Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

kilgh bits in ma chipset - ep three

   با خودم که رو دربایستی ندارم، امروز یک آن وقتی به خودم اومدم و نگاه کردم و دیدم از یه تالار شلوغ فقط صندلی کنار دست من خالی مونده انصافا یه جوری شدم. الآنم هنوز یه جوری ام. شما ها هم اگه یه روز تو دنیای واقعی منو دیدید، (می دونم احتمالا واستون سخت می شه با توجّه به فیدبک هایی که تا الآن از آدمای این ور مانیتور گرفتم) ولی جلوی استفراغتون رو بگیرید، گناه دارم.

   معمولا وقتایی که اینجوری احساس خورد شدگی می کنم، سعی می کنم مثل اوتیسمی ها زل بزنم به انگشت هام و تا ده بشمارم. این یه روش درمان برای بچّه های اوتیسم هست. درمان که نه، اینکه بتونن به اون حالت ترس و اضطرابی که در آن لحظه دیوانه وار بهشون فشار می آره غلبه کنن. بهشون می گن وقتی توی یه مکان شلوغی و نمی تونی جو رو تحمّل کنی، روی یه خط راست راه برو. به هیچ چیزی از دور برت نگاه نکن مگر دست های خودت. بلند بلند تو دلت بشمار و با هر شمردن یکی از انگشت هات رو باز کن: یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش... هفت... هشت... نه... ده.

   دیگه دوست ندارم درباره ی این موضوع بنویسم. فکر می کنم تا همین حد واسه تخلیه شدن کافیه. حس می کنم بیشتر نوشتن باعث می شه دیوونه تر از اینی که هستم بشم. یعنی خب به هر حال اگه اونقدری که لازمه زنده بمونم، بالاخره یه روز می فهمم مشکل از من بود یا آدمای دور و برم.


   دوست دارم درباره ی کلاس دانش خانواده مون بنویسم و یه نقدی داشته باشم ازش. یه اسم دیگه هم روش می ذارن جدیدا. کلاس جمعیّت. اینو از حرف آدمی فهمیدم که اومد ازم پرسید کلاس جمعیت اینه؟ بعد منم خیلی جدی تو چشماش زل زدم گفتم نه خیر. کلاس دانش خانواده ست. اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و بعدش رفت چند تا ردیف جلو تر نشست. در یک جمله فوق العاده کلاس مزخرفیه.

   اگه بی پرده بخوام بنویسم مثل اینه که انگار داریم یه فیلم پو/رن لایو می بینیم. این یارو استادی که فرستادن سرمون خودش اصلا ظرفیت یه سری چیزا رو نداره. نمی دونم کدوم احمقی بهش گفت که سیلابس دانشگاه رو ول کنه و یه امتحان آسون ازمون بگیره و در عوض برامون بره بالای منبر!  خیلی بی پرده و بی چاک و بی دهن صحبت می کنه که اصلا در شان یه استاد نیست حتّی اگه استاد همچین درسی باشه. انگار از سر چاله میدون برداشتن آوردنش اینجا.

   علاوه بر این استاد، بچّه ها که دیگه غوغایی ان واسه خودشون. کاملا مشخصه که این کلاس صلاحیت برگزاری توی جامعه ای که ما توش بزرگ شدیم رو نداره. فرض کن کیلگ استاد می خواد کلاس رو تموم کنه، بعد یکی از بچّه ها می گه که نه استاد کلاسمون نیم ساعت دیر شروع شد؛ ادامه بدین لطفا! شما این اتفاق ناب رو تو کدوم کلاس از دانشگاه ها دیدین؟ یا مثلا به چشم دیدم که از سلف رفتن و غذا خوردن و ددر رفتنشون می زنن که بیشتر به تایم این کلاس برسن. و این خودش  ثابت می کنه که کلاسی که من ازش صحبت می کنم یه کلاس عادی نیست و حق با منه.

   از ترسشون که بچّه ها اطّلاعات رو یه وقت خدای ناکرده با فیل/تر شکن از سایت های فیل/تر طور استخراج نکنن، چنان دست رو پیش گرفتن که ... اگه ما حقمونه که این اطلاعات رو در این سن بگیریم، پس به چه حقّی تمام صد درصد سایت هایی که از همین کلید واژه های استادمون (بلکه بسی هم میلد تر و محو تر از این)  استفاده می کنن فیل/ترن؟  حتّی سایت های ساینتفیک علمی ش! به چه حقی از بچّگی اینقدر سفت و سخت و شدید بچّه ها رو از هم جدا می کنن و به جامعه رنگ و بوی جنسیتی می خورونن و بعدش که می آن دانشگاه هول می زنن که دوباره هر چی سریع تر با هم قاطی شون کنن؟ تف تو همه ی سیاست هاتون.

   خوب معلومه تو بیای توی یه جمع مجرّد همچین حرفایی بزنی جذب کلاست می شن و لابد با همین حربه هم می خوای تحریکشون کنی هرچی سریع تر ازدواج کنن و به سربازای مملکت کوفتی ت اضافه شه، نه؟ جدی احساس می کنم کلاساش برعکس جواب میده کیلگ. یعنی خوب بچّه ها که اون قدر احمق نیستن بیان تو این سن ازدواج کنن. بخوان هم نمی تونن. و نتیجه ش می شه مثل یه چرخ گوشت که ازین ورش هی اطلاعات بریزی داخلش و ازون ور تیغه هاش خراب باشن و نتونه درست کار کنه و گوشت بده بیرون. گند می خوره به کلّش دیگه.

   اینکه کلاسش مختلط هم نیست ده برابر دست کوفتی استادش رو باز می ذاره که هر چی دلش می خواد بگه. اصلا حتّی اینش هم خنده داره که توی خیلی از دانشگاه هایی که من می شناسم فقط همین یه نوع واحد عمومیه که جدا می کنن پسر رو از دختر. بعد توش به خیال خودشون درس می دن که چگونه یک پسر با یک دختر خانواده تشکیل بدهند. هاه. من موندم، الآن این ویسی که من از کلاسش گرفتم رو ببرم به هر کی نشون بدم و تهش اضافه کنم یکی از کلاسای دانشگاه ما همین الآن یهویی وی لاو یو پی ام سی چند تا شاخ در می آره. اصلا فکر کنم از دانشگاه شوتش کنن بیرون اگه ویسش رو بندازم دم دست رئیس دانشکده ای چیزی.


   امکانش هست مشکل از منم باشه. شاید من خیلی پاستوریزه ام یا تو باغ نیستم یاشایدم چون خیلی وقته تو باغم واسم عادی شده یا هر چی. واکنشم مثل اکثر هم کلاسی هام نیست. به هر حال محیطم منو این جوری بار آورده و واقعا جو کلاسش اذیتم می کنه. امروز یکی برگشته بهم می گه :"خوبی تو کیلگ؟" یعنی خوب شوخی جنسیتی کردن و پشت سر جنس مخالف حرف زدن، دیگه فوق فوق ش تو نیم ساعت اوّلش خوش می گذره واسم. منم نهایتا تو همین تایم می تونم با کلاس همراهی کنم و به حرفای روشن فکرانه ی دوستام و استادم گوش بدم و به به و چه چه کنم و بخندم. بقیه ش برام حکم وقت تلف کردن مفتکی رو داره. تازه خانواده ی ما که نسبتا اپن مایندن مثلا. ما دانشجو داریم  از فلان خطّه ی حاج آقا پرور قُم.

   همیشه این مشکل رو با همه ی کلاس عمومی های دانشگام داشتم از ترم یک. هیچ کدومشون رو نمی تونم تحمّل کنم وقتی عقایدم یه چیزی صد درجه برعکس استاداشه و مثل این می مونه که تمام مدّت افتاده باشم توی یه اتاق پر از گزنه و هی پشت هم کهیر بزنم. فقط یکی شون بود یه حاج آقای فوق العاده ماهی بود رگ خواب بلد بود لامصب. می گفت من می گم دلتون خواست گوش بدین اگه خوب بود از نظرتون قبول کنید، نبودم از این گوش بدین تو از اون یکی بدین بیرون. نمره ی همه تونم بیست می دم که مجبور نباشین حفظ کنین اگه قبول ندارین. و تنها کسی هم بود که می تونستم با حرفاش تا حدّی موافق باشم. بقیه شون آشغالن، عقاید شخصی شون رو می چپونن تو زیر شاخه های علم هایی مثل فلسفه و منطق و الهیات و به خوردمون می دن. دینی دبیرستان رو تحمّل کردم گفتم تموم می شه بالاخره. این دو واحدی های عقیدتی رو کجای دلم بذارم که به زور می کنن تو پاچه م؟ احتمالا از جلسه ی بعدی حتما به هر بدبختی ای هم هست می پیچونمش می آم خونه. نوش جون هوادارای کلاسش. شایدم رفتم کنار اون دو سه نفری که می خوابن بالشت گذاشتم.



اینم به عنوان سخن آخر بنویسم که ببینین دانشگاه چه محیط عقیده پروریه. چند روز پیش یکی از استادامون به جای زنگ تفریح برامون تریبون انتخاباتی برگزار کرد سر کلاس. تهشم اضافه کرد که به نظر من میانه رو ترینشون آقای رئیسیه. بغلیم زیر لبی زمزمه کرد: "آره ازون عقیق تو دستت مشخصه کاملا کی میانه رو ترینه استاد. نیازی به گفتن نیست." و من انگشت به دهان مونده بودم که هی یارو طبق قوانین دانشگاه تو حق نداری نظر شخصی ت رو سر کلاس بخورونی به دانشجو هات. وظیفه ت درس دادنه نه چیز دیگه ای.


+پ.ن: چرا همه ی بازیای حساس فوتبال افتادن تو فروردین  اردیبهشت؟ نمی شد یه چند تاش تو عید می بود با خیال راحت دنبال می کردیم؟ با این همه استرس، استرس اونم بکشیم. از ترسم دارم پشت پی سی کلاسیکو رو می بینم که نیان بهم گیر بدن. واقعاحوصله ی درس خوندن ندارم الآن. حوصله ی فوتبال دیدن چرا.

منو بگو پنداشتم اینا فکر استعداد نویسندگی منن

   بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه: 

"تا کی آخه؟"

بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:

"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..." 


هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|


   طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم  و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.

   بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام. 


   نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.

   خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین،  دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...