Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به قول تایپیست انتهای جزوه های دانشگاه : نه خسته...!

گویند علی می زده صد وصله به کفشش
ای کاش دل خسته ی من، کفش علی بود...

   ای کسی که برای اوّلین بار این بیت رو نوشتی... ای کاش قدر سر سوزن ازت اطّلاعات داشتم و می شناختمت. ای کاش دوستم بودی. ای کاش شده فقط برای یک ساعت رو به روی هم می نشستیم و تو چشمای هم خیره می شدیم. بی کلام.
امام علی که خیلی وقته مرده و از دستش دادیم. ولی تو به احتمال نود و پنج درصد زنده ای هنوز. من دوست دارم با عقایدت آشنا بشم. دوست دارم لحن بالا پایین شدن صدات رو وقتی داری مصرع دوم رو می خونی تو حافظه م ثبت کنم. دوست دارم ببینم چه قدر می تونم شبیه شاعر اصلیش بخونمش.  دوست دارم باهات مسابقه ی کی خسته تره بدم. دوست دارم احساست رو از زبون خودت بشنوم. بازگو شدن حالت وقتی داشتی برای اوّلین بار می نوشتیش. چی دیده بودی که اینو نوشتی؟  انگیزه ت چی بود از نوشتنش؟ صرف دین؟ صرف مدح؟ اصلا چه قدر احساس هات شبیه من بودن؟ چون مغز من خیلی وقته به طرز ساده لوحانه ای  این برداشت رو کرده که تو به مقادیر زیادی می تونی خود من باشی.
نمی دونم چه قدر دیگه باید زندگی کنم تا دیگه از این احساس ها نداشته باشم و واسم عادی بشه. احساس به آدمی که ندیدمش، نمی شناسمش و حتّی نمی دونم الآن زنده س یا نه. زجر دهنده س کمی تا قسمتی خصوصا که می دونم هیچ وقت پیداش نمی کنم  و تازه اگه هم ببینمش نمی تونم باور کنم که خودشه.
الآنم به صورت خود جوش یه آهنگ من در آوردی شبیه گروه سرود های کلیسا داره تو مغزم پخش می شه. فکر کنم صدای ویولن هم می شنوم.

فقط اسمش روز پدره! :))

کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟

خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟

اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟

مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟

این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟

کلّه مکعّبی...

منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!

منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم  ما یه خونواده ی خوشبختیم.

من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.

من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.

متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا  می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.


همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد.  در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:


- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.

- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...

- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.

- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}

- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.

- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...

- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...

- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...

- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.


من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س.  ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.

می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:


- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.

- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.

- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.

- هی می گفت بچه ی من باهوشه.

- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.

- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....

- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.

- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.

- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.


من فریاد می کشم سرش:

-دیگه نمی خوام بشنوم.


به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:

- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!

- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!

- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.


مامان جیغ می زنه:

- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!

-کیلگ بچه س نمی فهمه!


- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!

- سی سال نه، بیست سال...


و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.


ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.

معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم.  بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.


فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه.  من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:

# بهترین _ پدر _دنیا

# بهترین_مادر_دنیا

# بهترین_ خانواده

برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.

نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.

من نمی بخشمشون.

حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...


می دونی کلّه مکعّبی  الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:

- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!

نیشم رو باز می کنم:

- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!


#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.


پ.ن اوّل:

+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که  پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.

" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."

پ.ن بعدی:

+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!

فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!

منصفانه ست، نه؟

نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]