Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خیانت

   الآن رفته خونه ی خاله م که بابابزرگ و مامان بزرگم رو ببینه که تازه از شهرستان اومدن. ما رو نبرده. چرا؟ "درس بخونین."
   من همین الآن بابابزرگم رو می خوام. خنده هاش رو می خوام که نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم ببینمشون. اون لحنش رو می خوام که هر وقت منو می بینه بهم می گه:"چه طوری امیدم؟" من همین الآن مامان بزرگم رو می خوام. تصویر واقعی لحظه ی ورودمون از در رو می خوام که اون قدری ما رو فشار و میده و ماچ و بوس می کنه که حسابش از دستمون در می ره . دوازده تا... شایدم سیزده یا چهار ده تا. من همین الان اون لواشک هایی رو می خوام که می دونم سر راهشون واسمون خریدن و با همه ی قیمت کمش  یکی از ناب ترین کادوهای متناوبیه که می گیرم. من حتی به اینم راضی ام که الآن اون جا باشم هی همه بخوان ازم بپرسن:"کیلگ چه خبر از درسا؟" و با وجودی که دیگه حالم از شنیدن این جمله به هم می خوره برگردم لبخند بزنم و بگم:"خوبه، خیالتون راحت."
   من این همه استرس رو نمی خوام. این علم مسخره رو نمی خوام. این حفظ کردن ها رو نمی خوام. این نفهمیدن ها رو نمی خوام.  این جو مسخره ی رقابت سر نمره رو نمی خوام!
   باید بشینم درس بخونم؟ باید بشینم یاد بگیرم که یه انسان تو مرحله ی جنینی چه شکلی ه؟ چه لایه هایی داره؟ چه بلا های کوفتی ای سرش می آد که تبدیل بشه به اینی که ما هستیم؟ خب به درک. چرا باید اینا رو یاد بگیرم؟ اصلا خوشم نمی آد. اصلا واسم مهم نیست. نمی خوام. نمی خوام، نمی خوام!

   می دونی وحشت ناکی ش به چیه؟ به اینکه این همه بخونی تهش بگن که وای ببخشید نمی تونیم نگهت داریم. برگرد برو همون جایی که ازش اومدی. و من می مونم و دو ترمی که تو تهران بودم و می تونستم ازش استفاده کنم ولی بازم داشتم درس می خوندم.




   اینو توی اینستا دیدم. اصلا کاری ندارم راسته، دروغه، منبع معتبر داره، نداره یا حتی معتاد گوشه ی خیابون آپلودش کرده یا یه فرهیخته ی جامعه. دردم اینه که با تمام وجودم این روزا حسش می کنم. تا چند ماه دیگه من به اندازه ی دو دهه عمر خواهم داشت. و خود مداد و کتابام هم شاهدن که تقریبا هفتاد و پنج درصد زمانی که به کتابام خیره شدم دارم به همین فکر می کنم و از ترس زیر زیرکی خودم رو می خورم. فکر می کنم به این که دوران تین بودنم داره تموم می شه و هیچ غلط خاصی نکردم. بعدش شروع می کنم با انگشتام حساب کردن. تا بیست و پنج که درگیر این رشته ی کوفتیم هستم، بعدش که ولم نمی کنن یه پزشک عمومی معمولی بمونم و به زور می فرستنم دنبال تخصص. اگه خیلی خوش شانس باشم و بشه طرح عمومی رو بخریم و همون سال اوّل رو بیست و پنج قبول شم تخصّص، اونم یه تخصص معمولی که نهایتا چهار سال طول بکشه، در بهترین حالت.... در بهترین حالت بیست و نه سالگی تازه می تونم بزنم تو دهن همه شون و مدرکم رو بدم بهشون و بعدش برم دنبال چیزایی که می خوام که البته هنوز نمی دونم چی هست درست. در چنین لحظه هایی ( با همچین فکر هایی تو سرم) واقعا زورم می آد که سرم رو بکنم تو کتاب جنین و سعی کنم بفهمم سن سیشیو تروفوبلاست میره زیر چی که نمی دونم جفت رو به وجود بیاره.

   انصافا داره از درون می خورتم. یعنی ببین همه چی از بیرون اکیه! همه حالشون خوبه، چند ماهی هست که کس خاصی نمرده که من ناراحتش باشم، غذا داریم که از گشنگی نمیریم، تنمون هم سالمه، جغل دون هست، جنگ نیست، دانشگاه تا خونه هم ماکسیمم نیم ساعت راهه. ولی باز. ولی باز. یه چیز مزخرفی سر جاش نیست. یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه و حالم رو بد می کنه.

   فرض کن. من الآن نوزده سالمه، اون وقت تا ده سال آینده برام نوشته شده که باید چی کار بکنم. یک دهه رو از دست دادم تا همین جاش مفت مفت. و مثلا تازه زمانی می تونم برم دنبال علایقم ( تو بگیر بازیکن فوتبال شدن یا پیانیست شدن که تقریبا جزو هدف های هر جوون تین ایج ی هست) که دیگه بازیکن های فوتبال رو تو این سن از تیم می ندازن بیرون و جاشون یه جوون تر می آرن یا انگشتام اون قدری سفت و غیر قابل انعطاف شدن که اگه پولش رو داشته باشم که ده تا پیانو هم بخرم نمی تونم روی یکی ش هم آهنگی که دوست دارم رو بزنم.

   همین الآن. همین الآن. اگه یه اتفاق خوب واسم نیفته، می زنم طبق تصویر بالا به همه چی و همه کس خیانت می کنم!!!! طبق چه قاعده ای؟ خب تو تصویر نوشته. اصلا هم دلیل نیارید واسم که عدد نوزده رو ننوشته. با اجازه ی خودم اضافه ش می کنم به عدد های بالا. تازه نوزده ده برابر از همه شون سخت تره. چون دقیقا اوّلین زمانی ه که تو حالیته که یه آدم زنده ای و باید زندگی کنی و لبخند رو صورتت می ماسه چون به نظر نمی آد تا الآن زندگی کرده باشی. نه سالگی که خیلی خوف بود اصلا حالیمون نبود چه خبره، یه توپ و ماشین کنترلی و بازی کامپیوتری می دادن دستمون خر می شدیم فکر می کردیم دنیا چقد گل و بلبله!!! اصلا چرا دیروز روز دانش آموز بود؟ اصلا چرا ناصر حجازی مرد؟ زندگی واقعا گل و بلبله؟

   سالی که کنکور داده بودم( تابستونش) وقتایی که این حس های مزخرفم رو داشتم، یه تصویر می اومد تو ذهنم. چاقوی دسته آبی آشپز خونه مون که فرو می شه تو شکمم و راحت می شم.
   سال بعدش که رفتم دانشگاه، هر شبی که تنها بودم و قاطی می کردم یه تصویر جدید تر می اومد تو ذهنم. یه ارّه ی برقی که قشنگ از فرق سرم به پایین روی صفحه ی ساجیتال منو به دو تیکه ی قرینه تقسیم می کنه و راحت می شم.
   امسال ولی، یه تصویر خیلی خیلی جدید تر! یه دلر دستی که نشونه رفته رو شقیقه م. با گذر زمان بیشتر و بیشتر چرخونده می شه. کم کم می رسه به مغزم. مغزم سوراخ می شه و راحت می شم.

پ.ن: به خدا قصد خودکشی ندارم. :)))))))  جربزه ش رو هم ندارم و در واقع جون دوست تر از هر کسی ام که فکرش رو بکنید. فقط یه تصویر ذهنی عه که نمی دونم از کجا می آد تو مغزم چون خانواده فیلم ترسناک هم نمی ذارن نگاه کنیم، نیس که نه سالمونه!

نظرات 6 + ارسال نظر
شن های ساحل جمعه 14 آبان 1395 ساعت 22:17

چه تخیل خوبی داری چقدر باهاشون خندیدم :)))))))...خیلی خوب بودن...خب تصویر ذهنی من اون زمانی که دبیرستان بودم ساطور بود یا گیوتین که گردنم بزن خلاصم کن :))))...
فکر می کنم حدودا بدونم چی کم داری ادویه زندگی.دلخوشی کم داری .اگه فقط میشد ۳ ساعت در هفته یه کلاسی که دوست داری بری خیلی به روحیه ات کمک می کرد.....
فوتبال نمی دونم ولی پیانو توی ۵۰ سالگی هم میشه یاد گرفت حرف الکی نزن:)...
اتفاقا چند وقت پیش داشتم در موردش فکر میکردم برای تخصص فکر کردی؟قسمتی از آناتومی هست برات جالب باشه؟
این اینستا تاثیر منفی ایش بیشتر از مثبتش...تازه من فقط برای خرید کردن ازش استفاده میکنم باز سردرد میگیرم انقدر اطلاعات غلط اونجا زیاده

س... دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 00:11

سلام...

نفهمیدم انجام یک کار دلخواه ... مثل یادگیری یک ساز ... یا انجام یک کار هنری ... یا رفتن به باشگاه ورزشی .... چه منافاتی داره با تحصیلت در دانشگاه ... حتی اگه رشته پزشکی باشه!!؟...
شاید قبلا هم گفتم که ... تقریبا یک سوم دوستان دبیرستانی من ... پزشکی قبول شدن و ... حالا هم پزشک هستن ... اون هم از نوع فوق تخصصش...... اما هر کدوم هم واسه ی خودشون ... دل مشغولی جداگانه ای داشتن و دارن .....نواختن پیانو ...سنتور.... یا ویالون...
خیاطی در حدی کاملا قابل قبول.....
نقاشی و.... خلق تابلوهایی زیبا .....
یا حتی نوشتن ... و چاپ کتاب در زمینه هایی غیر پزشکی...
به قول این دوست گرامی ...شن های ساحل... چند ساعتی در هفته برای انجام علایق خودت وقت جور کن ... چند ساعت از ۱۶۸ ساعت رو جور کردن ...نباید چندان سخت باشه !...

سلام. :))
منم نفهمیدم منافتش رو. و در واقع چون تو دبیرستان خیلی به کار های خارج از مدرسه و اینا می پرداختم، الآن یه جوری شده زندگی م که واقعا نمی دونم باش چی کار کنم. :))) اینکه هیچ گونه فعالیتی به غیر از درس خوندن (اونم درس منزجر کننده و نفرت انگیز بدون علاقه خوندن) ندارم واقعا کیفیت درس خوندنم رو هم به طرز وحشت ناکی آورده پایین!
وگرنه من اتفاقا همیشه حزب مقابل این عقیده بودم که :"درس و درس و درس و دیگه بقیه ش مهم نیست. فقط درس!"
اینا رو به پدر مادر عرض بفرمایید که هی ما رو محدود می کنن. آب از سرچشمه گل آلود هست.

وگرنه واسه ما جور کردن چند ساعت که هیچی حتی جور کردن دو سه روز خالی هم کاری نداره. در برهه ای از زندگی به قدری خوب درگیر همه چی بودم و درس هم می خوندم که خودم الآن باورم نمی شه اون من بودم. :))) مثلا شاید ماکسیمم زمان درس خوندنم می رسید به ساعت ده تا یک نصفه شب. تا هشت شب هم بیرون خونه درگیر بودم. تهش هم معدل یک مدرسه می شدم. و اون موقع چه دوران خوبی بود. :)))) دلم تنگش شده.

شن های ساحل سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 19:36

سلام خوبی؟ راستش اومدم بگم در مورد یوسرن می دونی؟
https://www.eventbox.ir/usern-congress
همایش علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران...روز اولش هم گذشت ....فردا یا پس فردا وقت آزاد داری ؟دوست داری بری؟من دارم می رم اگه دوست داشتیبیای بگو ورودیت با من :)

واو. خب الآن که دارم اینو جواب می دم همون "پس فردا" ست.
خوش حالم که قبل از این ندیدمش و در واقع وقتم اون قدری شلوغ بود که از سه شنبه تا الآن اینجا رو چک نکردم. چون خب فقط دلم آب می شد. :)))
سایت ها رو نگاه انداختم. خییییییییییییییلیییییییییییی هیجان انگیزه. :{
می دونی این جور جنگولک بازیا و همایش ها دقیقا همون چیزی هستن که من سرم واسشون درد می کنه و اگه ولم کنن کل زندگی م رو با همینا پر می کنم. :)))
ولی دو تا چیز آزارم می ده. یک اینکه با وجودی که وقت آزاد دارم، پدر و مادر ترجیح می دن ما رو محبوس کنن تو خونه حتی اگه درس نخونیم. مثلا اگه بیای باشون منطقی حرف بزنی که آقا من می رم دو ساعت از وقتم رو فلان جا تلف می کنم ولی از بعدش که اومدم خونه مثل بولدوزر درس می خونم تو کتشون نمی ره. باز اگه یه اتفاقی بیفته تا آخر عمرت تو سری می خوری که :"آره، یادته اون دو ساعت رو؟ اگه اینقدر احمق نمی بودی اون موقع و از اون دو ساعتت درست استفاده می کردی این نمی شد سرنوشتت!!!"
دومین چیزی که آزارم می ده اینه که چرا این اتفاقات هیجان انگیز اون قدری که باید و شاید خوب اطلاع رسانی نمی شن؟ سایت خاصی داره که بشه ازشون با خبر شد؟ مثلا من تا همین لحظه ی زمانی که این نظر تو رو بخونم حتی روحم از وجود خارجی داشتن همچین همایشی به اسم یوسرن خبر دار نبود ولی الآن رفتم دیدم که وااااو نگاش کن چقد معتبر به نظر می آد و چه افراد شاخی هم توشه. از کجا باید اینا رو پیدا کنیم واقعا خب؟ باید حتما دانشگاه تهرانی باشیم؟ چرا اطراف ما همه مثل کبک سرشون تو برفه هیشکی هم دنبال اینا نیست؟ خب به خاطر اینکه اطرافیان من خیلی تو اینجور کارها دستی ندارن منم محکومم به بی خبری؟ :| مثلا کسایی که الآن اومدن چه جوری با خبر شدن خب؟ :((

پ.ن اوّل : حالا جدای از همه ی اینا، اگه جور می شد و افتخار می دادم (:دی!) چه جوری بعد از شروعش برام بلیط جور می کردین؟ گروه تون جای خالی داشته یا مثلا استفی چیزی هستین؟ خیلی هیجان انگیز و پارتی طور و خفن مفن. :))

پ.ن دوم: جدی مرسی بابت دعوت دادن و کلا خبر کردن و اینا. :{ فکر کنم با وجودی که خودت از قبل هم می دونستی نمی تونم بیام ولی بازم واسم اینو فرستادی. من به اندازه ی موهای کلّه م دوست دانشگاه تهرانی دارم و خیرات سرشون دوستان نزدیکی هم هستن(یا حداقل من این طور فکر می کنم). ولی هیچ وقت تو کل این دو سال هیچ کدومشون همچین کاری در حقم نکردن کما اینکه می دونن چقد هیجان زده می شم و قاطی می کنم وقتی پای همچین ایونت هایی می آد وسط. حتی زورشون می آد تعریف کنن که چی می گذره. اینکه خب اینجا یکی پیدا شده که می آد این قدر پیشنهاد های جالب واسم می نویسه در صورتی که فقط در حد مجازی من رو می شناسه واقعا باعث افتخار و مایه ی شانس منه و به شدّت حس خوبی به آدم می ده. شاید باور نکنی. :))

شن های ساحل سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 21:10

https://congress.usern.org/page/venue

شن های ساحل شنبه 22 آبان 1395 ساعت 09:07

فعلا اینو داشته باش تا سر فرصت بیام جوابت بنویسم:
http://www.dementor.ir/download/hogwarts-an-incomplete-and-unreliable-guide

شن های ساحل دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 14:23

خب اومدم جوابت بنویسم ...اول بگم هیچی از دست ندادی که نیومدی راستش برای من جالب بود بخاطر چند تا از مبحث هاش کنجکاو بودم ولی تقریبا تمام افرادی که حدودا هم سن خودت بودن و اومده بودن براشون جالب نبود و خسته و کلافه و خواب بودن برای همین فکر می کردم چقدر خوب شد که نتونستی بیای...البته کل همایش تمام انگلیسی بود..خودمم فقط روز سوم رفتم که موضوعاتش خلاقیت و شادمانی و نوستالژی و عصب شناسی مغز بود.دو روز قبلی موضوعاتش جالب نبود..منم از نمایشگاه و همایش و سمینار خوشم می اد معمولا باعث تعجب ادم میشن ....ولی اصلا خاص نبود مادر و پدرت حق دارن الان مغزت فعال تر از چند سال آیند هست بهتر بیشتر زمانت برای یادگیری استفاده کنی بدن همیشه یه حالت نمی مونه درست ازش استفاده کن...من اگه گفتم بیای فقط برای اینکه ببینی همه این زحمت هایی که برای درست می کشی واقعا نتیجه داره و چندین سال بعد خوشحال خواهی بود که تلاش کردی و می تونی از مزایاش استفاده کنی شاید الان برات سخت باشه ولی بعدا بدردت می خوره......اره برای اینجور همایش ها سایت ها هست و کانال های تلگرام مثلا من برای همایش های دانشگاه شریف کانالش عضو هستم فقط بخاطر دوستم یا برای نمایشگاه تهران هم کانال و چارت داره و اینکه من کلا تلویزیون نگاه نمی کنم بجز یه برنامه کانال چهار به اسم چرخ و خب یوسرن اونجا اعلام کرد....ببین توی اینجور چیزا هیچ کس خبرت نمی کن خودت باید پیگیر باشی نمیشه از کسی انتظار داشت و هم سن های خودت هم معمولا دنبال اینجور موضوع ها نیستن روی خودت حساب کن نه هیچ کس دیگه
نه استاد نیستم اصلا رزومه کاریم انقدر پر بار نیست :))))
انقدر توی ذهنت بزرگش نکن....توی اطلاعات ثبت نامش نوشته بود امکان ثبت on site داره یعنی می تونی در محل ثبت نام بکنی پس احتیاج نیست عضو گروهی باشی یا از قبل ثبت شده باشه تازه این یه همایش اطلاعاتی بود نه آموزشی!آموزشی ها که سرتفیکیت می دن نمی تونی از وسط شرکت کنی
آهان و اون که گفتم بیا ورودیت با من منظورم هزینه شرکت توی همایش بود که نگران پولش نباشی :)))....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد