Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خوشال ولی مُستَرس

یوهاهاهاها.

فرض کن فردا همه شون مجبورن پاشن برن دانشگا، ولی من می مونم خونه و فرندز می بینم و ککم هم نمی گزه. تازه دوازده صبح هم از خواب بیدار می شم.

از این شکلک ها هوار تا! : {

یعنی اینقدر از کشف این واقعیت کیفور شدم که دلم نیومد نیام اینجا بنویسمش. به نظرم ته شانس همینه. ته ته ته شانس. و چون خیلی کم پیش می آد که من یه چیزی واسه شو آف داشته باشم، ترجیح دادم لا اقل رو وبلاگم یکم واسه خودم بنازم به این شانس. :)))

ای کاش می شد یه پست بذارم رو اینستا و بنویسم : "هی لعنتیا، حالا هی برین با دانشگاتون حال کنین."

خوب الآن دارم به این فکر می کنم که از کی تا حالا این قدر عقده ای شدم چون یادم نمی آد قبلا از این گونه رفتار ها از خودم بروز داده باشم. :| و این عقده نسبت به همه س چه دوستان دبیرستانی... چه دوستان دانشگاهی... چه دوستان دور... چه دوستان نسبتا نزدیک... چه دوستانی که مجبوری بهشون بگی دوست... چه دوستان بزرگ... چه دوستان کوچیک... کلا همه.


   ولی این چند روز این قدر استرس کشیدم که آیا به دوستای نزدیکم بگم دیگه نمی رم دانشگا یا آیا نگم که دارم دیوونه می شم تقریبا. یعنی شاید استرسی که سر این قضیه کشیدم با خوشی این هفته که تعطیلم پوچ بشه... هوووووف. خییییلی کار سختیه . خیلیییی. از ده نفر نظر خواستم هر لحظه... هی راهنمایی م کردن که آره واقعا موضوع مهمی نیست... خیلی راحت برو بهشون بگو. ولی من واقعا واسم سخته. یعنی نمی دونم. هیچ چی نمی دونم... کاملا گیجم در این موضوع.

   قبلا ها تو دبیرستان یکی از رفیق های اکیپمون این بلا رو سرم آورد. یعنی ما اوّل مهر رفتیم دیدیم تشریف نیاوردند اسمشان هم در لیست کلاس ها نیست. دیگه تا مدّت ها طردش کردیم از گروه چون بهمون نگفته بود داره واسه یه مرکز سمپاد دیگه انتقالی می گیره...


   و خوب الآن من شدم همون آدم بده ی داستان. دقیقا همونی که خودم زمانی طردش کرده بودم... خدایا. این بار چندمه که دارم تو این وبلاگ می نویسم انگار قراره من تبدیل بشم به هر چیزی که یه زمانی ازش تنفّر داشتم؟ :|خلاصه  بعد از ده بار مکالمه رو ریویو کردن و اینکه آره اوّل سلام می کنم و بعدش اینو می گم و بعدش اونا فلان طور جواب می دن و ... (اشاره به داستان عیادت همسایه ی مریض توسط اون آدم کم شنوا) بالاخره راضی شدم به بهترین دوستی که تو دانشگا گیرم اومد بگم. سای. و واقعا دهشت ناک بود. چون من همین جوریشم تو روابط اجتماعی م مثل یک خیار چنبر می مونم و اصلا قدرت تکلم و بیان احساساتم رو ندارم و  وای به حال روزی که استرس هم داشته باشم. خیلی افتضاح بود. خیلی خیلی. پشت گوشی م ، هم زمان گلوم می سوخت انگار که یه گالن اسید نوشیده باشم، قلبم داشت از جا کنده می شد، صدام از ته چاه در می اومد و خنده های احمقانه ی هیستریکی داشتم. عین خنثی کردن یه بمب ساعتی بود. هاه. ولی خب بالاخره جام زهر رو سر کشیدم و الان هزار برابر سبک ترم.


  مکالمه ها در نوع خودش جالب و دردناک و غم انگیز و خنده دار بود.دلم می خواد ثبت شون کنم. ولی الآن نه. شاید فردا یا پس فردا... الآن فقط به شدّت خسته ام و خوشال و مسترس... و این مانع می شه که بتونم اون طوری که دلم می خواد بنویسم. واسه همینه الآن این پستم شده شکل این پستای وبلاگایی که می آن کار های روزانه شون رو می نویسن و می رن و من اصلا دل خوشی ازش ندارم و حس می کنم حالت مسخره ای می ده به بلاگم. اه.


+ و هنوزم هستن کسایی که باید خودم بشون بگم قبل از اینکه یکی دیگه این کار رو به بد ترین نحو ممکن انجام بده. ولی واقعا همین یه نفر هم بیش تر از حدی بود که بتونم هندلش کنم امروز. امیدوارم تا زمانی که خودم به آیس نگفتم کسی تو دانشگاه چیزی بهش نگه فردا... وی بشری ست که خونم رو حلال می دونه بر خودش از همون لحظه ی زمانی که بفهمه. آه. چه کیلگ ترسویی هستم من. از واکنش کسایی که اسمشون رو می ذارم دوست می ترسم. آه.