Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

باران در آفتاب

"بارون که تو آفتاب بیاد، گُرگا می زان."


دیوونه ی این افسانه های از هیچ جهت غیر قابل درکی ام که رو  زبون قدیمی ها هست. با تمام وجود باورش می کنم. خوشم می آد که باور کنم. حال می ده بهم باور کردن چیزای بی ربط. مثل داستان سرایی در مورد نقّاشی های روی دیوار یه غار سنگی. افسانه های صور فلکی. فرضیه پردازی درباره ی شکل صخره های یه دره ی عمیق.


فرض کن الآن یه گرگی داره بچّه ش رو به دنیا می آره... چون بارون تو آفتاب زده.

فعّال محیط زیست

درست شنیدم؟ 

گفت من دو تا صدف هفتاد هزار ساله رو گوشواره می کنم می دم به موزه ی دورهمی؟

آقا این بزرگوار هرچی رشته بود تو ذهن من پمبه شد با همین یه جمله ی آخرش.


صدف ها واسه گوشواره شدنن، شک نکن عزیزم. علی الخصوص صدف های هفتاد هزار ساله!

سنّ تکلیف

وی هم اکنون:

"مامان... می گم ای کاش، من قبل از رسیدن به سنّ تکلیف بمیرم."


حالا هی تو مدرسه تخم هویج بکارین تو مخ این بچّه ها. این جوری می شه دیدگاهشون. قشنگه نه؟ دوست دارین؟ حال می ده الآن؟ خیلی همه چی تمومه نه؟ اینقد گرخیده داره آرزوی مرگ می کنه. 


شما اگه آدم بودین، اگه خدا وسیله تون نبود... جا اینایی که به این بچّه گفتین و اینجور هول ورش داشته الآن، شعر قیصر امین پور رو می ذاشتین جلوش که حداقل پیش داوری ذهنی ش به سمت مثبت بره تا زمانی که خودش عقلش بکشه ببینه با خودش و جهان بینی ش چند چنده. 


پیش از این ها فکر می کردم خدا...

خانه ای دارد کنار ابر ها...

مثل شهر پادشاه قصّه ها...

خشتی از الماس، خشتی از طلا...


خب دیگه وقت نیست بنویسم، نشنیدین سرچ بدین. شت.  چقد من با این شعر خاطره دارم. هوم. اول راهنمایی بودم. یک هفته وقت گذاشتم از برش کردم که برم سر صف بخونم. خلاصه آره  ارزششو داره.


یاکریم

ناتانائیل!

به من بگو،

چرا

اینقدر

مرگ؟


امروز لاشه ی یه یاکریم افتاده بود،

و جوجه هه داشت تیکّه ش می کرد.


اینا همه چیزای کوچیکی هستن،

ولی چیزی که من دارم تبدیل می شم بهش تحت این اتّفاق ها،

چیز جالبی در نمی آد ازش.


و هم زمان دارم به موج جدید اپیدمی آنفولانزای پرندگان هم فکر می کنم.

شما اینو چه جووور می خونید؟

گهی هستی گهی بادیگرانی گه خموشی...


چون اینو ته یکی از کتابای علوم پایه نوشته. و یه چند دقیقه هس باهاش مشغولم، می خونم به خودم می گم ببین رسما داره باهات حرف می زنه گُه جان.

آهان البته حضور پدربزرگم که نشسته کنارم و داره یه ریز نصیحتم می کنه هم بی تاثیر نیست تو این معنای بدیعی که از دل شعر کشیدم بیرون.

نمی دونم چرا اینقد از نصیحت خوششون می آد آدما کلا، ببین خیلی بلدی خودتو بذار جای من، بگو با این چیزایی که تو کاسه ی سرم وول وول می خورن چی کار کنم. نه اینکه بهم دستور بده درست کن خودتو! این راحت ترین کار دنیاس، بشینی کنار، فرمون بدی: درست کن خودتو. بیا ببینم تو خودت واقعا بودی می تونستی درست کنی این آش شلم شوربا رو؟

اصلا آقا جان خودت ساختی خودتم درستش کن. ای کاش فروید می اومد از همین نقطه به بعد مسئولیت زندگی من رو عهده دار می شد.


از فروید کم نوشتم اینجا. خیلی عاشقشم.حتما یادم بندازین که ازش بنویسم هر وقت فرصت شد. 


کامل شعره اینه:

گهی هستی گهی با دیگرانی گه خموشی

تلگرامی مگر جانم به قربان وفایت...!

از علی زکریایی. 

محض بیست و یک سالگی

"با نام و یاد خدا،

امروز بیست و یکم فوریه ی سال  دو هزار و هجده،

من کیلگارا،

بیست و یک سال سن دارم..."



پارسال فهمیدم که در اصل دوم اسفند همیشه می افته روی بیستم فوریه. تا قبلش فکر می کردم بیست و یکم فوریه س.

از هم آرایی عدد ها نوشته بودم. از تنها روزی که تو زندگی هر انسانی، یه بار اتّفاق می افته: روزی که عدد سنّت با با عدد روز تولّدت یکی می شه. گفتم که هم آرایی تاریخ شمسی ش رو خیلی وقت پیش از دست دادم. تو دو سالگی. برای همین رفتم سراغ میلادی.

تا سال ها فکر می کردم دوم اسفند برابر بیست و یکم فوریه س و انتظار سالی رو می کشیدم بیست و یک ساله بشم تو تاریخ بیست و یکم. 

خیلی اتفاقی یک ماه قبل از بیست سالگی م فهمیدم دوم اسفند بیستم فوریه س نه بیست و یکم. زدم زیرش! گفتم یعنی چی؟ من واسش آماده نیستم. قرار بود تو بیست و یک سالگی اتّفاق بیفته. حال گیری بود. 

ده پاراگراف در موردش نوشتم تو پست سال پیش همین روزم. که نمی خوام! که قرار نبود!!! نمی خواستمش.

فائزه اون روز اومد واسم کامنت کرد:

   "بذار یه چیز جالب بهت بگم کیفور بشی:)) 

2 اسفند 95 که امروز باشه 20 ساله شدی و 20 فوریه بود 
این که هیچی 
ولی 2 اسفند 96 که 21 ساله میشی 21 فوریه است:))) 
حالا میتونی عدداتم داشته باشی:)) "

و خودش بدون اینکه بدونه، یکی از گنده ترین یادگاری های جهانو بهم داد...
انگار که یه فرصت سوخته ت رو بهت برگردونن و بگن حالا آدم شو و درست استفاده کن.
و من ممنونشم. خیلی.
نمی دونم الآن کجاست، 
گاهی فکر می کنم مجازی هایی که دیگه یهو ازشون خبری نمی شه مُردند، و این خراشیده م می کنه.
ولی این یادگارش، همیشه تو ذهنم یادگار مونده.

یک سال  واسه رسیدن به همچین هیجانی.
و الآن بومب. امروز فقط همین جمله رو داشتم که به خودم بگم. فقط همین.
دیگه ازین احساس ها که امروز روز منه... امروز عجب روز محشریه... امروز تولدمه... امروز منم. اینا رو نداشتم. یعنی هر سال هر چه قدر هم انکارش می کردم ولی ته دلم شوق داشتم و فکر می کردم چه روز خاصیه ... چه کوفت خاصّی ام مثلا. چه اتفاق مهمی افتاده. حس منیّت داشتم. باش می تونستم برم قلّه ی اورست فتح کنم حتّی. 

ولی امروز اون حسّه نبود. معمولی. معمولی از بیرون و برای بار اول معمولی از درون.  فقط داشتم از این هم آرایی که رسما دیگه تا چهل و هشت دقیقه ی دیگه واسه همیشه می پره به درک لذّت می بردم.
فکر کنم شاید این از عوارض بزرگ شدنه. 

دفعه ی بعدی اگه زنده باشم، هفتاد و پنجه. هم آرایی سال تولد با عدد سن. که خب رو راست باشیم. فکر نمی کنم ببینم اون روز رو. واسه همین این آخریش بود. 
به غیر از اینی که نوشتم دیگه چیزی ندارم بیام بنویسم ولی خب دلم نیومد از امروز یه یادگاری یه یادداشت واسه خودم نداشته باشم. یه چیزی باشه دیگه.

+ و واقعا دلتون بسوزه. نمی دونم تو بقیه ی ماه ها هم ازینا می افته یا نه. ولی من دو بار تجربه ش کردم. دو بار! یک بار تو بیست سالگی م و یک بار امروز. 
و تموم شد
و رفت...

+ دیگه نمی خواید تبریک بگییییید؟

پ.ن. 
نه خب از بیرون معمولی نبود؛ شما بسیار قانع کننده مورد عنایتم قرار دادید که ممنونم (ولی ناموسا سال بعد بودم و بودید نکنید ازین حمله ها. من تو دیوانه ترین اوربیتال ممکنم قرار می گیرم تو این روز. سخته درخور و کول برخورد کردن با اون همه کامنت.)،
از اینور هم اینا یه گوشت کوب خنگ محض به اسم اس هشت پلاس گذاشتن جلوم که دادام بفرما!!! تولدت مبارک.

دلم می خواد ماشه ی شات گان بکشم الآن رو لوب تمپورالم خونم بپاچه فقط.

درد من خیلی بزرگ تر از این حرفاس. که دیگه نه حوصله ی بیانش رو دارم، نه احتمالا شما درک کنین و یه نر و ماده می زنین تو صورتم که : 
"تو واقعا روانی ای کیلگ! سر اس هشت پلاسی که مفت گیرت اومد امروز دعوا راه انداختی؟"
ببین یک کلام اینکه سال سی صد و شصت و پنج روزه. با کارت کشیدن از تو کارت بانکیت توی یه روز، نمی تونی اون سیصد و شصت و چهار روز بقیه ش رو جبران کنی...

و من مفعول نیستم! من دارم سعی می کنم رو پای خودم بایستم. با پول این می دونی چی کارا می شد بکنم؟ دارم از تک تک چیز هایی که هیجان زده م می تونن بکنن، تو این سن می زنم، و حالا انتطار دارن به خاطر این گوشی دستشون رو ببوسم؟

اصلا شد از من بپرسید فرزندم ما قصد داریم این مبلغ از پولمون رو بریزیم تو جوب باهاش گوشت کوب بخریم، آیا تو راه مناسب تری جهت تلف کردن سراغ نداری؟
 
من اسمم. راهم. شغلم. منشم. رفتارم. سیر فکری م. مذهبم. دینم. مدل موهام! لباسام!!! و حتّی مدل گوشی لعنتی م باب میل خانواده م هست. عروسک خیمه شب بازی ام اینجا رسما.
کاش می ذاشتین امروز خیلی عادی فقط بیاد و بره... مثل حسّی که خودم بهش داشتم. 

اصلا مگه اون دوست لعنتی من تیکه پاره نشده تو هواپیما؟ مگه الآن هر تیکه ی بدنش تو کوله ی یکی از اون کوه نورد ها نیست؟  این همه سال ما هیچ تولّدی به کفشمون نبود! همین امسال؟ واقعا؟ ضرورتی داشت؟ می خواید منو تیکّه کنید؟ 

پارسال دوست داشتم تو یه قاب کنار چند تا از دوست داشتنی هام باشم. گفتن عه؟ مگه چیه؟ بیسته دیگه! چیزی نیست که. وقت نداریم مهمون دعوت کنیم.
و حالا این رو دلشون سنگینی می کنه. اومدن درستش کنن که فقط کور و کورتر شد.
واسه من ارزش اون یه عکسی که می تونستم کنار عزیزانم داشته باشم تو اون روز به خصوص هزار برابر بیشتر از اینیه که رفتن براش کارت کشیدن و تمام!

یه بار نشد یکی بیاد به من بگه لعنتی دردت چیه؟ ته دلت چه رنگیه؟ زنده ای یا اداشو در می آری فقط؟

بهشون می گم لامصبا حداقل چرا قبلش با من یه مشورت نکردین؟
می گن چون اگه تو بودی نمی ذاشتی!
بله نمی ذاشتم، چون نمی خوام منّت یه گوشت کوبی که حتّی تو انتخاب رنگش سلیقه م لحاظ نشده سال ها روی سرم باشه...
من اینو فقط به شکل یک انجام وظیفه می بینم، و همین قدر داغونم می کنه که مجبور شم بیام ادامه ی پستم ویرایش بزنم و اینا رو اضافه کنم.

پدرم مادرم! شما حتّی درک نمی کنید این حقیقت که من دلم می خواد گوشیمو تو جیب شلوارم بذارم، خیلی مهم تر از قیمت یا مدلشه واسم. تا وقتی سطح درک اینه، وضع ما هم همینه.

علوم پایه تموم شه، یه راست می برم می فروشمش.

+ و اینکه! حیف شد. اگه علوم پایه تمدید نمی شد، همین فردا آزمون بود. فرض کن چه عشقی می کردم امروز. کاش واقعا عوض نمی شد.