه کردم، بدون هیچ ماده ی خارجی ای، صرفا تحت تاثیر فعل انفعالات درونی خودم. نمی دونید چقد خوش گذشت. حس می کردم رو هوام. حس می کردم همون لحظه اگه بخوام می تونم پرواز کنم. حس می کردم مرکز همه ی هستی خودمم و بر همه چیز احاطه دارم. دنیا دور سرم می چرخید. یه شهربازی تمام عیار... یکی از بهترین دست شویی هایی بود که به عمرم رفتم...

   وقتی به خودم اومدم که مامانم داشت با مشت درو می کوبید که صداش رو بشنوم و بازش کنم. بعدشم گفت بیا بریم با هم آهنگ گوش کنیم چرا رفتی اون تو خفه می شی از بوی گند. چراغ اتاق رو روشن کرد و نشست وسط اتاق و یه چند دیقه خیره خیره هم دیگه رو نگاه کردیم و بعدشم حسّم رفت و به زور راضی ش کردم که بره و حالم خوبه و فلان. می خواست بهم قرص  آرام بخش بده که متاسّفانه من طبق معمول مقاومت کردم چون بدم می آد که فکر کنم برای یه لحظه هم که شده بیمارم. موقع رفتن نگام کرد و گفت:

"نمی دونی چه زندگی خوبی داری کیلگ."

 ابرو انداختم بالا و نیشخند زدم. ادامه داد:

"الآن ابرو بالا می ندازی، بعدا به حرفم می رسی. زندگیت خیلی قشنگه!"

خب الآنم که دارم بی خوابی می کشم و صدای خر و پف های بابای به درد نخورم از تو حال تو گوشم زنگ می زنه. زندگیم هم که خیلی خوشگله خودم خبر ندارم...

دفعه ی بعدی هم هرکی بهم بگه به بابات رفتی همچین لهش می کنم آبمیوه تحویل می دم. من هیچی م شبیه این چندش نیست.

دیگه خاطره هامم که تعریف کردم، برم بخوابم.