Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگه ده بار زمین خوردی، برای بار یازدهم پا میشی انصافا؟

   تفکّر قشنگیه، ولی انصافا نمی دونم چقدر عملی هست.

من از کنایه صحبت نمی کنم، از خود زمین خوردن در معنای کلمه حرف می زنم.

آخرین باری که زمین خوردم رو یادم نمی آد... (البته اگه فعالیت های ورزشی رو بی خیال شیم چون تو اونا که زمین خوردن جزء انکار ناپذیرشون هست) شاید پنج سال پیش بوده باشه الآن که یه دور بک ترک زدم رو خاطراتم ولی به هر حال امروز بعد از مدّت ها دوباره زمین خوردم. توی یه مکان شلوغ با کلّه پخش زمین شدم. برام اتفاق جالب و جدیدی بود. رسما مخم پاچیده شد رو آسفالت چون قبلش هم داشتم با سرعت حرکت می کردم.

راستش خوندن جمله ای که تو عنوان نوشتم خیلی راحته و تو باهاش انرژی هم می گیری که بلی باید این گونه بود و برخاست و دوباره شروع کرد. ولی در عمل خودم هم یادم رفته بود که یه زمین خوردن ساده چه قدر می تونه سخت باشه در عین حال. 

به نظرم هیچ وقت نمی تونی خودت رو در اون حالی که یه نفر زمین خورده فرض کنی و بعدش هم ازین جملات فلسفی امیدوارانه زمزمه کنی.

وقتی زمین می خوری علاوه بر اون سیلی ناگهانی ای که از زمین می خوری، حس های مختلفی به سمتت هجوم می آرن و مطمئن باش فقط یه نفر درک می کنه، اونم کسی هست که برای اوّلین بار خودش این جمله رو گفته.

وقتی زمین می خوری با خودت می گی من که دیگه زمین خوردم جلوی این همه آدم، چرا باید پاشم؟ و ترس ناک تر اون وقتی هست که هیچ جوابی واسه ی این پرسش ت پیدا نکنی. چرا باید پاشم؟ که چی بشه؟ من که دیگه زمینه رو خوردم، خونین و مالین که شدم، لباسام که پاره شد، استخونام که ترکشون رو برداشتن، تقاص همه ش رو هم پرداختم با وجود خسته  و نابود شده م... چه لزومی داره دوباره پاشم؟ یعنی می دونی همون مثل معروف بالاتر از سیاهی رنگی نیست. کافیه فقط یه بار سیاهی رو تجربه کنی، دیگه دلیلی نمی بینی برای برگشتن ازش!


آره حدود دو دقیقه کف خیابون نشسته بودم به همین فلسفه ها فکر می کردم و دلیلی نمی دیدم خودم رو ازون حالت جمع و جور کنم. حس می کردم یه گلدون شیشه ای ام که تیکه هاش ریختن کف خیابون و نمی شه دیگه جمعش کرد و باید ولش کنی به حال خودش.


پ.ن: بچّه که بودیم، زمین خوردن کمتر درد داشت. اون قدر هول بودیم که بازی رو ادامه بدیم که فوری تمام درد ها یادمون می رفت. جالبه که من امروز تقریبا زخمی بر نداشتم و در مقایسه با دبستان هیچ اتفاق خاصی نبود برام.  اون زمان قشنگ یادمه که سه چهار بار با یه وضعیت لت و پار به خونه انتقال داده شدم بعد زمین خوردن هام. ولی دردی حس نمی کردم. رو زانوهام، نوک پیشونی م آرنجم... قاچ می خورد وحشت ناک. ولی روز بعدش بی توجه به حرف های مامانم شوخی شوخی می رفتم دوباره بدو بدو می کردم و با همون زخم رو پاهام دوباره زمین می خوردم و بازم آخ نمی گفتم. ولی الآن با وجودی که هیچ آثاری مشاهده نمی شه و نهایتش دو سه تا زخم کوچیک هست، حس می کنم چه قدر همه ی وجودم خسته و دردناکه. اندر مزایای پیر شدن. حتّی طاقت بتادین رو هم نداشتم امروز! نازک نارنجی کوفتی.


پ.ن دوم و فلسفی تر: کاش هر چند وقت یک بار جلوی آدمای دور و برمون با کلّه زمین بخوریم. به دو دلیل اصلی. یک اینکه اون غرورمون کم شه و بفهمیم که هیچی نیستیم که بخوایم به کسی ثابتش کنیم و خودمونی تر باشیم با هم. بفهمیم که هیچ کی لاکچری مطلق نیست و همه زمین می خورن فارغ از طبقه بندی ها! و دو اینکه ببینیم چند نفر راهشون رو به سمتمون خم می کنن که تو گوشمون بگن بیا دستمون رو بگیر پاشو شاهکار زدی دوباره؟ که البتّه من خودم تیپی ام که ترجیح می دم کسی کاری به کارم نداشته باشه تا خودم به حالت پایه برگردم. این که همه بیان سمتم عصبی م می کنه و مجبورم می کنه که لبخند بزنم در صورتی که گاهی واقعا دلم نمی خواد! اینم در نظر بگیریم که اگه بخوام از تیپ شخصیتی خودم بنویسم، نتیجه ش می شه اینکه خیلی دیر تر از زمانی که باید (و شاید گاهی هرگز) تصمیم به بلند شدن می گیرم اگه اون آدم بیرونی ها نباشن.

نظرات 6 + ارسال نظر
شن های ساحل سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 01:43

:(

:[

نارنجی سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 14:43

آخرین باری که زمین خوردم وقتی بود که داشتم غیر مستقیم به یه نفر میفهموندم که اون دست و پا چلفتی بوده که زمین خورده
البته به روی مبارکم نیاوردم بین زمین و هوا با سرعت غیر قابل باوری بلند شدم
یکی مونده به آخریشم واسه وقتی بود که پای چشمم بلند شد و بابام بهم میگفت مختار

این ایزوفاگوس بلا گرفته هم ازون موقع سرم رو خورده اینقدر هی بهم میگه دست و پا چلفتی. امیدوارم بلای تو سرش بیاد یه روزی. دارم براش. :)))

Elsa سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 20:46

کیلگ چند وقته میخوام بپرسم هی یادم‌ میره
سوار ماشین شدی؟تنهایی رانندگی کردی؟؟؟
بیا بگوووو حتما
اگه هنوز سوار نشدی بیام‌یه پس گردنی بزنمت :)

بنظرم ادم تو خیابون و جای ناشناس ده بار بیفته زمین اشکال نداره
ولی جایی که آبرو و غرورش درخطره...اووووووف تصورشم حشتنااااااکه حتی

چرا دلت خواست همچین چیزی بپرسی؟:)))) رو حساب کامنت پست تصادفت که برات گذاشتم کلی ترسوندمت؟ :)))
:))) ولی انصافا نه به اون صورت. در حد رانندگی تا بازار میوه و نونوایی. :)))) با بقیه زیاد بردمشون اینور اونور، ولی تنها نمی دن دستم چیزی. می دن ولی با همچین لحن تهدید کننده ای: "بلایی سرش بیاد خودت می دونی. ما وقت نداریم زنگ بزنی علافمون کنی. خودت می افتی دنبال کاراش. پول تصادفات احتمالی ت و تعمیرگاه هم با خودت." من همین جوری ش پول ندارم برم کتابی که دوست دارم بخرم، دیگه خودت حساب کن قشنگ آدم خفه می شه.
ولی فکر می کنم تازه من که خیلی خفن بودم بار دوم قبول شدم. :))))
چون یکم زیادی منّت می ذارن به سرم، منم دیگه واقعا خسته ام از هر بحثی. خیلی پیگیرش نمی شم.
یه پراید قدیمی داشتیم به محض اینکه گواهی نامه م اومد بردن فروختنش که مبادا تصاحبش کنم.
بعدفرض کن یه گوشه از ماشین مامان یا بابام رو بمالونم، تا عمر دارم باید حساب پس بدم.
مهرم حلال، جونم آزاد... :)))) ماشینم مال خودشون. احتمالا دیگه کم کم هم یادم می ره چه جوری دوبل بزنم یا نیم کلاج بگیرم...

شاید یه روزی ماشین خودم.

غرور رو هم بریز دور، جدی اینقدر کمک می کنه، یهو رها می شی. یه دو سه بار برو جلو ترمکی های دانشگاتون کله پا شو، قشنگ می فهمی چه حس خوبی داره. فروتن ترین دانشگا می شی روز بعدش.

استامینوفن سه‌شنبه 2 خرداد 1396 ساعت 23:17

آخرین باری که افتادم چاهار یا شایدم پنج سال پیش بود.از پله های مدرسه به طرز فجیعی افتادم؛دوستادم چند لحظه هنگ بودن و فقط نگام میکردن تا خودم خندیدم و اونام از خنده ی من خندیدن،کل اون روز فقط میخندیدم:))
چند نفر عین تو ب این مسئله اینقدر فسلفی فکر میکنن اخه؟!باید میرفتی فلسفه میخوندی

عه آره آره منم معمولا نیشم بازه وقتی یه اتفاق داغونی برام می افته. واکنش غریزی ه، عمدی نیست. یعنی گاهی واقعا دلم نمی خواد ولی بازم نمی تونم نخندم. خدا شفا بده. :))))
من؟ فلسفه؟ یه زمانی خودم هم ازین فکر ها می کردم در مورد خودم، ولی الآن از فلسفه فقط اون تیکه هایی ش که با منطق قاطی می شه رو دوست دارم. یه بار رفتم سراغش یکم فاز جوونای شاخ فلسفه خون رو بردارم، به حدّی برام کسل کننده بود که حد نداره. :))) سریعا دمبم رو گذاشتم رو کولم الفرار.

یوسف پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 12:30 http://mylifewithoutyou.blogsky.com/

پست خیلی جالبی بود ... بیشتر ایده‌هاتو دوس دارم.... راس میگی، آدما مورچه نیستن که شصت هفتاد بار همون مسیر رو دوباره برن ... آدما نهایتش سه چهار بار سعی میکنن و بعدش بیخیال میشن ...
و اینکه بعضی زمین خوردنا تا سالها رو زندگیت تأثیر میذاره ... من هنوزم به خاطر اینکه مجبور شدم سال آخر، دانشگاه رو ول کنم، به خاطر افت درسی سال آخر و کلا به خاطر اینکه نتونستم رشته ای که عاشقش بودم رو ادامه بدم ناراحتم ... هنوزم احساس زمین خوردگی میکنم. ...
اما در مورد زمین خوردن واقعی ... یه بار نزدیک بود به فنا برم ... خود پرداز اون ور خیابون بود و یه جوب بزرگ از اینایی که عرضی بیش از هفتاد هشتاد سانت دارن بین خیابون و پیاده رو بود ... پامو گذاشتم یه ور و طبق معمول پریدم ... همه چی در عرض نیم ثانیه اتفاق افتاد .. هیچی نفهمیدم جز اینکه دماغم یک سانتیمتر با کف پیاده‌رو فاصله داره و من مث حالت شنا رفتن روی دستام وایستادم. یعنی اگه اون واکنش انعکاسی نبود، الان دماغ نداشتم

انصافا سال آخر مجبور شدی ول کنی؟ نمی دونستم. بعد یعنی کلا بی خیال مدرک دانشگاهی شدی؟ اینکه می گن دانش مهمه یه بحث جداست، ولی اینکه بخوای به همه با یه تیکه کاغذ ثابت کنی دانش داری یه بحث جدا تر. ولی خوب از لحن نوشته هات اصلا نمی شد این رو فهمید، فکر کنم خوب باهاش کنار اومدی، ایول. ستودنی ست.

دلم ازون جوبا می خواد، همین الآن یهویی.

یوسف جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 00:32 http://mylifewithoutyou.blogsky.com/

جوب خیابون دربند بود. تجریش دربند ... بدو تا تموم نشده

آره سال آخر ... البته خیلی هم درسخون نبودم، ولی واقعا رشته م رو دوس داشتم ... بله مدرک ندارم الان ... خب دیگه بعد از هفت هشت سال دیگه بهش عادت کردم ... بازم اگه داستان خدمت و اینا نبود، دوباره کنکور میدادم واسه دانشگاه تهران این دفعه ... عاشق دانشگاه تهرانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد