Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یک بشقاب برنج سپید

 وای وای وای.

اینقد اینقدر اعصابم از دست مادرم خورده الآن که می خوام اسید سر بکشم خودمو راحت کنم.

خانم منو با مهمان تنها می ذاره تو خونه، خودش می ره سر کار، بعد چی؟ بدون غذا.

از اون ور مثل رئیس ها تلفن می کنه که عزیزم غذا رو گرم کن، بخورید.

د عاخه چی رو گرم کنم لامصّب؟

خودمو کباب کنم بذارم جلوی مهمون ها؟


کلّی شرم زده شدم. 

خیلی کم بود خورشتش. اصلا خورشتی نبود.

با هزار تا خجالت، یک بشقاب یک بشقاب کامل برنج سفید خوردم و وانمود کردم که خورشت خیلی هم کافی هست.

مهمان ها هم که از خودم افتضاح تر، مدام به هم تعارف کردند.


مدّتی بود اینقدر خجالت نکشیده بودم. آب شدم اصلا.

ده بار بهش گفتم مادر من سرت شلوغه اکی، ولی وقتی من رو با میهمان تو خونه تنها می ذاری و تصمیم می گیری با یک زنگ همه ی استرسش رو روی گردن چپر چلاق من بندازی، دیگه انتظار جادو جمبل ازم نداشته باش!

باز مثل خوش خیال ها واسه خودش می ره چرخ می خوره، گوشی رو می گیره دستش از مقر فرماندهی برام پیام می فرسته.


منم همین الآن زنگ زدم جلوی همه ی مریض هاش شستم گذاشتمش کنار، داغم کرده بود نتونست جواب بده جلوش آدم نشسته بود... به آرومی هی می خندید و می گفت "باشه عزیزم. متوجّه ام. آره باشه."


ولی هنوز خالی نشدم.

هنوز اعصابم خورده.

هنوز اسید می خوام.

من تو کل روز از صبح تا شب فقط همین یه وعده رو درست حسابی تناول می کنم، وگرنه که تو بقیه ی ساعات کلا رو مود غذا خوردن نیستم اکثرا. چند وقت پیش هم که خودم رو وزن کردم وحشت ناک لاغر شدم. اینم از غذای امروزمون... اینجور.

باورم نمی شه. یک بشقاب برنج سفید.

دلم درد میکنه. مسخره ها.

عح.


پ.ن: تشریف فرما شدند خونه، می فرمایند خوب خودت نمی خوردی! 

اینه دردم. شما دارید تو ذهنتون در دنیای ریاضی واری زندگی می کنید که از نظر فیزیکی کاملا دست نیافتنیه. نمی خوردم؟ می نشستم نگاه می کردم و لابد میهمان ها هم با آغوش باز برمی تابیدند این قضیه رو. اینا اگه شده خودشون هیچی نمی خوردند و همه ی غذا ها رو تو شیکم من می ریختند. انگاری دیگه پدر مادر خودش رو هم نمی شناسه حتّی...


پ.ن بعدی: احساس عذاب وجدان گرفتن الآن، اومده بشقاب غذایی که برای خودش کنار گذاشتیم رو به من نشون می ده می گه یعنی شما همین قدر هم خورشت نداشتید؟ پس چرا اینقدر زیاد اضافه اومده؟ و می خنده.

نه خیر نداشتیم. هیچم نداشتیم! به لطف برنامه ریزی بی بدیل تو، من بودم ک همش برنج سفید خوردم....

و باز تکرار می کنه خوب تو نمی خوردی... یعنی همین که مثل گربه خیابونی پنجولش نمی کشم الآن، خیلی بهش رحم کردم.

اندر احوال محرّم و مراسم بی مثالش

فکر کنم از نظرش اینقدر بی منطق حرف زدم که برگشت دو سال پیر ترم کرد و بهم گفت خجالت بکش بیست و دو سالته! دکتر مملکتی!!! هنوز فکرت درگیر این چیزاست؟

والّا من نه بیست و دو سالمه،

نه دکتر مملکتم. 


اکی،قبول. قرار بر این بود که بابا ها هیچ وقت در جریان بزرگ شدن بچّه هاشون نباشن و ندونن بچّه شون کلاس چندمه، ما هم کنار اومدیم باش سال هاست. ولی قرار نداشتیم وقتی می خوان سنّت رو تخمین بزنن دو سال دو سال بکنن تو پاچه ت و مدرک فارغ التحصیلی ت هم بزنن زیر بغلت! 


می ترسم فردا پس فردا هم بیاد بهم بگه خجالت بکش تا حالا ده تا کفن پوسوندی. هزار تا کرم خاکی تو کاسه ی چشمت لونه کرده.

گاهی با خودم فکر می کنم تو کدوم دوران از زندگی م از شنیدن این جمله و مشابه هاش معاف بودم؟ موقعی که خودم دکتر مملکت نبودم، پدر و مادرم دکتر مملکت بودن. موقعی که ده سالم بود بازم باید خجالت می کشیدم چون دهههههههه سالم بوده!

هر وقت اومدم به حرف دلم گوش کنم، پدرم یادش افتاد که موقع تخمین زدن سن و سال من فرا رسیده و  رو سپیدم کرد.


حس می کنم موقعی که به دنیا هم اومدم، در گوشم اومده گفته: "وای کیلگ خجالت بکش! نه ماه تو رحم مادرت بودی...!"

خب پدر من همین کار ها رو کردی من این جوری مثل اوتیسمی های درخودمانده شدم و نمی تونم با هیشکی ارتباط بگیرم. چون تمام وقتم رو داشتم صرف خجالت کشیدن می کردم...


این عین فقره از نظر من. ما تو ایران پریستیژ رو با شغل قاطی کردیم. همه مون. ای کاش واقعا حداقل تو خارج از کشور این جوری نباشه. وگرنه همینجا دو دستی می زنم تو سرم که ثابت کنم من همون قدر آدمم که رفتگر سر کوچه مون. همون قدر که ترامپ. همون قدر که این پروفسور سمیعی تون. همون قدر که جاستین خیخر. همون قدر که نمی دونم فلان کارتن خواب تزریقی زیر پل هوایی.  


شغل پریستیژ نمی آره. حداقلش اینه که نباید بیاره پس سعی کنیم که درست کنیم این ذهن های مسموم رو. مثال اینکه تو پروفایل ها خودمون رو تو شغلمون خلاصه نکنیم. حسّم اینه، شاید بهم بگید غلطه ولی من جهت گیری وحشت ناکی دارم نسبت به همچین چیزایی. که برم ببینم طرف حتّی اسم خودش رو ننوشته، ولی زیرش نوشته پزشک. نوشته مهندس. نوشته شاعر. نوشته عکّاس. و تمام. این یعنی که از روی همین یه کلمه شغل بفهمید من چه گهی هستم، نیازی به توضیح بیشتر نیست.

آقا مگه ما رفتگر نداریم؟ مگه مرده شور نداریم؟ مگه باغبان و گل فروش نداریم؟ چرا هیشکی اینا رو نمی زنه تو پروفایلش؟ بی کلاسی تون می آد؟ حالم از همه شون و همه تون به هم می خوره اگه اینجوری هستید.


یه دکتر، یه مهندس، یه وکیل، یه نقّاش می تونه همون قدر آشغال، روانی و کثیف باشه که یه قاتل زنجیره ای. یه ور شغلشه، یه ور شخصیتشه. می شه شغل رو طبق شخصیت انتخاب کرد بله، ولی کدوم خری گفته شخصیت رو باید به زور طبق چهارچوب صنف یک شغل مشخّص شکل داد؟ این نوع از شخصیت زورکیه و مفت هم نمی ارزه.

یه لباسه صرفا، قرار نیست قدیس دربیاد از زیرش ک!


ترجیح می دم تو همین بیست سالگی م گند بزنم به آرمان های قشنگت و آتیشم رو بخوابونم به جای اینکه تو سی سالگی باز بخوام بشنوم: وااااای خجالت بکش سی سالته.

بچّگی های نکرده م... فرصت های از دست داده م... مونده رو دلم. می خوام بالا بیارمشون.

پدرم تو چهارچوب جدید بساز. شکل اینی که من هستم.

چون چه بخوای چه نخوای، به زودی...

هم بیست و دو سالم می شه،

هم دکتر مملکت می شم.


من خودم رو به خاطر چهارچوب های هیچ ابدی تغییر نمی دم، نه دیگه بیشتر از این...

من یه چهار چوب سازم.

شما هم چهارچوب خودتون رو بسازید.

سندرم سال اوّل پزشکی

در حالی که دوشادوش هم دیگه تو پارک قدم می زنیم، تو گوشش زمزمه می کنم:


- شاید افسرده شدم. شاید دلیل همه ش یه افسردگی ساده باشه.

- کیلگ تو از منم بشّاش تری. آدم افسرده اینجوری نیست.

- پس اوتیسمه. می دونستم اوتیسمه.

- نه کیلگ!

- یه جور اوتیسم غیر پیشرفته س که در مراحل اوّلیه ش مهار شده؟

- گفتم نه کیلگ.

- آخه اوتیسمی ها رو چه جوری تشخیص می دین انصافا؟ تستی چیزی داره؟

- نه خودشون مشخّص می شن. تستی به اون صورت نداره.

- پس می تونه اوتیسم باشه.

- نه کیلگ، نمی تونه!

- نگو که اسکیزوفرنیه؟

- کیلگ!!!

- وایسا یه چیزی رو اینترنت خوندم. چی بود؟ اه. آهان... آگورافوبیا. ترس از مکان های شلوغ... شاید آگورافوبیاست.

- اینی که گفتی نمی دونم چیه ولی کیلگ تو هیچ مرگیت نیست.

- ولی من مطمئنّم که یه مرگیمه!

- کیلگ اینو بکن تو کلّه ت. تو فقط خیلی بیش از حدّی که لازم باشه خجالتی هستی. همین. و خودتم باید درستش کنی. باید به زور بری توی جمع هایی که بدت می آد و به هر بدبختی ای که شده باهاشون حرف بزنی. چرا سعی می کنی همیشه بهترین باشی؟ چی می شه اگه یه کلمه چرت و پرت بگی مثل این همه جوونای هم سنّ خودت تو خیابون؟ کی اصلا حواسش به تو هست؟ هر وقت فهمیدی هیچ کی بهت توجّه نمی کنه که حالا بخوای ازش خجالت بکشی، این مشکلتم حل می شه.


هیچی دیگه الکی مثلا من الآن دارم سعی می کنم با شما حرف بزنم.

کی می تونه دلش برای بودن تو اجتماع له له بزنه و به محض اینکه دو تا آدم دید دمبش رو بزاره رو کولش و فرار کنه؟

(پاسخ دسته جمعی حضار) - کیلگ، کیلگ، کیلگ، کیییلگ!


یعنی حتّی هنوز به نتیجه نرسیدم که آدم درون گرایی هستم یا برون گرا. دوست دارم توی جمع باشم، همه روترغیب می کنم که جمع شلوغی رو تشکیل بدن و یا باهام به محیط های شلوغ بیان و نهایتا به عنوان اوّلین نفر جمع مذکور رو به قصد فرار و تنهایی امن خودم ترک می کنم. 


چه قدر به ایزوفاگوس قول دادم باهاش پینگ پنگ بازی می کنم ولی رفتم توی پارک و جلوی میز پینگ پنگ ها دلم خواست به سان پرنده های تاکسی درمی شده رفتار کنم و کم ترین حرکتی از خودم نشون ندم.


منو بگو پنداشتم اینا فکر استعداد نویسندگی منن

   بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه: 

"تا کی آخه؟"

بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:

"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..." 


هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|


   طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم  و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.

   بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام. 


   نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.

   خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین،  دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...




واقعا این حجم از فضولی لازمه؟ این حجم ازخجالت زدگی چی؟

می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:

{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا،  این مکالمه ی قشنگ  دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی  ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}

صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...

(به من اشاره می کند...)

-شما هم بن کتاب می خواین؟

-بله.

-تشریف بیارین اینجا.

...

-فرم پر کردین؟

-بله. ایناهاش.

-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.

(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)

(کارتا رو رد می کنم بره...)

-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟

-یه لحظه اجازه بدین.

(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)

-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟

(پوزخند می زند.)

-چرا مال خودم هست.

-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟

(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)

(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟

(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)

(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)

-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟

با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.

(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)

(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)

- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟

(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)

-من در جریان نیستم!

-یعنی چی در جریان نیستم؟

(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)

-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟

(دلم را به دریا می زنم.)

- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!

- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.

- یه چیزی تو همون مایه ها...

(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)

(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)

با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش  رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف...  بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.

من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!

من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :

"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."

این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟

الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟

حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟

نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟


+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.


حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|


پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...