Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم...

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

فکر کنم از فردی به اسم محسن فریدونیه. عنوانم و خط اوّلم. الآن دقیق مطمئن نیستم و گیج تر از حالتی ام که بتونم درست حسابی سرچ بدم، ولی باید یه حقّ نشری واسه شاعرش قائل می شدم به هر حال تا موقعی که بگردم و سر فرصت مطمئن بشم.


انگاری قسمت نیست ما زیاد از خوشی هامون رو این وبلاگ بنویسیم. انگاری بند ناف وبلاگم رو با کیسه ی تهوع بودن بریدن. می خواستم واستون از الکامپ بنویسم و قطعا می نویسم وقتی که دوباره شارژ شم. ولی... همیشه همین ولی های لعنتی!

اصلا من امروز خونه نبودم. صبح زدم بیرون، هشت برگشتم. له و لورده و ذوق زده از نمایشگاه. با کلی انرژی. ولی دشارژم کردن. بلافاصله.


همین چند ساعت کوتاه شب کافی بود برای خروس جنگی بازی های من و بابام. اعصابم خط خطیه.  آخه بگم بابا؟ بگم مامان؟ بنویسم بابا و مامان؟ احساسم رو بهشون از دست دادم. هر بار که می گذره یکم آرامشم رو به دست می آرم، به خودم می گم نه کیلگ اینا پدر و مادرت هستن، ازین فکرای اسیدی نکن. ولی وقتایی مثل الآن باز بر می گردم رو همین عقایدم و با خودم می گم خودت رو گول نزن بیچاره، این واقعیته. 


می دونید  چرا بعد دعواهام می آم اینجا اعلان عمومی می زنم که آهای من دوباره دعوام شد؟ یک چون ضعیفم. دو چون دوست دارم این احساس رو داشته باشم که به غیر از خودم چند نفر دیگه، چند نفر دیگه که هیچ ربطی به زندگی اینور مانیتورم ندارن، حداقل می تونن بخونن که تو ذهن من چی می گذره. درک هم نکردن هیچی. ولی می خوننش. در حدّی که من می تونم تایپش کنم، لمسش می کنن. 

این بهم آرامش می ده که هر چند این افکار بیان نشدن تو دنیای واقعی، ولی وجود داشتن و من چند نفر دیگه رو از وجود داشتنشون با خبر کردم. به چند نفر دیگه گفتم که اینا تو سرم می اومد. این خود آرامشه.


چند لحظه پیش داشتم به خودم فکر می کردم. خودم هم باورم نمی شه. ولی داشتم به سرطانی بودنم فکر می کردم. داشتم فکر می کردم ای کاش سرطانی چیزی داشتم. ای کاش یهو فلج می شدم. یه ضعف جسمی به چشم دیدنی تو وجودم پدیدار می شد. آدم ازین بد بخت تر؟ چهار ستون بدنت مثل شیر سالم باشه و تو مغزت به همچین چیز هایی فکر کنی؟ حالم از فکرای خودم به هم می خوره حتّی!


دلیل هم داشتم واسه این فکرم. جمله ی بابام تو دعوا. یه چیزی بود تو مایه های "چشماتو واسه من اون جوری نکن، ننه من غریبم بازی هم در نیار آشغال." که البتّه من خودم خبر نداشتم ازین حالتم. ولی دیگه نمی دونم باید با کدوم تیکه ی بدنم باید بهشون حالت روانی خودم رو حالی کنم. یعنی خب می دونید، اگه دست خودم بود همون حالت پوکر فیس همیشگی م رو حفظ می کردم. ساکت، کم حرف، بی حالت. ولی این حالت چشمام که بابام وسط دعوا توصیف کرد...  یعنی اون تو، توی اون مغز لعنتی م یه خبری هست که حتّی گشاد شدن چشمام رو هم نتونستم کنترل کنم دیگه. یعنی با حرفاتون منو به مرزی از ناباوری رسوندید که داشته از تو چشمام می زده بیرون. یعنی داشتم می ترکیدم از هجوم حرف هایی که گیر کردن تو گلوم.


درد داره. احساساتت واقعی باشن، بهت انگ نقش بازی کردن بخوره. این خودش آدم رو بیشتر از هر چیزی به جنون می رسونه. برای همین داشتم فکر می کردم از نظر چنین پدری، سرطان داشتن می تونه دلیل لازم و کافی ای برای تیکه پاره بودن روانم باشه یا نه. یا بازم فکر می کنن به سلول هام دستور دادم نقش سلول های سرطانی رو بازی کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه سکته ی قلبی کنم، بالاخره می تونن بفهمن که من خود واقعی م بودم نه یه اکتور؟ یعنی اینقدر دارم از نظر روانی زجر می کشم که حاضرم سرطانی بودن رو به جون بخرم ولی یکی ازین دل صاب مرده م خبر داشته باشه.


درد من اینه که به یک نفر از جنس فهم... از جنس درک محتاجیم. یکی که بهمون نگه اکتور. نگه ننه من غریب. یکی که حداقل بعد اینکه فحش ها رو داد بتونه بخونه که با موفقیّت روانمون رو فول مارک خاکشیر کرد.  بله. من کیلگارام. الآن ساعت یازده دقیقه از روز جدید رو رد کرده و من نمی تونم این فکر مسخره م رو مهار کنم. دارم فکر می کنم ای کاش سرطان داشتم یا معلول بودم و حداقل از ظاهر جسمی م می تونستن احتمالش رو بدن که داخلش هم چیز به درد بخوری نمی تونه باشه. 


الآن ولی مثل این گیلاس گنده های تابستونم. آب دهنت شره می کنه وقتی می خوای گازش بزنی. اون قرمزی پوستش رو که می بینی با خودت می گی وای تابستون چه فصل محشریه. ورش می داری. لمسش می کنی و دندونات رو با ولع فرو می کنی توش. اه. تُفش کن. از داخل گندیده بود. کرم زده بود. فروشنده ی کلاه بردار. آشغال فروخته بهمون.


بچّه که بودم حول و هوش نیمه ی اوّل دوران ابتدایی، خونه مون یه ور دیگه بود. تو اون خونه ی قدیم، یه کمد داشتیم واسه لحاف رخت خواب ها. الآنم داریم، ولی اون فرق می کرد. وقتایی که دلم می گرفت می رفتم سراغ کمده. درش رو  باز می کردم، پاهام رو می زدم و دونه دونه از لحاف ها می کشیدم بالا. بالاتر و بالاتر. می رفتم روی بالا ترین تشک می نشستم. بعدش در رو از داخل رو خودم قفل می کردم. تاریکی مطلق می شد. می رفتم اون تو هر چه قدر دلم می خواست زار می زدم. مشت می کوبیدم به لحاف رخت خواب ها. سر و صورتم رو می مالوندم به تشک های خنک. به تاریکی خیره می شدم.

فکر کنم اینو تا حالا به هیشکی نگفته بودم. یکی از خاطره های خیلی عمیقم بود. فکر کنم مامانم هم با وجودی که می دونست من با حالت قهر رفتم اون تو، به این فکر نمی کرد که دو ساعت تمام چی کار می کنم. فکر می کرد قهر کردم لابد. ما خونواده ی نازکشی نیستیم کلا. طرف رو ول می کنیم به حال خودش. خوب که شد بر می گرده لابد. من با تمام بچگیم، اون تو متکّا گاز می زدم. دندونام رو با تمام وجود رو متکّا فشار می دادم. انگار که بخوام تیکه تیکه ش کنم. رو متکّا جیغ می کشیدم، هوار خفه می کشیدم. صدا خفه کنم بود متکّا. حتّی تهش که تصمیم می گرفتم از کمد بزنم بیرون، یه دور متکّا ها رو می آوردم بیرون تا دایره های اشکی یا تفی یا مف مفی روشون رو اندازه گیری کنم. رد اشک هام روی متکّا ها، همیشه با استراتژی عرق های باباست حل می شد. 

آره من اینجوری بودم. چی کارش کنم. به کفشم. شاید فردا که دوباره اینا رو بخونم پشیمون بشم از نوشتنش. ولی باید می نوشتم، که الآن بتونم ته این جمله م بنویسم  که دلم اون کمد رو می خواد. شدییید. انگار که سیگار لای انگشت دو و سه ی یه آدم سیگاری باشه. انگار که عرق تو بطری یه الکلی باشه. انگار که هروئین تو سرنگ یه نشئه باشه. همین الآن. همین الآن. من کمد لحاف رخت خواب های سال هشتاد و دو رو می خوام. اگه این خاطره م رو فاش نمی کردم، شما نمی فهمیدید فرق اون کمد رو برای من با همه ی کمد های دنیا.

دلم می خواد بازم پاهامو بزنم به تشک ها... به لحاف ها... بکشم بالا... بکشم بالا... بکشم بالا...


به عنوان غزل آخر هم دارم به این فکر می کنم که در آینده تو هیچ کدوم از پایان نامه هام، مقاله هام، کتاب شعر هام و رمّان هایی م که قراره بنویسم، کوچیک ترین تشکّری از پدر و مادرم نمی کنم. دلم نمی خواد حتّی اسمشون رو تو کتاب هام بیارم چه برسه برای تشکّر. کتابام نجس می شه. 


تکرار کن کیلگ...؟ آفرین. من نمی بخشمشون. تکرار؟ من نمی بخشمشون و فراموش هم نمی کنم. 


داستان دعوا هم از اون جایی شروع شد که بابام دلش خواست صداش رو ببره بالا و تو چشمای من زل بزنه و تکرار کنه: تو هیچ کاری واسه معدّل آوردن این ترمت نکردی با وجودی که می دونستی مهمّه! همیشه همین بودی...

و فقط آرشیو یه روز از ترم پیش من، کافی بود که دلم بخواد به جای اکتفا به دعوای لفظی، با ماشین چمن زنی صد بار فرشش کنم.


پ.ن: خب وارد فاز دوم این پست می شیم. قسمتی که من اینقدر فکرای تو سرم رو می نویسم تا خوابم ببره.


۱) چرا کاش من سرطان داشتم؟ کاش اینا نازایی داشتن.

۲) اصلا شاید من بچّه ی واقعی شون نباشم. شاید پرورشگاهی ای چیزی ام...

۳) یعنی الآن واقعا هر دوتاتون این قدر راحت خوابیدین؟ چه جوری می تونین؟ من یه بار خودکار دوستم رو یادم رفت پسش بدم، تا صبح از خواب می پریدم و خواب های نصفه نیمه ای از لوله خودکار می دیدم. شما الآن خوابیدین وقتی اینجوری ریدین به اعصاب من؟

۴) اگر من بمیرم...  از مقیاس یک تا ده، چه قدر راحت تر می خوابین؟

۵) چاقوی دسته آبی.

۶) چه قدر از خودم متنفرم. 

۷) فکر کنم امروز یکی خودکشی کرده. یکی ازین گروه لینکین پارک. وقت نکردم خبر ها رو بخونم هنوز. ولی یه چیزایی شنیدم.  دارم به اون فکر می کنم الآن.

۸) من می خوام مثل اون یارو توی خیابون یک نصفه شبی جمعه دستی بکشم. دقیقا با همین صدای گوش خراش. می خوام.

۹) فردا حداقل تا ده شب اصلا نباید با اینا تو خونه باشم. باید حواسم باشه ساعت های تو خونه بودنم رو کاملا بر عکس اینا تنظیم کنم.