Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وقتی دیگه به اصطلاح خیلی خررر می زنی :))))

من، "خدایا نیفتم" گویان، در هفته ی آخر ترم(ی که روز اوّلش گفتم نه باو علوم پایه ک چیزی نیس راححححت پاسم، برنامه می چینم واسه رتبه شدن):



اگه درکش سخته، اون انگشته که عمرا فرو نمی ره به حلقومم، حجم درسایی ه که دارم زور می زنم جم شه.

دل و روده شو ندارم. می فهمی؟ دم و دستگاشو ندارم. 

در حالت عادی هم نداشتم، چه برسه به الآن که بدجور همه چی یهو پیچ خورد تو هم. 

فاتحه بفرستید...

نمایشنامه

می خوام بهشون بگم ببخشید. 

به شخصیت هام که خلقشون کردم و الآن دارم ولشون می کنم.

و  به اون کسی که تو دنیای واقعی ازش ایده ی نوشتن رو گرفتم.

خیلی ببخشید. شرمنده تم. 

خیلی حس داغونی دارم...


چه تلخه. باید اعتراف کنم نچ نه کار من نیست. الآن، در این نقطه ی زمانی، و با این مغزی که دارم در شرایط حاضر، کار من نیست. اعتراف به اینا خیلی واسم زجر آوره چون قرار بود به ددلاین برسونمش و کمتر وقتی بوده که به خودم قول بدم فلان کارو می کنم ولی نکرده باشم. یعنی بوده خودمو کشتم ولی پنج تا هندونه رو با دو تا دستم بلند کردم چون به خودم قول داده بودم....


ولی اینی که من تو ذهنم دارم نمایشنامه نمی شه، این یه رمانه. یه رمان حداقل  سیصد صفحه ای. اینو وقتی فهمیدم که سی صفحه با خط ریز از نمایش نامه ش رو نوشتم و هنوز توی ب بسم اللّه ش بودم. یا حداقل یه نمایشنامه ایه واسه کیلگیه در آینده یا در دنیای موازی ... کیلگی که حداقل یاد گرفته چه طور پرده و صحنه رو تموم کنه و به تکنیک های نمایش نامه نویسی آشناست. من اطّلاعاتم خیلی از نمایشنامه نوشتن کم هست. تعداد نمایش نامه هایی هم که خوندم اصلا اقناع کننده نیست. البتّه این به این معنی نیست که بگم تو حتما باید هزار تا اثر خونده باشی تا بتونی بنویسی، مطمئنّم که استعدادشو دارم. همین جاست ته دلمه... 


ولی جاش تو جشنواره ی وزارت بهداشت نیست... هر چند تصمیم داشتم پولی رو که برنده می شم بدم به اونی که ایده رو ازش گرفتم. اصلا یکی از اهداف ماژورم همین بود. من پول نداشتم، و با خودم گفتم گفتم هی بیا داستانش رو بنویسیم و پولی که حقشه رو بکشیم بیرون از تو جهان هستی. حقّ خودش بود... و داستانش اینقدر جدیده و  به چشمم قشنگه که چشم بسته می دونم برنده می شه. اگه درست و از کانال مناسب نقلش کنی.

ولی اگه شتاب زده عمل کنم و سعی کنم به زور بنویسمش، فقط به معنای واقعی کلمه ریدم به داستانش. بی انصافی محضه. حرومش کردم. سوزوندمش. 


یه خری هم هست تو اون اعماق ذهنم... بهم می گه هی یابو! می دونستی داستایوفسکی قمار بازش رو فقط تو بیست و شش روز نوشته؟ که بهش می گم بسّه فقط خفه شو چون اگه بخوام می تونم تمومش کنم و می کنم. چون  ایمان دارم به یه سری از نوشته هام. مثلا تو همین وبلاگ هم اکثرا از قبل می تونم پیش بینی کنم کدوم پست هام مقبول واقع می شن.  


ولی در این یه مورد خاص، ته دلم می دونم که الآن وقتش نیست. از اون ور یکم استرس علوم پایه هم هست روم نمی تونم تا آخرین ذرّه ذهنم رو رها کنم و این چند روز اخیر کاملا گیج و منگ بودم... همین موضوع اگه یه درصد هم باعث شه داستانم اونی که می خوام نشه، قطعا افتضاحه. چون نقل این قصّه رو مدیونم به یه نفر. حس می کنم مثلا صرفا شاید وجود اومدم که نقّال قصه ی دیده نشده ی یه نفر دیگه باشم.


کسی چی می دونه؟ شایدم یه روز این همون رمانی شد که تو صفحه ی ویکی پدیای من به عنوان شاهکارم ازش نام می برن.


" کیلگارا، با نوشتن کتاب .................... به شهرت رسید و برخی  حتّی آن را تاثیر گذار ترین داستانش می دانند."

هوم؟


بهم قول بدید تا زمانی که اینجا آپلود می شه و هستیم در خدمت هم، کلید کنید بهم هر چند وقت یه بار. بهم بگید که تو مسئول بودی و برو دنبالش چون وظیفه ی توعه که بنویسیش وگرنه کرم ها مغزتو می خورن.


خب. دیگه می رم همون شعر های چپندر قیچی قدیمی مو آپلود می کنم و بیشتر از این خودمو زجر نمی دم و بخش نمایش نامه رو هم خالی می ذارم حتّی اگه مهلت ثبت آثار توش بازم تمدید شه ... :-" تصمیم اتّخاذ شد. موتور نمایش نامه نویسی خاموش کیلگ. آفرین بچه ی خوب. من نمی دونم تو چرا هر وقت قراره درس بخونی به کل بالا خونه رو اجاره می دی بره عاشق می شی یهو.


ببخشید دیگه واقعن...


پ.ن. الآن دارم فکر می کنم چرا اون شعر مینا رو گذاشتم اینجا؟ لعنتی خیلی خوب شده پتانسیل محبوب و مشهور شدن داره...  ولی بیخ دیگه. اون شعرم جاش اینجاست. یه شعریه که هیشکی هیچ وقت نمی فهمه مال منه، ولی خب هست.


پ.پ.ن. دیگه واقعا می خوام رگباری بخونم این یه ماه رو. (کمتر از یه ماه! باشه حالا به من استرس ندید.) بعد ازونجا که فکرم سمت درس منحرف می شه، پست درسی می ذارم اینجا. جوک های مسخره ای که موقع درس خوندن می آد تو ذهنم مثلا. همونایی که گوشه ی جزوه م می نویسم البتّه تا جایی که فضای اینجا اجازه می ده... یه سری شو عمرا اگه تو بشکه ی اسید هم بندازیدم نمی تونم بنویسم. :))) حالا شاید خوشتون اومد. نیومد هم تا یه ماه تحمّل کنید تموم می شه و رواله. صرفا یه سری چیزایی هستن که می آن تو مغزم و خالی شون می کنم. محلّی از اعراب ندارن و بیشتر تو ضمیر ناخودآگاهن.


عنواناشم اینجور می زنم: خداحافظی با علوم پایه - اپیزود فلان. می دونی می خوام یه جور بخونم که حقّ مطلب ادا شه نسبت به یه سری از درس هایی که دوستشون داشتم. از همه ش که متنفّر نبودم. می خوام جوری باهاشون خداحافظی کنم که دیگه حسرت چیزی به دلم نمونه. که حس نکنم در حقّ اون باکتریه... یا فلان شپش... یا فلان قارچ... بی انصافی کردم.

پیک تو پیک

   یه استاد بیوشیمی داشتیم ترم دوم، یه روز برای چونه زدن سر نمره ی دوستم سای رفتیم پیشش. نمره رو نداد تهش و سای مجبور شد تابستونش رو به خاطر سه واحد بیوی ناقابل به فنا بده امسال. ولی کلییییی حرف زد واسمون. شاید به اندازه ی چهل و پنج دقیقه سخن رانی و خاطره تعریف کردن... حالا هرچی که جلو تر می رم در هر برهه ای از زندگیم یکی از خاطراتش  یا نصیحت هاش می آد جلو چشمم. انگار که تو همون چهل و پنج دقیقه سرنوشتمون رو ام پی تری کرده باشه بده دستمون. :|


   یکی از حرفاش این بود که ترم سه، ترم پیک دوران علوم پایه حساب می شه. می گفت له می شید قشنگ اینقدر بهتون فشار خواهد اومد. واحدا رو می شمرد و می گفت چهارواحد فیزیو و دو واحد جنین و سه واحد آنای سر و گردن با هم به اندازه ی کافی وحشت ناک هستن چه برسه به اینکه با ژنتیک و بهداشت و تغذیه و مخلفات دیگه قاطیش کنی. خوب می دونی کیلگ... دلم می خواست الآن می دیدمش و بهش می گفتم: "استاد شما به اون می گفتین پیک؟ اگه اون واحدا پیک بود، واحدای من الآن پیک به توان پیکه! دارم جر می خورم قشنگ."


   می دونی به همین راحتی ها نیست که یه پولی بکنی تو حلقوم دانشگاه و انتقال بگیری و بعدش به زندگی ت برسی، باید له بشی قشنگ که دانشگا ولت کنه. اسمش اینه که تو میهمانی... ولی از هر میزبانی بیشتر بد بختی می کشی. 

   جا به جایی بین دانشگاه ها خیلی ریسک داره. ریسکش با گند خوردن به تمام سال های خوش زندگیته. تو نه تنها میهمانی، بلکه باید در آن واحد تو چند تا کلاس حضور داشته باشی (مثلا مثل هرماینی یه زمان برگردونی چیزی می خوای قطعا واسه شرکت کامل تو کلاسات)، باید حجم خیلی گنده ای از پذیرفته نشدن توسط بقیه رو تحمل کنی، باید دل تنگی دانشگاه قبلی ت رو تو خودت بریزی و جیک نزنی، باید همه ش از اینور به اونور بدوی، باید نگران تموم نشدن به موقع واحدات واسه علوم پایه باشی، باید دنبال تطبیق واحد از این اتاق به اون اتاق دنبال این و اون بگردی، باید کلیییییی درس کسل کشنده ی تکراری رو دوباره بخونی چون تطبیقش نمی دن، باید برای پاس شدن بالای دوازده بیاری در حالی که همه بالای ده قبولند، باید الف بشی، باید کلییییی خر بزنی، حتی باید نماینده بشی و با سه تا ورودی مختلف برنامه ی امتحانی ت رو جور کنی، تازه باید احتمال برگشتن خودت رو هر لحظه در نظر داشته باشی، باید به کلی آدم توضیح بدی که چی شد و چرا اینجایی و هزار تا بدبختی دیگه. بعد همه ی اینا جدا، پیکی هم که استاد می فرمودن جدا.

   باورم نمی شه خودم یه تنه زدم برنامه ی ترم سه ای ها رو پوکوندم چون امتحان فاینال شش واحدم افتاده بود توی یه روز!چقد فک زدم با نماینده شون! فرض کن من، کیلگ، فک زدم! :| تهش یه برنامه واسشون طرح کردم هلو، نماینده شونم اینقدر هیجان زده بود که هی ازم تشکّر می کرد.:|

   و بعدش چی شد؟ نماینده ی مودی ترم پنج دلش خواست دوباره همه ی برنامه ها رو تغییر بده و هر چی ما ریسیده بودیم دوباره پنبه شد و همه ش دوباره افتاد رو ترم سه! اونقدرم هاره که اصن نمی شه رفت نزدیکش. :| انگار می خواد یه تنه نحوه ی کشف اکسیر زندگی رو رو نمایی کنه تو این یک ماه. حاجی خوبه همه  می دونن هیشکی علوم پایه رو نمی افته تو اینجوری واسمون کلاس می ذاری! همچین به من می گه تو حق نظر نداری چون میهمانی انگاری که از نژاد گودزیلا یا دایناسوری چیزی هستم! :|

بمیر. خسّه ام از دست اون مغز کوچولوی درک ناپذیرت که فقط بلده چرت ببافه به هم. اه.


   نمی دونم اینگار فقط من اینجوری ام. از زمانی که بچّه بودم هی سر هر قضیه ای هرچی می شد سال بالایی ها رو می دیدم فکر می کردم چه شرایط وحشت ناکی می تونن داشته باشن. مثلا فرض کن تو راهنمایی وقتی سرویس داشتیم،دوم دبیرستانی مون همچین به ما زور می گفت که "آرررره. همه تون بمیرید چون من دوم دبیرستانی ام و درسام وحشت ناکن و جیکتون در نیاد و هرچی من بگم می شه تو این سرویس راهنمایی های به درد نخور!" ما هم نه نمی آوردیم تو حرفش. می گفتیم لابد راست می گه دیگه. از حقوق عادی مون می گذشتیم که مثلا به دوم دبیرستانی مون بیشتر از این فشار نیاد.... آقا رفتیم دوم دبیرستان با شب امتحانی درس خوندن و المپیادی بودن و خوارزمی رفتن و پروژه برداشتن و هزار تا مخلفات دیگه به سادگی (تاکید می کنم به سادگی و کاملا مفتکی) شاگرد اوّل شدیم. بعد اومدیم یکم کلاس بذاریم واسه هم سرویسی هامون که "آره من دیگه دوم دبیرستانی ام می تونم زور بگم!!!" گرفتن یه پیش دانشگاهی رو انداختن تو سرویسمون. هیچی. به معنای واقعی کلمه هم ما رو سرویس کرد هم خودش رو اون سال. اصن سر هر قضیه ای شروع که می کرد بگه :"کنکووووووو..." ما لال می شدیم و دوباره بهش جاده خاکی می دادیم و می گفتیم: " بابا ولش کن بدبخته کنکور داره یارو..." گذشت. آقا ما رفتیم پیش. واقعا هیچ چی نداشت. واقعا هار نشدیم مثل بقیه. الکی زور نگفتیم به این و اون به خاطر اینکه کنکور داریم.آروم بودیم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد چون واقعا کنکور چیز خاصی نبود. حال گندمون هم به زور نچپوندیم زیر بغل بقیه. تو سرویسمون هم کلی با سال پایینی هامون خوش می گذروندیم تهشم نفر آخر پیاده می شدیم عین بچه ی عادم. :|


   اینم قضیه ش همونه. تو خوابگا که این استاژر اینترنا فکر می کنن کوه کندن و کلّا می خورنت تموم شی. :| الآنم که این یارو نماینده ترم پنجی ه می خواد آپولو هوا کنه با قبول شدن تو علوم پایه ای که همه چشم بسته قبول می شن توش. :| یکم خود خواه نباشین دیگه. اه.