Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...؟

   خب اوّل از همه  برای اینکه هم خودم را راحت کنم  و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی  دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{


   خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و بدون اغراق می گویم، استرسش فقط چند درجه پایین تر از استرس اعلام نتایج نهایی کنکور سراسری بود. تقریبا یه کار روتین شده بود برام که هر روز به محض بیدار شدن اوّل برم سامانه اینترنتی شون رو چک کنم ببینم چه خبره... باز اعلام نتایج کنکور را  از قبل تاریخ می زنند و شما می دانید به غیر از روز وعده داده شده در روز های دیگر لازم نیست استرس بکشید. من هر روز این تابستانم روز اعلام نتایج بود. و باور کنید که این خط قبلی که نوشتم ریشه ی روان شناسی دارد و اثبات شده که دردش هزاران هزار بد تر از درد دو خط قبل ترش است. اینکه درست بدانی بلا کی می خواهد نازل بشود با اینکه فقط بدانی بلا قرار است نازل بشود...


   این را که فهمیدم خواستم بیایم پست بگذارم ولی بعدش یاد کامنت های درخواست شیرینی افتادم. با خودم گفتم بگذار اوّل شیرینی را تدارک ببینم بعد خبر را منتشر کنم. به عنوان ذره ای جبران گفتم نود و شش کامنت تایید نشده را تایید کنم. و خب...عجب فکر بکری کردم حقیقتا! :|  اعتراف می کنم که الآن دو روز  گذشته و من با نهایت زوری که زدم توانستم بیست کامنت ناقابل را تایید کنم. وسطش فهمیدم که دارم به زور کامنت ها را از سرم باز می کنم و تند تند و الکی الکی تایید می کنم. برای همین نگهش داشتم تا روزی دوباره...


   و خب. این ها همه مقدمه چینی بود. :)) هنوز هم از خودتان نپرسیدید این حیف نون که خوشحال است پس چرا این شعر غم گین ابتهاج را انتخاب کرده برای عنوان این پست مفرّحش؟ حقیقت این است که این درخواستی که پذیرفته شده آن قدر ها هم شبیه آن چیزی که مطالبه کرده بودم نیست. هاه. من فقط توانسته ام یک ترم میهمانی بگیرم و بعد از یک ترم باید دمبم را بگذارم روی کولم و برگردم به همان جهنّم درّه ای که ازش آمده بودم و گویا نافم را باآن جا بریده اند... بخواهم بمانم چی؟ به شرطها و شروطها. باز هم درس بخوانی، باز هم لای آن همه کتاب چندش آور... زندگیت بشود درس! تهش اگر استاد ها لطف کردند و عوضی بازی در نیاوردند و تو معدلت خوب شد، باز می توانی یک ترم دیگر میهمان بشوی. در یک کلمه رقّت انگیز است. و این چرخه ادامه دارد. و ادامه دارد و ادامه دارد...


   می دانی چی ته دلم است؟ همانی که به هیچ کس نمی توانم بگویمش ولی از نوشتنش واهمه ای ندارم. این اذیتم می کند. خیلی... من دارم روز به روز پیر تر می شوم... مثل یک آلوی خشک چروکیده. و اصلا نه می دانم زندگیم به کجا می رود و نه می توانم نگهش دارم که لااقل اندکی آرام تر برود. من مثلا خیرات سرم جوانم. ولی اصلا جوانی نکرده ام. حس می کنم این درس لعنتی دارد همه چیز را از من می گیرد. یک جوری شده که حس می کنم با شروع شدن ترم جدید می خواهم بمیرم و همه ی زندگی تمام شود. می دانی مثل این است که ازهیجده سالگی به بعد همه ی سال های زندگیت سال کنکور باشند...


در اینجا نقل و مقایسه ی دو دیالوگ بین من و مادرم خالی از لطف نیست.


دیالوگ اوّل، سال اوّل دبیرستان، وقتی که کیلگ شاخ مدرسه بود:

کیلگ- آره دیگه. این دوستم هست... هم کلاسی م یعنی...دقیقا خانواده شون مثل ماست. پدر و مادرش دقیقا شغل تو و بابا رو دارن. تخصّص هاتونم یکیه حتی. می بینی چه قدر خوش خیاله و اصلا درس نمی خونه؟

مادر- خب که چی؟

کیلگ - خب خیلی واسم عجیب بود که دو نفر با شرایط این قدر مشابه می تونن این قدر متفاوت باشن. من شاگرد اوّل کلاسمونم اون شاگرد آخر کلاسمونه.  اون در واقع هر کاری می کنه به غیر از درس خوندن. در واقع کلا همه می گن که بچه دکترا شاگردای زرنگی نیستن...

مادر - خب پس تو چی هستی؟ این اثر تربیته. دکتر ها بچه هاشون رو لوس می کنن. برای همینه که معمولا اینجوری می شه. ولی می بینی که تو اینجوری نیستی... به شخصیت خودت هم مربوطه. تو شخصیتت با اونا فرق می کنه.

کیلگ - خب. یکم ترسناکه... اگه روزی بیاد که ... یعنی اگه منم یه روز برگردم به تو بگم که دیگه نمی خوام درس بخونم چی؟ اگه بخوام مثل اونا تنبل شم...؟ لات باشم و بی سر و پا و ول...

مادر - من تو رو می شناسم. هیچ وقت همچین چیزی نمی گی... همین الآن اصلا حاضری بی خیال درس و مدرسه ت بشی؟ من می شناسمت و می دونم که خودت دلت نمی آد همچین کاری رو انجام بدی...

کیلگ - معلومه که نه. عمرا. راست میگی...


دیالوگ دوم، تابستان سال اوّل دانشگاه (همین شنبه ای که گذشت)، وقتی شاخ کیلگ شکسته:

مادر (پشت فرمان) - آره دیگه. باید حسابی درس بخونی. مثل ترم پیش بی خیال نباشی که بعدش بخوای بری از استادت نمره گدایی کنی ها. همه ش دیگه به خودت بستگی داره. از الآن دارم بهت می گم که بعدا نگی نمی دونستم. همه ش به خودت بستگی داره...

کیلگ - اوهوم. (با خودش فکر می کند که مگر سال پیش کم بدبختی کشیده است...؟) (حرفی سر دلش سنگینی می کند. فکر می کند که بگویدش یا نه. یاد دیالوگ قبلی می افتد.برای همین... دلش را به دریا می زند...)

کیلگ - خب... داشتم فکر می کردم که. اگه نخوام چی؟

مادر - ها؟

کیلگ - اگه من کلا دیگه نخوام درس بخونم چی؟

مادر - خب بر می گردوننت همون شهرستان.

کیلگ - نه، منطورم اینه که اگه من بخوام کلا  انصراف بدم چی؟

(ماشین اندکی منحرف می شود...)

مادر - (هوار می کند.) یعنی چی؟ مگه من و بابات مسخره ی توییم؟ این همه از زندگیم دارم می زنم بعد حالا برگشتی این حرفا رو تحویلم می دی؟ این همه هزینه می کنیم برات. این همه به هر ناشرفی رو انداختیم تا کارت درست شه...

(تهدید می کند.)

مادر - ببین الانم دیر نیست. اگه می خوای انصراف بدی همین الآن خوب فکر هات روبکن. یه سال بیشتر نگذشته. ولی اگه الآن گذشت... دفعه ی دیگه که همچین حرفی رو از دهنت بشنوم خودت می دونی چی کارت می کنم. خسته شدم... می دونی به خاطر چیه؟ خوشی زده زیر دلت... اینقدر در رفاه و آسایش بودی این حرفا رو می زنی... چپ می ری راست می آی می گی من نمی خوام برم دانشگاه... همین الآن خوب فکر هات روبکن. دیگه هم تا آخر عمرت همچین چیزی رو ازت نشنوم. حق نداری دیگه این حرفا رو به من بگی...

کیلگ با خودش فکر می کند: آره از اوّلش هم می دونستم نباید بهش بگم.  واقعا من احمق چی فکر کردم پیش خودم؟ این که درکم می کنه؟ هاه.


بعد مثلا برای کندن از اینهمه فکر و خیال پا میشی می ری برج میلاد. در دو روز متوالی.روز دوم،  توی غرفه ی دومینو، یهو  همچین دیالوگی رقم می خوره:

(غریبه ی نسبتا سن بالا با یک حالت خیلی دوستانه که انگار صد ها سال است با تو هم کلام است می آید جلوی صندلی ای که نشسته ای.)

- هی! حالت خوبه؟

(من که فکر می کنم دارد با پشت سری ام حرف می زند محو نگاهش می کنم.)

(می بینم انگاری راستی راستی منتطر جواب من است... بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم. خالی ست. داشته با من حرف می زده.)

مثل احمق ها می گویم - ها؟

- دی روز هم خوب نبودی. نگرانی انگار...

من که دیگه مطمئن شدم طرف اشتباه گرفته - من دی روز اصلا اینجا نبودم.

-  اشتباه کردم پس ببخشید. حس می کنم دی روز هم اینجا دیدمت...

- منظورتون بیرون برجه یا داخلش؟

- نه همین بیرون تو محوطه.

- آره اون خودم بودم احتمالا.

- خب؟ نگرانی چرا؟ دی روز هم حالت خوب نبود انگاری...

- نه، نگران نیستم. خوبم. مشکلی نیست.

( ایزوفاگوس می آید و مکالمه را به هم می زند. من هم حتی بدون خداحافظی به دنبال ایزوفاگوس از صحنه خارج می شوم. آخرین چیزی که در ذهنم می آید لبخندش است...)


   هنوز که هنوز است در مورد این مکالمه احساس گیجی دارم. مثلا اینکه من اینقدر قیافه ام وحشت ناک است که زار می زند چه می گذرد در درونم؟ مثلا اینکه شما هر غریبه ای را ببینید که قیافه اش زار می زند بی هوا می پرسید :"هی حالت خوبه؟" مثلا اینکه شما قیافه ی هر کسی را که دی روز دیدید به خاطر دارید که اگر روز بعد دوباره دیدیدش جویای احوالش شوید؟ من حتی نمی دانم طرف را کجا دیده ام ولی او ظاهرا که خیلی خوب مرا به خاطر داشت. و باز هم ظاهرا خیلی بیشتر از پدر و مادر واقعی ام نگران حال روحی ام بود. هاه. جالب آنجاست که من مشهورم به توانایی بارزم در بروز ندادن احساسات درونی. کلا در هر شرایطی آدم دو نقطه خط صافی هستم. حالا اینکه طرف چه قدر خوب تشخیص داد یا اینکه من چه قدر ذهنم در گیر بود که نتوانستم حالت همیشگی ام راحفظ کنم کمی عجیب است...


دقیقا از همون روز هایی بود که دلم می خواست برج میلاد رو از جاش بکنم و با خودم بیارم خونه.

غریبه. شاید برحسب اتّفاق اینجا را بخوانی. فکر کنم تو بهتر از هر کسی می توانی این ها را بفهمی. نه؟  از تو ممنونم. 

نظرات 15 + ارسال نظر
ایدا سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 12:55 http://codein.blogsky.com

تایید کردن 20 کامنت پیشرفت خوبیه برات...

خودم هم باورم نمی شه. :{
البته تلاشام همه ش به باد رفته گویا. دوباره کلی نظر گرفتم همین امروز. :)))

Elsa سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 13:18

خیلی خییییلی تبرییییییک
بی نهااااایت تبرییییییییک
میدونی به نظرم تا بری تو این محیط جدید و ببینی یجورایی همه «شاخ» هستن توام ترغیب میشی برگردی به روزای شاخ بودنت :)
مطمئنم مطمئنم دوباره علاقه مند میشی به درس خوندن
و مطمئنم بدون شک ترم سه و چهار معدلت بالا میشه و انتقالیت دائم :)))

خیلی مرسی. خییییییییییلی خییییییییییلی مرسی.
هرچند الآن کلی دل سردم به دلایل نا معلومی که خودم هم واقعا نمی دونم چیه. ولی کامنتت خیلی حس خوبی داشت واسم. خیلی وقته حس یه آدم از قبیله دور افتاده رو می کنم. مدرسه مون خیلی آش دهن سوزی نبود ها، ولی جدا افتادن از اون همه آدم که هر کدوم تو یه رشته ای شاخ بودن خیلی اذیتم می کنه. دور افتادن از استادای گوگولیم بیشتراز همه.
تو دانشگاه تقریبا هیچ کس رو پیدا نکردم با دغدغه ی مشترک. کلا سازی که من می زدم در مقایسه با بقیه نا کوک بود. چه استاد چه دانش جو...
حرفات حتی اگه به حقیقت تبدیل نشن، فکر کردن بهشون واقعا دل نشینه.
سپاس بابت این همه انرژی مثبت. امیدوارم اطمینانت به یقین تبدیل شه یه روزی. هر چند ته دلم احساس های مزخرفی دارم.

شن های ساحل سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 16:17

هورررررررررا باز همین هم خیلی خوب که یه شانس دوباره داری :)...نمی دونم چه اصراری داری همیشه قسمت خوب ماجرا نبینی و الکی هم نگو قسمت خوب نداره...شانس دوم برای همه پیش نمی اد توام یه چیزی در حد معجزه انجام دادی می دونستم تقریبا انتقالی غیر ممکن ..انتقالی معمولا فقط برای افرادی که وسط ترم ازدواج می کنن:)))))....زیاد فکر شیرینی نباش برای شیرینی وقت زیاده .....خب این می تونه انگیزه باشه برات برای بهتر درس خوندن اینکه بد نیست...و چرا با کتابا مشکل داری؟چرا چندش ناک؟چه هیزم تری بهت فروختن؟بزار این قضیه رو کامل برات توضیح بدم اصلا اینکه از درسا خوشت نمی اد ربطی به اینکه چی می خونی نداره تقریبا توی تمام دانشگاه های ایران طوری مطلب بهت اموزش می دن که یاد نگیری گیج بشی کلافه بشی و از کتاب بدت بیاد ولی مشکل اصلی استادا و شیوه اموزششون وگرنه اگه خودت بصورت عادیی کتاب می خوندی ممکن بود عاشقش بشی...این برای همه رشته ای دانشگاهی صدق می کن برای همینم هیچوقت نباید ببینی چی بهت درس می دن باید خودت یاد بگیری یعنی باید خودت علاوه بر درسی که می دن جلو بری.........
گیلک خیلی دلم می خواد بزنم توی کله ات :)))))))
تو هنوز خیلی جوون تر از اونی هستی که از کلمه پیر استفاده کنی...دنیا قشنگی های زیادی داره پر از اشتیاق و ارزو و خوشحالی...چرا سعی نمی کنی به زندگیت مثل یه ماجراجویی یا سفر اکتشافی نگاه کنی؟وقتی سعی می کنی به زندگی مثل یه بازی نگاه کنی همه چی خیلی فان میشه....می دونم باهوشی راهش پیدا می کنی یکم خلاقیت می خواد...تو که فکر می کنی درس همه زمان جوونیت می گیره اگه درس نمی خووندی چی کار می کردی؟ارزوت این بود که چه کاری می کردی ؟اون تصویر ایده الی که داری و با الانت نمی خون چیه؟و اگه هیچ تصوری نداری خب برای همین که اون تغییری که دوست داری درست نمیشه باید دقیقا بدونی چی میخوای با جزییات وگرنه چطوری میخوای بهش برسی؟یکم با خودت روراست باش ببین چی از زندگی میخوای؟وگرنه همیشه ناراضی می مونی...حالا به نظر من هیچ کاری توی دنیا بی دلیل نیست اینکه تو الان توی این موقعیتی هم حتما دلیلی داشته حتما یه استعداد یا توانایی داشتی:)....پس اعتماد بنفست بیار بالا هر کسی به روش خودش خاص هیچوقت نمی تونی خودت با بقیه مقایسه کنی چون هر انسانی خاص....
راستی اگه زندگی الانت دوست نداری چرا قسمت هایی که دوست داری بهش اضافه نمی کنی؟می دونی برای من جواب داد وقتی اصلا حس خوبی به زندگی نداشتم کتابایی که دوست داشتم حالم خوب می کرد یا یک روز در هفته که کلاسی که دوست داشتم می رفتم برای کل هفته بهم انرژی و خوشحالی می داد....کارهای کوچیکم می تونن تاثیر خوب زیادی داشته باشن....و راستش تو خیلی خودت تخریب می کنی باید سعی کنی دست از سر این عادت قدیمیت بر داری و سعی کنی با خودت مهربون تر باشی کافی به این افکار ناامید کنندت بگی که ساکت بشن(منظورم همون خفه بشن بود)....
و از دیالوگ تو و مادرت من فقط فهمیدم که مادرت توی دیالوگ دوم خیلی خسته بود و احتمالا سر یه موضوع دیگه از یه جای دیگه خیلی تحت فشار حتی امکانش هست که سال بدی داشته...وگرنه همه پدرو مادر ها موفقیت بچه شون می خوان ولی اونام بی نقص و کامل نیستن همه سعی شون می کنن بچه رو توی راهی قرار بدن که فکر می کنن برای ایندش بهتر تا زمانی که خودت کاملا بفهمی کدوم راه میخوای انتخاب کنی....
در مورد اون غریبه نگران نشو بعضی ها از این استعدادها دارن مثلا خود من شخص روبه روم صورتش از سنگ هم باشه تغییرات احساسی و خلق و خوش حس می کنم حتی اگه نبینم...و همه افرادی که دیروز دیدم یادم می اد حتی غریبه حافظه تصویریم خوبه...حافظه عددیم افتضاح بجاش یکی از دوستام پلاک هر ماشین یا هر شماره تلفنی که می بینه حفظ میشه :))))))))

ایدا سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 22:41

چون با وسواس ج کامنت میدی تایم نسبتا زیادی میگیره..من اگه بودم تو دو روز(حداکثر) همه رو ج میدم
+میتونی منو بعنوان ادمینت انتخاب کنی تا از تایید کردن کامنتا رها بشی
+هر وقت پستات رو میخونم هعی ب خودم میگم نظر نده نمیرسه تایید کنه و گناه داره بعد ایدای خبیث میگه ولش کن بذار اذیت بشه:)میخاست کامنتا رو ببنده

وای یعنی من اینقدر آدم مشهوری شدم که صفحه م یه ادمین غیر از خودم داشته باشه؟ :-مشهور
خب تو که اینقدر ادمین فرزی هستی چرا ما باید به فیلد نطرات بسته بخوریم زیر پستات؟ :| که هی هر سری بخوای ابراز وجود کنی بعد تهش بگی خب ولش کن انگار راحت تره که هیچ چی نگیم.
من هم چنان مثل یک سال پیش که یه بار دیگه هم این بحث رو مفصلا با تو و چند نفر دیگه اینجا راه انداختیم بر عقیده م هستم که واقعا فیلد نظرات نباید بسته باشه هیچ وقت.
اگه بلاگ اسکای این قابلیت رو داشت که نظرات بدون تایید بعد از ارسال برن سر جاشون مطمئنّا منم از همون گزینه استفاده می کردم. یعنی دقیقا مثل بلاگفا. اون جوری خودم رو ملزوم نمی دیدم که این همه لفتش بدم برای تایید و بخونم و نطر بنویسم. ولی فضای بلاگ اسکای این درد رو ایجاب می کنه.

+هر وقت پستام رو خوندی اگه دلت خواست حتما نظر بده. من واقعا خوشم می آدبا طرز دیدهای مختلف آشنا بشم و از دریچه ی چشم یه نفر دیگه به مسائل نگاه کنم... اینکه ببینم یه چیزی که من این قدر تو جوش هستم واقعا از نطر بقیه چه جوری دیده می شه. این خیلی بهم کمک می کنه.

س چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 23:48

سلام.... بازم منم!...
اولندش میخواستم بگم که ... به نظر من تو تنبل نیستی ... بلکه کمال گرایی.... کسی هستی که میخواد درهر چیزی بهترین باشه ... واسه همین هم میخواد سر فرصت و با تمام توانش ... کار مورد نظرش را انجام بده ... تا یک وقت نقصی توش نباشه و ... در اوج کمال و بهترین حالت انجام بشه ... و این میشه که هی انجام کار را عقب میندازه ...
مثلا همین جواب دادن به نظرات ... میخوای برای هر نظری ... یه پاسخ کامل و جامع بذاری ... اونم بعد از خوب خوندن نظر و فکر کردن به متن و خوب فهمیدن و درک کردنش ... برای اینکه بتونی جواب بهترین جواب مناسب را بهش بدی ... و این زمان بره ...
کسی که تنبل باشه ...کلا جواب نمیده ... یا خیلی مختصر جواب میده ...
البته جواب نظرات یه مثال بود... من ترا نمی شناسم ... اما از خوندن همین مقدار از نوشته هات ... که تا حالا خوندم!.... این طور برداشت کردم ... پس برچسب تنبلی به خودت نزن که ... هم خودت باورت میشه و هم دیگران هم باور میکنن ... و جایی که اصلا دوست نداری ... بهت میگن تنبل ...
و اما بعد......... در مورد درس حوندنت هم حرفایی دارم که ...فعلا وقت نوشتن ندارم ........
بعدا مفصل برات می نویسم ......تازشم ... اصلا جواب نمی خوام ...... خودتو نگران جواب دادن به این نظرات من نکن پسر خوب
تا بعد ... بابای

ایدا پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 19:41 http://codein.blogsky.com

کی گفته بلاگ اسکای این اپشن رو نداره؟!!کافیه بری منوی مدیریت قسمت تنظیمات بعد تنظیمات نظرات اونجا ی قسمت هس که نوشته نظرات تنها بعد از تایید مدیر بلاگ برای عموم نمایش داده بشن ،تیکش رو بردار دیگع بدون تاییدت هم نمایش داده میشن
+قسمت تماس با من برای همینه که هر کسی نظر یا انتقادی در مورد پستا داشت بگه..تایم زیادی هم نمیگیره

ایول! یوهووووووو.
احتمالا همین روزا تیکش رو بر می دارم. سپاس. من واقعا هیچ چی با پنل کاربری بلاگ اسکای آشنایی ندارم.
فقط یه سوال، این کارو کنی بعدش نویسنده می تونه بفهمه کدوم نظرا جدیدن؟ یا مثلا دیگه چون هم شون حالت تایید شده دارن نمی فهمی کی نظر جدید گذاشته؟ فکر کنم مثل بلاگفا می شه دیگه. نمی تونی بفهمی. اینش بده. مدتیه عادت کردم به اینکه اون بالا عدد ببینم...

پ.ن بعدی - حدود دو دقیقه بعد:
در واقع اینقدر ذوق نمودم که تیک رو برداشتم. :))) احساس رهایی می کنم. آه. نظرات دیگه خود به خود تایید می شن. بار الها. و من تنبل و تنبل تر از پیش به زندگی تنبل وارانه ی خودم ادامه می دم. :|

ایدا جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 22:59

خاهش میکنم:)خودمم اتفاقی متوجه شدم

اوّلین نظری که خودش خود به خود ثبت شد هم به اسم تو رقم خورد. :)))
فقط الآن یه چیزی رو دیدم. راستش سری پیش اینقدر هول بودم تا برم سریع تر امتحان کنم این چیزی رو که گفتی.... بقیه ی نظرت رو نخوندم! :))) ته پست قبلی ت نوشته بودی تماس با ما برای نظر و انتقاده. منظور اینه که از این به بعد در بلاگ همیشه نظر بسته ی شما مجازیم از اون استفاده کنیم؟ :| جدی بگیرم؟ :| خب بعد کاربرد اون فیلد بدبخت نظرات چیه؟ :(((

ایدا شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 01:06 http://codein.blogsky.com

اره احتمالا ی مدت طولانی کامنتا بسته باشن مگر اینکه فراموش کنم:)

هوم. من که نمی فهمم بالاخره چند چندی با خودت. می گی نظر بذارید و باهاش مشکلی ندارم ولی تو اون فیلد تماس با من بذارید. خب شاید یه روزی اومد که درکت کردم. :))) فعلا به همون تماس با من اکتفا می کنیم تا ببینیم این عادت خوشگل فیلد نظر همیشه بسته کی از سرت می افته. :{
+مثلا الآ ن اگه افتخار داشتن فیلد نظرات می دادی یه کاربردش این بود که من بیام این انتقادات رو توی بلاگ خودت بنویسم و بعد بیام چک کنم ببینم نظرت چیه. نه اینکه اینجا تو ادامه ی این پست هم چنان به گفت و گو بپردازیم و تهش بازم هیچ کدوم به نتیجه نرسیم. :)))

BoBo یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 00:16

قدیما خونده بودمت، ولی اعتراف میکنم مدتها بود نخونده بودمت.
میدونی دووس دارم ۱۰ سال دیگه وقتی خودت داری پستهات رو میخونی باشم و قیافه ات رو ببینم :دی
شاید منظورم رو از جمله بالا نفهمی! ولی فقط میخوام بگم این روزا یه چیزایی واست مهمن و اهمیت دارن که ۱۰ سال دیگه با خودت میگی: ینی من واسه این حرص میخوردم؟!

من که اصلا شما رو نمی شناسم. راستش یه چند تا آیدی و هندل و بلاگ تو ذهنم الآن دارن پیچ و تاب می خورن که تو شون حروف بی و او هست ولی اصلا نمی دونم کدومش دقیقا تویی. ولی خب اینم مطمئنم که یه جایی دقیقا با نوشته هات برخورد داشتم. شایدم قبلا رو بلاگ خودم نظر گذاشتی و یادم نمی آد... هوم؟
خودم هم دوست دارم اون جا باشم قیافه م رو ببینم. ^--------^ قطعا با مزه می شه. تا حدی می تونم درک کنم چی میگی... آره. هر سال زندگی اینقددددددر داره سخت تر از سال قبلش می شه واسم که اصلا این مطلبی که نوشتی دور از انتظار نیست. می دونی هی به خودت می گی مگه از این افتضاح تر و گند تر و خر در گل تر هم می شه؟ بعد دقیقا می بینی که آره. دقیقا می شه. و این پروسه رو باید تا زمان مرگ تحمّل کنی.

ایدا یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 11:11 http://codein.blogsky.com

1.دوس ندارم با باز بودن فیلد نظرات بلاگایی که براشون کامنت میذارم خودشون رو موظف بودن که برای جبران کامنت بذارن
2.از اینکه بخام سرسری کامنتا رو تایید کنم متنفرم حس بدی بهم دس میده و احساس میکنم با این کارم ی جورایی ب اون کسی که وقت صرف کرده و کامنت گذاشته دارم توهین میکنم(الان اگه کامنتا باز باشن همین مسیله برام پیش میاد بنابراین ترجیح دادم کامنتا بسته باشن)
3.پیغامایی که قسمت تماس با من میگیرم کمتره و هر وقت حوصله داشتم جواب میدم

1. نقطه ی مشترک
2. نقطه ی مشترک
3. نقطه ی مشترک
عجب. پس ریخت و قیافه ی دو تا وبلاگ که نقطه ی مشترک داشته باشن این جوری می شه. یکی ش شکل مال تو، یکی ش شکل مال من. خیلی با هم فرق دارن ولی بر یه اساس پایه ریزی شدن. حالا درک می کنم تا حدی. :{
+ولی نکته ش اینه که اونایی که می آد در قسمت تماس با من رو نمی تونی جواب بدی. باید بری تو بلاگ طرف بعد بگی در رابطه با اون پیغامی که فرستاده بودی جوابم اینه. این یه جوری نمی شه بدبختی مضاعف؟

BoBo یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 14:11

اگه میخوای ۱۰ سال دیگه زیاد به خودت و حال و روز این روزات نخندی پیشنهاد میکنم از حالا این تفکر رو داشته باش و همش به خودت بگو: یه سال دیگه اینام خاطره میشن برام! اینجوری ناخودآگاه به خودت میفهمونی که: این نیز بگذرد.
من کسیم که حماقتهاش رو مینویسه ;)

آره. یس. دیدی گفتم می شناسمت. :)) چرا اینقدر حافظه م خرابه آخه؟ :(
در گذشتگان دقیقا همینی که تو می گی بودم. یعنی یادمه اوّل دبستان که بودم یکی از معلما اومد یه همچین سخن رانی ای برامون کرد و من بعدش سعی کردم طوری زندگی کنم که هیچ وقت حسرت گذشتن زمان رو نخورم. موفق هم بودم تا حدی... ولی تا دو سال پیش. از دو سال پیش تا حالا هر چه قدر سعی می کنم دیگه اصلا اون احساس های گذشته م رو ندارم... فقط به خودم می گم :"می شه سریع تر بگذرد من راحت شم؟"

ایدا یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 19:11 http://codein.blogsky.com

کسی زیاد از قسمت تماس با من استفاده نمیکنه مگر اینکه متوجه ی ی قسمت از پست نشده باشه یا اینکه ی نکته ای رو بخاد بگه بنابراین تعدادشون جوری نیست که جواب دادن بهشون مشکل باشه برام(هر چند تقریبا نصف پیغامایی ک میزارن اینه که چرا کامنتا بسته اس)
+تایم کامنت قبلیم چ خوب بوده:))))

خوب ولی تو داری کاربریش رو تغییر می دی. یعنی کاربری اصلی ش همونی که می گی هست... ولی وقتی می گی نظرات تون رو اون جا بفرستید قطعا دیگه فقط پیغام "عدم گرفتن مفهوم" یا "نکته ی خاص قابل ذکر" رو دریافت نمی کنی. کلی نظر درباره ی پست هات خواهی گرفت. اینا رو نمی تونی کاریش کنی واقعا!

منم تاکید می کنم مثل اون نصف پیاما : چرا کامنتا بسته س. :)))
+تازه تایم این یکی کامنتت هم توش یازده داره.

استامینوفن دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 16:59

عه ببین اینجا چی پیدا کردم:))))
لطفا کامنتا رو بخون:))

پشمام ریخت!
آقا ما تسلیم. :))))
ولی بگو چه جور تونستی پیداش کنی؟
حافظه بود یا صرف کردن زمان؟
من موقعی که داشتم بهش فکر می کردم، اصلا ایده ای نداشتم چه جور پیدا کنم این پست رو! تنها ایده ام این بود که برم نظرات، بشینم دونه دونه نظرات رو بخونم تا بلکه بیاد زیر دستم که خعلی کار سختی بود. جان فرسا. یا مثلا سعی کنم گوگل کنم خود وبلاگو.

وقت آموزش های جدید به کیلگ رسیده استااااد.

استامینوفن دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 23:35

نه یادم بود اژدهای پیر:))
به هرحال یکی املاش خوبه یکی دیگه حافظه اش:)
ولی خب کندر بخور بخوبه برات. ایضا سیگار نکش،مشروب نخور،غذای چرب زیاد نخور،مواد قندی زیاد استفاده نکن،استرس و تنش زیاد ب خودت وارد نکن:دی

خب خیلی غیر قابل درکه برام هم چنان. ولی اگه صرفا حافظه ای عمل کردی باریکلّا داره جدّا! من گاهی برای اینکه بتونم یه خط از نوشته های قدیمم رو پیدا کنم اسید می پاشم رو خودم و وبلاگ تهشم پیدا نمی شه. حالا اینکه تو نوشته ی بیش از یک سال پیش کسی غیر خودت را با این سرعت بازآوری می کنی (و نه صرفا بازآوری، عمل پیدا کردن) واقعا خیلی هیجان و افتخار داره.

و اینکه دو بار شد. دومین باری شد که امروز به من گفتی پیر.
یادت باشه!

استامینوفن دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 23:52

بابا چرا شلوغش میکنی تابستون پارسال بود.طبیعی که یادم باشه..حالا تاریخ دقیق پست که یادم نبوده فقط یادم بود که اخرای تابستون بوده..دیگه ارشیو شهریورت رو نگاه کردم و پیداش کردم..

ای بابا خودت گفتی دوهزار سالته که..
اصلا تو از منم جوونتری.خوبه فرزندم؟!

شلوغش که نکردم، ستودنی و شاید حتّی حسد بردنیه برام.

ولی آقا فقط خودم حق دارم به خودم با اون غلظت بگم پیر. :-"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد