Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...؟

   خب اوّل از همه  برای اینکه هم خودم را راحت کنم  و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی  دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{


   خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و بدون اغراق می گویم، استرسش فقط چند درجه پایین تر از استرس اعلام نتایج نهایی کنکور سراسری بود. تقریبا یه کار روتین شده بود برام که هر روز به محض بیدار شدن اوّل برم سامانه اینترنتی شون رو چک کنم ببینم چه خبره... باز اعلام نتایج کنکور را  از قبل تاریخ می زنند و شما می دانید به غیر از روز وعده داده شده در روز های دیگر لازم نیست استرس بکشید. من هر روز این تابستانم روز اعلام نتایج بود. و باور کنید که این خط قبلی که نوشتم ریشه ی روان شناسی دارد و اثبات شده که دردش هزاران هزار بد تر از درد دو خط قبل ترش است. اینکه درست بدانی بلا کی می خواهد نازل بشود با اینکه فقط بدانی بلا قرار است نازل بشود...


   این را که فهمیدم خواستم بیایم پست بگذارم ولی بعدش یاد کامنت های درخواست شیرینی افتادم. با خودم گفتم بگذار اوّل شیرینی را تدارک ببینم بعد خبر را منتشر کنم. به عنوان ذره ای جبران گفتم نود و شش کامنت تایید نشده را تایید کنم. و خب...عجب فکر بکری کردم حقیقتا! :|  اعتراف می کنم که الآن دو روز  گذشته و من با نهایت زوری که زدم توانستم بیست کامنت ناقابل را تایید کنم. وسطش فهمیدم که دارم به زور کامنت ها را از سرم باز می کنم و تند تند و الکی الکی تایید می کنم. برای همین نگهش داشتم تا روزی دوباره...


   و خب. این ها همه مقدمه چینی بود. :)) هنوز هم از خودتان نپرسیدید این حیف نون که خوشحال است پس چرا این شعر غم گین ابتهاج را انتخاب کرده برای عنوان این پست مفرّحش؟ حقیقت این است که این درخواستی که پذیرفته شده آن قدر ها هم شبیه آن چیزی که مطالبه کرده بودم نیست. هاه. من فقط توانسته ام یک ترم میهمانی بگیرم و بعد از یک ترم باید دمبم را بگذارم روی کولم و برگردم به همان جهنّم درّه ای که ازش آمده بودم و گویا نافم را باآن جا بریده اند... بخواهم بمانم چی؟ به شرطها و شروطها. باز هم درس بخوانی، باز هم لای آن همه کتاب چندش آور... زندگیت بشود درس! تهش اگر استاد ها لطف کردند و عوضی بازی در نیاوردند و تو معدلت خوب شد، باز می توانی یک ترم دیگر میهمان بشوی. در یک کلمه رقّت انگیز است. و این چرخه ادامه دارد. و ادامه دارد و ادامه دارد...


   می دانی چی ته دلم است؟ همانی که به هیچ کس نمی توانم بگویمش ولی از نوشتنش واهمه ای ندارم. این اذیتم می کند. خیلی... من دارم روز به روز پیر تر می شوم... مثل یک آلوی خشک چروکیده. و اصلا نه می دانم زندگیم به کجا می رود و نه می توانم نگهش دارم که لااقل اندکی آرام تر برود. من مثلا خیرات سرم جوانم. ولی اصلا جوانی نکرده ام. حس می کنم این درس لعنتی دارد همه چیز را از من می گیرد. یک جوری شده که حس می کنم با شروع شدن ترم جدید می خواهم بمیرم و همه ی زندگی تمام شود. می دانی مثل این است که ازهیجده سالگی به بعد همه ی سال های زندگیت سال کنکور باشند...


در اینجا نقل و مقایسه ی دو دیالوگ بین من و مادرم خالی از لطف نیست.


دیالوگ اوّل، سال اوّل دبیرستان، وقتی که کیلگ شاخ مدرسه بود:

کیلگ- آره دیگه. این دوستم هست... هم کلاسی م یعنی...دقیقا خانواده شون مثل ماست. پدر و مادرش دقیقا شغل تو و بابا رو دارن. تخصّص هاتونم یکیه حتی. می بینی چه قدر خوش خیاله و اصلا درس نمی خونه؟

مادر- خب که چی؟

کیلگ - خب خیلی واسم عجیب بود که دو نفر با شرایط این قدر مشابه می تونن این قدر متفاوت باشن. من شاگرد اوّل کلاسمونم اون شاگرد آخر کلاسمونه.  اون در واقع هر کاری می کنه به غیر از درس خوندن. در واقع کلا همه می گن که بچه دکترا شاگردای زرنگی نیستن...

مادر - خب پس تو چی هستی؟ این اثر تربیته. دکتر ها بچه هاشون رو لوس می کنن. برای همینه که معمولا اینجوری می شه. ولی می بینی که تو اینجوری نیستی... به شخصیت خودت هم مربوطه. تو شخصیتت با اونا فرق می کنه.

کیلگ - خب. یکم ترسناکه... اگه روزی بیاد که ... یعنی اگه منم یه روز برگردم به تو بگم که دیگه نمی خوام درس بخونم چی؟ اگه بخوام مثل اونا تنبل شم...؟ لات باشم و بی سر و پا و ول...

مادر - من تو رو می شناسم. هیچ وقت همچین چیزی نمی گی... همین الآن اصلا حاضری بی خیال درس و مدرسه ت بشی؟ من می شناسمت و می دونم که خودت دلت نمی آد همچین کاری رو انجام بدی...

کیلگ - معلومه که نه. عمرا. راست میگی...


دیالوگ دوم، تابستان سال اوّل دانشگاه (همین شنبه ای که گذشت)، وقتی شاخ کیلگ شکسته:

مادر (پشت فرمان) - آره دیگه. باید حسابی درس بخونی. مثل ترم پیش بی خیال نباشی که بعدش بخوای بری از استادت نمره گدایی کنی ها. همه ش دیگه به خودت بستگی داره. از الآن دارم بهت می گم که بعدا نگی نمی دونستم. همه ش به خودت بستگی داره...

کیلگ - اوهوم. (با خودش فکر می کند که مگر سال پیش کم بدبختی کشیده است...؟) (حرفی سر دلش سنگینی می کند. فکر می کند که بگویدش یا نه. یاد دیالوگ قبلی می افتد.برای همین... دلش را به دریا می زند...)

کیلگ - خب... داشتم فکر می کردم که. اگه نخوام چی؟

مادر - ها؟

کیلگ - اگه من کلا دیگه نخوام درس بخونم چی؟

مادر - خب بر می گردوننت همون شهرستان.

کیلگ - نه، منطورم اینه که اگه من بخوام کلا  انصراف بدم چی؟

(ماشین اندکی منحرف می شود...)

مادر - (هوار می کند.) یعنی چی؟ مگه من و بابات مسخره ی توییم؟ این همه از زندگیم دارم می زنم بعد حالا برگشتی این حرفا رو تحویلم می دی؟ این همه هزینه می کنیم برات. این همه به هر ناشرفی رو انداختیم تا کارت درست شه...

(تهدید می کند.)

مادر - ببین الانم دیر نیست. اگه می خوای انصراف بدی همین الآن خوب فکر هات روبکن. یه سال بیشتر نگذشته. ولی اگه الآن گذشت... دفعه ی دیگه که همچین حرفی رو از دهنت بشنوم خودت می دونی چی کارت می کنم. خسته شدم... می دونی به خاطر چیه؟ خوشی زده زیر دلت... اینقدر در رفاه و آسایش بودی این حرفا رو می زنی... چپ می ری راست می آی می گی من نمی خوام برم دانشگاه... همین الآن خوب فکر هات روبکن. دیگه هم تا آخر عمرت همچین چیزی رو ازت نشنوم. حق نداری دیگه این حرفا رو به من بگی...

کیلگ با خودش فکر می کند: آره از اوّلش هم می دونستم نباید بهش بگم.  واقعا من احمق چی فکر کردم پیش خودم؟ این که درکم می کنه؟ هاه.


بعد مثلا برای کندن از اینهمه فکر و خیال پا میشی می ری برج میلاد. در دو روز متوالی.روز دوم،  توی غرفه ی دومینو، یهو  همچین دیالوگی رقم می خوره:

(غریبه ی نسبتا سن بالا با یک حالت خیلی دوستانه که انگار صد ها سال است با تو هم کلام است می آید جلوی صندلی ای که نشسته ای.)

- هی! حالت خوبه؟

(من که فکر می کنم دارد با پشت سری ام حرف می زند محو نگاهش می کنم.)

(می بینم انگاری راستی راستی منتطر جواب من است... بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم. خالی ست. داشته با من حرف می زده.)

مثل احمق ها می گویم - ها؟

- دی روز هم خوب نبودی. نگرانی انگار...

من که دیگه مطمئن شدم طرف اشتباه گرفته - من دی روز اصلا اینجا نبودم.

-  اشتباه کردم پس ببخشید. حس می کنم دی روز هم اینجا دیدمت...

- منظورتون بیرون برجه یا داخلش؟

- نه همین بیرون تو محوطه.

- آره اون خودم بودم احتمالا.

- خب؟ نگرانی چرا؟ دی روز هم حالت خوب نبود انگاری...

- نه، نگران نیستم. خوبم. مشکلی نیست.

( ایزوفاگوس می آید و مکالمه را به هم می زند. من هم حتی بدون خداحافظی به دنبال ایزوفاگوس از صحنه خارج می شوم. آخرین چیزی که در ذهنم می آید لبخندش است...)


   هنوز که هنوز است در مورد این مکالمه احساس گیجی دارم. مثلا اینکه من اینقدر قیافه ام وحشت ناک است که زار می زند چه می گذرد در درونم؟ مثلا اینکه شما هر غریبه ای را ببینید که قیافه اش زار می زند بی هوا می پرسید :"هی حالت خوبه؟" مثلا اینکه شما قیافه ی هر کسی را که دی روز دیدید به خاطر دارید که اگر روز بعد دوباره دیدیدش جویای احوالش شوید؟ من حتی نمی دانم طرف را کجا دیده ام ولی او ظاهرا که خیلی خوب مرا به خاطر داشت. و باز هم ظاهرا خیلی بیشتر از پدر و مادر واقعی ام نگران حال روحی ام بود. هاه. جالب آنجاست که من مشهورم به توانایی بارزم در بروز ندادن احساسات درونی. کلا در هر شرایطی آدم دو نقطه خط صافی هستم. حالا اینکه طرف چه قدر خوب تشخیص داد یا اینکه من چه قدر ذهنم در گیر بود که نتوانستم حالت همیشگی ام راحفظ کنم کمی عجیب است...


دقیقا از همون روز هایی بود که دلم می خواست برج میلاد رو از جاش بکنم و با خودم بیارم خونه.

غریبه. شاید برحسب اتّفاق اینجا را بخوانی. فکر کنم تو بهتر از هر کسی می توانی این ها را بفهمی. نه؟  از تو ممنونم.