Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یاکریم

ناتانائیل!

به من بگو،

چرا

اینقدر

مرگ؟


امروز لاشه ی یه یاکریم افتاده بود،

و جوجه هه داشت تیکّه ش می کرد.


اینا همه چیزای کوچیکی هستن،

ولی چیزی که من دارم تبدیل می شم بهش تحت این اتّفاق ها،

چیز جالبی در نمی آد ازش.


و هم زمان دارم به موج جدید اپیدمی آنفولانزای پرندگان هم فکر می کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
شهرزاد جمعه 4 اسفند 1396 ساعت 02:22

ببین منو. از وقتی یادمه تا اوایل همین امسال اوضاعم همین بود. با دیدن مرگ له و پاره می‌شدم. شنیدن مرگ یه آدم خیلی بی ربط هم تا مدتها حالمو خراب میکرد. طی یه سری خود درگیری‌های فراتر از این موضوع به اینجا رسیدم که "عه؟ مرد؟ آخی! هرکی یه جور میمیره دیگه"! و احساس بهترِ بدتری دارم الان! :))

شهرزاد.
از کی این احساست شروع شد که بعد تو سال اخیر حلش کردی؟
من الآن متاسفانه تقریبا سه ساله اینجوری شدم. اشک می ریزم ینی ها با یه سری از فکر هام. اشک شدید حتّی.
تو بازه های چند هفته ای فرو می رم توش و نمی تونم خودمو بکشم بیرون. از ترس یا حالا هر احساس خاک بر سری دیگه ای که هست.

شهرزاد جمعه 4 اسفند 1396 ساعت 13:19

آخ آخ آخ! میدونم چی می‌گی. من کافی بود یه اعلامیه‌ای چیزی ببینم یه جا. یا تو دانشگاهمون که زارت زارت می‌مردن یه مدت. یکیو تو خوابگاه برق گرفت یکی خودکشی کرد یکی سکته کرد. دیگه عذاب بود واسه‌م تحمل اونجا! داشتم دیوانه می‌شدم! گریه اینا نه. تا دو هفته اینجوری بود افکارم: آخرین جایی که رفته کجا بود؟ آخرین پیامی که داده به دوستش! آخرین عکسی که گرفته؟ آخرین تولدش؟ آخرین امتحانی که داد؟ آخرین غذایی که خورد! آخرین زهرمار! بعد دیگه داغون می‌شدم. داغون! بعد هی فکر می‌کردم منم همونجوری می‌میرم. یکی ایست قلبی می‌کرد، من یه ماه توهم ایست قلبی داشتم! و همینجور الی آخر. بعد فقطم راجع به مرگ نبود. راجع به همه‌چی همینجوری خودمو سرویس می‌کردم. هنوزم همینم اما خفیف تر.
راستش نخواستم مستقیم اینو از بین ببرم. خواستم احساسات دیگه‌مو از بین ببرم که به تبع اینم از بین رفت یه جورایی. هرچی بیشتر به خودم اهمیت دادم، توجهم به اطرافم کم‌تر شد. تازه بازم جا داره. هنوزم خیلی اذیت می‌کنم خودمو سر خیلی چیزا. باید به چشم یه سری احساس ضعیف‌کننده و مزخرف نگاهشون کنی که فقط آدمو رقت‌انگیز می‌کنن. اینجوری دیگه حتی کمتر دلت واسه کسی تنگ میشه! اکثر احساسات کلا آدمو ضعیف می‌کنن. واسه همین ازشون متنفرم و دوست دارم از خودم دورشون کنم. فکر کنم تو هم اینجوری‌ای البته!
پساپس ببخشید که این همه توضیح دادم. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد