Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

راستشو بگو بلاگ بی همه چیز، چی زیر لباست قایم کردی؟

   هاه. :))))) بحث اینه که به طرز مسخره ای چرت و پرت هایی که اینجا می آم می نویسم دارن مسیر زندگی م رو تغییر می دن. یعنی حداقلش اینه که اینا چیزی رو تغییر نمی دن و همه چیز خیلی تصادفی و شیک مطابق دغدغه های من تو دنیای واقعی همسو با چیز هایی که تو دنیای مجازی درباره شون غر میزنم پیش می ره. :)))

   مثل یه جور وسیله ی جادویی شده برام، من اعصابم خورده، می آم اینجا مثل دختربچه های دوساله نق و نوق می کنم و بعدش در فرصتی برق آسا نق و نوق هام به یه نحوی رفع می شن که باور کردنش برام یکم غیر قابل باوره. :|

   من مثال می زنم شما بگین اگه واقعا تا این حد عادیه ذهنم رو بیش تر از این درگیرش نکنم. ولی اگه عادیه نباشه، چه گلی بگیرم به سرم؟ یعنی تا این حد خواننده ی خاموش آشنا دارم که می آن اینا رو می خونن و بعدش می زنن گندهاشون رو درست می کنن با توجه به نوشته های من و کلا عکس العمل نشون می دن به اینایی که من دارم به هم می بافم؟ آقا من می ترسم. :|


مثال شماره ی 1:

   من اومدم توی پست دویست و هشتاد و نهم این بلاگ، (اینجا) نق زدم که ناراحتم. چون حس ضایع شدن می کردم. شدیییید. رفته بودم خودم رو بی علّت و بی جهت قاطی یه سری آدم نا شناس کرده بودم و خیلی حسّی و به دلیل اینکه مغزم بهم دستور می داد (که البته اکثر مواقع خودم هم از دستوراش سر در نمی آرم!) ازشون خواسته بودم که باهام سلفی بگیرن. انگار که سلبریتی ای چیزی باشن! :))) و خوب بعدش از روی بازخورد همون آدما دیدم که انگاری کارم خیلی نامعقولانه س و درک نشدنی. حس خورد شدن می کردم در اون بازه ی زمانی.

   یک هفته نگذشته بود که از همون اکیپ سال بالایی ها، یکی شون اومد پیشم. با هم اختلاط کردیم یکم، و تهش ازم خواهش کرد که اون عکسی که باهم دسته جمعی سلفی گرفتیم رو براش ایمیل کنم و دقّت کن کیلگ،  اون عکس رو فقط به خاطر من که توش حضور داشتم می خواست و نه به خاطر کس دیگه ای. چون اون زمانی که من رفتم عکس بگیرم باهاشون، خودشون هم داشتن عکس می گرفتن. خود همین یارو گوشی به دست و عکاس بود و در نتیجه کلی عکس داشتن که خودشون اکیپی با هم گرفته بودن.ولی من تو اون عکس ها نبودم. این عکسایی که دست من بود، تنها عکسایی بود که خودم توش حضور داشتم. و خب آره دیگه، خیلی شیک اومد گفت اون عکس دست جمعی ای که با هم گرفتیم رو برام بفرست یادگاری داشته باشم.

   اون موقعی که اینجوری شد واقعا سعی کردم بزرگش نکنم و باهاش عادی برخورد کنم. حتّی نیومدم اینجا بنویسمش... ولی تا چند روز انرژی مثبت ازتو چشمام رنگین کمون می زد! خیلی خوشحال بودم که بالاخره یکی از هزاران حسی که تو کلّه ی قرمه سبزی ایم هست، یه حسّ دو طرفه س. یعنی کاملا اون چرت و پرت هایی که در اثر این اتّفاق اومدم رو بلاگم پر کردم تو اون پست رو شدیدا ریختم دور. چون فرض استقرام غلط از آب در اومده بود و فکر کنم در حد اطلاعات عمومی ریاضیاتی بدونید دیگه... فرض استقرات که غلط باشه کلّ کلّش غلط می شه. انگار که پایه های یه خونه رو از کره ساخته باشی!


مثال شماره ی  2:

   به عنوان آخرین پستم، اومدم شخصیت یه نفر از بچّه های دانشگا رو به لجن کشیدم رو این بلاگ. (اینجا) اومدم فحش کش ش کردم و نق زدم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره چون خودکاری که ازم قرض گرفته بود رو پس نداده بود و منم شدیدا تو آمپاس خودکاری گیر کرده بودم در اون لحظه و فلان و چی.

   ابدا کف دستم رو بو نکرده بودم که تهش اینجوری می شه. چه جوری؟ امروز بعد امتحان، از چند تا صندلی بغلی اومده پیشم.... (و مثلا در حالی که من دارم تو دلم بازم فحش می دم که خودکارم رو چی کار کردی نامرد و اینکه حالا دیگه چی می خوای ازم بِکَنی ببری، خودکار کافی نبود واست؟) که یهو پرت کرد تو صورتم: "خودکارت رو برات آوردم.یکم صبر کن  بهت بدمش."  و دست کرد تو کیفش تا خودکار رو از ته کیفش پیدا کنه.

   یاوه نمی گم اگه گفته باشم که برای کسری از ثانیه خشکم زده بود! یعنی حتّی فکر کردم با صدای بلند اینا رو داشتم می گفتم یا مثلا طرف قوّه ی ذهن خوانی ای چیزی داره. وای. از بیرون خشک شده بودم و مغزم با سرعت سرسام آوری داشت کار می کرد که من کی بند آب دادم که اینجوری شد!

   تهش خودکار رو بهم داد(و منم که اصلا فازم یه فاز دیگه ای بود و  اصلا حواسم نبود طرف رو مرام کُش کنم  و مثلا تعارف بزنم که قابل نداره و باشه پیشت و اینا) خودکار رو بدون هیچ حرفی ازش گرفتم (شاید قاپیده باشمش حتّی، یادم نمی آد درست!) که اضافه کرد:

"آره، همون روز تو سالن تشریح می خواستم بهت بدمش. از پشت سر کلی صدات کردم ولی نشنیدی!"

   ذهنم نهیب زد که جواب بده. با جمله ی چرت "آره. من خیلی وقتا نمی فهمم دور و برم چی می گذره و کلا توی یه فاز دیگه ای ام." مکالمه ی شیرینمون رو به پایان بردم که خب ازین جمله احتمالا برداشت می کنه شخصیت پارانوئید یا اوتیسمی ای چیزی دارم. خب الآن دارم فکر می کنم که چقد چرت جوابش رو دادم... ولی مهم نیست. اینم مهم نیست که اینقدری متعجب شده بودم که اصلا دیگه خودکاره واسم مهم نبود و الآن اصلا نمی دونم کدوم گوری انداختمش. مهم اینه که هی! طرف به اون عوضی ای هم که فکر می کردم نبود...

تهش چی؟ بعدش که کم کم به خودم اومدم، برگشتم یه لبخندی زندم که کل عضلات صورتم کش اومد و خیلی کوتاه وقتی داشت از پشت می رفت بهش گفتم:"هی!"

"راستی، مرسی!"

البته می دونی لحن اونم خیلی عادی نبود. دقیقا یه لحنی بود که انگار از اینایی که من نوشتم یا حالا تو ذهنم هست خبر داره و اومده خودکار رو پس بده که بگه:"بیا گدا. اینم از خودکارت. دیگه هیچ دینی نسبت به توی گدا صفت ندارم." نمی دونم. همچین دلی نبود کارش، وظیفه ای و خشک بود. ولی بازم دمش گرم، هورا خودکارم رو پس گرفتم.


پایان امثال و حکم. خب در کل اینکه:

   آشنایان عزیز(اگه واقعا هستید) آفرین. خیلی خوبه. همین جوری به خوندن  بی صدای بلاگ ادامه بدید و رفتار هاتون رو درست کنید چون خیلی بهم خوش می گذره! و هم چنان هم رو نکنید که می شناسید. واقعا چی می شد اگه ما می تونستیم این کوفتی هایی که رو دلمون باد می کنه رو یه جوری به گوش اونایی که می خوایم برسونیم و در عین حال طرف نفهمه که ماییم و بفهمه که کارش اشتباس! دنیا بهشت می شد.

+ به نظرتون وبلاگم می تونه مرده ها رو هم برگردونه اگه ازش بخوام؟ :-حسرت

+ یاد دریا به خیر. اونم سر کلاس وقتی درس می داد خیلی مثال مثال می کرد. :-دلتنگی


   پ.ن: راستش گفتم اگه واقعا با یک درصد شانس اینجا رو می خونی... شین جان. که البته برام سخته الکی پسوند جان بذارم جلوی اسمت چون نهایت شناختم ازت در حد همون خودکارایه که گرفتی و پسش ندادی و اینکه کلا سر کلاسا نمی آی که ببینمت! خب خواستم بگم، (اگه واقعا یه درصد شانس داشته باشم که اینا رو بخونی) دیگه دلگیر نیستم از دستت چون سعی کردی گندت رو درست کنی. تا قبل امروز یه حالت تدافعی گرفته بودم و یه پس زمینه ی بدی ازت داشتم تو ذهنم. الآن ابدا اون حس رو ندارم و خب همه ش رو ریختم دور و آماده ام که دوباره اطّلاعات دیگه ای درباره ت به دست بیارم و بیشتر بشناسمت! امیدوارم تو هم از اینایی که اینجا نوشته بودم دلگیر نباشی و یک یک مساوی شده باشیم و الآن با هم اکی باشیم. به هر حال منم اون موقع اعصابم خورد بود و شاید خیلی بی رحمانه قضاوتت کردم. خودکارم نداشتم تازه. بیا دوست باشیم. ماچ ماچ. :{

تخلیه ی المپیکی

آره. این مدّت که اینورا نبودم بیشتر وقتم رو اختصاص دادم به همین خط بالا.

   به طرز کاملا مسخره ای تعصّب پیدا کردم رو اینکه مسخره ترین مسابقه های المپیک رو هم از دست ندم.  :)))

   مثلا  الآن حس می کنم که خیلی خوش بختم که هم المپیک و هم یورو افتادن تو این تابستون و من تونستم خودم رو تا حد ممکن خفه کنم با اینا و احدی حق نداشته باشه سر کنه تو جونم. آره خودم می دونم، یه جوون باید خیلی بد بخت باشه که با همچین چیزی احساس خوش بختی تمام بکنه.

   می دونی ایده آلم چی بود تو این مدت کیلگ؟ اینکه یکی از اعضای خانواده بیاد از جلوی تلویزیون رد شه و من رو نگاه کنه و برخلاف همیشه هیچ چی نتونه بهم بگه. هیچ چی!


   من عقده ای شدم. عقده ای م کردن سر این مسائل... من اصلا فوتبال ببین یا ورزش ببین افراطی ای نیستم و نبودم. دو آتیشه هم نبودم. فقط مسابقه هایی که دوست داشتم رو سعی می کردم نگاه کنم.

   مشکل اینجاست که خونه ی ما دیوونه خونه ست. به معنای واقعی کلمه. آقا ما یه زمانی خودمون خرخون بودیم، کتاب رو به زور از دستمون می گرفتن واسه شام، نمره ی خفن می آوردیم، شاخ مدرسه هم بودیم. تا زمانی که همه چی اکی بود، کسی کاری به کارمون نداشت، به به چه چه هم می کردن پشت سرمون... بعد یه شب خوابیدیم، صبح که بیدار شدیم دیدیم که به خاطر هیچ و پوچ هی خر زدیم و خر زدیم. دیدیم که دیگه دلیلی نمی بینیم برای درس خوندن. و جهنّم واقعی از همون روز شروع شد.


   زور داره که تقریبا از روز در حدود دو ساعت یازده و دوازده شب رو فقط بابا داشته باشی. بعد مثلا تو همون یازده دوازده شب هم بیاد بهت بگه : " تو اصلا درس نمی خونی. تو خودت رو بدبخت می کنی. فکر کردی شوخیه همه چی." حس می کنم به جای خونه به یه تبعیدگاهی چیزی تعلق دارم. حاضرم خیلی چیزا رو بدم ولی دیگه نخوام صدای لعنتی هیچ کسی رو بشنوم که داره بهم امر و نهی می کنه چی کار کنم چی کار نکنم...


   اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. اصلا حتّی نمی خواستم از اینا بنویسم. هی. الآن که داره خوش می گذره خب نه؟ پس چرا من اینجوری شدم؟ چرا دارم حسابی چرت و پرت می بافم به هم؟ :|


الآن خیلی داره خوش می گذره.

 داره الآن خیلی خوش می گذره.

خیلی داره خوش می گذره الآن.

داره خوش می گذره خیلی الآن.

هاه.


   واقعا می ترسم از اینکه تابستون بخواد تموم شه. فوبیای گذر زمان گرفتم. وقتی حس اون همه بدبختی هایی که سال پیش کشیدم می آد جلو چشمم، همه ش با خودم فکر می کنم که دیگه نمی کشم. ببین. اینو اگه به یه بچه ی هم سن من که داره تو چهار راه سرخونه مون کار می کنه تا پول دربیاره نشون بدی، یقینا می گه که من خوشی زده زیر دلم. شایدم واقعا خوشی زده زیر دلم.  چه می دونم.


   خب اگه بخوایم آب بندیش کنیم این پست پاره پوره ی منو، تهش می شه اینکه این مدّت خیلی خوش گذشت. می دونم که احتمالا تا سال های سال دیگه اینقدر بهم خوش نمی گذره... یا حداقل شما فکر کنین که دارم به خودم می قبولونم که خوش گذشته.


   من ساعت خوابم رو دقیقا معادل ساعت ریودوژانیرو تنظیم کردم. دو ی ظهر از خواب بیدار می شدم، پنج سحر هم می خوابیدم. کلی وب گردی می کردم درباره ی  اخبار المپیک و بعدشم فول تایم مسابقه ها رو می دیدم و الکی الکی برای این و اون داد و هوار می کشیدم و دست و جیغ و هورا می زدم و می کشیدم. کلی خواب دیدم درباره ی المپیک حتی.  که البته تو اکثرشون نقش یه قهرمان المپیکی دست و پا چلفتی بی مدال رو ایفا می کردم. رنگ مدال حدس می زدم. حاشیه ای نموند که ازش دور بمونم. زر زر مفتی نموند که تو اینستا نخونمش و نگم:"هاه. این احمقا رو نیگا!" حسرتی نموند که از ایرانی بودنم نخورده باشم. سرود ملی ای نموند که بعد برنز ها باهاش زمزمه نکرده باشم.


   تمام عقده هام رو روی اینوری ها خالی کردم. الآن تخلیه ی کاملم. :{  تموم اون زمان هایی که نمی ذاشتن من حتی ال کلاسیکو ببینم می اومد جلوی چشمم، تموم اون روزایی که هی بهم می گفتن درست رو بخون اینا همیشه هست و واست آب و نون نمی شه... تمام اون شبایی که هر وقت جلوی تلویزیون دراز می کشیدم الم شنگه به پا می شد، اینکه حتی اگه موقع غذا خوردن نمی ذاشتن برم فوتبال ببینم چون معتقد بودن سرعت غذا خوردنم می آد پایین و نمی تونم سریع برگردم سر درس مشق کوفتیم. اینکه حتی اگه بعدش یه مین می رفتم پای سیستم م تا حداقل نتیجه ی بازی رو ببینم، باید با اژدهای چهار سر مبارزه می کردم . این که در نهایت بی عدالتی برای یه جوون نوزده ساله به سن من، دو نفری می ریختن رو سرم و حرفای چندش ناک حال به هم زننده تحویلم می دادن و بعدش هم باید نصیحت های کل فامیل رو گوش می دادم. باور کردنش سخته، ولی همه ی این چیزای مسخره ای که نوشتم  واقعیه.

   کیفش دقیقا همون جایی بود که هرکی می رسید خونه بهم می گفت: "تو هنوزم داری المپیک می بینی؟ بسه دیگه پاشو به چه درد می خوره اینا؟" و من با اقتدار تمام زل می زدم تو چشماشون و می گفتم: "تابستون خودمه، هر غلطی هم که دلم بخواد باهاش می کنم به هیچ کسم  کوچک ترین ربطی نداره!" و این که هیچ کس نمی تونست کمترین جوابی بهم بده، آرامش بخش ترین حس دنیا بود.


   معرفی می کنم. آره، کیلگارا هستم، شش ساله ای از لوس آباد تهران.


+به اندازه ی یک سال مطلب دارم بنویسم از المپیک و فکر ها و نظر ها و عقایدم... یکم بیشتر از جوش بیام بیرون نشرشون می دم.

فقط اسمش روز پدره! :))

کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟

خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟

اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟

مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟

این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟

کلّه مکعّبی...

منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!

منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم  ما یه خونواده ی خوشبختیم.

من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.

من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.

متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا  می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.


همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد.  در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:


- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.

- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...

- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.

- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}

- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.

- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...

- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...

- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...

- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.


من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س.  ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.

می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:


- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.

- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.

- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.

- هی می گفت بچه ی من باهوشه.

- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.

- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....

- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.

- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.

- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.


من فریاد می کشم سرش:

-دیگه نمی خوام بشنوم.


به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:

- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!

- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!

- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.


مامان جیغ می زنه:

- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!

-کیلگ بچه س نمی فهمه!


- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!

- سی سال نه، بیست سال...


و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.


ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.

معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم.  بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.


فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه.  من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:

# بهترین _ پدر _دنیا

# بهترین_مادر_دنیا

# بهترین_ خانواده

برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.

نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.

من نمی بخشمشون.

حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...


می دونی کلّه مکعّبی  الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:

- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!

نیشم رو باز می کنم:

- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!


#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.


پ.ن اوّل:

+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که  پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.

" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."

پ.ن بعدی:

+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!

فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!

منصفانه ست، نه؟

نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]

کلّه مکعبی دلم عجیب گرفته...

   +اوّل یه نوشته برای تویی که چشمانت این سطر ها را می دوند: بخش کلّه مکعبی وبلاگ من مربوط میشه به زمان هایی که دلم می خواد از خودم برای یه شخصیت خیالی بنویسم. مخاطب من در این پست ها شخصیتی ست به اسم کلّه مکعبی که اگه کمی وبلاگ رو دنبال کرده باشید می تونید بفهمید چرا چنین اسمی رو براش انتخاب کردم. در این پست ها کیلگارا کاملا فردی مودی به چشم آمده و با شخصیت شاد و شنگول همیشه اش اندکی تا قسمتی تفاوت دارد. این پست ها عمق وجود کیگاراست. حرف هایی که مدّت ها نمی زندشان ( به خاطر این که نمی خواهد کسی را برنجاند یا غرور خودش شکسته شود)، همه در دلش می مانند و در نهایت در روزی مثل امروز کیگارا تاب نمی آورد و استفراغشان می کند! شما هم می تونید کلّه مکعبی باشید. استثنایی وجود نداره. این رو گفتم که حالتون با پست های طولانی طوری مثل این گرفته نشه. چشماتون سیاهی نره و دو نمره عینک اضافه نکنید! یا حداقل آمادگی قبلی داشته باشید براش. :دی


   می دونی چیه کلّه مکعبی من؟ خیلی خودم رو کنترل کردم تا برسم اینجا و اینا رو بنویسم. خیلی این چند روز به خودم دل داری این یه لحظه رو دادم. این یه لحظه که راحتم می کنه. شاید بعدا بیام بخونمشون و ببینم که " اَه... چقد لوس!" و از اینی که الان هستم متنفر شم. از این که چرا این قدر بی منطق و احساساتی با همه ی مسائل دور و برم بر خورد می کنم. ولی در حال حاضر دلم پره و فقط می تونم بنویسم. حتّی پتانسیل گریه کردن رو هم ندارم. حتّی...


  من گفتم که سال پیش را دوست دارم. سال پیش یعنی سال پیش، نَه سال پیش. فهمیدی؟ همان به قول خیلی ها پیش دانش گاهی. یا همان که روی کتاب زبان انگلیسی مان نوشته : " pre university "...

  ولی نگفتم این صبر را در خودم می بینم که با آن کنار بیایم. [اصلا چرا کتابی حرف بزنم؟ دیگه عامیانه می گم. :)) ]

خیلی چیز ها امسال هست که واقعا نمی توانم با آن ها کنار بیایم. خیلی زیاد. 


   من مثل یک بچه ی دو ساله به خفن های کلاسمان حسادت می ورزم. از این که به چشم هیچ معلمی نمی آیم بی زارم. و همه ی این ها دارد مرا له می کند؟ می فهمی؟ من حس گرگی را دارم که از گله اش طرد شده. احساس بی تعلقی دارم. و تو می دانی برای نوجوانی مثل من که کم کم به سمت جوانی  می رود این احساس تعلق خاطر چه قدر می تواند مهم باشد.

   من هیچ نقطه ی مشترکی بین خودم و اطرافیانم پیدا نمی کنم. درست مثل یک راس تنها در گرافی که کلییی خوشه دارد. یا مثل گرافی نا همبند که اگر مرا از آن حذف کنی همبند بشود.

   باورت می شود؟ زنگ تفریح ها را به زور سر می کنم. هیچ کسی نیست که با او بپلکم این ور و آن ور. رفیق فابریک دارم. شاید هم داشتم. ولی امسال همه چیز یک جوری شده. رفیق فابریک هایم دیگر نیستند. شاید هم هستند ولی من دیگر رفیق فابریکشان نیستم. نمی دانم فاز چیست واقعا!


   اصلا نمی دانم چرا این ها را دارم در فضای مجازی می نویسم؟ خب چه می شد اگر در همان دفتر خاطراتم... انگار دلم  می خواهد یک نفر پیدا شود برایم کامنت بگذارد " لعنتی! بالاخره تو به یک گوری تعلق داری! " نباید اینقدر کم اعتماد به نفس باشم. ولی نمی شود! نمی شه که بشه!


   از یک طرف تجربی ها . که باید به این گروه متعلق باشم ولی گویا هیچ کس تره ای هم برایم خرد نمی کند و گویی انگاری اصلا در جمعشان نیستم. از طرفی ریاضی ها! همه ی افرادی که کلی برای دیدنشان ذوق می کنم و آن ها اصلا هم عین خیالشان نیست که من دیگر در بینشان نیستم. شده ام مثل خفاشی که بین پستانداران و پرندگان مانده.


   گُر گیجه می گیرم وقت هایی که معلم ها استراحت می دهند. نمی دانم سرم را بگذارم روی میز؟ درس بخوانم؟ بروم سایت؟ کتاب خانه؟ نماز خانه؟ بوفه؟ یا حیاط؟ و خوب است بدانی همه را باید تنها تنها بروم. رفیق هایم خر می زنند. برایشان اپسیلون هم مهم نیست. ولی من دارم له می شوم.  


   گاه می روم حیاط... برگ های پاییزی ای (_آقا من همیشه با املای اینجور کلمات مشکل دارم. الان بنویسم پاییزی؟ پاییزی ی؟ پاییزی ای؟×تف_) را می بینم که پرواز می کنند. و زمین نم خورده. و بوی نم! و فکر می کنم سال بعد دیگر این ها نخواهد بود. هیچ کدامشان. گاه دلم می خواهد با معلم های سال های گذشته بنشینیم و گپ بزنیم. از من خبری بگیرند. از به اصطلاح سوگولی شان. بگویم چقدر دل تنگشان هستم. چقدر دلم می خواهد فقط و فقط و فقط برگردم و دوباره شاگردی کنم. خفن بازی در بیاورم. کاری که هیچ کدام از بچه های هم سن و سالم حاضر نیستند انجام بدهند!

  

   نمی دانم. انگاری مشکلی در من وجود دارد. چیزی که بقیه می بینند ولی من نه. قبلا ها می گذاشتمش به حساب خفن بودنم! به حساب شاگرد اوّل بودنم! به حساب این که خر خون ها طرف دار ندارند. الان چی؟ الان که حتی نفر (n^2) م مدرسه در حد بی نهایت هم نیستم؟ دلم می خواهد شرارت به پا کنم. کلی بخندم. لذت ببرم از در جمع بودن. ولی نمی دانم چرا اینقدر جدی می شوم وقتی می بینم بین بحث های لوس و بی مزه ی خیلی ها جایی ندارم. وقت هایی که در جمع بچه ها می ایستم و هیچ کس نمی فهمد که منی هم هستم. دایره شان تنگ می شود و من می افتم بیرون دایره. خب تا کی می شود وانمود کرد که به آن دایره تعلق دارم؟ بالاخره که دایره را بر رویم می بندند! بهتر که بدون شکستن غرورم خودم به سمت دایره نروم. شاید هم به این خاطر است که کم حرفم. یا خجالتی! تف بزنن تو این شخصیت که شخصیت نیست! خمیر ه.


   کله مکعبی... کاش حداقل مرتضی پاشایی بود که بگوید "یکی هست..."





کلّه مکعبی... یک خواهش! می شود تو بگویی که حداقل یک بیت از حافظه ات متعلق به من است؟


نوستالژی

    نوستالژی! یه واژه که خیلی به وفور شنیده بودمش ولی واقعا معنیش رو تا خود همین الان درک نکرده بودم. به نظرم واژه ها بعد دارن و حتّی در طی زندگی می تونه به بعد هاشون اضافه شه. منم یکی از ابعاد این واژه که تا به حال واسم دست نیافتنی بود رو تونستم درک کنم. البتّه مطمئنّا الان هم درک کاملی از این واژه ندارم ولی در حدّ خودش می تونه کامل حساب شه!

 به نقل از گوگلینگ من در طی پنج min:

اصطلاح جذّاب نوستالژی (Nostalgia) از دو کلمه یونانی ساخته شده‌است : nostos که به معنی بازگشت به خانه‌ است و algia که معنی درد می‌دهد. نوستالژی را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا ، اشخاص و موقعیت‌ های گذشته تعریف کرد.


   خب... نوستالژِی یعنی دلتنگی. یک دلتنگی که امروز من واقعا تجربه ش کردم. دلتنگی برای بچگی هام. برای زمانی که فقط یک کودک بودم و نه هیچ چیز دیگه. تجربه در طی این هفده سال بهم ثابت کرده زندگی هرچی جلو تر بره میل من به بازگشت به گذشته بیشتر می شه.

   وقتی بعد از 17 سال به یکی از آرزوهای کودکیم رسیدم، وقتی تونستم عمو های فیتیله ای که یه زمانی تمام دنیام بودن رو ببینم، دچار نوعی حسّ پوچی شدم. و به طبع نوعی نوستالژی... برای گذشته هام که خیلی دوست داشتنی بودن.


   یه جمله ی معروفی هست میگه آرزوهاتون رو بنویسید که وقتی بهشون رسیدید بفهمید که یه زمانی آرزوتون بوده و اینقدر ناشکر نباشید! من فهمیدم که که چرا همه یادشون می ره؛ چون خدا زمانی آرزو رو بر آورده می کنه که دیگه آرزو نیست. دقیقا زمانی که دیگه به هیچ دردی نمی خوره. 


   حسّ غریبی می کردم بین اون همه بچه ی قد نیم قد. درست مثل زمانی که به زور چپونده باشنت توی جمعی که بهش تعلّق نداری. هرچند من خودم عامل این چپونده شدن بودم و باهاش مشکلی نداشتم. حاضر بودم در حد بچّه ی دو ساله هم رفتار کنم تا به آرزوم برسم. آرزویی که برام عقده شده. ولی بزرگ ترا از این دیدگاه بهش نگاه نمی کنن. اونا از یه آدم 17 ساله انتظار رفتار پخته ای رو دارن. مسخره بازی می پندارن که دنبال عکس گرفتن با گروه فیتیله یا امضا گرفتن ازشون باشی. بچه بازی ، ضایع بازی، خل بازی، هرچی!


  وقتی میان من ُ به زور هول میدن که برو کنار عمو بچه ی ما میخواد عکس بگیره و من مجبورم کنار وایسم... یا اینکه با اون نگاه های مسخرشون بهم می گن مگه توی نرّه غول هم حق عکس گرفتن داری...؟ خب واقعا دلم می خواست برگردم به 6 سالگیم و بگم: حقّ مسلممه!


   قبلا سر خیلی از موارد دیگه هم این حس رو تجربه کردم. نمی دونم چرا ولی بعضی جاها مثل آدمای سوخته برخورد می کنم و بعضی جا ها مثل آدمای خام! یعنی هیچ وقت خودم هم این حس رو نداشتم که رفتار هام به اقتضای سنّمه... همیشه  توی جمع هم سنّ و سالان یا خیلی بچه بودم یا خیلی بزرگ. نمی دونم باید از این رفتار های ناخواسته خوشحال باشم یا ناراحت.


   به هر حال من اصلا به روی خودم نیاوردم و تا می تونستم صرفا به رفع عقده های کودکی پرداختم. ولی  می دونید چیه؟ هرکاری کنم باز هم برام عقده می مونه. چون دیگه نمی تونم مثل یه بچّه ی طبیعی از دیدنشون لذّت ببرم. دیگه نمی شه که هفت سالم بشه. دیگه نمی شه مثل اسب دور دور اتاق بچرخم شعر بخونم. نمی شه بدون این که مسخره م کنن لذّت ببرم.


   ولی در کل اگه از نظر شما آدم بزرگای به اصطلاح خودتون، رسیدن به چنین آرزوی مهمّی بچّه بازیه، من خوشحال می شم تا آخر عمرم بچّه بمونم. همون طور که گفتم از 6 سالگی می دونستم که نباید بزرگ شم.


  به هر حال شمایی که از بچّت با عمو های رویایی من در حالت های مختلف شونصد تا عکس گرفتی! واقعا فکر نکن خیلی بزرگ شدی... کار شما عند همه ی بچه بازیاست.


نوستالژی یعنی دلتنگی،

نوستالژی یعنی درد،

نوستالژی یعنی یک کودک 17 ساله که کسی درکش نمی کند،

نوستالژی یعنی هجوم خاطرات کودکی،

نوستالژی یعنی ماندن در گذشته،

نوستالژی یعنی دویدن یک نرّه غول برای آرزو های کودکی اش،

نوستالژی یعنی بچّه بازی درآوردن در خیل عظیمی از آدم بزرگ ها،

نوستالژی یعنی من 17 ساله!


#سندرم تشدید رو که دارید در متن بالا؟! 0-0 اوووف!


#عمو های عزیزم! باعث افتخار من بود که بالاخره تونستم ببینمتون. مرسی که بودید تو بچگی هام. مرسی که هنوز هم هستید. و عمو فروتن عزیز مرسی از شخص شما که تونستید درک کنید من هم دل دارم... علی رغم ظاهر نرّه غول وارم و حرف های چندش آور بزرگ تر هایی از جمله مامان بابام!