Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

درد من، دل من

مشکل من چیه؟ 

   آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..."

   من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی. هر انسانی به طور طبیعی این ترس ها رو تو وجودش داره. می دونم...

   ولی من متاسفانه بیشتر از هر کسی به این احساسات مزخرفم بها دادم و الآن به مرحله ای رسیدم که دیگه هیچ کنترلی نمی تونم روشون داشته باشم. شدم یه عروسک خیمه شب بازی با احساسات مزخرف بی اساس تو کلّه ش. من نمی تونم هیچ شروعی رو در هیچ زمینه ای برای خودم متصوّر بشم، چون قبل از شروع شدنش می دونم باید تموم شه و بی نهایت از نقطه ی پایان متنفرم. من شجاعتش رو ندارم که توی هیچ زمینه ای تغییری به وجود بیارم چون می ترسم تغییراتم، حرفام یا عمل کردن هام منجر به تموم شدن چیز هایی بشه که دوست ندارم. من بلد نیستم تو لحظه زندگی کنم.

   من از فراموش کردن می ترسم. اکثرا دارم زور می زنم جزئیات رو با دقّتی ده برابر بقیه تو ذهنم بچپونم، چون می ترسم یه روز بیاد که اینا رو یادم بره و باورت نمی شه کیلگ. این حالت منزجر کننده س! دلم می خواد یه مدت برای خودم رو هوا زندگی کنم، بدون اینکه نگران تموم شدن زمانم باشم... بدون اینکه حرص بزنم برای لحظه هایی که حس می کنم دارن تموم می شن. من از هول تموم شدن لحظه هام دارم به بهترین شکل ممکن گند بالا می آرم توشون.


   از زمانی که یادم می آد، حتّی اون زمانی که کوچولوی کوچولو بودم این احساسم باهام بود. خیلی از لذّت ها رو از خودم می گرفتم چون طاقت اون لحظه ای رو نداشتم که بهم بگن تموم شد دیگه، جمش کن کیلگ.

   متاسّفانه این احساس یک احساس فردی نیست که بتونم داخل خودم حلّش کنم. نیاز به درک عظیمی از طرف بقیه ی افراد جامعه داره و اونا هم ابدا این افکار براشون هضم شده نیست یا اصلا به قول روژ به کفششون هم نیست که یکی وجود داره که همچین احساساتی داره و اینا داره از داخل می خوردش.



   من سر کلاسی که جونم واسه استادش در می ره نمی رم، چون می دونم یکی از همین جلسه ها جلسه ی آخرمونه و دیگه قرار نیست شاگردش باشم.

   من هر روز مسیرم رو هزاران متر دور تر می کنم تا نخوام از روی پل هوایی رد بشم و اون پیرمرد کارتن خوابی که همیشه اونجا نشسته رو ببینم، چون حس می کنم یکی از همین روز ها قراره از سرما تو پل هوایی یخ بزنه و بمیره و دیگه از روز بعد جاش همیشه خالی باشه و هیچ کس به کفشش هم نباشه و حتّی نفهمن که یه زمانی یه پیرمردی اینجا وجود داشته.

   من هر وقت سر کلاس ایمونو مسئول حضور غیاب می آد، فامیلی ش رو از بغل دستیم می پرسم و اون یه چیزی جواب می ده  و من یه جا می نویسمش... لای جزوه ای، تو تبلتی کتابی... رو دستی چیزی شده حتی! ولی دوباره برای دفعه ی بعدی یادم می ره. این خودش باعث می شه که عموما سر کلاس ایمونو تو هپروت باشم چون دارم تند تند با خودم اسم کسایی رو که دوست ندارم فراموش شون کنم رو دوره می کنم و شاید تعجب کنید ولی هر بار تا اسم بابای مدرسه ی اوّل دبستان پیش می رم و بعدش دیگه کلاس رسما تموم می شه... حتّی خیلی وقت ها خیلی اسم ها رو یادم نمی آد. کلّییییی می زنم تو سر و کلّه م... تهش مجبور می شم از چوگان پیامکی بپرسم:"هی، اسم اون یارو که تابستون سال سوم راهنمایی اومده بود برامون درباره ی دمپر ماشین توضیح می داد چی بود؟" اونم اوّل واسه آرامش روح چروکیده ی خل و چلم دعا می کنه و بعدش با کلّی راهنمایی بالاخره یادش می آد و بهم می گه و راحتم می کنه!

   من معمولا تا یک ساعت قبل هیچ امتحانی نمی رسم حتّی یک دور اون چیزی رو که باید کامل مطالعه کنم، چون اگه تمومش کنم به این معنیه که اون درس تموم شده و این استرس وحشت ناکی بهم می ده بر خلاف بقیه که هر چه قدر بیشتر بخونن و دور کنن استرس شون کمتر می شه.

  من وقتی می رسم خونه با وجودی که تمام فکر و ذکرم پیش جغل دونه، لباسام رو در می آرم و می خوابم و ازش سر نمی زنم... چون احساسم بهم می گه یه روز قراره برم و با لاشه ش مواجه بشم. و بعد به جاش خوابای عجق وجقی می بینم که تو هر کدومش جقل دون داره به یه نحوی سلاخی می شه.

  من اکثر وقتایی که دارم دوستام رو می بینم یه دفترچه ی یادداشت با خودم می برم و زور زورکی یا شوخی شوخی هم که شده تک تک شون رو مجبور می کنم به کوفتی توش بنویسن چون فکر می کنم قرار نیست دوباره ببینمشون وخب مثلا تیکه می خورم که:"باز این با اون دفترچه ی اسرارش اومد، باور کن کیلگ این کارا مال ابتدایی بود!"

  من با جک و جونور های دور و برم حرف می زنم. با هر یاکریمی که می آد پشت پنجره ی اتاقم می شینه... با هر موشی که تو آزمایشگاه هست و قراره دو دقیقه بعد تیکه پاره بشه... با هر گربه ی دم سلف... براشون شکلک در می آرم، اگه دستم بهشون برسه نازشون می کنم و همیشه با خودم تکرار می کنم که مطمئنّا دوباره بر می گرده و یه روزی دوباره می بینمشون چون اگه بخوام این حقیقت رو قبول کنم که دیگه قرار نیست بیاد پشت پنجره بشینه یا دیگه قرار نیست جلو سلف قر و قمیش بیاد، حالم وحشت ناک خراب می شه.

  من خیلی وقتا وقتی از یه جایی رد می شم، یهو مغزم جرقه می زنه،  ریکوردر موبایلم رو  روشن می کنم و مثلا نحوه ی تلفّظ فلان کلمه ی من در آوردی خودم یا فلان ریتمی که تو سرم افتاده و اصلا نمی دونم مال چیه رو توش زمزمه می کنم و هیچ وقت دیگه نمی رم سراغش ولی خیالم راحت میشه که یه جایی ثبتش کردم و اگه دلم بخواد می تونم پیداش کنم که البتّه عمرا بتونم چون یه کوهی از این فایلای بی معنی برای خودم درست کردم!

  من خیلی وقتا مثل امروز، هیچ توضیحی برای رفتارم ندارم. می بینم یه گروه از سال بالایی ها دارن عکس می گیرن، همون لحظه به طور آنی حس می کنم که چقد قراره این گروه رو فراموش کنم یه روزی. خودم رو می ندازم بینشون و با هر عکسی که گرفته می شه از یکی شون خواهش می کنم یه عکس هم با تبلت من بگیرن! انگار که سوپر استار سینما باشن یا مثلا جایزه ی نوبل برده باشن... و تهش یکی شون می گه:"بابا این خودش رو کشت، یکی هم با مال این بگیر!" نمی دونم شما از غرور چی می دونید، ولی خب الآن داشتم عکسه رو نگاه می کردم... همه یه حالت تمسخر مانندی توش دارن و اینکه اصلا براشون قابل درک نیست منی که شاید تا همین یه لحظه پیش فقط باهاشون در حد یه ارتباط چشمی آشنا بودم و حتی حرف هم نمی زدیم، یهو خودم رو چپوندم بینشون و کلّییییییییی منتظر موندم تا بالاخره افتخار بدن و یه عکس بندازن باهام! به مقادیر زیادی حس می کنم ارزشش رو نداشت، حس می کنم احساسم اصلا درست نبود. ولی اینم می دونم اگه این کار احمقانه م رو نمی کردم، تا خود همین لحظه و همین ساعت داشتم خودم رو می خوردم که کلاسم با سال بالایی ها تموم شد و هیچ خاطره ای ندارم ازشون و عمرا دیگه یادم بمونه اینا کی بودن و فراموششون خواهم کرد و چه بد می شه و آسمون به زمین می آد...!

  من... خیلی... ضعیفم... خیلی... 

و این خیلیییی رو اعصابمه.