Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من امروز یک بادبادک بودم؛ YOOD over

آهنگ پائولای تئودوراکیس رو دانلود کنید اگه خواستید این پسته رو باهاش بخونید. (ریا نشه من خودم بار ها گوشش دادم، ولی اسم آهنگ و نوازنده ش رو نمی دونستم تا امروز.) میزاریمش به عنوان آهنگ ۷۷۷۷ مین روز.

_________________________________________________________________________


و اون یه روز من تموم شد! یود آور. دیگه لحظه های آخرشه... به همین سادگی.

به جرئت می تونم بگم هیچ وقت این قدر انتظار یه روز رو نکشیده بودم تو زندگی م. انتظار روز هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفتم. 

من وقتی فهمیدم عدد هفت رو دوست دارم که نه تنها روز هفتم، بلکه روز هفتاد و هفتم و حتّی روز هفتصد و هفتاد و هفت رو از دست داده بودم (قطعا بیشتر از سه سال سن داشتم خب). و انتظار کشیدن واسه یه روز تمام هفت دیگه، خیلی پاره کننده بود. خیلی وقتا با خودم فکر می کردم شاید اصلا هیچ وقت بهش نرسم حتّی! 


.

.

.

- باورت می شه شماره صندلی م پنجاه و هفت بود!

- خب که چی؟

- لعنتی توش هفت داره می فهمی؟ این یعنی بیست می گیرم.

.

.

.

- مامان من تازه فهمیدم! اسم فامیلم هفتا نقطه داره توش.

- که چی حالا.

- وای خیلی مهمممممه.

- وایسا ببینم... کجاش هفتاس؟ خیلی بیشتره ک!

- آره فامیل وسطم رو فاکتور گرفتم ک درست شه. :)))

.

.

.

- اگه ادعا تون می شه، بهم بگید قانون بخش پذیری بر هفت چیه جوجه ها. چهار و نه رو که همه بلدن دیگه.

- من بگم؟

- یا خدا تو بلد بودی واقعا؟!! 

.

.

.

- این بازی ای که نوشتم هفتا مرحله داره، تو مرحله ی هفتم باید رمز هایی که به دست آوردید رو بذارید کنار هم تا رمز نهایی مشخّص بشه.

.

.

.

- کیلگ یه عدد بگو باهاش برنامه م رو ران کنم.

کل کلاس: 

- هفت. 

- نه خیر می خواستم هفتاد و هفت رو بگم این بار!

.

.

.

- خب یه عدد بگید روش الگوریتم رو پیاده کنیم.

- هفت.

- نه خیلی کوچیکه.

- هفتاد و هفت.

- ای بابا یه عدد قشنگ تر بگید ک بشه روش کار کنیم ببینیم روند کارو، این سریع به بن بست می خوره.

- خب پس هفت صد و هفتاد و هفت.

- بچه ها میشه یکی دیگه تون عدد پیشنهاد بده؟ این رفیقتون...

.

.

.

- به خودتون بگید طلا می شم، که طلا بشید حتما. بگید.

- " باشه. آقا من می خوام طلا هفت  بشم..."

- حالا چرا طلا هفت؟

- چون این هفتو خیلی دوست داره...

- یعنی طلا یک نه؟

- نه! طلا هفت.

.

.

.

- بیایید رتبه کنکورامون رو حدس بزنیم.

-اکی، هشتاد و پنج. :)))

- برو بابا من به سیصد چهارصدم راضی ام.

- خب بچّه ها من که هفت نمی شم. ولی دیگه هفتاد و هفت.

- اعتماد به نفس مطمئنی حالا هفتاد و هفت می شی؟

- نشم دیگه یعنی تهران قبول نیستم.

- خب مثلا بگو سیصدی چیزی.

- نه واقعا. دیگه بعدش می ره رو هفتصد و هفتاد و هفت.

- اونم خوبه ها.

- ولی هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت خیلی راضی کننده تره، نه؟

- دیوونه شدی؟ یعنی اگه بهت بگن هفتصد و هفتاد و هفت رو می خوای یا هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت رو، کدومو بر می داری؟

- با توجه به اینکه هیچ کدومش تهران قبول نیست، اونی که بیشتر هفت داره رو برمی دارم. 

- خدا شفات بده.فقط همین. 

.

.

.

- وای بچه ها نگاش کنید گناه داره.

- ما هم گناه داریما.

- آقا بیایید فال بخریم ازش. نگااااش کن!

- باز شروع کردی؟

- آخه ببینش!

- خانوم کوچولو بیا سه تا فال به ما بده.

- چه قدر می شه؟

- هر چه قدر دلتون خواست...

- من می دم.

- وای یکی دستای این روانی رو ببنده الآن می گیره هفت هزار تومن واسه سه تا برگه کاغذ می ده به گدا!

.

.

.

- سعی کن دوستش داشته باشی. پزشکی هفت ساله همش. هفت داره توش، نه؟

.

.

.

- ولی هیچ وقت نگفتی چرا این قدر هفت ها؟

- من که می دونم به خاطر هری پاتره.

- نه آخه دیوونه کننده نیست؟ هفتا کتاب، هفتا هورکراس، هفت سال تحصیل، هفتا ویزلی، هفتا....

- اکی اکی تسلیم.

.

.

.

آره همیشه واقعا جون کندم از تک تک لحظه های زندگیم هفت دربیارم بیرون. و دیگه تموم شد. فکر نمی کنم دیگه انتظار روز خاصّی از زندگی م رو بکشم از این به بعد. امروز  تنها روزی بود که باقی مونده بود و تشویقم می کرد تا برای رسیدن بهش هندل بزنم. با تک تک ذرّات وجودم می خواستم امروز رو ببینم. رو وبلاگ که رسما احتمالا اکثرتون شاهدش بودین، مثل یه خون آشام تشنه به خون، ولع هفتا رو داشتم. 

و راستش تمومه دیگه. یعنی منظورم اینه که، خیلی تلخه، ولی ما که به روز هفتاد و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت هیچ وقت نمی رسیم، کیلگ... نمی دونم تا کی زنده ام، ولی فکر نمی کنم دیگه هیچ روزی تو زندگی م بیاد بیاد ک بتونم به اندازه ی امروز بهش احساس تعلّق کنم و به خودم تو آینه بگم :" هی لعنتی، امروز روز توعه!" و لبخند کج و معوج بزنم.


کار گنده ای نکردم امروز. منتها سعی کردم  تمایزش بدم با روز های دیگه م. چون معلوم نیست چند روز دیگه مجبور باشم با خاطره ی امروزم زندگی کنم. پست نظر سنجی رو هم خوندم. نشستم لیست کردم کارهایی رو که می تونستم از روتون انجام بدم هر چند خیلی اشتراکی نداشتیم و به نظرم طبیعیه هرکس تو یه شرایط خاصّی حس می کنه دنیا بر وفق مرادشه ولی واقعا خیلی از پیشنهاد ها هم  نمی شد یه روزه انجامشون داد. فرض کن من چه شکلی یه شبه جمع می کردم می رفتم اسپانیا؟ :)))) ولی سعی کردم از روز هرکدومتون یه چیزی رو کش برم که هیجان انگیز شه.


بخوام خلاصه ش کنم،

(واسه روزی ک قراره برگردم اینا رو بخونم و  کمکم کنه ک ادامه بدم،)


- صبح به مقادیر خوبی خوابیدم، بدون یادآوری خواب غیرعادی یا به هم ریزنده موقع بیدار شدن. 


- موقع بیدار شدن رفتم لختی کنار مامان و داداشم دراز کشیدم و خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و حس بچّگی می داد،


- همون موقع ک دراز کشیده بودم و داشتم با متکا و مشت ایزوفاگوس رو بیدار می کردم، مامانم در مورد این نظر داد ک چه قدر گوش هام نسبت به گوش های ایزوفاگوس کوچیکه و فکر می کنم ارزش ثبت داشته باشه این حقیقت،


- رفتم چند دقیقه نشستم تو کمد لاحاف رخت خواب های این خونه ی جدید به یاد بچگی ها،


- پائولا رو ده بار تو کمد گوش دادم،


- روی حاشیه ی فرش راه رفتم و به خودم گفتم اگه لنگات رو فلان قدر باز نکنی تا از روی این حاشیه به روی اون یکی حاشیه بپری، سوختی،


- رفتم تو بالکن یه نخ سیگار کشیدم، 

(یه استاد سمیو داریم، روز اوّلی ک اومد گفت بچّه ها تو شرح حال گیری، نان اسموکر به کسی می گن که زیر صد تا نخ سیگار تو زندگیش کشیده باشه و اگه اینجوری باشه ما تصوّر می کنیم که مریض اسموکر نیست.

بعد من فهمیدم، مثل یه جور آستانه س. می تونی تا صد تا نخ سیگار بکشی ولی سیگاری حساب نشی. سیگار کشیدی ولی بهت نمی گن سیگاری...

و من چون می خوام تا آخر عمرم نان اسموکر باشم و مغز خر نخوردم که ریه هامو به فنا بدم و قطعا می خوامشون، دیگه دقیق دستمه، کدوم سیگار واسه کدوم تاریخ کدوم اتفاق. مسخره م نکنید، ولی می نویسمشون! و واسه هر اتفاقی که می افته با خودم می گم به نظرت ارزشش رو داره اصلا؟ فقط صد تاست ها. ولی اینو پیش خودم نگه می دارم که چندمین سیگار واسه امروز بود. :))) دو حالته یا نمی خوام بفهمید چه قدر بر خلاف ظاهر موقرم سابقه م خرابه، یا نمی خوام بفهمید چه قدر نوبم! ها ها. )


- همون موقع حس کردم اشل دیوانگی ش کافی نیست، رفتم مثل خروس روی لبه ی بالکن وایسادم و برای اوّلین بار ویوی خیلی جذاب تری از محوطه ی جلوی خونه مون رو دیدم و خوبیش اینه که همسایه ها همه مسافرت اند، هیشکی  جنایت رو مشاهده نکرد،


- بعدش با فندک یه گل شمعدونی سفید رو سوزوندم. و چه قدر قشنگ شد. شبیه این لول کاغذ های پاپیروس که کنارشون یه حالت سوختگی مانند داره شد،


- ته سیگارم رو یادگاری نگه داشتم،


- حسرت، اینکه دست تو پر های مرغ نکردم،


- حسرت، اینکه بستنی نخوردم،


- حسرت، اینکه بابام رو ندیدم،


- افتخار اینکه گریه نکردم. تو آینه هم خودمو دیدم اعصابم به هم نریخت درباره ی مسائل فلسفه/ مرگ/زندگی/چرا من/  چرا زندگی/چرا فلان. :)))) این خیلی برام مهم بود ک به هیچی فکر نکنم تا احساساتی نشم و موفق شدم. چون می دونستم روز مهمیه. یه بار وقتی ۷۷۵۶ روز داشتم به این حقیقت فکر کردم که وای چه قدر ۷۷۷۷ نزدیکه و همون یه فکر کافی بود واسه اینکه کل روز ۷۷۵۶ حال خودم رو خراب کنم و تهش هم بغض کردم و خفه شدم تا خوابم برد،


- بعد سیگار خوابم گرفت، و خواب ظهر گاهی داشتم که توش بازم آهنگ پائولا پلی می شد و وقتی بیدار شدم آهنگه دقیقا تو گوشم بود،


- دنت خوردم،


- بلال خوردم،


- قارچ خوردم،


- زولبیا بامیه خوردم،


- بلند گفتم : "ماگوگَک" بر وزن "مارمولک" و خوشم اومد از لحن ایجاد شده. 


- اسپیس اینویدرز بازی کردم. (به یاد چیکن اینویدرز)،


- با سایت های بیت کوین ور رفتم و خیال خام کردم که یه روزی یه بیت کوین گیرم اومده باشه و کیف کردم،


- امروز گوگل بهم پیام داد که یکی از ادیت هایی که ساجست دادم رو پذیرفته. شماره تلفن یه جایی اشتباه بود، من یه روز درستش کردم و گفتم آقا اصلش اینه. و امروز بهم پیام داده ک ما فهمیدیم تو راست می گی و شماره تلفن رو تغییر دادیم و مرسی از همکاریت. و من واسه یه لحظه حس کردم به یه دردی خوردم تو زندگی م... یه حرکت در سطح جهان داشتم، اینکه هر کی با اون شماره تلفن تماس بگیره وقتی پشت خط بوق آزاد می خوره به خاطر وجود منه، 


- با کتاب perks of folan فال گرفتم و چند تا از نامه های چارلی رو خوندم و یادم افتاد چه قدر زمانی این کتاب رو دوست می داشتم و می دارم هم چنان،


- تمام روز این شکلی بودم بیا این یه روزو ناراحت نباش گند نخوره بهش چون همین یه باره رصد ستاره ت. و گویا ک جواب داد،


-تو خواب گرمم شد و پا شدم مستقیم سرم رو گرفتم زیر شیر آب. موهامم باحال شد. عین اسطوره ها. یاد بچگی ها انداخت منو،


- با فلوت سعی کردم پائولا رو پیاده سازی کنم و با ابزار موسیقی ور رفتم. با پیانوی مجازی هم امتحانش کردم حتّی. موسیقی دان شدم،


-شعر خوندم. به لطف مامانم که هرچی یادش نمی آد من مامور پیدا کردنشم. وگرنه حوصله ی شعر خوندن نداشتم،


- طبق یه عادت دوازده سیزده ساله، دو تا آهنگ دارم ک اونا رو تو لحظه های اکسترمم اینفیمم زندگیم زمزمه  می کنم.یکی ش غم گینه، یکی ش شادی بخشه بیشتر. امروز هر دوتاش رو زمزمه کردم،


- یه ریتم تشویق با دست و پا و میز بود تو دبیرستان. از دو تا از هم کلاسی هام یاد گرفته بودم. ولی وقتی ازشون دور می شدم یادم می رفت چی بود. روز بعد می رفتم پیش شاطر، تا منو می دید می گفت چیه اومدی ریتممون رو با هم تمرین کنیم؟ و تا می دیدمش یادم می افتاد ریتم رو. اوّل کدوم پا، بعد کدوم دست، کجا جفت بشه، کی بزنی ش رو میز. اون دو نفر رو خیلی وقته ندیدم، ولی ریتمه رو امروز اجرا کردم. بعد مدّت ها ک باز داشت گریه م می گرفت! خدا این رقیق القلبی رو از من نگیره هیچ وقت!!!


-  طبق معمول سعی کردم سوت شفری بزنم که نشد، و همین جور سوت های معمولی زدم و باز به خودم گفتم اصلا مهم مهم نیست اژدها،  هیشکی به خوبی تو سوت دهنی رو نمی تونه بزنه! هی برن دستاشونو تا آرنج فرو کنن تا برچاک نای شون حالا. تو به ابزار نیاز نداری این یه مرحله بالا تره از اون.


- یکی از لباسای  قدیمی م رو  تنم کردم تا باهاش برم بیرون. حس خوبی داشت‌. حتّی بوی پارچه ش یا کوچیک بودنش یا چلغوز هایی ک تو جیبش بود. زمانی تو زندگی م بود که هر روزی ک قرار بود عشق کنم این لباس رو می پوشیدم. سال هاست هیچ لباسی رو قدر این دوست نداشتم. 


- رفتم پارک پردیسان. 

خیلی جالبه که واقعا میل شدیدی دارم که اون لحظه هایی که فکر می کنم برام ارزشمندن، حتما تنهای تنها باشم. یه جور حس قدرت بی معنی ای می ده بهم این کار. روز های مهم زندگی م. اون لحظه هایی که غرق غم هستم. اون لحظه هایی ک اوج شادیمه. اوج عصبانیتمه. اوج ترسمه. اوج استرسمه.  طبعم این شکلیه ک حس می کنم باید تنها باشم و نباید کسی نظاره کنه اون لحظه ها رو چون ازم می دزدتشون. مثل یه چرخ و فلک... که وقتی می رسی به بالاترین نقطه ش، می بینی چه قدر تنهایی و فاصله داری حتّی از کابین کناریت. و تنهاییِ قشنگیه، اینکه از اون بالا به همه نگاه کنی و با خودت بگی چه قدر هیچ کدومتون نمی فهمید دنیا الآن چه شکلیه. 


آره می خواستم کاملا تنهایانه برم این بار هم، خصوصا ک روز تمام هفتم بود،

مامانم گفت کیا هستن؟ فهمید تنهام و شروع کرد ک آخه تو این ماه رمضون پارک رفتن تنهایی به تو کیف می ده؟ خل شدی. 

خیلی حسّی بهش گفتم اصن می خوای با هم بریم؟ اوّل گفت نچ نچ برادرت را دریاب خودخواه فلان فلان، امتحان داره چه جور دلت می آد.

ولی دیگه داشتم می رفتم بیرون، یهو دیدم آماده شد و باهام اومد به بهانه ی اینکه بریم پیاده روی من لاغر بشم ولی زود برگردیم.


- رانندگی کردم و تو ضبط خیلی اتّفاقی معین پخش شد، این آهنگه که می گه:


"پس چه خندون ، چه گریون داره میگذره عمرا

خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا"


و واقعا به نظرم به عنوان یه آهنگ خیلی تصادفی، واسه روز ۷۷۷۷ خیلی اقناع گر بود.  از این شانس خوشم اومد.


- توی پارک، بادبادک ها رو دیدم، و فهمیدم حسّم درست بود. عکس گرفتم ازشون و بیست دقیقه نشستم به آسمون پر از بادبادک با پس زمینه ی برج میلاد خیره شدم و بعضی جاها هم چشمامو بستم تا صدای باد رو بشنوم. حس بادبادک شدن داشتم. من امروز واسه چند ثانیه یه بادبادک بودم. 



(هیچ وقت حس اوّلین بادبادکی ک تو پردیسان هوا کردم رو یادم نمی ره... صرفا به خاطر اون حس، می خواستم امروزم رو یه جوری با پردیسان گره بزنم.)


- تو پارک به هرکی ک دلم خواست نگاه کردم و سعی کردم بیشتر با چشمام محیطو درک کنم. واقعا این ارتباط چشمی داشتن خیلی سخته واسه یه آدمی مثل من. ما خجالتی ها به اصطلاح. یه توئیت بود یا پست وبلاگ یاهر چی که بود درباره ی فرق بین خجالت و شرم و حیا. می گفت کسی که به اصطلاح حیا داره، توانایی انجام اون کار به خصوص رو داره ولی خودش رو مهار می کنه، ولی یه آدم خجالتی کلا توانایی انجام اون کار رو نداره. نه اینکه بتونه و خودش رو مهار کنه. نمی تونه. دم و دستگاهش رو نداره. و هر بار که می خوام درباره ی خجالتی بودن سخنوری کنم این توئیته می آد تو ذهنم و حس می کنم چه قدر راست می گه و می خندم با خودم. 

خلاصه آره از قصد به چشمای آدما زل زدم. و هر لحظه شمع بودم و آب شدم ولی به زل زدن هام ادامه دادم. آدم های مختلف رو دیدم بدون اینکه ترس و خجالت مانعم بشن. باحالیش اونجایی بود که می فهمیدن دارم نگاهشون می کنم و بازم به نگاه کردن هام ادامه می دادم. گفتم یه روزه دیگه چیزی نمی شه.


- موقعی ک از پردیسان برگشتیم، پشت فرمون پراید به مامانم گفتم دوستش دارم.  دقیقا مصداق خود آی لاو یو. خیلی فیلم هندی شد. ولی با خودم قرار گذاشته بودم ک بگم! منتها فکر کرد به خاطر اینکه پیشنهادم رو قبول کرده می گم، پس جواب داد: " باور کن اگه وقت داشته باشم دوست دارم با هم بریم بیرون." 


- دماغ ایزوفاگوس رو گرفتم و بهش گفتم بیا امتحان کنیم چه قدر می تونی نفس نکشی و وقتی رنگش کبود شد، بهش گفتم دوستش دارم. چون بچّه س سه بار براش تکرار کردم ک بفهمه شوخی خرکی نیست و گفت باشه دیگه.


- از پشت تلفن، خیلی سریع موقعی که قرار بود تلفن رو بدم دست مامانم، به بابام گفتم "آره، کاری نداری پس؟ باشه. گوشی با مامان. دوسِت دارم، خدافظ." که جا خورد چون جمله ی همیشگی م اینه: " آره، کاری نداری پس؟ باشه. گوشی با مامان. قربانت، خدافظ." قبل اینکه گوشی رو عوض کنم جواب داد: " اوه، مرررسی." باور کنید واقعا تا زمانی ک خودتون رو مجبور نکنید نمی فهمید چه قدر سخته گفتن همین دوستت دارم ها. البتّه به شرطی ک لقلقه ی زبانتون نباشه از قبل ک به گفتنش عادت نداشته باشید. واسه من واقعا سخته.


- نوشتم. چیه نکنه این پست به این طویلی رو نمی بینی؟


- الآنم به عنوان اختتامیه می خوام برم فیلم incontrol رو ببینم. رفتم تو سایت دانلود فیلم گفتم خب بچّه ها می گن فیلم ببین پس یکی رو انتخاب کن همین الآن! و این فیلمه خلاصه ش جالب بود و دانلودش کردم حالا امیدوارم که خوابم نبره. واقعا هیچ وقت نمی فهمم چرا اون پیگیری لازم برای نخوابیدن واسط فیلم ها رو نداشتم. یعنی وسط هری پاتر هم خوابم برده. اصلا نمی دونم چرا این شکلی می شم موقع فیلم دیدن. 



آخخخخ. اینو بگم! 

امروز هفتم ژوئن هم بود حتّی... هیوده خرداد، هفتم ژوئن.

شب قدرم ک هست.

۱۱۱۱ امین هفته هم که هست...

من مطمئنم تا دنیا جا داره بازم بگردم از توش چیزای شایان توجّه پیدا می کنم. 



هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفت روز

And welcome to my fuckin 7777 th day of life...!

" The Due Day. "

و ازین دست احساس ها. 


من،

کیلگارا، 

امروز، به تاریخ هفدهم خرداد،

در سال یک هزار و سیصد و نود و هفت،

هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفت روزه شدم،


و تلاقی اسرار آمیز این همه عدد هفت یک جا، 

و در عین حال معمولی بودنشون...

فقط گیجم می کنه. انگار که از یه خواب بیدار شده باشم و دیگه نتونم تشخیص بدم صبحه یا شبه. وقتی ک عدد ساعت رومیزی با تاریکی هوای بیرون هم خوانی نداره و می فهمی این فقط یه خواب خیلی طولانی عصر گاهی بوده...