Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پیراهن آبی آسمانی ات را کجا جا گذاشتی مجید؟

امروز یکی از آرزو های ده نُه سالگی های من برآورده شد. بعد از یک دهه و اندی.

یادم نمی رود در کودکی ها چه روز هایی جلوی تلویزیون می نشستم و فکر می کردم هر چه قدر شعر های بیشتری از برنامه هایش را بلد باشم، شانس دیدار حضوری مان بالا تر می رود.

حالم به هم می خورد از آن ریغو هایی که می بُرد میکروفون رو میگرفت جلوی دهانشان و فاکینگ یک شعر را هم بلد نبودند همراهی کنند با گروه.

یا یک مسابقه ی بین برنامه ای را نمی توانستند عین آدمیزاد شرکت کنند. هی با خودم فکر می کردم هی لعنتی های خنگ! شما هایی را که حتی یک شعر هم بلد نیستید و چیزی کم از خمیر بازی ندارید، به چه حقی آورده اند در این برنامه جلوی دوربین؟ اصلا به چه حقی به شما توجه می شود وقتی این قدر خنگ و بی دست و پایید و یک صندلی بازی را هنوز یاد نگرفتید کدام وری باید بچرخید؟


امروز در یکی از ساختمان های دانشگاه، عمو قناد را دیدم.

یک لحظه آن قدر در کودکی ها و فکر و خیالاتم فرو رفتم، که کار خودم را بی خیال شدم و تکیه زدم به نزدیک ترین ستون. آخر کم کسی نبود. عمو قناد بود. عمو قناد بچگی ها.

نگاهش کردم. به اندازه ی تمام سال هایی که حرص می زدم از نزدیک ببینمش، نگاهش کردم.

خب بدیهتا دیگر آن عمو قناد نُه سالگی ها نبود...

ریش هایش خاکستری با غالبیت سفید شده بود. دیگر پرفسوری نبود. بناگوشش پُر بود. کم مویی های دو طرف سرش پیشروی کرده بود. وسط سرش کچل شده بود. (؟) خانم مسنی همراهش بود که اگر بخواهم حدس بزنم به مادرش می مانست. دیگر پیراهن صورتی و نارنجی و آبی آسمانی تنش نداشت. فکر کنم یک کت نسبتا بلند تنش بود و زیرش هم پلیور قهوه ای رنگی چیزی تنش کرده بود. البته بازآوری جزئیات سر و وضع یک نفر تا به این حد هم خودش شاهکاری ست برای من. هیچ وقت در اولین برخورد و حتی تا پنجمین ششمین برخورد، یادم نمی ماند سر و وضع آدم ها چه شکلی ست. ولی آن قدر پیراهن صورتی یا نارنجی یا زرد نداشتنش و آن ریش های نامنظمش توی ذوق می زد نسبت به آن عمو قنادی که توی ذهنم داشتم، که باعث شد این نکات در ذهنم بماند.


داشتم با خودم فکر می کردم هیچ فکرش را می کردی آرزویت یک دهه بعد این شکلی برآورده شود؟ فکر می کردی با عمو قناد در دانشگاه تلاقی کنی وقتی که خودت دانشجوی فلان هستی و اتفاقی در هردمبیل ترین روز دنیا برای انجام فلان کار زنگ زده اند و تو را فرستاده اند این تیکه ی اتفاقی ساختمان؟


وقتی وارد ساختمان شدم، عمو قناد از کنارم رد شد.

 یک لحظه نگاه هامان تلاقی کرد. 

یک لحظه بعد که شانه به شانه شدیم، در ذهنم داشتم بی اف اس می زدم روی تمام چهره هایی که به عنوان یک فرد شناس در ذهنم ثبت کرده ام.

 لحظه ی بعدش که به اندازه ی نیم تنه ازش رد شده بودم، از فهمیدن حقیقت، نیم ثانیه خشک شدم. 

دو لحظه ی بعدی مثل کسی که در باتلاق گیر کرده، نا خودآگاه پاهایم در زمین قفل شد و بالا تنه ام سیصد و شصت درجه چرخید تا ببیند مردی که سه لحظه پیش از کنارم رد شد با کودکی ها کمترین ارتباطی دارد یا نه. 

و لحظه های بعدی اش ستون بود...

کنار ستون ایستاده بودم و رفتن و دور شدنش را نگاه می کردم.

 از خودم می پرسیدم چرا هیچ کس هیچ غلطی نمی کند؟ چرا این قدر همه چی برای همه ی دور و بری هام روتین و عادی ست؟ مگر نه اینکه عمو قناد است؟

عمو قناد بین کادر اداری اینور آنور می رفت و هیچ کس حتّی نگاهش را برنمی گرداند. داشتم با خودم فکر می کردم پذیرفتن این حقیقت که دیگر چشمی دنبالت نکند برای کسی مثل عمو قناد که مرکز توجه هزاران هزار کودک بوده، چه قدر سخت یا آسان است؟

ایستاده بود توی ورودی درب راهرو. می دانی آن قدر نگاهش نمی کردند که شک بردم نکند توهم زده ام. آخر من هم دست به توهم زدنم بد نیست. 

که ناگهان در یک آن بود،،، که برگشت،،، و  برای بار دوم نگاهش افتاد توی چشم هام.

و فهمیدم بیشتر از دوازده سال است منتظر تلاقی این دو چشم بوده ام. از همین جنس. 

که یعنی "آره این ها را ولشان کن، من هم یادم هست!! بچگی ها..."

و در دلم این بودم که: آره، ولی قطعا این را یادت نیست آن همه سال نگاهت می کردم و بک ندادی! حالا آن بچه های دیگر کجایند؟ آن قدر نیستند که مجبور شدی بالاخره این را بفهمی که من هم  تمام فیتیله های جمعه صبح را با کاسه ی آش رشته ام دنبال می کردم.


بعدش کیفم را انداختم روی دوشم، و پشت به عمو قناد، رفتم. قبل از اینکه او برود، من رفتم. دلم نخواست بروم چک کنم که آیا واقعا خودش هست یا نه. دلم نخواست بروم آشنایی بدهم. دلم نخواست بروم صدایش کنم "عمو قناد". دلم امضا نخواست. عکس نخواست. حرف زدن نخواست. دلم هیچی نخواست. دلم فقط رفتن خواست. برای خودم هم جالب بود، که بعد از این همه انتظار و دقیقا در لحظه ی برآورده شدن آرزو، تنها واکنشم فرار کردن می توانست باشد. انگار که همان یک ثانیه خیره شدن دو نفره در چشم های یک دیگر، برایم لازم و کافی بوده باشد.

بعد برای انجام کاری که پیش از آن به خاطرش وارد ساختمان شده بودم مسیرم را ادامه دادم و در مسیر کانتکت های گوشی ام را می کاویدم که با کدام یکی شان باید شیر کنم که ها ها همین الآن بیا فلان قسمت، عمو قناد را ببین. که تهش به نتیجه رسیدم کار به غایت مسخره ای ست و در شان یک دانشجوی سال چهار نیست و یادم افتاد فاز دوستان نیز به این قرتی بازی ها نمی خورد و خلاصه انجام ندادم.


 ولی خودمانیم ها... دانشگا به هر دردی هم که نمی خورد، یک سری آرزوهای تاریخ گذشته مان را برآورده کرد. تاریخ گذشته هم نه. برای کسی تاریخ گذشته است که احساس نداشته باشد. منِ خاک بر سر گوریل انگوری، همچنان به همان غلظت نسبت به عمو قناد برنامه ی کودکان احساس دارم.



پ.ن. این اتفاق را فقط با دو نفر دیگر به اشتراک گذاشتم غیر شما. یکی ش که مادربزرگم است و پشت بندش نشستیم روی تعصبی بودن ترک ها و احمق و کله پوک بودن صدا و سیما-این ها صحبت کردیم. 

دیگری اش هم یکی از بچه های دانشگا بود. که موقع ناهار وقتی داشت نخود فرنگی و قارچ در دهانش می گذاشت، با دهان پر گفت :"آره، منم تا حالا سه بار دیدمش." 

و بعد لقمه اش را قورت داد: "دو بار وسط خیابون، یک بار پشت چراغ قرمز."

من خودم هم یک بار دیگر از نزدیک دیده بودمش. ولی آن روز بین هزار تا بچه ی ریغوی دیگر گُم بودم و اصلا در ضبط حتی در کادر لعنتی دوربین هم نیفتادم.

آره عمو قناد، بیا این ها را بخوان.

الآن هم دارم از بسته شیرینی ای که امروز خریدم تناول می کنم، باشد که مراعات نظیر داشته باشد و به چشم تلخ نباشد.


+ این هم حسن ختام پست:

امروز تهران بارانی بود. از هشت صبح تا سه ی ظهر، یک ریز. به تمام خاطره های امروزم، خیسی پاچه ی شلوار و نم جوراب و قطره های پاچنده به این ور و آن ور ضمیمه شده بود. 

اعتراف می کنم بچه که بودم چتر گل گلی مادرم را فنا کردم بس که چرخاندمش تا شبیه چتر های توی کلیپ شود. بلد هم نبودم که. از دستم مدام پرت می شد و گیره های فلزی اش می خورد به دیوار و آن را زخمی می کرد. آن زمان بی نهایت دوست داشتم یک چتر رنگین کمانی داشته باشم. ولی چتر ما عنابی بود و گل های سرخابی داشت که ابدا دوستش نداشتم. به عنوان یک کودک، درجه ی ماکزیممی از تخیل را به خرج می دادم تا چنین ترکیب رنگ بد قواره ای را بتونم به رنگ رنگین کمان تصور کنم.


اینجا، کلیک.

متن:


با رون می آد تا که گُلا

تو باغچه ها قد بکشن


بارون می آد تا چشمه ها

تو دل کوه جاری بشن


بارون می آد تا مزرعه

 خوشه ی گندم بیاره


چه خوبه بارون بزنه

چه خوبه بارون بباره


وقتی هوا ابری می شه

وقتی که بارون می باره


یعنی خدا به فکر ماست

همیشه ما رو دوست داره


اگه بارون نیاد زمین

از تشنگی کویر می شه


پیچک پشت پنجره

توی دقیقه پیر می شه


بارون! بارون! دوستت داریم

شادی می آری برامون


قشنگ ترین پرنده ای

که ما دیدیم تو آسمون


بارون! بارون!!

دوستت داریم...

شادی می آرییییی

براموووون،

قشنگ ترین

پرنده ای

که ما دیدیم،

تو آسمون...


کلیپه رو که دیدم، تهش یکم گریه م گرفت. خُلی چیزی ام یحتمل!

ولی الآن که فرار از زندان اپیزود شورش خموش (quiet riot - خودم اینجوری ترجمه کردم) رو دیدم بس که سطح استرس و آدرنالینش بالا بود، اصلا خنده م می گیره چرا چند لحظه پیش بغض کرده بودم. 

یک مثال عینی از تغییر مود.


# دقت کنید: چتر رنگی داشتند، هزار سال قبل از اینکه حتی نطفه ی قرتی بازی های انقلاب و ولی عصر و پاساژ ها و برج میلاد و غیره و غیره بسته شود.

نوستالژی

    نوستالژی! یه واژه که خیلی به وفور شنیده بودمش ولی واقعا معنیش رو تا خود همین الان درک نکرده بودم. به نظرم واژه ها بعد دارن و حتّی در طی زندگی می تونه به بعد هاشون اضافه شه. منم یکی از ابعاد این واژه که تا به حال واسم دست نیافتنی بود رو تونستم درک کنم. البتّه مطمئنّا الان هم درک کاملی از این واژه ندارم ولی در حدّ خودش می تونه کامل حساب شه!

 به نقل از گوگلینگ من در طی پنج min:

اصطلاح جذّاب نوستالژی (Nostalgia) از دو کلمه یونانی ساخته شده‌است : nostos که به معنی بازگشت به خانه‌ است و algia که معنی درد می‌دهد. نوستالژی را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا ، اشخاص و موقعیت‌ های گذشته تعریف کرد.


   خب... نوستالژِی یعنی دلتنگی. یک دلتنگی که امروز من واقعا تجربه ش کردم. دلتنگی برای بچگی هام. برای زمانی که فقط یک کودک بودم و نه هیچ چیز دیگه. تجربه در طی این هفده سال بهم ثابت کرده زندگی هرچی جلو تر بره میل من به بازگشت به گذشته بیشتر می شه.

   وقتی بعد از 17 سال به یکی از آرزوهای کودکیم رسیدم، وقتی تونستم عمو های فیتیله ای که یه زمانی تمام دنیام بودن رو ببینم، دچار نوعی حسّ پوچی شدم. و به طبع نوعی نوستالژی... برای گذشته هام که خیلی دوست داشتنی بودن.


   یه جمله ی معروفی هست میگه آرزوهاتون رو بنویسید که وقتی بهشون رسیدید بفهمید که یه زمانی آرزوتون بوده و اینقدر ناشکر نباشید! من فهمیدم که که چرا همه یادشون می ره؛ چون خدا زمانی آرزو رو بر آورده می کنه که دیگه آرزو نیست. دقیقا زمانی که دیگه به هیچ دردی نمی خوره. 


   حسّ غریبی می کردم بین اون همه بچه ی قد نیم قد. درست مثل زمانی که به زور چپونده باشنت توی جمعی که بهش تعلّق نداری. هرچند من خودم عامل این چپونده شدن بودم و باهاش مشکلی نداشتم. حاضر بودم در حد بچّه ی دو ساله هم رفتار کنم تا به آرزوم برسم. آرزویی که برام عقده شده. ولی بزرگ ترا از این دیدگاه بهش نگاه نمی کنن. اونا از یه آدم 17 ساله انتظار رفتار پخته ای رو دارن. مسخره بازی می پندارن که دنبال عکس گرفتن با گروه فیتیله یا امضا گرفتن ازشون باشی. بچه بازی ، ضایع بازی، خل بازی، هرچی!


  وقتی میان من ُ به زور هول میدن که برو کنار عمو بچه ی ما میخواد عکس بگیره و من مجبورم کنار وایسم... یا اینکه با اون نگاه های مسخرشون بهم می گن مگه توی نرّه غول هم حق عکس گرفتن داری...؟ خب واقعا دلم می خواست برگردم به 6 سالگیم و بگم: حقّ مسلممه!


   قبلا سر خیلی از موارد دیگه هم این حس رو تجربه کردم. نمی دونم چرا ولی بعضی جاها مثل آدمای سوخته برخورد می کنم و بعضی جا ها مثل آدمای خام! یعنی هیچ وقت خودم هم این حس رو نداشتم که رفتار هام به اقتضای سنّمه... همیشه  توی جمع هم سنّ و سالان یا خیلی بچه بودم یا خیلی بزرگ. نمی دونم باید از این رفتار های ناخواسته خوشحال باشم یا ناراحت.


   به هر حال من اصلا به روی خودم نیاوردم و تا می تونستم صرفا به رفع عقده های کودکی پرداختم. ولی  می دونید چیه؟ هرکاری کنم باز هم برام عقده می مونه. چون دیگه نمی تونم مثل یه بچّه ی طبیعی از دیدنشون لذّت ببرم. دیگه نمی شه که هفت سالم بشه. دیگه نمی شه مثل اسب دور دور اتاق بچرخم شعر بخونم. نمی شه بدون این که مسخره م کنن لذّت ببرم.


   ولی در کل اگه از نظر شما آدم بزرگای به اصطلاح خودتون، رسیدن به چنین آرزوی مهمّی بچّه بازیه، من خوشحال می شم تا آخر عمرم بچّه بمونم. همون طور که گفتم از 6 سالگی می دونستم که نباید بزرگ شم.


  به هر حال شمایی که از بچّت با عمو های رویایی من در حالت های مختلف شونصد تا عکس گرفتی! واقعا فکر نکن خیلی بزرگ شدی... کار شما عند همه ی بچه بازیاست.


نوستالژی یعنی دلتنگی،

نوستالژی یعنی درد،

نوستالژی یعنی یک کودک 17 ساله که کسی درکش نمی کند،

نوستالژی یعنی هجوم خاطرات کودکی،

نوستالژی یعنی ماندن در گذشته،

نوستالژی یعنی دویدن یک نرّه غول برای آرزو های کودکی اش،

نوستالژی یعنی بچّه بازی درآوردن در خیل عظیمی از آدم بزرگ ها،

نوستالژی یعنی من 17 ساله!


#سندرم تشدید رو که دارید در متن بالا؟! 0-0 اوووف!


#عمو های عزیزم! باعث افتخار من بود که بالاخره تونستم ببینمتون. مرسی که بودید تو بچگی هام. مرسی که هنوز هم هستید. و عمو فروتن عزیز مرسی از شخص شما که تونستید درک کنید من هم دل دارم... علی رغم ظاهر نرّه غول وارم و حرف های چندش آور بزرگ تر هایی از جمله مامان بابام!