Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حسودی های مخفیانه ی یک شکم پرست

   من واقعا نمی دونم مشکل از منه، از مادرمه، از جو همیشه متشنّج خونمونه یا که چی.

ولی اکثر مواقع ما سر بعضا مسائل خیلی کوچیک و مسخره با هم دعوا داریم و عموما اگه صحبتی بین من و مادرم ردّ و بدل شه به غیر از احوال پرسی های روزانه، قطعا با احتمال نود درصدی نابی حاوی مقادیر زیادی تنش و دعوا و خشونت هست. خصوصا درگیری های لفظی این چند سال آخر به اوج خودش رسیده. از اون ور مادرم به علّت فشار های کاری ش، آستانه ی تحمّلش به شدّت پایینه و نمی تونه کلام از گل نازک تر رو تحمّل کنه و از من انتظار هایی داره که به سقف فلک می رسن.  از این ور هم من دیگه برام آستانه ی تحملّی نمونده این قدر که طی سال ها تحمّل کردم و جیک نزدم و نمی تونم کلام نا حق رو تحمّل کنم بیشتر از این.


خدا رو بسیار شاکرم که بابام حدودا دو ساعت از کل روز تو خونه ست و زیاد با هم مواجه نمی شیم ولی اگر دعوایی صورت بگیره با این یکی ، به مراتب مسخره تر و شدید تر از دعوای مادری ه، چون ساعت دوازده شب به بعد که بابام خونه ست نه من و نه خودش، هیچ کدوم رو اعصاب خودمون کنترل نداریم و اگه بهونه دست هم بدیم قشنگ می زنیم هم دیگه رو له و لورده می کنیم.


مثلا همین چند لحظه پیش دعوای نسبتا متوسطی با مادرمان داشتیم که به ریش مرلین قسم روم نمی شه حتّی بیام بنویسم سر چه موضوعی ولی زدیم اعصاب هم دیگه رو خاکشیر کردیم و الآن اون رفت سرش رو کرد تو گوشی ش و منم اومدم دکمه ی پاور کیسم رو زدم.

ما سر غذا با هم دعوا کردیم و کارمون به فحش و فحش کشی رسید. وقتی من که خودم یکی از طرفین دعوام تا این حد برام خنده داره این موضوع، خدا می دونه خواننده ای که تو بطن ماجرا نبوده چه چیزایی به ذهنش می رسه!

من کلا آدم کم خوراکی ام. ولی خوش خوراک. به این معنی که تقریبا باید بیان التماسم کنن که بیا فلان چیز رو بخور الآن می میری... ولی در عوض همه چیزی حتّی گل و چمن رو می تونم بخورم و مشکلی با خوردن غذا های مختلف ندارم به اون صورت. بنا به غریزه ی هر آدم معمولی ای، من هم یک سری غذای مورد علاقه دارم.


غذای امروز ظهر خونه ی ما غذایی بود که خیلی وقت بود بود نخورده بودمش و مورد علاقه م هم بود.

همیشه سر این غذا های دوست داشتنی، ما یه سهم بندی تو خونه مون انجام می دیم که هم ایده ی سهم بندی و هم نحوه ی سهم بندی به عهده ی مادر خانواده هست  و سهم هر کس توی یه بشقاب جداگونه ریخته می شه. من خیلی وقت ها که دیدم اصلا عادلانه نبوده این نوع سهم بندی ها، رفتم با خیال راحت بشقاب غذای ایزوفاگوس رو شخم زدم و هر تیکه ایش رو که دوست داشتم خوردم و به روی خودم هم نیاوردم.


از طرفی چون دوست ندارم هیچ وقت تنهایی غذا بخورم، امروز فکر کنم از همون صبح که بیدار شدم به غیر از یه لیوان چایی تا حدود پنج شش عصر که مادرم به خونه بیاد چیزی نخوردم. ایزوفاگوس چون بچّه س همیشه سهم غذاش رو سه چهار ساعت زود تر از ما می خوره و می ره پی کارش. ولی من به قدری از تنها غذا خوردن و فکر کردن به موضوع "من الآن یه گوشه نشستم و دارم تنها غذا کوفت می کنم." بدم می آد که حاضرم این حجم از گرسنگی در طول روز رو به خودم بدم و منتظر بشم تا یه آدم بزرگ تر از خودم برسه خونه و با اون غذا بخورم.


غذا خوردن با ایزوفاگوس لطفی واسم نداره. چون ترجیح می ده تبلت یا دستی ایکس باکس بگیره دستش و بازی کنه و غذا بخوره و من دیگه سنّم به این نمی خوره که سر غذا همچین حرکت هایی بزنم و لذّت ببرم. البتّه این بحث هم هست که غذا خوردن با پدر و مادرم هم چندان لطفی برام نداره چون اکثرا یا دارن در مورد مریض ها با هم صحبت می کنن یا در مورد فلان دوست مشترکشون که من نمی شناسم یا در مورد مسائل مالی ای که پیش رو دارن و کلا جالب نیست برام حرف هاشون صرفا دنبالش می کنم. اکثرا یه شنونده ی صامتم در حضورشون ولی به هر حال هر چی باشه از تماشا کردن هزار باره ی گیم آور شدن فلان بازی توسط ایزوفاگوس که خودم هم هزار بار قبل تر گیم آورش کردم، جالب تره واسم.


خلاصه امروز ما این همه در رابطه با کوفت کردن غذای مورد علاقه صبر ایوب پیشه کردیم تا بالاخره مادر ما خسته و زار و نزار خودش رو به خونه رسوند و گفت خسته س و نمی خواد با من غذا بخوره و فقط یک لقمه بالا  انداخت و در بی رحمانه ترین حالت ممکن به هیچ جاش نگرفت و گرفت خوابید و به من هم نهیب زد خودت هر چه قدر می خوای گرم کن بخور من دارم از خستگی می میرم می خوام بخوابم.

آقا ما یک نگاه به بشقاب غذا انداختیم و شیطینت وارانه زمزمه کردیم: "به درک خودم تنهایی همه ش رو می خورم." و واقعا سعی کردیم ولی نشد. فقط تونستم نصف حالت یه غذای معمولی غذا بخورم در حدّی که ته دلم رو بگیره با وجودی که غذای مورد علاقه هم بود، از گلو پایین نمی رفت. خلاصه همون جوری بشقاب دست نخورده م که سهم غذای خودم بود رو گذاشتم داخل یخچال تا بعدا که اشتهام برگشت بیام ادامه ش رو بخورم.


و فکر می کنید همین چند لحظه پیش چی کشف کردم؟ هیچی! فقط مادرم رو دیدم که داشت به بهانه ی اینکه امشب شام دیر آماده می شه سهم غذای ظهر من رو به خورد ایزوفاگوس می داد. دیدنش در یک آن فوق العاده حالم رو به هم زد و بیشتر نتونستم خودم رو نگه دارم و به روش آوردم که مگه این سهم غذای ظهر من نبود؟

و دیگه جرقه رو خودم با دستای خودم تولید کردم و بعدش بوووومب خونه تبدیل شد به یه میدون جنگ تمام عیار.  و این واقعیتی انکار ناپذیره که من واقعا تو دعوا های لفظی فوق العاده ضعیفم چون در آن لحظه نمی تونم سنگینی حرف های نفر مقابل رو تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم و از طرفی یه جواب دندون شکن بهش بدم. یعنی بیشتر در حال تعجّبم که نگاه کن فلان آدمی که ازش انتظار ندارم داره اینجوری با این نوع کلمات با من صحبت می کنه و مات برم می داره و نمی تونم خودم رو اون طور که لازمه دو طرف در دعوا تخلیه بشن، تخلیه کنم.


"الهی من بمیرم از دستت راحت بشم."

"خجالت بکش گنده بک."

"تو الآن وقت ازدواجت رسیده اون وقت سر غذا با برادر کوچیکت حسودی می کنی؟"

" کی می خوای بزرگ شی فقط هیکلت گنده شده!"

"خاک بر سرت."

"الهی یه بچّه مثل خودت گیرت بیاد."

" فقط هیکل گنده کردی قدر ارزن مغز تو سرت نیست اصلا!"

" برو  ببین بچّه های هم سنّ خودت چه قدر بزرگ و فهمیده ان. تو مثل دو ساله ها می مونی هنوز."

"دغدغه ت در حد غذا مونده، من بچّه های هم سن تو وقتی می آن پیشم این قدر بزرگ منشانه بر خورد می کنن، همیشه دارم حسرت می خورم چرا تو این شکلی شدی."

"اخلاق داداشت رو تو خراب کردی با این فکر های بچّه گونه ت. وگرنه این بچّه از اوّلش هم اینجوری نبود."

"هیچی حالی ت نیست."

"بنده ی شکم."

"صد مرحبا به عقل این بچّه. از تو که بیست سالته هوار تا بیشتر می فهمه."

"چرت و پرت می گی فقط."

"خاک بر سرت کنن که واسه شیکمت با مادرت یکی به دو می کنی. برو ببین همه چه قدر به فکر مادر هاشونن."

" بیا کوفت کن. د بیا دیگه. بیا بریز توش تا اون شیکم صاب مرده ت آروم بگیره."


خلاصه انواع و اقسام چیزهایی که می تونست رو پرت کرد تو صورت من. تازه همه ی اینا آمیخته با صدای ریز با فرکانس بالای جیغ جیغ طور و همراه لحن تحمیق و تصغیر و تخریبی. منم دیگه دیدم دارم کم می آرم بی خیالش شدم اومدم پای کامپیوترم چون حرفام رو زده بودم و شدیدا هم خنده م گرفته بود و اگه خنده م رو می دید که تا الآنم خاموش نشده بود اون صدای جیغ و ویغش.

من هیچ وقت زمانی که هم سن این بچّه، هفتم ابتدایی که زمان خودمون می شد اوّل راهنمایی بودم، کسی این شکلی به فکرم نبود. به وضوح یادمه پنج های صبح خودم ساعت می ذاشتم بیدار می شدم تنهایی صبحانه نون و پنیر خالی می خوردم و الآن به حدی رسیدم که دیگه حالم از نون و پنیر به هم می خوره، و ظهر ها هم می رسیدم خونه و خودم غذای فریز شده ی ده ماه پیش رو می خوردم و گاهی هم سه چهار روز پشت سر هم غذای تکراری روز جمعه رو می خوردم چون مادرم حوصله ی آشپزی نداشت و از جمعه واسه چند روز آینده غذا درست می کرد!!! و تهش بازم این نهیب رو می شنیدم که تو دیگه بزرگ شدی و خودت باید از خودت مراقبت کنی چون ما شغلمون خیلی وحشت ناکه و تازه برادر کوچیک ترت هم هست که رسیدگی بخواد.


الآن این ایزوفاگوس رو تو پر قو  یه نفر از خواب بیدار می کنه، میز صبحانه می چینن جلوش با ده مدل مختلف صبحانه، براش لقمه های کلّه گنجیشکی می گیرن و حتّی می ذارن تو دهنش، سه مدل میان وعده می ذارن تو کیفش شامل ساندویچ کتلت و میوه و شیر یا آبمیوه، سهم غذاش رو از من جدا می کنن، و تهش هم علاوه بر سهم غذای خودش سهم غذای من رو هم بهش می دن و من باید تهش همه ی این تیکه ها رو بشنفم. خب نخندم چه کنم. واقعا خنده داره. از نظر من که هیچ وقت عدالت تو خونمون سر این مسئله ی غذا رعایت نمی شده و تا هر وقت هم بخوان می تونن تو گوشم تکرار کنن، منم بهشون یادآوری می کنم هم چنان.

چون به هر حال از زمانی که یادم می آد من همیشه بچّه بزرگه بودم و از همون زمانی که برادرم به دنیا اومد تبدیل شدم به گنده بکی که بچّه گونه رفتار می کنه صرفا به این دلیل که یکی بچّه تر از خودم هم وجود داشت تو خانواده.


ولی جدا دیگه برام عادی شده این لحن ها و کمتر از روز های اوّلی که تصمیم گرفتم سکوت نکنم اذیتم می کنن و شایدروزی  به مرحله ای برسم که  از هر بیست  تا دعوا یکی ش رو هم واسه تخلیه شدنم اینجا ثبت نکنم. حداقلش اینه که کمتر از اون زمانی که دلگیر می شدم و جیک نمی زدم آسیب روانی بهم می رسه. کمکم می کنه با اعتراض کردن های این شکلی سریع تر ذهنم رو خالی کنم و فراموشم بشه. انرژی های منفی رو تو خودم نگه نمی دارم. ولی خوب چندان هم پیروز میدان نیستم و خودم هم که بهش فکر می کنم یه لبخند کج و کوله ای می آد رو لبم چون می بینم فقط اعصابم خورد شده. آدم این قدر مظلوم؟


مثلا اون اوایل دیالوگ الهی من بمیرم از دستت راحت بشم، تاثیر وحشت ناکی روم می ذاشت چون خیلی روی این قضیه مرگ حساس هم بودم خوب بلد بودن کجا رو هدف بگیرن. ولی واقعا الآن اصلا به کفشم هم نیست. یعنی می دونی به نظرم یه سری از برگ برنده ها رو باید نگه داری واسه دعوا های اساسی که می خوای توش ببری. اگه توی هر دعوا وقت و بی وقت ازش استفاده کنی، دیگه برگ برنده ت نیست. دیگه وقتی که نیاز داری رو طرف مقابلت اثر بزاره واسش بی اهمیّت می شه.


روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد؛

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست.

.

.

.

روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم

و نوشابه هایمان را دیگر جیره بندی نکنیم.

و هر تکّه پیتزا

بهانه ای باشد برای با هم بودن.

و من آن روز را انتظار می کشم.

حتّی روزی

که دیگر

نباشم.

نظرات 13 + ارسال نظر
شن های ساحل دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 01:35

چی بگم بهتر بشی دقیقا نمی دونم ولی می فهمم چی میگی توی اکثر خونه ها ازاین بحث ها هست مادرت عصبی بوده روز سختی داشته کارش درست نبوده اصلا ولی دیگه توان کارکردن توی شغلش نداره انرژیشو نداره مدیریت استرس بلد نیست و یاد نگرفته.منم مشکل غذا داشتم توی خونه نوزده سالم بود و خسته شده بودم از نبود غذای درست یه کتاب اشپزی خریدم شروع کردم به اشپزی خودم یاد گرفتم هیچکس راهنماییم نکرد اولین غذام یک ظهر شروع کردم و 7 شب حاضر شد و زیادم قابل خوردن نبود.از توی اینترنت نکته برداری میکردم از همسایه می پرسیدم از فامیل ولی سوال از پدرو مادر نه حوصلشو نداشتن تازه اشپزی منم شرایط داشت هر ماده غذایی حق نداشتم استفاده کنم..تو میگی غذای فریزری میخوردی یا غذای تکراری بنده خدا من تمام نهار های سوم دبیرستانم از این همبرگرهای اماده کارخونه ای بود بجز بعضی جمعه ها که مهمونی میرفتم خودم از این حالت که یکی بگه شریطم ازتو بدتر بود بدم میاد ولی خدایش بدتر بوده و می دونی همه اینا می گذر و انقدر اعصابت خرد نکن حق داری ولی راه حل چیه؟جدی پرسیدم به راه حل فکر کن:)

آره موافقم، ولی می ترسم برم آشپزی یاد بگیرم و بعد دیگه بشه لطف مداوم به اعضای خانواده. یاد گرفتنش سخت به نظر نمی آد همچین، ولی قبول کن بچّه های نسل من خیلی ذهنیت خوبی ندارن نسبت به آشپزی کردن. :)))
برم آشپزی یاد بگیرم بعد بخوام هر روز جنگ و دعوای اینم داشته باشم که خاک بر سرم چرا برای بقیه غذا درست نکردم!!! مسخره س تصورش هم.
البتّه این مشکلی که نوشتم زیاد ربطی به آشپزی بلد نبودنم نداره. بیشتر عدم رعایت عدالته نسبت به دو فرزند. ولی آشپزی یاد گرفتن می تونه خیلی مفید باشه واسم. از طرفی اگه یاد بگیرم چیز میز درست درمون درست کنم، هیچ وقت با کسی به اشتراکش نمی ذارم. عمرا.

اون تیکه ساندویچ آماده ی کارخونه هم اتفاقا آرامش بخش بود. :))) خیلی دلم سوخت. می بینم شما ها هم ازین تجربه ها داشتین آستانه ی تحمّلم نا خود آگاه می ره بالا تر.

نارنجی دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 04:14

از این بی عدالتی ها تو اکثر خونه ها هست
هر چند واسه منم عادی نشده ولی کاریش نمیشه کرد
اینکه میگن پدر و مادرا همه بچه هاشون رو به یک اندازه دوست دارن یه دروغ محضه
دختر خاله من خیلی صریح برمیگشت میگفت من بچه کوچیکم رو از این بزرگه خیلی بیشتر دوست دارم
حالا بماند که کوچیکه چقدر اذیتش میکنه و بزرگه چقدر مظلومه
یه سریا مثل این صادقن
یه سریای دیگه تز میدن که نه اصلا اینطور نیست و...
یا این دم باریک دیوونه چند وقت پیشا راجع ب مرگ خوشخواب داشت حرف میزد
و میگفت اگه بمیره تبلتش واسه من میشه
خب خر بود دیگه(و هنوزم هست) و اصلا درک درستی نداره که مرگ چیه
بعد مامانم یهو جیغ کشان میگه وای خدا نکنه
همه تون بمیرید ولی خوش خواب نمیره
یعنی قیافه پوکر فیس من اون وسط دیدن داشت
حداقل میتونست به دم باریک بگه خودت بمیری
چرا پای همه رو کشید وسط
راجع ب خوراکی که دیگه اصلا هیچی نگم
کار به جایی رسیده که دم باریک میاد یواشکی خوراکی هام رو میخوره
بعد که شاکی میشم من رو دعوا میکنن که تو خیلی بیشعوری که با این سن و سال داری واسه یه دونه پفک با این بچه بحث میکنی
برو خجالت بکش که داری واسه پفک دعوا میکنی
اصلا مگه با پول خودت خریدی
تو پولت کجا بود
اینا همه ش پولای ماست
تو که خودت درآمد نداری
یعنی هم خوراکیام رو میخورن هم کلی حرف بارم میکنن
یا چند وقت پیش رفته بودن فروشگاه
دم بایک بالای پنجاه تومن واسه خودش خوراکی خریده بود
اونوقت یه پفک و یه چیپس آوردن گذاشتن کف دست من
اعتراض هم که کردم گفتن ما میتونستیم همینم واست نخریم
اما به نظرم این موضوع با سکوت حل نمیشه
باید حتما اعتراض کرد و گفت که ناراضی هستی
اصلا هم بحث چهار تا دونه پفک نیست که اونا فکر میکنن من واسه پفک دارم دعوا میکنم
بحث بحثه حق خوریه

دمت گرم. کلّی خندیدم و بشاش شدم.
حداقل آرامش می گیرم وقتی می بینم اون همه بچّه های گل و بلبل هم سن خودم که پای ثابت همه ی دعوا ها هستن و ازشون تو سری می خورم، وجود خارجی ندارن.
می خواستم مطمئن بشم از دیدگاه چند نفر دیگه به غیر از خودم، رفتارم چندان غریبانه و خارج از عرف نبوده که یقین پیدا کردم الآن.

سالاد فصل دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 16:57

من چرا همچین چیزایی رو تجربه نکردم؟حس آنرمال بودن بهم دست داد..
حتی یادمه از مدرسه که می اومدیم خواهر کوچک ترم برام غذا گرم میکرد:)))من اونیم که در حق خواهر کوچکترم ظلم کردم:):/

چون احتمالا شما دقیقا یکی از اون هایی هستی که من وقت و بی وقت به خاطرش تو سری می خورم . همون هایی که بسیار بزرگ منشانه برخورد می کنن و مادرم حسرت به دل مونده که شبیه شون بشم. :{
خوش به سعادتتون.

شن های ساحل دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت 19:09

دقیقا ترست درسته وقتی شروع میکنی به اشپزی اونا هم انتظار غذا دارن برای منم همین طور بود ولی من اینجوری بهش فکر می کردم من دارم برای خودم غذا درست میکنم یکم بیشتر درست میکنم اونا هم بخورن من که نمی تونم گرسنه بمونم در هر صورت باید اشپزی کنم و اینکه مواد اولیه شواودا میخرن. خب هر ماده غذایی میشه خورد ولی بعضی وقتا واقعا یه غذای درست یا حتی سنتی احتیاج داری مثل قیمه یا قرمه پختن اینجور غذاها هم مهارت میخواد هم زمان بره.
بعدهم اینکه توی خونه ای که عدالت نیست منتظر معجزه نباش انتظار نداشته باش مثلا با حتی هزار بار بحث کردن با تو درست بشن که نمیشن الان هنوز عمق موضوع برات مشخص نیست فقط محدود به تبعیض در مورد غذا یا حتی لباس یا وسایل وقتی که بزرگتر میشی موضوع عمیق تر میشه و دردناکتر مثل حق انتخاب هایی که ازت گرفته میشه یا احساس های که برای بقیه هست ولی برای تو نیست اینا پررنگ تر میشه
اینجور رفتار های پدر و مادرها فقط برای تخلیه عصبی خودشون و اینکه توانایش دارن وقتی گیر سه پیچ بهت میدم در مورد مستقل شدن فکر کن به امکاناتی که برای پیشرفت داری به سنجیدن شرایطت فقط بخاطر اینکه دارم به 7 یا8 سال بعدت فکر میکنم که چقدر سخت میشه ولی وقتی برای خودت هدف تعیین می کنی وقتی زندگی چند سال بعدت اونجوری که واقعا دوست داری تصور میکنی و براش مسیر میچینی تا قدم به قدم بهش نزدیک بشی دیگه خیلی راحت تر میشی دیگه اینجور بحث ها اذیتت نمی کن چون هم امید داری به تغییر و هم می دونی به خودت متکی تر هستی می دونی داری با زندگیت چی کار می کنی.خلاصه تبعیض به مرور عوض نمیشه مگر اینکه قواعد زندگیت خودت تعریف کنی.فکر کنم نباید ایناروبهت میگفتم می دونم بعضی وقتا ادم فقط احتیاج به غرزدن داره دلش نمیخوادعمیق فکر کن ولی چون مسیری که خودم طی کردم یکم نگرانم میکن:)
دلت بسوزه امشب دارم پیتزا درست میکنم:))))) کاملا با اشپزی بلد بودنم دارم پز میدم.راحت باش خواستی فحش بده اشکال نداره: )))))

پس نتیجه می گیریم با وجودی که حوصله ی غذا خوردن رو هم ندارم در اکثر مواقع، حالا باید یاد بگیرم چه جوری خود غذا رو درست کنم. هوم. هدف دراز مدتیه.
می ره تو صف کار های در انتظار انجام.
خدا رحم کنه فقط. خیلی بدم می آد. :| ولی چون می تونه مفید باشه و خودم هم یه مدّت روش فکر کرده بودم... نتیجه می شه که بلی. راست می فرمایید.
یه چند تا خوبش رو یاد می گیرم که بقیه هم خوششون نیاد فقط خودم میلم بکشه بخورم. جرئت نکنن بهم بگن واسه ما هم درست کن.
خورشت بامیه و کنگر و کدو خوبه برای شروع. :-"
طرف دار هم نداره تو خونمون غیر از خودم. :))))))

و اینکه متاسفانه با خوشبختانه. من دلم نمی سوزه با خوندن خطّ آخر. یکم عجیبه از نظر خودم هم. ولی باور نمی کنی اگه بگم با خوردن پیتزا اون قدر ها تحریک نمی شم در مقایسه با بقیه. همین قاعده برای سیب زمینی سرخ کرده هم بر قراره تو ذهنم. که الآن شاخت در می آد مطمئنّا. :))) فلذا فحشم هم نمی آد. همیشه تو این شبکه های اجتماعی می بینم عکسش رو آپلود می کنن مردم زیرش غش و ضعف می کنن من به این حالتم که چرا اینجوری ان اینا؟ :))) نوش جان آشپزش به هر حال.

شن های ساحل سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 00:01

خورشت بامیه و کدو هم خوشمزه هستن ولی کنگر نمی تونم تصور کنم تزش فراریم: )))پیتزا فقط خونگی.
داشتم چند تا اهنگ جدید گوش می کردم یادم افتاد دنبال اهنگ بودی
میزارم شاید بد نبود:)
http://www.gratomic.com/hamid-hiraad-rosvaei/

http://www.gratomic.com/hamed-homayoun-ashegh-shodam-raft/

http://www.gratomic.com/sirvan-khosravi-khoshhalam/

خودم هنوز کامل گوش نکردم فقط دیدم معروف هستن و شاد گذاشتم: )

سپاس. هیچ کدوم رو نشنیدم.

چه کج سلیقگی ها که تو وجود من نهادینه نشده. انصافا چرا هیشکی دوست نداره کنگر رو؟ تازه اوّلش هم کاف داره مثل کیلگارا. حالا که شد از همین شروع می کنم.

سالاد فصل سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 15:09

نه بابا فکر نکنم من جز بچه های گل و بلبل قرار بگیرم..
طبق گفته ی مامان و اقوام نزدیک من از بچگی روی خوراکیام حساسیت ویژه ای داشتم و پتانسیل این داشتم که بخاطرشون ادم بکشم بنابراین از اون موقع تا الان تحتتتتتتتتتت هییییییییییییچ شرایطی کسی به غذای من دست نمیزنه...چون بچگیم بوده نوشتم یادم نیست:/
اما خب تو که غذا رو نمیخواستی بخوری حالا چه فرقی برات داشت همینجور تو یخچال بمونه یا خودت بخوریش؟؟؟ضمنا تو که اینقدر بدت میاد کسی به غذات دست بزنه چطور خودت خیلیییی راحت قبلش به غذای داداشت(نمیدونم چرا لقبش هیچ وقت یادم نمیمونه:/)ناخونک زدی؟؟؟؟چیزی ک عوض داره گله نداره کیلگ جان:))
برو ببین چه غذاهایی مامان و بابات بدشون میاد همونا رو یاد بگیر که نخوای برای بقیه هم اشپزی کنی.به بلاگی بود قبلا رسپی غداها رو میذاشت،نمیدونم هنوز هست یا نه اما "دکتر سرآسپز" رو سرچ کن ببین هنوز هستش یا نه..البته غذای مورد علاقه ی مامانت رو یاد بگیر و در مواقع خاص براش درست کن قطعا این کار خیلی تحت تاثیرش میذاره..

خب پس بگو این روشته. از همون اوّل طوری دست بالا گرفتی که جرئت نکنن بهت بگن بالا چشمت ابروعه. نوین و زیرکانه ست. فقط اینکه باید از اوّل زندگی و دوران طفولیت عملی بشه که من اون دوران خوش برخوردی کردم الآن دیگه تیغم نمی بُره.
دست درازی می کنم چون معتقدم عادلانه سهم بندی نمی شه وقتی از نظر خودم عادلانه شد ولش می کنم دیگه!
ولی این شرایط اینجوری بود که طرف غذای خودش رو هاپولی کرده بود رو هوا، بعد همون سهم اندک و کم من رو هم داشتن فرو می کردن تو حلقومش. خیلی حرصم گرفت.
غذا ی سرآشپز کیلگ تا الآن تصمیم بر این شده که کنگر. حالا وقت کنم برم ببینم دنیا دست کیه.

مورد آخر رو هم که عمرا، من اصلا همچین آدمی نیستم با این پاچه خواریا. خیلی ساده تر از اینا حتّی می تونم سرش شیره بمالم ولی حاضر نشدم عزّت نفسم رو زیر پا بذارم تا الآن.

شن های ساحل سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 17:28

یه سوال تخصصی بپرسم کیلگ از کدوم قسمت کامپیوتر خوشت می اد؟برنامه نویسی؟امنیت؟وب؟برنامه نویسی چی؟ سی یا سی پلاس یا شی گرا مثلا تحت وب مثل پی اج پی یا اصلا طراحی وب سایت؟یا شبکه بندی ها و روترها قسمت سخت افزارش یا نرم افزارش؟
همینجوری برام سوال شده بود که اگه اتفاقی کتابی از اون موضوع دیدم اینجا یزارم

آره. شدیدا آره.
ببین من تخصّص م (!!) سی پلاسه که باهاش مسئله های ریاضی و الگوریتمی و گراف و اینجور چیزا حل کنم. یعنی یه جور مدل سازیه ریاضی بود بیشتر که بهم حال می داد. ولی الآن دیگه به دردم نمی خوره اصلا. به بقیه ی زبان ها هم یه توکی زدم ولی اصلا کافی نیست و یادم رفته حتّی.
مثلا طراحی وبسایت قبلا ها طرفای دوم دبیرستان بلد بودم با اچ تی ام ال و پی اچ پی می زدم و قالب و فرم و اینجور چیز ها می نوشتم ولی فکر نمی کنم بهش علاقه داشته باشم به اون صورت و الآنم که خیلی گذشته سفید شدم کاملا. واسم خیلییییی خسته کننده بود.
از امنیت و شبکه بندی و روتر و اینا هم هیچ چی حالیم نیست و درست نمی دونم هر کدوم چه فیلدی اند، ببخشید اگه سطح انتظارت بالا تر بود. :)))
اتفاقا الآن به صورت سلف استادی دارم می زنم تو سرم جاوا یاد بگیرم. قدم بعدیش می شه اندورید. که تهش اپلیکیشن بسازم باش. هرچی در این باره به چشمت خورد بفرستی و خبرم کنی ممنون می شم.
و البتّه مسلّما هک. در جریانی که. حالا هر چه قدرم که بگید چه بچّه ای با این اهدافش، ولی من هک و امنیت رو فوق العاده دوست دارم.

سالاد فصل سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 17:38

:|
اقا اشتباه شد،وقتی خودت نمیخواستی باقی عذات رو بخوری چه فرقی برات داشت ک تو یخچال بمونه یا داداشت بخورش؟!

متوجّه شدم. فرقش اینه که من کی گفتم دیگه نمی خواستم بخورمش؟ گذاشتمش تو یخچال با خودم گفتم دور و برم یه چند تا آدم بیاد تو محیط شلوغ کوفتش کنم از گلوم بره پایین.
از نظر روانی واقعا تجربه ش کردم که افت اشتها بهم دست می ده وقتی محیط خلوته.
یکی دیگه از دلیل هام هم اینه که کلا نمی تونم مثل گاو بخورم، همیشه بعد از یه تعداد مشخصّی قاشق غذاش هرچی باشه دلم رو می زنه. نه که سیر بشم، دلم رو می زنه و اگه یه غذای دیگه باشه همون لحظه می تونم بخورمش ولی این یکی رو نه! راه حلّش هم اینه که باید چند ساعت دیگه برم سراغش که مزّه ش از دهنم رفته باشه. چه می دونم بیماری هام که کم نیست شکر خدا.

رها سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 19:29 http://raha-bash.blogsky.com

بین جمله هایی که مامانت بهت گفته فقط آخریه یکم بد بود. بقیه چیز خاصی نداشت. تو خیلی مودبی

سخت نگیر. منم بچه اولم و دقیقا یه کلاس هشتمی تو خونه داریم که نسبت به من بیشتر لی لی به لالاش میذارن و البته از من پررو تره. ولی خب چه میشه کرد؟! :)

در اینکه من یکم زیادی مودبم که هیچ شکّی نیست. :)))
ولی اتّفاقا من از آخری زیاد ناراحت نشدم. بیشتر اعصابم از اون گزاره هایی خورد شد که عقلم رو به سخره می گرفتن.
کاری نمی شه کرد! نگاه می شه کرد فقط. :[

سالاد فصل سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 21:46

پاچه خواری نیست کیلگارا.این همه مامانت غذا درست کرد برات یه بار هم تو درست کن براش.
تازه میتونی تو تولدش یا مناسبتایی این چنینی با پختن غذای مورد علاقه اش خوشحالش کنی.
چرا قکر میکنی با این کار عزت نفست میره زیر سوال؟؟

خودشم که چپ و راست همینا رو بهم می گه ک. :|
و احتمالا همچین احساسی دارم چون عین حرفای خودشه که داری بهم می گی. می دونی بین خودمون بمونه اینوری ها نفهمن، ولی من هیچ وقت گزاره های دستوری رو انجام نمی دم حتّی اگه پیامد خوبی داشته باشه. ؛) باید خودم بخوام. باید ایده ش خودش بیاد تو ذهنم.
دوست دارم اگه یک بار بخوام غذا درست کنم عشقی باشه، نه به خاطر دستور و اوامر دیگران.
اینا هم که می بینن من این مدّت تعطیلم انگار ارثیه ازم طلب دارند، انواع و اقسام کار هایی که به ذهنشون می رسه رو دوست دارن بندازند رو گردن من. واقعا هیچ کدوم از دوست های واقعی م همچین کارایی نمی کنن که از من انتظارش می ره تو خونه!
و در ضمن مادر از اینجور آدم ها نیستن که با این کار ها تحت تاثیر قرار بگیرند زیاد. منم از اینجور آدم ها نیستم که بخوام با غذا درست کردن دل کسی رو به دست بیارم! مسخره س واسم. آدمی که با یه بشقاب غذا بخواد دلش به دست بیاد، همون بهتر نیاد!

امیر پنج‌شنبه 2 شهریور 1396 ساعت 11:18 http://seire-takamole-man.blogsky.com

چه درد مشترک همه گیری !!

منم تو اینجور مواقع خیلی قاطی میکنم و وقتی بهم میگن خاک تو سرت که سر غذا انقد عصبی میشی و منم میگم بحث غذا نیست بحث زور گفتنه میشم سوژه ی بقیه

گاها به فکرم میزنه سر همین مسائل بزنم با چماقی چیزی داداش بزرگترمو ناک اوت کنم (منم از اون بچه کوچیکتر های مظلومم :| )


وجدانا برام عجیب غریبه که چطور اینهمه آدم همسن و سال من این مشکلو دارن . فک میکردم فقط خودم اینجوری ام . اصلا آدم وقتی میاد وبلاگ مینویسه تازه میفهمه مشکلاتی که قبلا به نظر خودش هم مضحک میومده یه درد همه گیره و چیزیه که همه باهاش درگیرن (حالا اینکه این "همه" ای که توی این وبلاگا میبینیم چرا هیچوقت دور و بر ما آفتابی نمیشن و صرفا تو وبلاگا از این چیزا میبینیم و تو واقعیت همه همون حالت گرگ وارانه ی معمول رو دارن خودش جای تعجب داره)

جدیدا یه پست می خوام بنویسم به نام "پشت صحنه".
چرک نویسه فعلا. به محض اینکه تمام چیزی که می خوام رو بتونم توش بیان کنم عمومی ش می کنم.
حرف دلش همونیه که تو پاراگراف آخر نوشتی.

امیر چهارشنبه 22 شهریور 1396 ساعت 11:52

نظر قبلیم بی جواب مونده که هنوز!

از تو بعیده کیلگ!

چرا از من بعیده؟
اتفاقا از یه وبلاگ انتظار بره، همین جاست.
ببین من واقعا تو جواب نظر دادن فوق العاده تنبلم.
گاهی اصلا حسّش رو ندارم.
بچّه ها عادت کردن دیگه. نه اینکه برام مهم نباشه... نه. اتفاقا خیلی ذوق زده می شم وقتی می ببینم نظر ها رو. ولی خب. رو مود حرف زدن نیستم خیلی وقت ها.
قصدم بی احترامی هم نیست واقعا. همه شون رو می خونم ولی جواب دادن و حرف زدن برام سخت بوده همیشه.

اگه حس می کنی یه کامنت درخورد توجه بیشتری بوده که من بهش جواب ندادم و ازم انتظار می رفته جواب بدم، عین همین جا یه یادآور برام بذار که دوباره بخونمش.

امیر یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 13:01

جواب دادن که زوری نیست

هرجا حسشو داشتی جواب بده
حسشو نداشتی هم نده

به خداوندی خداوندگار که اگه من اپسیلون خلاف این قاعده عمل کرده باشم تا حالا. :))))
چند وقت پیش کامنتی رو تایید کردم که دو سال از نوشته شدنش می گذشت. :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد