Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کله مکعبی می میرد و از خاکستر آن کله مکعبی دیگری زاده می شود...




   تصویر بالا دسک تاپ من است. دقیقا خود خود حال به هم زن شلوغش. البته از دیدگاه شما گفتم ها. من خودم دوستش دارم. انگار که شلختگی را دوست داشته باشم. چه می دانم. اصلا حتی نمی دانم چند نفر در کل جهان هستند که برای دیدن کامل آیکون های روی دسک تاپشان نیاز به بیش از یک مانیتور دارند. نمی دانم چند نفر امکان دارد بتوانند حتی یک روز هم که شده با چنین سیستمی کار کنند و به مشکل نخورند... ولی قطعا من یکی از آن ها هستم. اصلا اخیرا اگر جای یکی از آن آیکون ها که خالی باشد یک جوری می شوم. و البته برای هر فایل جدید که می خوام بریزمش بر روی دسک تاپ، باید ده جور فایل دیگر را بررسی کنم و یکی شان را به زور در پوشه ای ریسایکل بینی چیزی بیاندازم تا یک آیکون خالی گیر بیاورم و فایل جدید را بچپانم درونش. خلاصه دنیایی داریم برای خودمان...
   خب حالا چرا من این عکس نه چندان دلچسب شلوغ پلوغ را برای شما آپلود کردم؟ می خواهم چالش صفحه ی دسک تاپ راه بیاندازم؟ خیر. اصلا من با این وضع چگونه باید رویش را داشته باشم که چنین کاری کنم؟

 راستش... کله مکعبی دارد می میرد. نه خیر. اشتباه ننوشتم. دارد می میرد. منتها ما پیش دستی کردیم داریم سریع تر می کُشیمش. :(((
  
   همه چیز از حدودا دو ماه پیش شروع شد که مادر  آمد و سیستم را روشن کرد و خاکی به سر ما ریخت که هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام از پر و بالم بتکانمش. آه. در خانه ی ما کلا همیشه همین طور است. یکی می آید یک گندی می زند به سیستم، بعد ادعا می کند که هیچ کاری نکرده و فقط آن را روشن خاموش کرده است. فلذا من که بیشترین استفاده را از این کامپیوتر دارم می شوم مسئول جمع کردن گند کاری های بقیه.  خب من هم روزی قریب شش بار سیستم را روشن خاموش می کنم... چرا آن زمان ها اینجوری نمی شود؟ بعدش خفه خون هم باید بگیری. مثلا  اگر ذره ای اعتراض کنی که "چرا سیستمی که من هر روز دارم باهاش کار می کنم یکهو ریدمان شد درونش؟" تحویلت می دهند که "خودم پولش رو دادم. هر کاری هم بکنم به خودمه مربوطه. فدای سرم. نکنه دلت می خواد کلا بیام سیم هاش رو بپاشونم از هم؟ یا بزنم کلا اینترنت رو قطع کنم؟"

   خلاصه. شما ها هیچ وقت پدر و مادر نشوید. اگر شدید، فکر نکنید چون توانسته اید یک خانه و چند تا وسیله بخرید و چندتایی هم بچه درست کنید خیلی کار شاقّی کرده اید. به خاطر چند تا وسیله که در اثر گذر زمان توانسته اید آن ها را به چنگ بیاورید در سر فرزندان خود نزنید. دنیا می چرخد به هر حال ولی بچه ها یادشان می ماند حتی اگر به  رویتان نیاورند. جرئتش را داشته باشید که به خاطر گند هایی که می زنید به کوچک تر از خودتان یک ببخشید ساده بگویید نه اینکه به جایش آسمون ریسمون ببافید و قریشمال بازی در بیاورید. (البته می دانم که چه قدر کار رقت انگیزی ست و چه قدر شما را از درون له می کند.)
  
   مادر آن روز زدند و پاور کیس را سوزاندند. :| رفتیم دادیم درستش کردیم. از آن به بعد دیگر این سیستم برای ما سیستم نشد. هر روز یک مرگی ش می شد. یک روز دی وی دی رایترش خراب شد...یک روز که روشنش کردیم یک ربع طول کشید تا بالا بیاید... از آن روز به بعد کلی ارور جدید در هنگام ورود به ویندوز به ما جایزه می داد... یک روز دیگر ویندوزش از جنیون بودن در آمد و صفحه اش برای همیشه سیاه شد... (تا قبلش برای یک مدت خیلی طولانی ای در این صفحه ی سیاه یک عکس از تهران بود. برج آزادی با چهار تا پایه اش خودنمایی می کرد و کلی تاکسی و اتوبوس سبز و زرد در عکس جلوه گری می کردند.) یک روز دیگر پرینترش کار نکرد... همین دو روز پیش هم فایرفاکسش قاطی کرده بود به جای هر سایتی که می زدی گوگل باز می کرد و تحویلت می داد. همین الآن هم هر یک ربع یک بار برای من صفحه های عجیب غریبی را به طور خودمختار باز می کند تا به آن ها توجه کنم.
  
   خلاصه بعد از اینهمه سر کردن در حالی که تابستان به نیمه ی خود رسیده و من حدودا نصف دوران طلایی ای که می توانسته ام از کامپیوترم استفاده ی مفید داشته باشم را از دست داده ام، بالاخره (قبول کردند)  بردیمش پیش اهل فن. ور رفتند، نتوانستند گفتند باید ویندوز عوض کنید. می دانید به نظر من شما هیچ وقت از این خدمات کامپیوتری ها هم نشوید. اگر شدید  اصولی و پایه ای کاری را که وظیفه تان است یاد بگیرید. این هنر نیست که وقتی نمی توانید یک کاری را انجام بدهید بگویید نه خیر نمی شود چون من نمی توانم. در واقع چیزی که این خدمات کامپیوتری ها امروزه بلدند فقط و فقط تعویض ویندوز است و البته هوار هوار پول گرفتن بابت این کار ساده. آن ها حتی زحمت نمی دهند چشم های ورقلمبیده شان را باز کنند و ببینند این کله مکعبی حیوانکی دارد چه اروری می دهد. حتی نمی خوانندش. هی اکی اکی می زنند یا هی کنسل کنسل می کنند تا پیغام ها سریع تر محو شود. همیشه یکی از فانتزی هایم این بوده که خدمات کامپیوتری بشوم و مشکل مردم را بدون عوض کردن ویندوزشان حل کنم. جالب آنجاست که بدانید هر وقت سر از خدمات کامپیوتری در آورده ام تهش کارم به تعویض ویندوز کشیده است. خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم... یعنی اگر بیل گیتس هم بود، نمی توانست چیزی را که خودش ساخته درست کند؟ یعنی او هم می گفت تعویض ویندوز و تمام؟ یعنی او هم نمی فهمید این حیوانکی دردش چیست؟

   (و اینجا می رسیم به نقطه ی اوج داستان.) به نظر شما برای یک نفر مثل من چه قدر سخت است بک آپ گرفتن از کامپیوتری که فقط دسک تاپش این است؟ هوم. خداحافظی چه؟ آن چه قدر می تواند سخت باشد؟

   بیاید خودمونی باشیم. حوصله ندارم کتابی بنویسم انصافا. ( و این خیلی عجیبه چون همیشه کتابی نوشتن رو ترجیح می دادم. :{ )آره خب. خودم می دونم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. یه ویندوز ساده س. داره عوض می شه. همه چی دوباره عین اوّلش می شه. با نرم افزار های بهتر و به روز تر و خفن تر. فایل هات رو هم می ریزی رو هارد. بعدش دوباره منتقل می کنی به سیستم جدیدت. انگار که آب از رو آب  تکون نخورده.

   ولی من همچین حسی ندارم. در واقع خیلی حس بدی دارم. همیشه نسبت به ویندوز عوض کردن تا همین حد پرخاشگر بودم. ولی این بار واقعا حس خوبی ندارم. من همه چیم رو رو این ویندوز تجربه کردم. از همون زمانی که شروع کردم برنامه نوشتم با سی پلاس پلاس. از همون باری که یاهو مسنجر بازی می کردیم. از همون زمانی که اوّلین سایتم رو با چنگ و دندون کد زدم. از همون اوّلین باری که عضو انجم گفتگو ها و سایت ها می شدم. از همون اوّلین باری که موبایل دوربین دار گیرم اومد و عکساش رو ریختم این تو. آه. حتی از همون زمانی که لفظی با نام کله مکعبی رو ابداع کردم. من همه ی اینا رو اینجا تجربه کردم. دسک تاپم الآن پر از کده و نمونه سوالای فیزیک دوم دبیرستانم و تمرین های المپیادم. پره از نتایج کنکور و قلمچی. پره از تحقیقات دوران اول دبیرستان و راهنمایی مون. می تونم دوباره سیستم بعدی رو این جوری کنم. ولی می دونم که نخواهم کرد. دیگه فایده ای به حالم نداره لعنتی. تاریخ هاشون رو نگاه می کنم.  2013... 2014... 2012 حتی... بعدش می رم تاریخ فایل های بک آپم رو نگاه می کنم. 2016. دو روز پیش. انگار که من بخوام اون همه فایل رو با یه کپی پیست ساده حفظ کنم. خب معلومه که نمیشه.

   چی بهش بگم؟ به این یارویی که می خواد بیاد ویندوز عوض کنه چی بگم؟ بهش بگم آقا من از یاهو مسنجر خاطره زیاد دارم واسم دوباره نصبش کن چون عادت کردم آیکونش رو اون بالا ببینم و یاد اون موقع هام بیفتم و برام مهم نیست اگه کار نکنه فقط می خوام داشته باشمش؟ خب می کوبونه تو صورتم می گه بابا عمو تو کجای کاری مسنجر که دیگه منسوخ شده رفته پی کارش... من چی رو نصب کنم واسه تو آخه؟ اصلا من دوست داشتم ببینم چه اتفاقی می افته وقتی که قراره یاهو مسنجر کاملا شات شه از طرف خود یاهو در حالی که من هنوز برنامه ش رو دارم. دوست داشتم ببینم چه اروری می خواد بهم بده. مثکه قسمت نبود دیگه...  

    از صبح تا حالا که بیدار شدم دارم سعی می کنم خاطره های بیشتری رو با خودم جمع کنم ببرم رو سیستم جدید. بعد از حدود شیش ساعت به این نتیجه رسیدم که بی خیالش شم. تمام کش مرورگرم به فنا می ره. اسم وبلاگا دیگه یادم نمی آد. یه طومار درست کردم وبلاگایی که حافظه م یاری می کرد رو آدرسشون رو برداشتم. ولی می دونم خیلی وبلاگ ها رو دقیقا بعد از اینکه همه چی نابود شده یادم می آد که وجود داشتن و دیگه آدرسی ازشون نخواهم داشت. مثلا یکی رو همین آلان می دونم که یه وبلاگ برنامه نویسی بود مال حلّی دویی ها ولی آدرسش رو همین الآنم یادم نمی آد که برم برش دارم. یادمه چه قدر بعد مرحله دو باهاشون سر یه سوال بحث و دعوا راه انداختم... همه ی پسورد هام می ره رو هوا. هاه. اینجا تنها جایی بود که پسوردش یادمه. بقیه رو تا الآن بای دیفالت ذخیره کردم رو کامپیوترم. و احتمالا بعد این پست خودم می رم که با دستای خودم نابودشون کنم.

   می دونی این دقیقا مثل اینه که روحش رو بخوان جا به جا کنن. البته اگه واقعا داشته باشش. یه روح جدید می دمن تو بدنش. دیگه هیچ چی از گذشته ها یادش نمی آد. دیگه اون حافظه ش که من همیشه بهش حسودی می کردم رو نخواهد داشت. می مونه حافظه ی من. و اون می شه یه کله مکعبی نو و جدید. اصلا هم نمی فهمه که یهو چی شد که من بهش گفتم کله مکعبی.

+ پست بعدی از روی ویندوز جدید احتمالا.
+ آره می دونم. هیچ کس یه ویندوز عوض کردن ساده رو اینقدر واسه خودش گنده نمی کنه. شما هم ویندوزتون رو تند تند عوض کنین که کلا خاطره ای روش نداشته باشین و راحت ازش دل بکنین.
+ من هنوزم متنفرم از خدمات کامپیوتری هایی که تنها راه حل مشکل رو تعویض ویندوز می دونن. ای کاش خودم سوادش رو داشتم که درستت کنم خب. :((( ببخشید.  دلم واست تنگ می شه کلّه مکعّبی.

نوستالژی

    نوستالژی! یه واژه که خیلی به وفور شنیده بودمش ولی واقعا معنیش رو تا خود همین الان درک نکرده بودم. به نظرم واژه ها بعد دارن و حتّی در طی زندگی می تونه به بعد هاشون اضافه شه. منم یکی از ابعاد این واژه که تا به حال واسم دست نیافتنی بود رو تونستم درک کنم. البتّه مطمئنّا الان هم درک کاملی از این واژه ندارم ولی در حدّ خودش می تونه کامل حساب شه!

 به نقل از گوگلینگ من در طی پنج min:

اصطلاح جذّاب نوستالژی (Nostalgia) از دو کلمه یونانی ساخته شده‌است : nostos که به معنی بازگشت به خانه‌ است و algia که معنی درد می‌دهد. نوستالژی را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا ، اشخاص و موقعیت‌ های گذشته تعریف کرد.


   خب... نوستالژِی یعنی دلتنگی. یک دلتنگی که امروز من واقعا تجربه ش کردم. دلتنگی برای بچگی هام. برای زمانی که فقط یک کودک بودم و نه هیچ چیز دیگه. تجربه در طی این هفده سال بهم ثابت کرده زندگی هرچی جلو تر بره میل من به بازگشت به گذشته بیشتر می شه.

   وقتی بعد از 17 سال به یکی از آرزوهای کودکیم رسیدم، وقتی تونستم عمو های فیتیله ای که یه زمانی تمام دنیام بودن رو ببینم، دچار نوعی حسّ پوچی شدم. و به طبع نوعی نوستالژی... برای گذشته هام که خیلی دوست داشتنی بودن.


   یه جمله ی معروفی هست میگه آرزوهاتون رو بنویسید که وقتی بهشون رسیدید بفهمید که یه زمانی آرزوتون بوده و اینقدر ناشکر نباشید! من فهمیدم که که چرا همه یادشون می ره؛ چون خدا زمانی آرزو رو بر آورده می کنه که دیگه آرزو نیست. دقیقا زمانی که دیگه به هیچ دردی نمی خوره. 


   حسّ غریبی می کردم بین اون همه بچه ی قد نیم قد. درست مثل زمانی که به زور چپونده باشنت توی جمعی که بهش تعلّق نداری. هرچند من خودم عامل این چپونده شدن بودم و باهاش مشکلی نداشتم. حاضر بودم در حد بچّه ی دو ساله هم رفتار کنم تا به آرزوم برسم. آرزویی که برام عقده شده. ولی بزرگ ترا از این دیدگاه بهش نگاه نمی کنن. اونا از یه آدم 17 ساله انتظار رفتار پخته ای رو دارن. مسخره بازی می پندارن که دنبال عکس گرفتن با گروه فیتیله یا امضا گرفتن ازشون باشی. بچه بازی ، ضایع بازی، خل بازی، هرچی!


  وقتی میان من ُ به زور هول میدن که برو کنار عمو بچه ی ما میخواد عکس بگیره و من مجبورم کنار وایسم... یا اینکه با اون نگاه های مسخرشون بهم می گن مگه توی نرّه غول هم حق عکس گرفتن داری...؟ خب واقعا دلم می خواست برگردم به 6 سالگیم و بگم: حقّ مسلممه!


   قبلا سر خیلی از موارد دیگه هم این حس رو تجربه کردم. نمی دونم چرا ولی بعضی جاها مثل آدمای سوخته برخورد می کنم و بعضی جا ها مثل آدمای خام! یعنی هیچ وقت خودم هم این حس رو نداشتم که رفتار هام به اقتضای سنّمه... همیشه  توی جمع هم سنّ و سالان یا خیلی بچه بودم یا خیلی بزرگ. نمی دونم باید از این رفتار های ناخواسته خوشحال باشم یا ناراحت.


   به هر حال من اصلا به روی خودم نیاوردم و تا می تونستم صرفا به رفع عقده های کودکی پرداختم. ولی  می دونید چیه؟ هرکاری کنم باز هم برام عقده می مونه. چون دیگه نمی تونم مثل یه بچّه ی طبیعی از دیدنشون لذّت ببرم. دیگه نمی شه که هفت سالم بشه. دیگه نمی شه مثل اسب دور دور اتاق بچرخم شعر بخونم. نمی شه بدون این که مسخره م کنن لذّت ببرم.


   ولی در کل اگه از نظر شما آدم بزرگای به اصطلاح خودتون، رسیدن به چنین آرزوی مهمّی بچّه بازیه، من خوشحال می شم تا آخر عمرم بچّه بمونم. همون طور که گفتم از 6 سالگی می دونستم که نباید بزرگ شم.


  به هر حال شمایی که از بچّت با عمو های رویایی من در حالت های مختلف شونصد تا عکس گرفتی! واقعا فکر نکن خیلی بزرگ شدی... کار شما عند همه ی بچه بازیاست.


نوستالژی یعنی دلتنگی،

نوستالژی یعنی درد،

نوستالژی یعنی یک کودک 17 ساله که کسی درکش نمی کند،

نوستالژی یعنی هجوم خاطرات کودکی،

نوستالژی یعنی ماندن در گذشته،

نوستالژی یعنی دویدن یک نرّه غول برای آرزو های کودکی اش،

نوستالژی یعنی بچّه بازی درآوردن در خیل عظیمی از آدم بزرگ ها،

نوستالژی یعنی من 17 ساله!


#سندرم تشدید رو که دارید در متن بالا؟! 0-0 اوووف!


#عمو های عزیزم! باعث افتخار من بود که بالاخره تونستم ببینمتون. مرسی که بودید تو بچگی هام. مرسی که هنوز هم هستید. و عمو فروتن عزیز مرسی از شخص شما که تونستید درک کنید من هم دل دارم... علی رغم ظاهر نرّه غول وارم و حرف های چندش آور بزرگ تر هایی از جمله مامان بابام!