Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فقط اسمش روز پدره! :))

کلّه مکعّبی؟ تو خسته نشدی از بس عکس باباهای این و اون رو دیدی امروز؟

خسته نشدی اینقدر تبریک شنیدی و کشف کردی همه بهترین بابا های دنیا رو دارن؟

اون میون مثل من حس نمی کردی که این کارا همه ش فیکه؟

مثلا با خودت فکر نمی کردی که باباهای پنجاه و اندی ساله ی امروزی وقت تلگرام و اینستاشون کجا بود که الآن این همه تبریک و تهنیت و قربون صدقه براشون می ذارن؟

این همه مقادیر خوشبختی مردم که به سمت بی نهایت میل می کنه حالت رو به هم نزد؟

کلّه مکعّبی...

منم می خوام روایت کنم. می خوام درگوشی بهت بگم که همه ش چرته. همه ش شو آفه! این آدما دارن به خودشون می قبولونن که خوشبختن. راهی به غیر از این نمی بینن یا شایدم همه ی اونا خوش بختن و من قراره حجم بدبختی اون همه آدم خوش بخت رو یه تنه به دوش بکشم!

منم اوّلش همین سعی رو کردم... سعی کردم که باور کنم  ما یه خونواده ی خوشبختیم.

من دی روز با کلی خستگی رسیدم تهران. ولی کوبیدم رفتم تا شهر کتاب. برای کی؟ برای بابام. تا بتونم اون کتاب مسخره ی بچگونه ای که خودم عاشقشم رو برای بابام بخرم. یه کتاب مصور با طرح های کودکانه ش. یه خرس و بادکنک و چند تا المان ساده ی دیگه. با یه داستان خیلی قشنگ که تا به تهش نرسی نمی تونی پیش بینی ش کنی.

من این کتاب رو به هر کسی هدیه نمی دم. ولی دی روز احساس کردم که وقتشه برای بابام بخرمش.

متاسفانه تا الآن به هر کسی این کتاب رو کادو دادم با سرعت خیلی عجیبی ثابت کرده که لیاقتش رو نداشته. از یکی از نزدیک ترین دوستام بگیر که الآن شده یکی از عوضی ترین دشمنام تا بابام. من دیگه اصلا نمی دونم که تا لحظه ی مرگم اصلا  می تونم کسی رو پیدا کنم که لیاقتش رو داشته باشه یا نه... اصلا فکر نمی کنم دیگه برای کسی به غیر از خودم از این کتاب بخرم. تصوراتم رو به هم می زنه از افراد دور و برم.


همین الآن بابام داشت با یکی حرف می زد.  در مورد روز پدر... من فقط حرفای این ور خط رو می شنیدم:


- ببخشید که دیر تماس گرفتم روزتون مبارک باشه.

- بله بله. انشا... سایه تون مستدام باشه بر سر ما...

- من؟ آره آره. بچه ها برای من یه چیزایی خریدن.

- یه کمربند و یه کیف و ... دیگه دیگه... {دقت کنید که یادش نمی آد که بگه یه کتاب که کیلگ با اون همه تعلقات دادش به من!}

- نه بابا! من که دیگه مرد این خونه نیستم اصن.

- این حرفا رو شما نباید بزنین. بچه ها و زنم باید بزنن که نمی زنن...

- من دیگه چیزی برام نمونده تو این خونه. مردانگی ای نمونده برام...

- اونا باید بفهمن که من زحمت می کشم که نمی فهمن...

- فقط فکر گردن کلفت کردنن و خط و نشون کشیدن و اینکه کارشون راه بیفته.


من دیگه حرفاشون رو نمی شنوم. می رم تو فکر. ما فقط اسممون یه خونواده س.  ما اون قدری بد بختیم که بابام داره این حرفا رو پرت می کنه تو صورت یه آدم کاملا غریبه! ما فقط تو این خونه ی لعنتی هم دیگه رو تحمل می کنیم. من خیلی متنفرم از همه چی کلّه مکعّبی... حتی دیگه شک دارم از تو هم متنفر نباشم.

می دونی اومده بهم چی میگه؟ کلّه مکعّبی؟ واقعا فکر می کنی چند تا بچه از بابا هاشون تو روز پدر همچین حرفایی می شنون:


- آره. من و مامانت اصلا نمی خواستیم با هم ازدواج کنیم.

- همین مامانت یک سال قبل از اینکه تو به دنیا بیای اومد به من گفت بیا طلاق بگیریم سوری با هم زندگی کنیم.

- حتی منو زور کرد بیاییم تهران. تمام پولامو ازم گرفت. منو به خاک سیاه نشوند.

- هی می گفت بچه ی من باهوشه.

- من بهش گفتم خانوم... من این کیلگ رو می شناسم! نمی کشه.

- هی بهش گفتم بچه ی من ازون بچه ها نیست. توانایی ش رو نداره با منطقه یکی ها رقابت کنه....

- هی اون گفت من می دونم کیلگ با سهمیه ی منطقه یکم می تونه دانشگا قبول شه... هی گفت من به کیلگ ایمان دارم.

- الآن هم منو بد بخت کرده. پشتم رو خالی کرده.

- تو هم هرچی می کشی تقصیر مامانته کیلگ. همین که آواره ی شهرستانا شدی تقصیر مامانته.


من فریاد می کشم سرش:

-دیگه نمی خوام بشنوم.


به زور دستم رو می کشه می بره وسط دعواشون:

- تو دیگه بزرگ شدی کیلگ باید بفهمی چی داره تو این خونه می گذره!

- باید بفهمی زندگی ما چه جوریه!

- تو بچه ی بزرگ منی... باید بدونی مامانت چی به سر بابات آورده.


مامان جیغ می زنه:

- کیلگ رو ولش کن! دعوات با منه. اونو چی کار داری؟ شنبه امتحان بیوشیمی داره!

-کیلگ بچه س نمی فهمه!


- باید بفهمه. باید بفهمه من تو این سی سال چی کشیدم از دست تو!

- سی سال نه، بیست سال...


و دو باره درگیر می شن با هم. هی گذشته رو هم می زنن. هی همش می زنن. دوباره می رن سر قضیه هایی که من صورت مساله شون رو از برم. خیلی ساله از برم. ولی حل نمی شن. مثل بعضی از سوالای المپیاد که سال اوّل می گفتن یاد می گیرین اینا رو حل کنین وقتی بزرگ بشین ولی سال آخر هیچ کدومشون حل نمی شد.


ما از اون خانواده های رویایی اینستا نیستیم کلّه مکعّبی! خیلی وقته که یادم رفته خوش بختی هام چه شکلی بودن.

معمولا وقتی سعی میکنم به خوش بختی فکر کنم یه تصویر می آد تو ذهنم: شیراز، وقتی که پنج سالم بود و دستام رو باز می کردم و روی کاشی های کنار فواره های باغ ارم راه می رفتم.  بابام هی بهم تذکر می داد زشته بچه این کارو نکن. مامانم هم تیلیک تیلیک با دوربین عکاسی مون از من عکس می گرفت. آره!من چهار پنج سالگی هام رو یادم می آد. چون اگه یادم نیاد محکومم به اینکه خودم رو یه بد بخت بی همه چیز فرض کنم کلّه مکعّبی.


فکر می کنی چرا من هیچ وقت ازین پستای رویایی نمی ذارم تو اینستا؟ فکر میکنی من به شو آف نیاز ندارم؟ حقیقتش اینه که من چیزی برای شو آف ندارم!!! من یه خونواده ی از هم گسیخته دارم که هر لحظه بیشتر از قبل داره نخ کش می شه.  من هیچ وقت نمی تونم تو روز مادر و پدر پست تبریک بذارم رو اینستا و زیرش هش تگ کنم:

# بهترین _ پدر _دنیا

# بهترین_مادر_دنیا

# بهترین_ خانواده

برای بار هزارم به خودم این جمله رو می گم. نمی دونم برای بار چندم دارم اینجا می نویسمش...من هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمی بخشم کیلگ. هیچ وقت هیچ وقت.

نه مامانم رو، نه بابام رو که تو روز پدر این همه بچه ش رو خورد کرد.

من نمی بخشمشون.

حتی اگه یه روزی خوش بخت ترین کیلگ روی این کره ی خاکی بشم...


می دونی کلّه مکعّبی  الآن ایزوفاگوس اومده لپ هامو گرفته:

- گریه نکن کاپیتان کِناکِلز!!! اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها!

نیشم رو باز می کنم:

- آره فِلَپ جَک. کاپیتان ها هیچ وقت گریه نمی کنن!!!


#آرزو_کنین_وقت_داشته_باشم_نظراتون_رو_بخونم_و_تایید_کنم.


پ.ن اوّل:

+می دونی کلّه مکعّبی؟ دلم می خواست اونقدر روش رو داشتم که بدون لال بودن این حرف رو پرت می کردم تو صورتش امروز، حیف که  پدر بود، روزش بود؛(مثلا) حیف که من هنوز هم به رعایت کردن حرمت ها اعتقاد دارم.

" ای به اصطلاح بابا! تا حالا شده ازم بپرسی که سر جلسه کنکور چی میومد تو ذهنت که اینقدر خرابش کردی؟ تا حالا ازم پرسیدی که چه تصویری جلو ی چشمام بود اون روز؟ اگه ازم می پرسیدی بهت می گفتم که نصفش حرفای صد من یه غازی بود که تو یک سال آخر مجبور بودم شنیدنشون رو از زبون مثلا عزیز ترین فردای زندگیم تحمل کنم."

پ.ن بعدی:

+الآن همه چی دوباره آروم شده. اونا تخلیه شدن. بابام داره از مامانم می پرسه: گوشتا رو چه جوری چرخ کنم؟ مامانم هم داره بهش طرز کار چرخ گوشت رو یاد می ده!!!

فقط منم که محکوم بودم اون حجم عظیم از انرژی منفی رو ازشون بگیرم تا راحت شن!

منصفانه ست، نه؟

نمره ی بیوشیمی م هم بیست و دو باید بشه لابد؟ موافقین؟ :]

نظرات 5 + ارسال نظر
Elsa پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1395 ساعت 21:36

نمره بیوشیمی۲۲ باید بشه صددرصد:))
بیو شوخی بردار نیس
خداوکیلی بشین بخون:)
این پندواندرز رو از من حقیر بپذیر
بشین چنتا جوک بخون
یه اهنگ شادم بذار
یه ادامس هم شروع کن به جویدنش به بدترین شکل ممکن و با صدای فراوان:)
بعدم خودتو بزن به بیخیالی
بعضی وقتا تظاهر کردن بهترین کاره:)

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود و شیش.
(واج آرایی به شین)

فینگیل جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 21:21 http://tonesignal.blogsky.com

ی نگاه به دور و برت بندازی میبینی آدما اونقدرام که ب نظر میرسه خوشبخت نیستند ولی همه جرائتش رو ندارند راج ب این چیزایی که تو نوشتی بنویسن یا حرف بزنند.

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود وشیش.
(واج آرایی به شین)

شایان دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 12:43 http://www.tahvieh17.blogsky.com

از بدبختی های بچه اول بودن همینه.. موقعی که بحث توقع باشه مردی.. موقعی که بحث فهمیدن باشه بجه ای و نفهم..
و جالب اینجاست که همیشه از این بچه ی نفهم انتظار دارن..
.
.
ما خانواده مون نخ کش نیست ولی انقد هم خوب نیست که روزه پدر عکس بگیرم بزارم اینستا شو آف کنم..اوج محبت تو روزه پدر این بود که هر چی گفتن جوابشونو ندادم و لبخند زدم.. اتفاقا یکی هم همین بدبختی تو بود.. گفت تو با این درس خوندنت آخر منو بدبخت میکنی میری بین الملل.. منم تو دلم گفتم زکی.. کارگریه رستوران میرم ولی پزشکی بین امللی نمیرم که تا آخره عمرم منت سرن بزاری... تو دلم گفتم ولی ظاهری لبخند زدم و رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم و دو سه تا داستان کوتاه خوندم تا کمی حالم جا بیاد..
.
.
کلا همه این مشکل ها رو دارن ولی کو درمان؟
درمان اینه آزاد باشی راهت رو خودت انتخاب کنی ولی ما فقط مجبوریم..
.
.
یه درمان دیگه هم هست..حواله به اون چپیه و ادامه دادن زندگی اونطوری که حال میکنی..والا!!

خیلی خوبه که لبخندات تموم نمی شن. :))
من به یه زمانی که رسید از خودم پرسیدم خوب که چی لبخند؟
از اون به بعد هم هیچ وقت لبخند سوری نزدم. پوکر فیس واستادم و نگاه کردم و نگاه کردم...
ببین من از ته ته ته وجودم امیدوارم تو اصلا کارت به جایی نرسه که بخوای از بین الملل ها انتخاب رشته کنی. الآن بهش فکر نکن اصلا. اگه بعدنی اومد که امیدوارم نیاد و نیاز به توضیحات اضافه ی من بود که متاسفانه یا خوشبختانه در این زمینه تجربه ی وافری دارم (:| )، برات سخن رانی می کنم اون موقع. :)) این چند ماه رو بی خیال تصمیم گیری های بعدتر ها شو.

+دم کتابا گرم یا دم اونایی که با یه کتاب ساده حالشون خوب می شه؟ ;]
+چپیه چیه؟ نگرفتم! :|

شایان دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 23:52 http://www.tahvieh17.blogsky.com

متاسفم برات..دیگه نوزده سالته برو یکم جکه مثبت هیجده بخونم تا بفهمی چپه جی هست!
بیشتر دمه کتابا.. از علیرضا روشن خوندی؟ عالیه..

:)))))))
کلا بحث خوندن یا نخوندن جوک نیست.
مغز من خودسانسوری داره متاسفانه. فیلتر می کنه خودش برام. :)))
بعد گاهی اوقات یه نکاتی ریزی رو می فهمه که بالای ان هزار ساله ها هم نمی تونن بفهمن.
ولی در کل بیچاره اینایی که باید منو تفهیم کنن خیلی گناه دارن کلن. :)))
البته یک سری احتمالاتی از همون اوّلش داده می شد که می تونه که چه معنی ای داشته باشه ولی هنوزم محو و تاره! :|

روشن رو به اون صورت زیاد نمی شناسم. ولی گویا رو مده این روزا. زیادی ازش استاتوس و اینا دیدم زیر پستای این و اون.
به هر حال موفق شدی ترغیبم کنی که قید یکی از کتابای تو ذهنم رو بزنم برم از این بشر کتاب بخرم تو نمایشگاه کتاب ببینم می ارزه به حرفای تو یا نه.

شایان سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 20:46 http://www.tahvieh17.blogsky.com

از همین تریبون اعلام میکنم نمایشگاه کوفتت شه..من در این مورد حسودانه می اندیشم.. من باید بشینم زیست گیاهیه نچسب بخونم ملت برن نمایشگاه کتاب ورق بزنن حال کنن..هعیی

تایید شده در بیست و شیش شهریور نود وشیش.
(واج آرایی به شین)
و در ضمن. من دیوونه ی زیست گیاهی بودم.
دو تیکه بود که عاشقش بودم تو زیست. بقیه رو عق زنان می خوندم. فقط این دو تا:
زیست گیاهی.
ژنیتک و خصوصا نظریه های جمعیت و کلا سرفصل های کتاب پیش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد