"بارون که تو آفتاب بیاد، گُرگا می زان."
دیوونه ی این افسانه های از هیچ جهت غیر قابل درکی ام که رو زبون قدیمی ها هست. با تمام وجود باورش می کنم. خوشم می آد که باور کنم. حال می ده بهم باور کردن چیزای بی ربط. مثل داستان سرایی در مورد نقّاشی های روی دیوار یه غار سنگی. افسانه های صور فلکی. فرضیه پردازی درباره ی شکل صخره های یه دره ی عمیق.
فرض کن الآن یه گرگی داره بچّه ش رو به دنیا می آره... چون بارون تو آفتاب زده.
درست شنیدم؟
گفت من دو تا صدف هفتاد هزار ساله رو گوشواره می کنم می دم به موزه ی دورهمی؟
آقا این بزرگوار هرچی رشته بود تو ذهن من پمبه شد با همین یه جمله ی آخرش.
صدف ها واسه گوشواره شدنن، شک نکن عزیزم. علی الخصوص صدف های هفتاد هزار ساله!
وی هم اکنون:
"مامان... می گم ای کاش، من قبل از رسیدن به سنّ تکلیف بمیرم."
حالا هی تو مدرسه تخم هویج بکارین تو مخ این بچّه ها. این جوری می شه دیدگاهشون. قشنگه نه؟ دوست دارین؟ حال می ده الآن؟ خیلی همه چی تمومه نه؟ اینقد گرخیده داره آرزوی مرگ می کنه.
شما اگه آدم بودین، اگه خدا وسیله تون نبود... جا اینایی که به این بچّه گفتین و اینجور هول ورش داشته الآن، شعر قیصر امین پور رو می ذاشتین جلوش که حداقل پیش داوری ذهنی ش به سمت مثبت بره تا زمانی که خودش عقلش بکشه ببینه با خودش و جهان بینی ش چند چنده.
پیش از این ها فکر می کردم خدا...
خانه ای دارد کنار ابر ها...
مثل شهر پادشاه قصّه ها...
خشتی از الماس، خشتی از طلا...
خب دیگه وقت نیست بنویسم، نشنیدین سرچ بدین. شت. چقد من با این شعر خاطره دارم. هوم. اول راهنمایی بودم. یک هفته وقت گذاشتم از برش کردم که برم سر صف بخونم. خلاصه آره ارزششو داره.
ناتانائیل!
به من بگو،
چرا
اینقدر
مرگ؟
امروز لاشه ی یه یاکریم افتاده بود،
و جوجه هه داشت تیکّه ش می کرد.
اینا همه چیزای کوچیکی هستن،
ولی چیزی که من دارم تبدیل می شم بهش تحت این اتّفاق ها،
چیز جالبی در نمی آد ازش.
و هم زمان دارم به موج جدید اپیدمی آنفولانزای پرندگان هم فکر می کنم.
گهی هستی گهی بادیگرانی گه خموشی...
چون اینو ته یکی از کتابای علوم پایه نوشته. و یه چند دقیقه هس باهاش مشغولم، می خونم به خودم می گم ببین رسما داره باهات حرف می زنه گُه جان.
آهان البته حضور پدربزرگم که نشسته کنارم و داره یه ریز نصیحتم می کنه هم بی تاثیر نیست تو این معنای بدیعی که از دل شعر کشیدم بیرون.
نمی دونم چرا اینقد از نصیحت خوششون می آد آدما کلا، ببین خیلی بلدی خودتو بذار جای من، بگو با این چیزایی که تو کاسه ی سرم وول وول می خورن چی کار کنم. نه اینکه بهم دستور بده درست کن خودتو! این راحت ترین کار دنیاس، بشینی کنار، فرمون بدی: درست کن خودتو. بیا ببینم تو خودت واقعا بودی می تونستی درست کنی این آش شلم شوربا رو؟
اصلا آقا جان خودت ساختی خودتم درستش کن. ای کاش فروید می اومد از همین نقطه به بعد مسئولیت زندگی من رو عهده دار می شد.
از فروید کم نوشتم اینجا. خیلی عاشقشم.حتما یادم بندازین که ازش بنویسم هر وقت فرصت شد.
کامل شعره اینه:
گهی هستی گهی با دیگرانی گه خموشی
تلگرامی مگر جانم به قربان وفایت...!
از علی زکریایی.
"با نام و یاد خدا،
امروز بیست و یکم فوریه ی سال دو هزار و هجده،
من کیلگارا،
بیست و یک سال سن دارم..."
پارسال فهمیدم که در اصل دوم اسفند همیشه می افته روی بیستم فوریه. تا قبلش فکر می کردم بیست و یکم فوریه س.
از هم آرایی عدد ها نوشته بودم. از تنها روزی که تو زندگی هر انسانی، یه بار اتّفاق می افته: روزی که عدد سنّت با با عدد روز تولّدت یکی می شه. گفتم که هم آرایی تاریخ شمسی ش رو خیلی وقت پیش از دست دادم. تو دو سالگی. برای همین رفتم سراغ میلادی.
تا سال ها فکر می کردم دوم اسفند برابر بیست و یکم فوریه س و انتظار سالی رو می کشیدم بیست و یک ساله بشم تو تاریخ بیست و یکم.
خیلی اتفاقی یک ماه قبل از بیست سالگی م فهمیدم دوم اسفند بیستم فوریه س نه بیست و یکم. زدم زیرش! گفتم یعنی چی؟ من واسش آماده نیستم. قرار بود تو بیست و یک سالگی اتّفاق بیفته. حال گیری بود.
ده پاراگراف در موردش نوشتم تو پست سال پیش همین روزم. که نمی خوام! که قرار نبود!!! نمی خواستمش.
فائزه اون روز اومد واسم کامنت کرد:
"بذار یه چیز جالب بهت بگم کیفور بشی:))