Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

VAR

وای بالاخره فهمیدیم فناوری وی ای آر چیه. مرسی از آنتوان گریزمن با اون چشای خوش رنگش. 

من خیلی دوست داشتم سریع تر تو یه مسابقه تست بشه و ببینم چیه. چی کار می خوان بکنن اونایی که نشستن اون پشت...!

از داوره هم خوشم اومد، اشتباهشو قبول کرد. کمترین کسی همچین کاری می کنه. تازه اتفاقا خیلی هم جا داشت قبول نکنه! حالا نمی دونم چقد فشار روشون هست واسه قبول کردن یا نکردن. 

آس پاسم نشدیم، رامون بدن تیم ملّی اسپانیا.

هعی، آس پاسم نشدیم!


بله، من هنوزم تو کف فامیلشم.


و کلا از امروز نتیجه می گیریم، فوتبال و شادی و هیجانش، تا حد خوبی بیماری رو درمان می کنه به عنوان یک سور عمومی. البته در اصل اثر همین دوپامین و سرتونین این خرت و پرت هاست، نه؟ دو کیلو شادی و جنب و جوش و هیجان و سرمستی تجویز می کنم به همه ی بیمار های جهان. 

وای الآن یه لحظه یه چیزی تو ذهنم کلیک خورد، اینکه من اگه خیلی شانسی تحت فرهنگ این کشور بزرگ نمی شدم، احتمالا دقیقا تیپ شخصیتی م به سمت آدمایی میل می کرد که برای فرار از هر مشکلی شون، می رن دو بشکه شراب شنگول کننده می خورن.


+ آخ اینم شنیدم با حال بود، من این خبرا رو از اطرافیان می شنوم و  نمی بینم که کجاست و برای همین نمی دونم تا چه حد براتون تکرار هست و کلا نقل می کنم اگه حس کنم جالب و خنده دار باشه براتون؛

وزارت بهداشت یا هرچی روسیه، طی اعلانیه ای بهشون گفته حواستون باشه عزیزانم تو این ایام جام جهانی، برای امر خطیر جفت گیری زیاد نرید سمت سیاه پوست ها که خزانه ی ژنی مون حفظ شه برای آیندگان. یا یه چیزی از این چرت تر. حالا فرض کن قبول همچین اعلانیه ای واسه روس هایی که خودشون اکثرا مثل شیر برنج سفید هستن، چه قدر می تونه سخت و دردناک باشه، من که می گم زیاد گوش نخواهند کرد به این توصیه های بهداشتی، حالا بذارید زمان جلو بره تا ببینیم من برنده می شم یا وزیر بهداشت روسیه! آخه دیگه نژاد پرستی تا چه حد وزیر بهداشت؟ تو عصر تکنولوژی هستیما! از هیکلت خجالت بکش. تازه خیلی هم دلت بخواد. یعنی سر تا پای همه مون نژاد پرسته، فقط اداشو در می آریم که نیستیم زرت زرت. 


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، دقت کن دوربین مُرده ت روشن باشه!


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، گور باباش اون دوربین خاک تو سری ت رو بگیر بالا، خجالت نداره فیلم گرفتن!


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، تو فیلما عین حیوان محبوب شرک کنار میکروفون صدا نده که دیگه صدای پس زمینه ت فید شه و گرفته نشه!


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، ادای مامور های اف بی آی رو در نیار! تو یه آدم معمولی هستی. تکرار کن: من یه آدم معمولی هستم. 


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، ادای اسکیزوفرنا و خودشیفته ها رو هم در نیار. هیچ خری اون قدر بیکار نیست تو اون هیر و ویر تو رو تعقیب کنه یا ازت فیلم بگیره! فقط خودت این قدر بیکاری.


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری، لازم نیست در مقابل هر کسی احساس عذاب وجدان کنی که آیا من باید واسه ثبت ازش اجازه بگیرم یا نه.


# وقتی می خوای از یه رویداد مهمی که حتما قصد ثبتشو داری فیلم بگیری... اه بمیر اصن. من حداقل پنج شیش ساله دارم اینا رو یادت می دم، عرضه شو داشتی که یاد گرفته بودی تا حالا.


خسته شدم، ملول شدم این قدر حجم کارت حافظه به فنا دادم سر تصویر فول اچ دی کتونی هام. خب اون دستای لشت رو بگیر بالا نون نخورده!

من الآن به غیر از عکس کتونی هام و لباس های دور و بری هام از پایین تنه، واقعا هیچ مدرکی ندارم که به نسل بعد از خودم بیست سال بعد باهاش ثابت کنم که "آره بیست سال پیش اون شبی که بازم ایران  بعد بیست سال انتظار، تو جام جهانی بازی شو برده بود..."

حالا کی گفته که ما تا بیست سال دیگه زنده می مونیمش رو نمی دونم از کجام در آوردم.

ولی قبلا ها دلیر تر بودم و از چیزای بیشتری روم می شد فیلم بگیرم، هی هرچی بزرگ تر می شم مهارت های فیلم برداری م خراب تر می شه. تاسف بار. تاسف انگیز. 


پ.ن. الآن یادم افتاد. بچه که بودم، هفت هشت سال یا شایدم یکم بزرگ تر... اون موقع مشکل این بود که بیشتر بهم می گفتن از هوا فیلم نگیر! از آسمون فیلم نگیر! هی نق می زدن باز دوربین رفته دست این همه ی فیلما رو خراب کرده؟ چرا دوربین دادید دستش؟ 

خلاصه کلا تو هر سنّی یه مرگی مون هست، نیست؟!


صدر جدول مرگ!

نه ناموسا فانوسا بهم بگید به خوابتون می دیدید واسه پنج روز صدرنشین بی رقیب جدول مرگ جام جهانی باشیم؟


ولی خیالتون بابت بازی بعدی مون با اسپانیا راحت باشه،

اگه ترسو بازی در نیاره کیروش کل یازده نفرو دفاع نچینه (چون به هر حال فرقی نداره در مقابل خط حمله ی اسپانیا چه یازده نفر دفاع چه صد نفر)،

عرض شود ک اسپانیا یه دروازه بان داره، از بیرانوند، بیرانوند تر!

طرف چالش مانکن برگزار می کنه، از خود مانکن، مانکن تر! 


.:. دخه عا! دخه عا! برو قاطی تفی عا! .:.

تفی تر از این بیماری من تویی با این دروازه بانیت. اوشگول مشنگ ترین دروازه بان قرن. 

تو رو خدا ایکر کاسیاس بیاد! فقط بیاد. من واقعا کهیییییر می زنم دخیا رو می بینم. 


و دیدین بیرانوند بهترین بازیکن میدانمون شد؟ من الآن فهمیدم. نگفتم؟ این نشون می ده نظرات من همیشه خیلی فنی و استادانه س!


یعنی از وحشت اینکه باز بره تا بیست سال دیگه،

طوری خودمو از قبر کشیدم بیرون رفتم بیرون تو امر خطیر جشن و پایکوبی نقشی ایفا کرده باشم

که خود فرشته ی مرگم بود همچین کاری نمی کرد...

احتمالا باز می افتم می میرم دو روز آینده رو

اصن جون نداشتم حتی ازین تشویق ایسلندی ها بکنم! جون خودم الآن دق می کنم دستام تا دماغم هم بالا نمی آد تفش بزنن تفش بزنن تفش بزنن 


دقیقا حس اون بچه کوچولو فلجه رو داشتم که تو بازی افتتاحیه گذاشته بودنش رو ویلچر آورده بودنش وسط زمین که از شادی  خوشحالی جا نمونه. در همون حد هیجان زده و در عین حال معلول و افلیج


ولی اینایی که من دیدم،

بچه ها کم کمش تا ساعت سه چهار صب هستن! کلی فشفشه و منور هم که عشقه منه بود


حس خودمو بخوام صادقانه بگم راستش به برد ایران حس زیادی ندارم چون خیلی مفتکی بود، 

ولی به این جو شادی و خوشحالی یک شبه ی مردم که کسی نمی تونه ازشون بگیره ش چرا... خیلی شاد بودن خیلی. یه حالت گَنگ کاملا بی خیال به کفشم طور. پر از موزیک پر از رقص پر از نور پر از شادی چیغ هوار فریاد هرج و مرج بی نظمی 

اینقدر خوشال بودن که نا خودآگاه  واسه دوربینم وی می گرفتن، رد می شدن و وی می گرفتن!

اصلا حس تزویر ناراحتی عصبانیت نا امنی  بی تعلقی  دعوای همیشگی بین توده ی مردم نبود اینکه آخ چرا من به این جمع تعلق ندارم نبود

چه جور می شه که ما اینقد کم شادیم و یه روز خاص زنده می شیم فقط رو نمی دونم


و نیمه ی اول اسپانیا پرتغال رو هم ندیدم

نمی دونم چرا مجبور می شم ازین انتخاب سختا انجام بدم 

شایدم خوب شد ندیدم چون حالا دوباره بازی دست ماست و انگار فقط منتظر تشویق های من بودن اسپانیا اینا ها ها

تازه الآن فهمیدم تعطیلات داره تموم می شه امتحان رو از فوتبال و مریضی و بالا آوردن و ضعف و چشم درد و این جور چیزا برگزار کنید لطفا هاها ها تر


.:. می دونستین اسپانیا امسال یه بازیکن داره، اسمش آس پاسه من تازه کشفش کردم. اسمش باحاله. آس پاس. 

از سر قبرم که باشه بنویس

جدی معلوم نیس دفعه بعد زنده باشیم یا مرده

ما هم یه بار برد تیم کشور تو جام جهانی رو دیدیم هرچند مفتکی شانسکی زرتی و با مریض حالی خودمون دور همی با ویروسا ولی یس دیدیمش

و علی رضای بیرانوند دمت غیژ


کاش می شد بیشتر بنویسم خیلی نامردیه این وضع


دیدی چی شد؟

تُفش بزنن، 

بیمار شدم! :دی

ولی به جون خودم، این ویروس یا هرچی که هست، اگه فکر کرده منو می تونه متوقف کنه کور خونده،

چون حالا به عنوان یه بیمار فوتبال می بینم و برام غذا و داروی مجانی هم می آرن.


و اینکه عید من روزیه که نخوام دیگه دغدغه ی جشن های افتتاحیه یا قرعه کشی جام جهانی یا المپیک یا هرچی رو داشته باشم! دقیقا همون روزی که دیگه هیچ سایتی نخواد خبر بزنه فرکانس ماهواره ی پخش کننده،  آخه نیگا اون سر دنیا مردم دارن سعی می کنن چه جور یه روبات رو تبدیل به انسان کنن یا چه جور اعضای مصنوعی زنده به وجود بیارن واسه خودشون، بعد ما این سر دنیا دغدغه مون چی باشه خوبه؟ اینکه یه کانال تلویزیونی پیدا کنیم که به جهت کشورمون بخوره و مراسمی که هزار شبکه مفتکی پخشش می کنن رو بتونیم ببینیم تا که نا کام از دنیا نریم و یکم حس کنیم جزو مردم جهان هستیم. 


من اینو فقط بهتون بگم که هشدارم رو داده باشم پیش پیش، باید بی نهایت قشنگ باشه این مراسم. روس ها، ید طولایی توی برگزار کردن اینجور برنامه های نمایشی دارن. یعنی یه چیزی می سازن آب روغن قاطی کنی. رقصاشون رو که نگو دیگه اصلا! در حالت عادی سرزمین رقص و نوره اونجا! پس ببین واسه جام جهانی چی می کنن. برای همین نتیجه می گیریم اگه چیزی دم دستتون هست و می تونید ببیندش، جون من گشاد بازی درنیارید یه وقت نگاه نکنییید! قطعا ارزشش رو داره و هیچ ربطی هم به فوتبال نداره خیالتون راحت. (اینم تحویل گرفتن اقلیت ها.)


ما خودمون احتمالا مخ مادر رو می خوریم از یوتیوب نگاهش می کنیم. تو سایت ها خوندم یوتیوب قراره پخشش کنه لایو. همه تونم که دیگه فیلتر شکن دارید از ما وارد ترید این روزا. برید کانال رسمی فیفا در یوتیوب: FIFATV

ساعت پنج عصره پخشش فکر کنم! یا پنج و نیم عصر.



به قانون جذب اعتقاد دارید؟

خب می تونید داشته باشید، چون علی الحساب من مجبورم یه امروزو اعتقاد داشته باشم.

نیگا:



ای کسی که اینو دادی دست ایزوفاگوس امروز صبح با جمله ی : "چون فوتبالی هستی بیا این مال تو!"، هزار ها ماچ پرتاب بهت. رسید دست من! دستت رو به گرمی می فشارم. قطعا تو یکتا مایه ی سرحالی امروز من هستی.

و مرسی از صنایع غذایی میهن - (غیر قابل فروش).

دی روز چهار تا دکه رو دنبال همچین چیزی گشتم و هیچی پیدا نکردم، و حالا امروز یکی وسط خیابون همین جوری عشقش می گیره اینو بده دست ایزوفاگوس.

جدّی من دیشب می تونستم به خیلی چیزای دیگه فکر کنم. یعنی الآن همه شون تو دامنم بود؟ شوووت! حتّی ده ساعتم نگذشته از زمانی که من اینو خواستم...


خعلی روال شد، اصلا حوصله نداشتم بشینم جدول درست کنم. :دی


"با ما باشید در ویژه برنامه ی جام جهانی بیست هجده اوری تینگ."

استپ، آزاد!

خواستم بگم تا یک ماه با خیال راحت می تونید از وبلاگ فاصله بگیرید اگه با فوتبال و خصوصا جام جهانی حال نمی کنید. یعنی اینکه قصد ندارم پست غیر فوتبالی بذارم! راحت تر: قصد دارم فقط پست فوتبالی بذارم. با خیال راحت کپی پیست کنم. همه چی!  :))) حالا شایدم یکی دو تا پست خارج از محور مجبور شدم بنویسم، که نهایتا که خودم بعدش بهتون می گم اگه خواستید، چون گم می شه بین بقیه ی پست ها.


می خوام تبدیل بشم به وبلاگ اختصاصی جام جهانی، از آنالیزور بودن خوشم می آد. البتّه آنالیز به روش خودم نه آنالیز به روش اینا! 

اینا همه ش عقده س. می بینی؟ عقده هایی ه که دارم با حوصله بازش می کنم تا بتونم لحظه ی مرگم حس بهتری داشته باشم.


این بهار دقیقا همون بهاری بود که له له می زدم واسش... بعد هفت هشت سال، بهار بی دغدغه م بود. که زندگیم کاملا نرمال و بی هدف باشه و بشینم فقط نگاه کنم و به هیچی اهمیت ندم و به خودم بگم آخ جان بهاره. نه اینکه بگم عح لعنتی کوفتش بزنن باز بهاره!

و این جام جهانی هم دقیقا همون جام جهانی ایه که از ۲۰۱۰ انتظارشو کشیدم. یه جام جهانی بی دغدغه. بی دغدغه ترین جام جهانی عمرم. البته اگه ۱۹۹۸ رو فاکتور بگیریم که سطح دغدغه م قوطی شیرخشکم بوده!

 

# یاد جام جهانی ۲۰۰۶ به خیر. یه کلیپ رپ طوری  بود خشایار اینا خونده بودن. (حمید لولایی رو می گم.) سرچ زدمش ولی پیدا نشد. یه تیکه شو یادمه. می گفت : "بچه ها پرتغالو پوست می کنن، هر چه قدر باشه بش گل می زنن." یا یه همچین چیزی... حتّی من اون زمان با تمام عقل بچّه گانه م می دونستم کلیپه شوخی می کنه و پرتغال دقیقا ما رو پوست می کنه.  :)))


# یاد جام جهانی ۲۰۱۰ به خیر. خاطره انگیز ترین. اشکای ایکر کاسیاس. مو های فرفری پویول. کلیپ شکیرا که تابستون تو ظهر گرما شش هفت نفره رفتیم تو فلان کلاس طبقه بالای مدرسه و سپردیم به یکی که درو بگیره و از پروژکتور پخشش کردیم و حال داد جدا، با وجودی که به شخصه داشتم سکته می کردم از ترس ناظم و صدای بلندش. مثلا حس می کردم شکیرا یکم زیادی لخته واسه اینکه تو پروژکتور کلاس مدرسه پخشش کنیم :))) و الآنه که بیان بکننمون تو گونی. سنجد هم پیشمون بود. یا حتّی یاد اون ساز باحالا که ویز می کردن توش! وو وو زلّا! توپش. جابولانی! اون پوستر تمام رنگی ای که دلم نیومد بچسبونم به دیوار اتاقم چون مستاجر بودیم. دماغ کلوزه! اون شبی که آرژانتین از آلمان باخت و من از ترسم خودم پیش دستی کردم زنگ زدم به دوستم پشمک و اعتراف کردم" باشه حالا یه باخت بود چیزی نیست، فدا سرم."


# یاد جام جهانی ۲۰۱۴ به خیر. هه! جام جهانی کنکورم. سالی که که وبلاگ ساختم. جام جهانی قایمکی! قلبم مثل گنجیشک می زد این قدر که می ترسیدم موقع دیدن بازی ها دستگیرم کنه کسی. مثل یه پرتگاه بود و من دستم رو گرفته بودم به همین یه طناب و جالبه هر کی رد می شد با چاقوش یکم از طناب رو می برید، که: " احمق جون، جام جهانی نگاه کردنت چی می گه الآن؟!" مو های فرفری داوید لوییز تو اون سال حتّی.  پدیده ی کاستاریکا‌!



خیلی احساس می کنم زندگی م با جام جهانی ها جلو می ره. مقطع مقطع های زندگی م با قاب های جام جهانی جلو می ره. مثل فریم های یه فیلم! و منم دریغ نمی کنم. این بار به آزادانه ترین روش ممکن جلو می برمش. 


امشب رفتم از دکه مجله ی ورزشی بگیرم، صاحب همیشگی ش نبود، یه جدیدی بود که تقریبا یه چند سالی از خودم بزرگ تر بود. 

یهو برگشت گفت این وقت شب دنبال مجله ورزشی ای‌؟ می دونی الآن وقت چیه؟! وقت سیگاره، وقت یاره، وقت مجله ی ورزش که نیست. بعد یه نگاه به ریخت و قیافه م کرد و گفت، البتّه به تو که خیلییی نمی خوره، ولی بازم وقت مجله ورزشی نیست... واسه تو وقت نمازه، وقت قرآنه و فلان و اینا! و منم طبق معمول که فحش می خورم یا دستم می ندازن، مغزم قفل می کنه بهش گفتم مرسی (کلا فحش بدید به طرز غریبی مودب می شم و تشکر می کنم!) و صداش فید شد تو گوشم چون تقریبا فرار کردم و پریدم تو ماشینم و حالا نگاز کی بگاز چون دیگه نمی خواستم بیشتر بشنوم!


حالا من نمی دونم چرا این اینجوری با این قساوت ترکشش رو خالی کرد رو من  و اینکه دلش از چی پر بود (حدس هایی می زنم چون اونجا یه دختری کنارم بود و دوستمون بیشتر داشت خوشمزه بازی در می آورد توجّه اوشونو جلب کنه شاید، عوضش ظرف اسید از دستش در رفت رو من پاشید! کلا راحت باشید من یه تنه اسید دون همه تونم! فور اور.) ولی کلا در هر صورت جالبه که یه ظاهر نسبتا موجه این قدر راحت گولشون/تون(؟) می زنه. :))))  

 خلاصه اساسی ریدمان زد به حالم و نمی بخشمش چون "pardon me, but you really do hurt my feelings!!!" و دیگه نمی رم ازش چیزی بخرم تا صاحب اصلی دکه برگرده! تریدنت پنج تومنه! اون مجله هایی که گاه و بی گاه می خرم هفت هشت تومن...حتّی دوازده تومن! همه اینا رو باخت سر حرفایی که بهم زد. 


آها اینو چرا گفتم، چون دنبال یه مجله بودم که برنامه ی بازی ها رو داشته باشه، می دونم رو اینترنت پره ولی من کاغذی رنگ شده ش رو می خواستم که هر تیمی هم می آد بالا تو جدولا واردش کنم. با دست خط خودم. خیلی خوشم می آد ازین کار. کاغذ جام جهانی قبلی رو دارم هنوز پشت در اتاقمه. پر از لکه های روغن... چروکیده و مچاله شده ... خیلی حس خوبی بهش دارم. اگه امسال گیرم نیاد یا یکی پرینت می کنم یا یکی می سازم خودم. اون کاغذ رو تو جیبم می ذاشتم با خودم همه جا می بردم چهار سال پیش. 


این پستم بیشتر نوشتم که بعدا بهم نگید، نگفتی. فوتبالی هستید که در میدان بمانید، نیستید سنگر بگیرید چون حوصله ی نق و نوق ندارم که اه چقد فوتبال حالمون به هم خورد. جوه، می فهمی؟ بگیره ول نمی کنه. و آخ ببین! گرفته. دقیقا گرفته. 

منم هم چنان زور می زنم کامنت ها رو بهترجوابگو باشم. دو صفحه کامنت جواب دادم!! نگفته بودم این پیشرفتو؟ :))) تموم می شه تو این یه ماه‌.


پ‌.ن. جدّی بهش فکر نکردین تا حالا؟ اگه پیکه فوتبالیست نبود شکیرا بازم هر جام جهانی آهنگ مناسبتی در می کرد؟ من هیچ خواننده ای رو ندیدم این قدر پیگیر باشه هر جام جهانی آهنگ بده بیرون. یکم دیگه وایسین پیکه یکم پیر تر شه ببینم بازم دل و دماغ آهنگ خوندن واسه جام جهانی رو داره یا نه. اون وقت مشخص می شه رگ فوتبالی داره یا نه.


وقتشه ک بگم مرا به سان شکیرا دوست بدار! هاها!


دیدارمان به جهنّم

و دقیقا از همین امروز، همین لحظه به بعد، احدی نمی تونه منو مجبور کنه چرت و پرت های دینی عقیدتی سیاسی اجتماعی نشخوار شده ی بقیه رو بشنوم در حالی که مهر سکوت کوبونده باشن رو دهنم و به مثابه بُز مجبور باشم کلّه م رو تکون بدم و بعضا برم اون بالا کلماتی رو ادا کنم که هر چی وجودم رو بیل بزنم اعتقادی بهش نداشته باشم. 


عمومی تمام. 


حس رهایی دارم. حس بی نهایت دارم. من تا آخر عمرم دیگه مجبور نیستم هیچ کدوم ازین چرت و پرت های زورکی رو حفظ کنم. حتّی اگه بخوام یه رشته ی دیگه رو شروع کنم، می تونم اینایی که پاس کردم رو انتقال بدم. 

خوبی پیر شدن همینه. قورباغه چندش هاتونو زود تر از بقیه قورت دادید.


این ترم، یه کلاس دینی طوری داشتم با ترمک ها! (بله من هنوز با ترمکا هم کلاسی ام. دقیقا شیش ترمه با ترمک ها کلاس دارم. بنویسید تو گینس، چگونه بعد از شیش ترم هم چنان ترمک و کول باشیم! :سوت ) استادش داشت حذفم می کرد به خاطر غیبت هام، صدام زد کنار و قرار شد یا با هزار تا شرط و شروط آدم بشم یا حذف بشم. از اون زمان مدّت هاست دارم تو حلقومش می شینم و به انگشتر عقیق توی دستش خیره می شم. یه جلسه بود رفتم طی ارائه ای، آسمان و زمین کلاس رو به هم دوختم و برگشتم. 

این ترمکا هم در جریان نبودن قضیه  چیه، فکر می کردن روال کلاس ها همین جوریه و تلاش ها و مجاهدت های منو که می دیدن، هی پشماشون می ریخت حیوونکی ها! فرض کن هر جلسه بری با استاد گپ بزنی و تحقیق بیاری و نوت برداری سر کلاس های مسخره ش ! هم کلاسی های عزیز ببخشید که بهتون نگفتم عزیزانم و فکر کردید من چقد شاخ و خرخونم، می خواستم یکم حال کنم وقتی هول می کنید بابت ارائه های گاه و بیگاه من. دیدن چشمای موشی تون که ترس نمره توش موج می زد بهم حس قدرتمند بودن می داد. :)))


ولی حالا که تموم شد بیایید به شما می گم  و اینقدر رو این فضا می چرخه که یه روز می رسه به دست خود بی وژدان کور ذهنش:


" استاد،  برو به درک! از کلاست متنفر بودم و هستم. کهیری ترین کلاس ممکن بود. مثل اون مسابقه که طرف رو می خوابوندن تو وان پر از مار  زنده و باید با دهنش مار ها رو خارج می کرد می ذاشت تو سطل. مثل انیمیشن جزیره ی آرزو ها، دقیقا اون اپیزودی که هِدِر باید از توی نافِ آون، ژله ی توت فرنگی می خورد. من دارم از این اشل از تنفّر حرف می زنم.  

بهشت اگه اونجایی ه که با اینجور عقایدی که سر کلاس مجبور بودم بشنوم می شه رفت توش، من از همین الآن با "افتخار" جهنمی ام. یه لحظه... دقّت کن، خیلی دقّت کن می خوام بلند بشنوی و زیر زبونت مزه مزه ش کنی:: "با افتخار."

هاه چیه؟ حال می ده متکلّم وحده بودن وقتی کسی اجازه نداره بهت اعتراض کنه؟ می خوای به لجنت بکشم؟ می خوای پایه ای ترین احساساتت رو به سخره بگیرم و برچسب بزنم روت؟ ولی خب یکم خوش شانسی! من بر خلاف تو همچین آدمی نیستم. 

و اممم. راستیییی. اون جلسه رو یادته؟ همون جلسه ای که اومدم اون بالا و سخن رانی کردم و کیف کردی! خواستم بگم همش دروغ بود. به یه کلمه از چیزایی که گفتم اعتقاد نداشتم و ندارم. یکی از زورکی ترین و چرت ترین ارائه های عمرم بود. تمام مدّت انگشت وسطم رو گذاشته بودم رو انگشت سبابه م. هاها! کیف کردی؟ همه ش الکی شد.

ببین چه قدر ظرفیت ریه هام با تموم شدن کلاست افزایش پیدا کرده. به خودت افتخار نمی کنی؟ تو دقیقا همین کارو با جوون ایرانی کردی. به دوستاتم سلام برسون و بگو کیلگارا مراتب تنفّر خودش رو ابراز کرد. خوش بگذره. خواستی بهم سر بزن! 

جهنم:: طبقه ی هفتم:: به صرف سیخ های آتشین در  سوراخ های رندوم.

و یه طور بیا که  تا شب بری. چون نمی شه شبو بمونی تو جهنّم من! عمرا شریک نمی شم باهات جهنّمم رو. کیش کیش به سمت بهشت."


ای نامه که می روی به سویش، 

از جانب من تُف کن دِ رویش. 


.:. نه خب بی انصاف نباشیم، با خودش کاری ندارم و احترامش حفظ شه تحت عنوان یک موجود زنده ی آزاد... اکیه، مشکلی نیست. مشکلم دقیقا با حرفایی بود که سر کلاس می زد. 


و ببخشید، ولی الآن دقیقا می خوام به همممممه ی دنیا پُز بدم!

 Totally free now. 

رفع کهیر. 

تا آخر عمر...

تا...

آخرِ

آخرِ 

عمر‌!


من امروز یک بادبادک بودم؛ YOOD over

آهنگ پائولای تئودوراکیس رو دانلود کنید اگه خواستید این پسته رو باهاش بخونید. (ریا نشه من خودم بار ها گوشش دادم، ولی اسم آهنگ و نوازنده ش رو نمی دونستم تا امروز.) میزاریمش به عنوان آهنگ ۷۷۷۷ مین روز.

_________________________________________________________________________


و اون یه روز من تموم شد! یود آور. دیگه لحظه های آخرشه... به همین سادگی.

به جرئت می تونم بگم هیچ وقت این قدر انتظار یه روز رو نکشیده بودم تو زندگی م. انتظار روز هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفتم. 

من وقتی فهمیدم عدد هفت رو دوست دارم که نه تنها روز هفتم، بلکه روز هفتاد و هفتم و حتّی روز هفتصد و هفتاد و هفت رو از دست داده بودم (قطعا بیشتر از سه سال سن داشتم خب). و انتظار کشیدن واسه یه روز تمام هفت دیگه، خیلی پاره کننده بود. خیلی وقتا با خودم فکر می کردم شاید اصلا هیچ وقت بهش نرسم حتّی! 


.

.

.

- باورت می شه شماره صندلی م پنجاه و هفت بود!

- خب که چی؟

- لعنتی توش هفت داره می فهمی؟ این یعنی بیست می گیرم.

.

.

.

- مامان من تازه فهمیدم! اسم فامیلم هفتا نقطه داره توش.

- که چی حالا.

- وای خیلی مهمممممه.

- وایسا ببینم... کجاش هفتاس؟ خیلی بیشتره ک!

- آره فامیل وسطم رو فاکتور گرفتم ک درست شه. :)))

.

.

.

- اگه ادعا تون می شه، بهم بگید قانون بخش پذیری بر هفت چیه جوجه ها. چهار و نه رو که همه بلدن دیگه.

- من بگم؟

- یا خدا تو بلد بودی واقعا؟!! 

.

.

.

- این بازی ای که نوشتم هفتا مرحله داره، تو مرحله ی هفتم باید رمز هایی که به دست آوردید رو بذارید کنار هم تا رمز نهایی مشخّص بشه.

.

.

.

- کیلگ یه عدد بگو باهاش برنامه م رو ران کنم.

کل کلاس: 

- هفت. 

- نه خیر می خواستم هفتاد و هفت رو بگم این بار!

.

.

.

- خب یه عدد بگید روش الگوریتم رو پیاده کنیم.

- هفت.

- نه خیلی کوچیکه.

- هفتاد و هفت.

- ای بابا یه عدد قشنگ تر بگید ک بشه روش کار کنیم ببینیم روند کارو، این سریع به بن بست می خوره.

- خب پس هفت صد و هفتاد و هفت.

- بچه ها میشه یکی دیگه تون عدد پیشنهاد بده؟ این رفیقتون...

.

.

.

- به خودتون بگید طلا می شم، که طلا بشید حتما. بگید.

- " باشه. آقا من می خوام طلا هفت  بشم..."

- حالا چرا طلا هفت؟

- چون این هفتو خیلی دوست داره...

- یعنی طلا یک نه؟

- نه! طلا هفت.

.

.

.

- بیایید رتبه کنکورامون رو حدس بزنیم.

-اکی، هشتاد و پنج. :)))

- برو بابا من به سیصد چهارصدم راضی ام.

- خب بچّه ها من که هفت نمی شم. ولی دیگه هفتاد و هفت.

- اعتماد به نفس مطمئنی حالا هفتاد و هفت می شی؟

- نشم دیگه یعنی تهران قبول نیستم.

- خب مثلا بگو سیصدی چیزی.

- نه واقعا. دیگه بعدش می ره رو هفتصد و هفتاد و هفت.

- اونم خوبه ها.

- ولی هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت خیلی راضی کننده تره، نه؟

- دیوونه شدی؟ یعنی اگه بهت بگن هفتصد و هفتاد و هفت رو می خوای یا هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت رو، کدومو بر می داری؟

- با توجه به اینکه هیچ کدومش تهران قبول نیست، اونی که بیشتر هفت داره رو برمی دارم. 

- خدا شفات بده.فقط همین. 

.

.

.

- وای بچه ها نگاش کنید گناه داره.

- ما هم گناه داریما.

- آقا بیایید فال بخریم ازش. نگااااش کن!

- باز شروع کردی؟

- آخه ببینش!

- خانوم کوچولو بیا سه تا فال به ما بده.

- چه قدر می شه؟

- هر چه قدر دلتون خواست...

- من می دم.

- وای یکی دستای این روانی رو ببنده الآن می گیره هفت هزار تومن واسه سه تا برگه کاغذ می ده به گدا!

.

.

.

- سعی کن دوستش داشته باشی. پزشکی هفت ساله همش. هفت داره توش، نه؟

.

.

.

- ولی هیچ وقت نگفتی چرا این قدر هفت ها؟

- من که می دونم به خاطر هری پاتره.

- نه آخه دیوونه کننده نیست؟ هفتا کتاب، هفتا هورکراس، هفت سال تحصیل، هفتا ویزلی، هفتا....

- اکی اکی تسلیم.

.

.

.

آره همیشه واقعا جون کندم از تک تک لحظه های زندگیم هفت دربیارم بیرون. و دیگه تموم شد. فکر نمی کنم دیگه انتظار روز خاصّی از زندگی م رو بکشم از این به بعد. امروز  تنها روزی بود که باقی مونده بود و تشویقم می کرد تا برای رسیدن بهش هندل بزنم. با تک تک ذرّات وجودم می خواستم امروز رو ببینم. رو وبلاگ که رسما احتمالا اکثرتون شاهدش بودین، مثل یه خون آشام تشنه به خون، ولع هفتا رو داشتم. 

و راستش تمومه دیگه. یعنی منظورم اینه که، خیلی تلخه، ولی ما که به روز هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت هیچ وقت نمی رسیم، کیلگ... نمی دونم تا کی زنده ام، ولی فکر نمی کنم دیگه هیچ روزی تو زندگی م بیاد بیاد ک بتونم به اندازه ی امروز بهش احساس تعلّق کنم و به خودم تو آینه بگم :" هی لعنتی، امروز روز توعه!" و لبخند کج و معوج بزنم.


کار گنده ای نکردم امروز. منتها سعی کردم  تمایزش بدم با روز های دیگه م. چون معلوم نیست چند روز دیگه مجبور باشم با خاطره ی امروزم زندگی کنم. پست نظر سنجی رو هم خوندم. نشستم لیست کردم کارهایی رو که می تونستم از روتون انجام بدم هر چند خیلی اشتراکی نداشتیم و به نظرم طبیعیه هرکس تو یه شرایط خاصّی حس می کنه دنیا بر وفق مرادشه ولی واقعا خیلی از پیشنهاد ها هم  نمی شد یه روزه انجامشون داد. فرض کن من چه شکلی یه شبه جمع می کردم می رفتم اسپانیا؟ :)))) ولی سعی کردم از روز هرکدومتون یه چیزی رو کش برم که هیجان انگیز شه.


بخوام خلاصه ش کنم،

(واسه روزی ک قراره برگردم اینا رو بخونم و  کمکم کنه ک ادامه بدم،)


- صبح به مقادیر خوبی خوابیدم، بدون یادآوری خواب غیرعادی یا به هم ریزنده موقع بیدار شدن. 


- موقع بیدار شدن رفتم لختی کنار مامان و داداشم دراز کشیدم و خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و حس بچّگی می داد،


- همون موقع ک دراز کشیده بودم و داشتم با متکا و مشت ایزوفاگوس رو بیدار می کردم، مامانم در مورد این نظر داد ک چه قدر گوش هام نسبت به گوش های ایزوفاگوس کوچیکه و فکر می کنم ارزش ثبت داشته باشه این حقیقت،


- رفتم چند دقیقه نشستم تو کمد لاحاف رخت خواب های این خونه ی جدید به یاد بچگی ها،


- پائولا رو ده بار تو کمد گوش دادم،


- روی حاشیه ی فرش راه رفتم و به خودم گفتم اگه لنگات رو فلان قدر باز نکنی تا از روی این حاشیه به روی اون یکی حاشیه بپری، سوختی،


- رفتم تو بالکن یه نخ سیگار کشیدم، 

(یه استاد سمیو داریم، روز اوّلی ک اومد گفت بچّه ها تو شرح حال گیری، نان اسموکر به کسی می گن که زیر صد تا نخ سیگار تو زندگیش کشیده باشه و اگه اینجوری باشه ما تصوّر می کنیم که مریض اسموکر نیست.

بعد من فهمیدم، مثل یه جور آستانه س. می تونی تا صد تا نخ سیگار بکشی ولی سیگاری حساب نشی. سیگار کشیدی ولی بهت نمی گن سیگاری...

و من چون می خوام تا آخر عمرم نان اسموکر باشم و مغز خر نخوردم که ریه هامو به فنا بدم و قطعا می خوامشون، دیگه دقیق دستمه، کدوم سیگار واسه کدوم تاریخ کدوم اتفاق. مسخره م نکنید، ولی می نویسمشون! و واسه هر اتفاقی که می افته با خودم می گم به نظرت ارزشش رو داره اصلا؟ فقط صد تاست ها. ولی اینو پیش خودم نگه می دارم که چندمین سیگار واسه امروز بود. :))) دو حالته یا نمی خوام بفهمید چه قدر بر خلاف ظاهر موقرم سابقه م خرابه، یا نمی خوام بفهمید چه قدر نوبم! ها ها. )


- همون موقع حس کردم اشل دیوانگی ش کافی نیست، رفتم مثل خروس روی لبه ی بالکن وایسادم و برای اوّلین بار ویوی خیلی جذاب تری از محوطه ی جلوی خونه مون رو دیدم و خوبیش اینه که همسایه ها همه مسافرت اند، هیشکی  جنایت رو مشاهده نکرد،


- بعدش با فندک یه گل شمعدونی سفید رو سوزوندم. و چه قدر قشنگ شد. شبیه این لول کاغذ های پاپیروس که کنارشون یه حالت سوختگی مانند داره شد،


- ته سیگارم رو یادگاری نگه داشتم،


- حسرت، اینکه دست تو پر های مرغ نکردم،


- حسرت، اینکه بستنی نخوردم،


- حسرت، اینکه بابام رو ندیدم،


- افتخار اینکه گریه نکردم. تو آینه هم خودمو دیدم اعصابم به هم نریخت درباره ی مسائل فلسفه/ مرگ/زندگی/چرا من/  چرا زندگی/چرا فلان. :)))) این خیلی برام مهم بود ک به هیچی فکر نکنم تا احساساتی نشم و موفق شدم. چون می دونستم روز مهمیه. یه بار وقتی ۷۷۵۶ روز داشتم به این حقیقت فکر کردم که وای چه قدر ۷۷۷۷ نزدیکه و همون یه فکر کافی بود واسه اینکه کل روز ۷۷۵۶ حال خودم رو خراب کنم و تهش هم بغض کردم و خفه شدم تا خوابم برد،


- بعد سیگار خوابم گرفت، و خواب ظهر گاهی داشتم که توش بازم آهنگ پائولا پلی می شد و وقتی بیدار شدم آهنگه دقیقا تو گوشم بود،


- دنت خوردم،


- بلال خوردم،


- قارچ خوردم،


- زولبیا بامیه خوردم،


- بلند گفتم : "ماگوگَک" بر وزن "مارمولک" و خوشم اومد از لحن ایجاد شده. 


- اسپیس اینویدرز بازی کردم. (به یاد چیکن اینویدرز)،


- با سایت های بیت کوین ور رفتم و خیال خام کردم که یه روزی یه بیت کوین گیرم اومده باشه و کیف کردم،


- امروز گوگل بهم پیام داد که یکی از ادیت هایی که ساجست دادم رو پذیرفته. شماره تلفن یه جایی اشتباه بود، من یه روز درستش کردم و گفتم آقا اصلش اینه. و امروز بهم پیام داده ک ما فهمیدیم تو راست می گی و شماره تلفن رو تغییر دادیم و مرسی از همکاریت. و من واسه یه لحظه حس کردم به یه دردی خوردم تو زندگی م... یه حرکت در سطح جهان داشتم، اینکه هر کی با اون شماره تلفن تماس بگیره وقتی پشت خط بوق آزاد می خوره به خاطر وجود منه، 


- با کتاب perks of folan فال گرفتم و چند تا از نامه های چارلی رو خوندم و یادم افتاد چه قدر زمانی این کتاب رو دوست می داشتم و می دارم هم چنان،


- تمام روز این شکلی بودم بیا این یه روزو ناراحت نباش گند نخوره بهش چون همین یه باره رصد ستاره ت. و گویا ک جواب داد،


-تو خواب گرمم شد و پا شدم مستقیم سرم رو گرفتم زیر شیر آب. موهامم باحال شد. عین اسطوره ها. یاد بچگی ها انداخت منو،


- با فلوت سعی کردم پائولا رو پیاده سازی کنم و با ابزار موسیقی ور رفتم. با پیانوی مجازی هم امتحانش کردم حتّی. موسیقی دان شدم،


-شعر خوندم. به لطف مامانم که هرچی یادش نمی آد من مامور پیدا کردنشم. وگرنه حوصله ی شعر خوندن نداشتم،


- طبق یه عادت دوازده سیزده ساله، دو تا آهنگ دارم ک اونا رو تو لحظه های اکسترمم اینفیمم زندگیم زمزمه  می کنم.یکی ش غم گینه، یکی ش شادی بخشه بیشتر. امروز هر دوتاش رو زمزمه کردم،


- یه ریتم تشویق با دست و پا و میز بود تو دبیرستان. از دو تا از هم کلاسی هام یاد گرفته بودم. ولی وقتی ازشون دور می شدم یادم می رفت چی بود. روز بعد می رفتم پیش شاطر، تا منو می دید می گفت چیه اومدی ریتممون رو با هم تمرین کنیم؟ و تا می دیدمش یادم می افتاد ریتم رو. اوّل کدوم پا، بعد کدوم دست، کجا جفت بشه، کی بزنی ش رو میز. اون دو نفر رو خیلی وقته ندیدم، ولی ریتمه رو امروز اجرا کردم. بعد مدّت ها ک باز داشت گریه م می گرفت! خدا این رقیق القلبی رو از من نگیره هیچ وقت!!!


-  طبق معمول سعی کردم سوت شفری بزنم که نشد، و همین جور سوت های معمولی زدم و باز به خودم گفتم اصلا مهم مهم نیست اژدها،  هیشکی به خوبی تو سوت دهنی رو نمی تونه بزنه! هی برن دستاشونو تا آرنج فرو کنن تا برچاک نای شون حالا. تو به ابزار نیاز نداری این یه مرحله بالا تره از اون.


- یکی از لباسای  قدیمی م رو  تنم کردم تا باهاش برم بیرون. حس خوبی داشت‌. حتّی بوی پارچه ش یا کوچیک بودنش یا چلغوز هایی ک تو جیبش بود. زمانی تو زندگی م بود که هر روزی ک قرار بود عشق کنم این لباس رو می پوشیدم. سال هاست هیچ لباسی رو قدر این دوست نداشتم. 


- رفتم پارک پردیسان. 

خیلی جالبه که واقعا میل شدیدی دارم که اون لحظه هایی که فکر می کنم برام ارزشمندن، حتما تنهای تنها باشم. یه جور حس قدرت بی معنی ای می ده بهم این کار. روز های مهم زندگی م. اون لحظه هایی که غرق غم هستم. اون لحظه هایی ک اوج شادیمه. اوج عصبانیتمه. اوج ترسمه. اوج استرسمه.  طبعم این شکلیه ک حس می کنم باید تنها باشم و نباید کسی نظاره کنه اون لحظه ها رو چون ازم می دزدتشون. مثل یه چرخ و فلک... که وقتی می رسی به بالاترین نقطه ش، می بینی چه قدر تنهایی و فاصله داری حتّی از کابین کناریت. و تنهاییِ قشنگیه، اینکه از اون بالا به همه نگاه کنی و با خودت بگی چه قدر هیچ کدومتون نمی فهمید دنیا الآن چه شکلیه. 


آره می خواستم کاملا تنهایانه برم این بار هم، خصوصا ک روز تمام هفتم بود،

مامانم گفت کیا هستن؟ فهمید تنهام و شروع کرد ک آخه تو این ماه رمضون پارک رفتن تنهایی به تو کیف می ده؟ خل شدی. 

خیلی حسّی بهش گفتم اصن می خوای با هم بریم؟ اوّل گفت نچ نچ برادرت را دریاب خودخواه فلان فلان، امتحان داره چه جور دلت می آد.

ولی دیگه داشتم می رفتم بیرون، یهو دیدم آماده شد و باهام اومد به بهانه ی اینکه بریم پیاده روی من لاغر بشم ولی زود برگردیم.


- رانندگی کردم و تو ضبط خیلی اتّفاقی معین پخش شد، این آهنگه که می گه:


"پس چه خندون ، چه گریون داره میگذره عمرا

خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا"


و واقعا به نظرم به عنوان یه آهنگ خیلی تصادفی، واسه روز ۷۷۷۷ خیلی اقناع گر بود.  از این شانس خوشم اومد.


- توی پارک، بادبادک ها رو دیدم، و فهمیدم حسّم درست بود. عکس گرفتم ازشون و بیست دقیقه نشستم به آسمون پر از بادبادک با پس زمینه ی برج میلاد خیره شدم و بعضی جاها هم چشمامو بستم تا صدای باد رو بشنوم. حس بادبادک شدن داشتم. من امروز واسه چند ثانیه یه بادبادک بودم. 



(هیچ وقت حس اوّلین بادبادکی ک تو پردیسان هوا کردم رو یادم نمی ره... صرفا به خاطر اون حس، می خواستم امروزم رو یه جوری با پردیسان گره بزنم.)


- تو پارک به هرکی ک دلم خواست نگاه کردم و سعی کردم بیشتر با چشمام محیطو درک کنم. واقعا این ارتباط چشمی داشتن خیلی سخته واسه یه آدمی مثل من. ما خجالتی ها به اصطلاح. یه توئیت بود یا پست وبلاگ یاهر چی که بود درباره ی فرق بین خجالت و شرم و حیا. می گفت کسی که به اصطلاح حیا داره، توانایی انجام اون کار به خصوص رو داره ولی خودش رو مهار می کنه، ولی یه آدم خجالتی کلا توانایی انجام اون کار رو نداره. نه اینکه بتونه و خودش رو مهار کنه. نمی تونه. دم و دستگاهش رو نداره. و هر بار که می خوام درباره ی خجالتی بودن سخنوری کنم این توئیته می آد تو ذهنم و حس می کنم چه قدر راست می گه و می خندم با خودم. 

خلاصه آره از قصد به چشمای آدما زل زدم. و هر لحظه شمع بودم و آب شدم ولی به زل زدن هام ادامه دادم. آدم های مختلف رو دیدم بدون اینکه ترس و خجالت مانعم بشن. باحالیش اونجایی بود که می فهمیدن دارم نگاهشون می کنم و بازم به نگاه کردن هام ادامه می دادم. گفتم یه روزه دیگه چیزی نمی شه.


- موقعی ک از پردیسان برگشتیم، پشت فرمون پراید به مامانم گفتم دوستش دارم.  دقیقا مصداق خود آی لاو یو. خیلی فیلم هندی شد. ولی با خودم قرار گذاشته بودم ک بگم! منتها فکر کرد به خاطر اینکه پیشنهادم رو قبول کرده می گم، پس جواب داد: " باور کن اگه وقت داشته باشم دوست دارم با هم بریم بیرون." 


- دماغ ایزوفاگوس رو گرفتم و بهش گفتم بیا امتحان کنیم چه قدر می تونی نفس نکشی و وقتی رنگش کبود شد، بهش گفتم دوستش دارم. چون بچّه س سه بار براش تکرار کردم ک بفهمه شوخی خرکی نیست و گفت باشه دیگه.


- از پشت تلفن، خیلی سریع موقعی که قرار بود تلفن رو بدم دست مامانم، به بابام گفتم "آره، کاری نداری پس؟ باشه. گوشی با مامان. دوسِت دارم، خدافظ." که جا خورد چون جمله ی همیشگی م اینه: " آره، کاری نداری پس؟ باشه. گوشی با مامان. قربانت، خدافظ." قبل اینکه گوشی رو عوض کنم جواب داد: " اوه، مرررسی." باور کنید واقعا تا زمانی ک خودتون رو مجبور نکنید نمی فهمید چه قدر سخته گفتن همین دوستت دارم ها. البتّه به شرطی ک لقلقه ی زبانتون نباشه از قبل ک به گفتنش عادت نداشته باشید. واسه من واقعا سخته.


- نوشتم. چیه نکنه این پست به این طویلی رو نمی بینی؟


- الآنم به عنوان اختتامیه می خوام برم فیلم incontrol رو ببینم. رفتم تو سایت دانلود فیلم گفتم خب بچّه ها می گن فیلم ببین پس یکی رو انتخاب کن همین الآن! و این فیلمه خلاصه ش جالب بود و دانلودش کردم حالا امیدوارم که خوابم نبره. واقعا هیچ وقت نمی فهمم چرا اون پیگیری لازم برای نخوابیدن واسط فیلم ها رو نداشتم. یعنی وسط هری پاتر هم خوابم برده. اصلا نمی دونم چرا این شکلی می شم موقع فیلم دیدن. 



آخخخخ. اینو بگم! 

امروز هفتم ژوئن هم بود حتّی... هیوده خرداد، هفتم ژوئن.

شب قدرم ک هست.

۱۱۱۱ امین هفته هم که هست...

من مطمئنم تا دنیا جا داره بازم بگردم از توش چیزای شایان توجّه پیدا می کنم. 



هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفت روز

And welcome to my fuckin 7777 th day of life...!

" The Due Day. "

و ازین دست احساس ها. 


من،

کیلگارا، 

امروز، به تاریخ هفدهم خرداد،

در سال یک هزار و سیصد و نود و هفت،

هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفت روزه شدم،


و تلاقی اسرار آمیز این همه عدد هفت یک جا، 

و در عین حال معمولی بودنشون...

فقط گیجم می کنه. انگار که از یه خواب بیدار شده باشم و دیگه نتونم تشخیص بدم صبحه یا شبه. وقتی ک عدد ساعت رومیزی با تاریکی هوای بیرون هم خوانی نداره و می فهمی این فقط یه خواب خیلی طولانی عصر گاهی بوده...




Your only one day

بیایید فرض کنیم شما فقط یه روز دارید از کل بیلیون ها روز دنیا،

یه روز خیلی خیلی  مخصوص... 

خیلی خیلی... ! ... ! ... !

خیلی تا تهش.

که فقط هم قراره یه بار تجربه ش کنید. 

یک بار؛ برای اوّلین بار و آخرین بار.

یه روز مال خود خودتون،

که منتظرشید مدّت هاست...

یه روز که باید تو ذهنتون ثبت شه به هر روالی ک هست،

و ته دلتون این حسّو دارید ک خب نباید گند بخوره توش چون روز شماست. ایده آله.


مثلا اسمتون کیلگاراست؟

بهتون می گن اکی، ما روز کیلگارا رو در نظر می گیریم. 

یک روز از کل روز های نامتناهی جهان رو اختصاص می دیم به کیلگارا، 

یک بار برای همیشه.


یک بار؛ برای اوّلین بار و آخرین بار.

این روز، روز مرگتون نیست؛

مثل این موضوع انشا معروفه نیست ک می گن آخرین روز زندگی تون رو چی کار می کنید و شما می گید چون تهشه، می زنم به سیم آخر و هیولای درونم رو آزاد می کنم.

روز تولّدتونم نیست ک سالی یه بار احساس تعلّق خاطر کنید به دنیا و یه سال بعد برگرده.


بیشتر مثل رصد یه ستاره ی دنباله داره،

یه روز معمولی از بین هزاران روز زندگی تون،

که باید تبدیلش کنید به روز خودتون...

چون این ستاره ی دنباله دار هر ده هزار سال یک بار قابل رصده.

یعنی با توجّه به عمر انسانی تون، این روز یه جورایی اوّلین و آخرین شانستونه. دنباله داره اگه بره، رفته.


حالا سوال اینه... here's the question:


شما واسه این یه روز که قراره یک بار برای همیشه روز خودتون باشه و هیچ وقتم قرار نیست برگرده، چی کار می کنید؟


از هر ژانگولری ک به ذهن هر کسی ک از این جا رد می شه برسه، استقبال می کنیم.


عزیزانم شما اگه قراره روشن بشید هر کدومتون، همین یه باره. یعنی اسمم ننوشتید مشکلی نیست. شناس بودن حتّی در همین حد مجازی خودمون، قوه ی تخیل و ذوق آدم رو محدود می کنه تا حدّی. نیس؟  من کامنتای این پست رو با چنگ و دندون  می خوام می فهمید؟ شرم آورانه ترین هاشو حتّی، چرت ترین هاشو حتّی. خل وضعانه ترین هاشو حتّی. معمولی ترین هاش رو حتّی. 


درسته کائنات هیچ وقت در اون جهتی که ما می خواییم پیش نمی ره،

ولی بازم...

من می خوام بدونم شما تو روز خودتون چی می کنید؟ می رقصید؟ سیگار می کشید؟ نماز می خونید؟ می رید نوک کوه؟ ستاره های آسمون رو می شمارید؟  سوت می زنید؟ می رید تو جمع و فک و فامیل؟ مامان باباتونو بغل می زنید؟ می رید پیش صمیمی ترین دوستتون؟ یه روز از خونه فرار می کنید ک تنها باشید؟  روزه می گیرید؟ فیلم می بینید؟ آهنگ گوش می دید؟ بازی کامپیوتری می کنید؟ فوتبال می بینید؟ حموم می رید؟ از درخت آویزون می شید؟ تو پنکه فوت می کنید؟ هسته ی زردآلو می شکونید؟ می خوابید؟ عشقتون رو می بوسید؟ دست می کنید تو پر مرغ؟ چی واقعا؟ چی کار می کنید؟ و نیازی نیست لزوما شادی آور یا انرژی بخش یا کار بزرگی باشه. من تمام گزینه های ممکنی ک تو ذهنتون هست رو می خوام. یعنی حتّی یکی واسم بنویسه کل روزم رو گریه می کنم بازم می گم اکی اینم یه آپشنه. یکی بگه من فقط یه لیوان چای می خورم پشت پنجره، بازم با وجودی که می دونم کلیشه س، ولی خب یه آپشنه و می خوامش. 


می خوام بدونم، تهش وقتی اون روز تموم شد، به واسطه ی کدوم سلسله از کار هایی ک انجام دادید این شجاعت رو به دست آوردید ک برگردید به خودتون بگید :" عح پسرررر، امروز واقعا روز من بود!"


ولی قابل باور بنویسید. رئال همچین. مثلا من خودم اگه بخوام تخیلی بنویسم می گم ک یه تفنگ هفت میلیارد فشنگه بر می دارم و بین همه ی آدمای کره ی زمین، بازی ژوزفیوس رو برقرار می کنم و داور می شم و مجبورشون می کنم هر کس کناری شو بکشه و تفنگ رو پاس بده کناریش تا تموم شه بالاخره صف آدما و به عنوان نفر آخر هم داور خودشو می کشه ، :دی ولی خب این عملی نیس دیگه. عملی شدنی هاشو بنویسید. یعنی اگه من بگم همین فردا عملی ش کن، بتونید بلا فاصله واکنش نشون بدید.


و چون می دونم این اشتراک عقاید و کامنتی که دستتون رو گذاشتم توش (اگه افتخار بدید)، انرژی زیادی می طلبه، منم سعی می کنم تو این مدّت تعطیلات تپل مپل جیگر، کامنت های خالی یکی دو ماه پیش رو جوابگو باشم ک بیشتر از این حسّ عذاب وجدان نداشته باشم. خوندم ها، ولی نیازه یکم واکنش نشون بدم ک باور کنید می خونم نظر ها رو و چی می گذره تو مغزم. الآن با لقد دارم می زنم زیر خودم واقعا بابت این کار. شد پس؟ خیلی منتظرم که روزتونو بخونم. مرسی ک به حرفام گوش می کنید. والّا دیگه راه دیگه ای بلد نیستم واسه اینکه تحریکتون کنم کامنت بفرستید. فحشم ک مجاز نیست و به دور از شان ماست. ولی حالا صفر تا کامنت نگیره صلوات. جون کیلگ...!


چیستان :: خواننده ای بود روشن دل/لغت نامه ای ارزشمند به زبان پارسی/مدرسه ی تجاوز به دانش آموزان

همیشه یکی از فانتزیام این بود ک وقتی پول دار شدم مدرسه بزنم. 

این قدر مدرسه آرامش گاهم بود.

این قدر مدرسه برام مقدّس بود.


کتاب خونه هم دوست داشتم تاسیس کنم.

ولی فانتزی م این بود.

شایدم اینجوری بهتره ها؟

کلاس های عملی رو من بعد تو نمازخونه برگزار کنید. الهی هم می شه همچین. لابد فرقش اینه ک تصویرش لایو می ره واسه خدا. خدایا کیف می کنی از اون بالا؟

به شاخک سوسک قسم، دیگه منو دارین گیج می کنید. 

دو دیقه دین و ایمونتونو آف می کنید ببینیم دقیقا چه خبره اینجا؟

::

مدرسه ش ک بکن بکنه،

دانشگاش ک بکن بکنه،

خوابگاش ک بکن بکنه،

نمازخونه ش ک بکن بکنه،

تو اتوبوساش تو تاکسی هاش بکن بکنه حتّی،

تو فرودگاهاش بکن بکنه،

این جو خفه تون نمی کنه؟

چون داره منو می کنه.

داره منو خفهههه می کنه. تنفّس مصنوعی؟ نبود؟ تنفّس دهان به دهانم موردی نداره ها. آزاده‌ آقا. اینجا همه چی آزاده. دوشواری نداریم.


اصلا کاری به هیچ چیش ندارم. به بحث اخلاقی ش، به بحث حقوقی ش، به بحث دینی عقیدتی ش، به هیچ کدوم ازیناش کار ندارم دیگه! در صدر همه چی فقط یه چیزه اذیتم می کنه. چقد هیچی شبیه اون چیزی ک به نظر می آد نیست. این که همیشه پشت پرده ای هست، و پشت پرده های منزجر کننده تر همیشه از جامعه های به اصطلاح باحال تری مثل ما تولید می شن. یعنی گاهی با خودم فکر می کنم... تو سوئدم همینه؟ تو دانمارکم همینه وضع؟ هیشکی خود واقعیش نیست؟ همه چیو قایم می کنن و اداشو در میارن ک نیستن ولی دقیقا خودِ خودشن؟ خب نمی شه از اوّل خود خودش باشن؟ این تناقضه مغزم رو درد می آره.

و اینکه نه، تقصیر اون معلّم پرورشیه نیست. تقصیر این فضاست. اون یارو واتسون بود روان شناس خفنه، اگه الآن بود می زد زیر همه کاسه کوزه هاتون و هیجان هایی ک واسه اعدامش دارید، و می گفت :" رفتار گرایی عزیزانم! رفتارگرایی... این یارو رو محیط این شکلی ش کرده." و بعد منم باهاش موافقت می کردم و براش کف و دست و جیغ و سوت و هورا می زدم.


گاه با خودم فکر می کنم این سریال ترتین ریزن ز وای  رو اگه بخوان از تو وقایع "یک روز" ایران زمین بسازن، دقیقا چه صحرای محشری می شه. سریال اصلی در مقابل سریالی ک من پیشنهاد ساختشو دادم، مثل یه آبنبات چوبی کوچیک و خوش مزّه و خواستنی ه. چیزی نیست اصلا! آبنبات چوبیه واقعا.


و یادتون باشه من اوّلین نفری بودم ک گفتم باید می خونه ها و بار ها رو بازگشایی کنیم تو ایران. خط... نشان... درست شدنی نیست. اوّلین بار رو خودم می زنم. رقاص و اینا هم می آرم. و پر از نماز خونه. فرض کن! بهشته نه؟! رو آپشن دانش آموز هم فکر می کنیم واسه نمازخونه های وی آی پی مون.  مرامتونو.

ژه

**اگه گفتی امروز تولّد سه سالگی کیه؟**


و پست هزار و یکم اینجا رو هم به تو تقدیم می کنم، ای عشق جاودانه ی من! هر چند هیچ وقت نذاشتی بغلت کنم عین آدم... ولی چقد دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارممممم تا آخر دنیا. که ای کاش یکم می فهمیدی. آخخخ.


یه بار مادرم از حجم توجّه من به ژه به ستوه اومده بود، به چشمام نگاه کرد با حرص غیر قابل وصفی گفت :"کیلگ! برات آرزو می کنم با یه مرغ ازدواج کنی!" من گفتم: "هاه؟!!" جواب داد‌ : "همین ک شنیدی." و من رو با عشقم تنها گذاشت ولی عجب آرزوی محشری کرد پسر.


به نظرم هیچ وقت آدما نمی تونند درک کنند که تو خیلی از زمینه ها اگه نهایت نهایت زورشون رو بزنن، بازم نمی تونن در حد یه حیوان باشند حتّی. پاک خالص زبون بسته معصوم نفهم بی ریا.


نمی دونم شما هم ازین دوستا دارید ک تو این شبکه های اجتماعی دارن تمام مدّت قربون صدقه ی یکی دیگه می رن و واسش تکست می نویسن و قلب می ذارن و کلا می خوان به همه ثابت کنن ک خوشبختند و طرفشونو دوست دارند با همچین کاری، عرض شود ک من خیلی داشتم و دارم از این فالوئینگا. همیشه هم استدلالم این بوده ک آقا داری ارزشش رو می آری پایین و ریا می شه و فلان ولی خب باشه لایک می زنیم براتون چون خودتون می خوایید و دوست دارید این شکلی باشه.


منتها الآن می خوام حالتون رو به هم بزنم و دقیقا اون سبکی بنویسم. -اصلا نمی دونم بلدم حتّی؟ ابراز عشق؟-

ولی می دونی این کار من فرقش با مال اونا چیه کیلگ؟ اینه ک اونا طرف حسابشون، تهش نوشته هه رو می خونه و می فهمه. ولی اینایی ک من اینجا می نویسم رو، ژه هیچ وقت نه تنها نمی تونه بخونه، بلکه دم و دستگاه فهمش رو هم تا ابد نخواهد داشت کلا! 


ژه اینجوریه ک یه هفته منو نمی بینه تقریبا از ذهنش می پره ک وجود داشتم حتّی. معمولا من رو به یه برگ کاهو یا یه خوشه انگور یاقوتی می فروشه. و تمام مدّت پا و دستام رو سوراخ می کنه و عموما به غیر از کسایی ک تو خونه رفت و آمد دارن و در جریان اند، به هیشکی نگفتم این جای زخم های گله به گله مال چیه و می گم ک حین دویدن به دیوار گرفته مثلا. ژه حتّی یک بار که خیلی عشقش قلمبه شد، می خواست مردمکم رو دربیاره واسه خودش غنیمت ببره تو لونه ش.


و دقیقا برای همیناست ک حس می کنم عشقم یه ده هزار درجه ای بالا تره. آخه ژه تو هیچ وقت اینا رو نمی فهمی ولی من بازم دارم واست می نویسم چون واقعا دوسِت دارم... من عاشقتم. با تک تک سلول هام عاشقتم.

قوری ز قلم قلم ز قوری، تو عشق منی اگوری پکوری. جدّی تو سه سال گذشته  روزایی داشتم ک فقط با این فرض ک "اینا رو ولش کن، الآن می رم دستامو می کنم لای پرهای مرغ!" دووم آوردم و البتّه بگم، به حریمش احترام می ذارم، یعنی واقعا از دست کردن لای پرهای مرغ خوشم می آد، ولی خب وقتی می بینم بدش می آد ازین کار، طبع حیوانی م رو مهار می کنم طبیعتا!

عزیزمی. عزیز دلم. حبیبی. مای لاو. بیبی. مای دارلینگ.سوئیت هارت. هرچی. آخخ. *-سانسور-*

چه مرگتونه چرا نمی ذارین تو بازی آخر تا تهش وایسن؟ خیلی نمی فهممتون!




زین پس مرا در هش تگ های مربوط به بوفون جستجو کنید ک قسم به خدای کعبه رستگار شدم. یعنی تا خود صبح می خوام خفففه کنم خودمو با مصاحبه ها و عکسا و فیلما. خوبه عینکمو دادم رفت واقعا.

تو ویکی پدیا هم اوّلین نفری بودم ک ساجست دادم صفحه ی یووه رو به روز کنن به این مضمون ک بوفون از ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸ کاپیتان بوده. دو هزار و هیجده ش رو من ساجست دادم. دارم باهاش کنار می آم. 

اصلا می خوام بریم با بوفون در آرامش یک لیوان چایی بخوریم بعد از این همه حجمه های احساس. داغون شدم بابا. آره من کشتم خودمو ولی تهش به علّت ایرانی بودن آخرین بازی ش رو درست حسابی ندیدم... ولی بوفون کاملا می آد با هم بریم یه لیوان چای داغ بخوریم و باد سرد از پنجره بخوره تو صورتمون و نَمی که با باد می آد داخل لای موهامون بشینه و در سکوت به صدای خیس تایر ماشین ها تو خیابونی که نور های زرد طلایی سو سو زن آسفالتش رو روشن کردن، گوش فرا بدیم و چند قطره اشک از گوشه ی چشمامون جاری بشه در سکوت به یاد قدیما. بوفون جان، بیا بریم.

داغونم اصلا. داغون.


+ دروازه بان جدیده ک اومد زرت گل خورد. دقیقا به زرتیِ زرت گل خورد! اینم بنویسم یادم نره. دو یک شد. به نفعِ؟ خب جوابش سخت نیست.


# پی نوشت. شجر می خواند ک دو نقطه دو نقطه ابر و باران و من و یار ستاده به وداع... من جدا گریه کنان، ابر جدا یار جدا. اینجا مراسم گریه کنون. به جون همین اوری تینگ حیفه! وقت دارید و حجم دارید برید اینستا برید یوتیوب یا برید هر جا که باید رفت و ویدیو هاش رو ببینید و اخبار رو دنبال کنید. جا من ببینید اصن. پیجشو برید باز کنید ببینید چه خبره اون زیر. جو ورزشگاهو ببینید. اینا یه باره تو تاریخ. از اینکه مقارن  شدید با این لحظه های اسطوره ای، استفاده کنید جون اوری تینگ. یه زمانی می آد که ایشالّا شبیه آلوی چروک خورده شدید (اگه تا اون موقع ایران از رو نقشه پاک نشه کلا) و خاطره ی همین اسطوره ها رو دارید تا واسه نسل بعد تعریف کنید ازشون... اشکاشو تو ذهنتون ثبت کنید. یه جور که گذر زمان نتونه دستکاری ش کنه. میکس این ویدیو کم ترین کاری بود که از دستم برمی اومد.