Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

را فلکم رایگان نداد

خب به سلامتی اولین موی سپید ایزوفاگوس هم پیدا شد و با فاصله ی نه چندان زیادی از هم پیر شدیم.

بش می گم ببر با چسب نواری بچسبون پشت درب اتاقت.

خدا رو شکر من هنوز جوون ترین این خانه ام.

خب دیگه واقعن بوووووو

دیگه نمی کشم! خداحافظ. 

ما رفتیم بریم 

ول شیم شل رو برفا،

شرط ببندیم تحمّل کی بیشتره لخت تو سرما.


و بدونید معدل من از الف می افته این ترم، 

که مسئولش من نیستم.


مسئولش پرایده س،

و آلودگی هوا هست،

و زلزله هست،

و چنج کردن رژیم هست،

و برف امروز،

و سرماخوردگی فردا.

دیگه فعلا همینا رو پیدا کدم برای اینکه الآن خودمو راضی کنم بپیچونم برم پارک. 

همه ی برفا رم دست زده می کنم فردا صبح واسه هیچ کدومتون هیچی نمی مونه. ؛)


پ.ن. والّا عاشق مردم تهرانم.

در هر حالتی می ریزن بیرون.

زلزله شه می ریزن بیرون،

اغتشاش شه می ریزن بیرون،

شام غریبان شه می ریزن بیرون،

برفم بیاد می ریزن بیرون!

 خب شما الآن باور نمی کنین ولی اینا همه خانوادگی دراومدن بیرون الآن. خانواده ی منم قراره بهم اضافه شه. :-"

نام گذاری شون می کنم محلّه ی ندید بدید ترین ها.


پ.ن. من مثه اینا ندید بدید نیستم، نیستم، نیستم. ولی... 

عاخ چرا جهنّم هستم والا یه اینستاگرامم رو به فاک دادم با این شاخ بازیا، رو دلم مونده الآن می فهمی کیلگ؟ تازه اینجا تو وبلاگ خیلی خوبه بقیه ی بچّه ها نیستن عکس برف آپلود کنن خودم هم عذاب وجدان نمی گیرم کار تکراری انجام بدم.

 ( دو تا عکس می ذارم بی ادیت ک حجم بارشو درک کنید و دومی با ادیت ک چشماتون نوازش داده بشه.)

چیزه یه اکیپ  جوون مختلط از دور باحال بودن جیک ثانیه دلم خواست می رفتم باشون شادی می کردم. بعد ازونجایی ک توانایی بدیعی در برقراری ارتباط دارم با جمع و تجربه شو داشتم، به محضی ک برم اون تو از برم که سیر تغییر احساساتم از چه قرار خواهد بود، بی خیالش شدم. 

منتظر شدم یه بچّه ی واقعی جنم دار بیاد برف بازی ک بعله مدارس تعطیل شد و کشیدیم پایین بچّه رو و به دنبال اون مامان بابای بچّه رو.  دل همه شون سوز ک منو تحویل نگرفتن! چون ما ها جوون تر بودیم و داهاتی ترین آدم برفی (شایدم خرگوش برفی!) جهان ک آکرومگال بود رو، روی سطل آشغال با پنجه های همایونی مان از یخ  تراش دادیم. و پهلوم درد می کنه. 

و بر لوح های خویش بنویسید برف واقعا شادی مقطعی میاره. من الآن کاملا مست شدم دیگه نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم. حتّی درد هام رو هم در این لحظه یادم نمی آد. و این خوبه. فک کنم ک خوبه. نه کیلگ؟!! احتمالا حسّ روباه های برفی هم همینه. 

عه چرا دردم یادم اومد. یهو فکر کردم ک اگه این بچّه رو نداشتم کنارم چقد اوضاع بی ریخت می شد. فرض کن اگه ایزوفاگوس قبل از من بمیره، من تمام زمستون های بعدشو با تنفّر از برف خواهم گذروند. یاد فرد و جرج افتادم. خوب جرج خیلی داغون شد راستش. چه بیخ دار.



جمشید ما چرا تا این سپیدی ها رُ می بینیم بند دلمون پاره می شه؟

"بابا ازدواج سفید چیه؟"


به همین برکت دو دیقه پیش اینو از بابام پرسید! 0-0

الآنم بعد فهموندن مفهوم، دارن سر اینکه آیا واقعا عبارت رو از معلّمش یاد گرفته یا از دوستاش، گپ دوستانه می زنن با هم.


بعد اون وقت این ور اتاق، کیلگی رو داریم که هنوز طوری تو خونه رفتار می کنه که گویی بچّه ها ماحصل  گرده افشانی پدر و مادرشان هستند که اگر هم، زبانم لال  زبانم لال نباشند، قطعا لک لک ها دریغ نکرده و مسئولیت را یک تنه با توک نارنجی شان متقبل خواهند شد.

من حقیقتا مفتخرم بچّه ها. :{

شت. زمونه چقد سریع عوض شد و جا موندیم و نفهمیدیم.


.:. فلسفیش می فرماد که: نیامدی و تمام شعر های سپید من سیاه شد... ک به درک، می رم لاک غلط گیر کانکو می خرم.

هه

الآن می زنم خودمو می کشم.

جدّی می گم.

زدم صد و سی و شش تا فایل ناقابل رو از تو پوشه ی دانلودام پاک کردم.

چرا؟

چون نگاه کردم دیدم از هر فایلی دو تا دارم.

زدم یکی ش رو پاک کردم از هر کدوم،

دومی ش هم خود به خود پرید.


عکسای دست جمعی ای  بود که با چنگ و دندون و التماس به بچّه ها گفته بودم برام بفرستن،

کل آهنگای حداقل پنج ماه اخیرم بود،

پی دی اف کتاب داستان هام بود.


من برم نفت بیارم خودمو و وبلاگ و همه چی رو با هم به آتیش بکشم. ^------^

فعلا.


امشب هر نوری دیدید، تلالو نور آتیشیه که با دستای خودم به قلبم زدم.

برم تو اینترنت بگردم ببینم چه خاکی می شه تو گورم کنم.

اینو مطمئنّم که می شه برش گردوند... ولی ترفندش رو خدا داند.

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...