Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چرا هیچ موجودی مسئولیت تصویر های ذهنی منو بر عهده نمی گیره؟

دو سه روزه، حس می کنم یکی پیچ گوشتی ور داشته، با حرص، زاویه دار فرو کرده تو رون پای چپم و یه پنج شیش دور قشنگ تو گوشت بدنم چرخوندتش.

به اندازه ی یک دایره و فقط یک دایره از ران پام این احساس رو دارم. فیلم ترسناک هم ندیدم اخیرا. :-" ای کاش کبود می شد لا اقل. ای کاش ازش یکم خون فواره می زد بیرون که ببینمش و بتونم درکش کنم. ای کاش وقتی فشارش می دادم تیر می کشید. این طوری خیلی ترس ناک تره خب. هی  چک می کنی سالمه و هیچی نیست حتّی یه التهاب، ولی احساسش رو داری و نمی دونی از کجا...

مثل متوهّم ها دنبال علایمی بگردی که حسّت رو توجیه کنه ولی هیچ که هیچ.

دایره ای نا مرئی به وسعت نوک یک پیچ گوشتی جعبه ابزار...

خیانت

   الآن رفته خونه ی خاله م که بابابزرگ و مامان بزرگم رو ببینه که تازه از شهرستان اومدن. ما رو نبرده. چرا؟ "درس بخونین."
   من همین الآن بابابزرگم رو می خوام. خنده هاش رو می خوام که نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم ببینمشون. اون لحنش رو می خوام که هر وقت منو می بینه بهم می گه:"چه طوری امیدم؟" من همین الآن مامان بزرگم رو می خوام. تصویر واقعی لحظه ی ورودمون از در رو می خوام که اون قدری ما رو فشار و میده و ماچ و بوس می کنه که حسابش از دستمون در می ره . دوازده تا... شایدم سیزده یا چهار ده تا. من همین الان اون لواشک هایی رو می خوام که می دونم سر راهشون واسمون خریدن و با همه ی قیمت کمش  یکی از ناب ترین کادوهای متناوبیه که می گیرم. من حتی به اینم راضی ام که الآن اون جا باشم هی همه بخوان ازم بپرسن:"کیلگ چه خبر از درسا؟" و با وجودی که دیگه حالم از شنیدن این جمله به هم می خوره برگردم لبخند بزنم و بگم:"خوبه، خیالتون راحت."
   من این همه استرس رو نمی خوام. این علم مسخره رو نمی خوام. این حفظ کردن ها رو نمی خوام. این نفهمیدن ها رو نمی خوام.  این جو مسخره ی رقابت سر نمره رو نمی خوام!
   باید بشینم درس بخونم؟ باید بشینم یاد بگیرم که یه انسان تو مرحله ی جنینی چه شکلی ه؟ چه لایه هایی داره؟ چه بلا های کوفتی ای سرش می آد که تبدیل بشه به اینی که ما هستیم؟ خب به درک. چرا باید اینا رو یاد بگیرم؟ اصلا خوشم نمی آد. اصلا واسم مهم نیست. نمی خوام. نمی خوام، نمی خوام!

   می دونی وحشت ناکی ش به چیه؟ به اینکه این همه بخونی تهش بگن که وای ببخشید نمی تونیم نگهت داریم. برگرد برو همون جایی که ازش اومدی. و من می مونم و دو ترمی که تو تهران بودم و می تونستم ازش استفاده کنم ولی بازم داشتم درس می خوندم.




   اینو توی اینستا دیدم. اصلا کاری ندارم راسته، دروغه، منبع معتبر داره، نداره یا حتی معتاد گوشه ی خیابون آپلودش کرده یا یه فرهیخته ی جامعه. دردم اینه که با تمام وجودم این روزا حسش می کنم. تا چند ماه دیگه من به اندازه ی دو دهه عمر خواهم داشت. و خود مداد و کتابام هم شاهدن که تقریبا هفتاد و پنج درصد زمانی که به کتابام خیره شدم دارم به همین فکر می کنم و از ترس زیر زیرکی خودم رو می خورم. فکر می کنم به این که دوران تین بودنم داره تموم می شه و هیچ غلط خاصی نکردم. بعدش شروع می کنم با انگشتام حساب کردن. تا بیست و پنج که درگیر این رشته ی کوفتیم هستم، بعدش که ولم نمی کنن یه پزشک عمومی معمولی بمونم و به زور می فرستنم دنبال تخصص. اگه خیلی خوش شانس باشم و بشه طرح عمومی رو بخریم و همون سال اوّل رو بیست و پنج قبول شم تخصّص، اونم یه تخصص معمولی که نهایتا چهار سال طول بکشه، در بهترین حالت.... در بهترین حالت بیست و نه سالگی تازه می تونم بزنم تو دهن همه شون و مدرکم رو بدم بهشون و بعدش برم دنبال چیزایی که می خوام که البته هنوز نمی دونم چی هست درست. در چنین لحظه هایی ( با همچین فکر هایی تو سرم) واقعا زورم می آد که سرم رو بکنم تو کتاب جنین و سعی کنم بفهمم سن سیشیو تروفوبلاست میره زیر چی که نمی دونم جفت رو به وجود بیاره.

   انصافا داره از درون می خورتم. یعنی ببین همه چی از بیرون اکیه! همه حالشون خوبه، چند ماهی هست که کس خاصی نمرده که من ناراحتش باشم، غذا داریم که از گشنگی نمیریم، تنمون هم سالمه، جغل دون هست، جنگ نیست، دانشگاه تا خونه هم ماکسیمم نیم ساعت راهه. ولی باز. ولی باز. یه چیز مزخرفی سر جاش نیست. یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه و حالم رو بد می کنه.

   فرض کن. من الآن نوزده سالمه، اون وقت تا ده سال آینده برام نوشته شده که باید چی کار بکنم. یک دهه رو از دست دادم تا همین جاش مفت مفت. و مثلا تازه زمانی می تونم برم دنبال علایقم ( تو بگیر بازیکن فوتبال شدن یا پیانیست شدن که تقریبا جزو هدف های هر جوون تین ایج ی هست) که دیگه بازیکن های فوتبال رو تو این سن از تیم می ندازن بیرون و جاشون یه جوون تر می آرن یا انگشتام اون قدری سفت و غیر قابل انعطاف شدن که اگه پولش رو داشته باشم که ده تا پیانو هم بخرم نمی تونم روی یکی ش هم آهنگی که دوست دارم رو بزنم.

   همین الآن. همین الآن. اگه یه اتفاق خوب واسم نیفته، می زنم طبق تصویر بالا به همه چی و همه کس خیانت می کنم!!!! طبق چه قاعده ای؟ خب تو تصویر نوشته. اصلا هم دلیل نیارید واسم که عدد نوزده رو ننوشته. با اجازه ی خودم اضافه ش می کنم به عدد های بالا. تازه نوزده ده برابر از همه شون سخت تره. چون دقیقا اوّلین زمانی ه که تو حالیته که یه آدم زنده ای و باید زندگی کنی و لبخند رو صورتت می ماسه چون به نظر نمی آد تا الآن زندگی کرده باشی. نه سالگی که خیلی خوف بود اصلا حالیمون نبود چه خبره، یه توپ و ماشین کنترلی و بازی کامپیوتری می دادن دستمون خر می شدیم فکر می کردیم دنیا چقد گل و بلبله!!! اصلا چرا دیروز روز دانش آموز بود؟ اصلا چرا ناصر حجازی مرد؟ زندگی واقعا گل و بلبله؟

   سالی که کنکور داده بودم( تابستونش) وقتایی که این حس های مزخرفم رو داشتم، یه تصویر می اومد تو ذهنم. چاقوی دسته آبی آشپز خونه مون که فرو می شه تو شکمم و راحت می شم.
   سال بعدش که رفتم دانشگاه، هر شبی که تنها بودم و قاطی می کردم یه تصویر جدید تر می اومد تو ذهنم. یه ارّه ی برقی که قشنگ از فرق سرم به پایین روی صفحه ی ساجیتال منو به دو تیکه ی قرینه تقسیم می کنه و راحت می شم.
   امسال ولی، یه تصویر خیلی خیلی جدید تر! یه دلر دستی که نشونه رفته رو شقیقه م. با گذر زمان بیشتر و بیشتر چرخونده می شه. کم کم می رسه به مغزم. مغزم سوراخ می شه و راحت می شم.

پ.ن: به خدا قصد خودکشی ندارم. :)))))))  جربزه ش رو هم ندارم و در واقع جون دوست تر از هر کسی ام که فکرش رو بکنید. فقط یه تصویر ذهنی عه که نمی دونم از کجا می آد تو مغزم چون خانواده فیلم ترسناک هم نمی ذارن نگاه کنیم، نیس که نه سالمونه!