Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سندرم سال اوّل پزشکی

در حالی که دوشادوش هم دیگه تو پارک قدم می زنیم، تو گوشش زمزمه می کنم:


- شاید افسرده شدم. شاید دلیل همه ش یه افسردگی ساده باشه.

- کیلگ تو از منم بشّاش تری. آدم افسرده اینجوری نیست.

- پس اوتیسمه. می دونستم اوتیسمه.

- نه کیلگ!

- یه جور اوتیسم غیر پیشرفته س که در مراحل اوّلیه ش مهار شده؟

- گفتم نه کیلگ.

- آخه اوتیسمی ها رو چه جوری تشخیص می دین انصافا؟ تستی چیزی داره؟

- نه خودشون مشخّص می شن. تستی به اون صورت نداره.

- پس می تونه اوتیسم باشه.

- نه کیلگ، نمی تونه!

- نگو که اسکیزوفرنیه؟

- کیلگ!!!

- وایسا یه چیزی رو اینترنت خوندم. چی بود؟ اه. آهان... آگورافوبیا. ترس از مکان های شلوغ... شاید آگورافوبیاست.

- اینی که گفتی نمی دونم چیه ولی کیلگ تو هیچ مرگیت نیست.

- ولی من مطمئنّم که یه مرگیمه!

- کیلگ اینو بکن تو کلّه ت. تو فقط خیلی بیش از حدّی که لازم باشه خجالتی هستی. همین. و خودتم باید درستش کنی. باید به زور بری توی جمع هایی که بدت می آد و به هر بدبختی ای که شده باهاشون حرف بزنی. چرا سعی می کنی همیشه بهترین باشی؟ چی می شه اگه یه کلمه چرت و پرت بگی مثل این همه جوونای هم سنّ خودت تو خیابون؟ کی اصلا حواسش به تو هست؟ هر وقت فهمیدی هیچ کی بهت توجّه نمی کنه که حالا بخوای ازش خجالت بکشی، این مشکلتم حل می شه.


هیچی دیگه الکی مثلا من الآن دارم سعی می کنم با شما حرف بزنم.

کی می تونه دلش برای بودن تو اجتماع له له بزنه و به محض اینکه دو تا آدم دید دمبش رو بزاره رو کولش و فرار کنه؟

(پاسخ دسته جمعی حضار) - کیلگ، کیلگ، کیلگ، کیییلگ!


یعنی حتّی هنوز به نتیجه نرسیدم که آدم درون گرایی هستم یا برون گرا. دوست دارم توی جمع باشم، همه روترغیب می کنم که جمع شلوغی رو تشکیل بدن و یا باهام به محیط های شلوغ بیان و نهایتا به عنوان اوّلین نفر جمع مذکور رو به قصد فرار و تنهایی امن خودم ترک می کنم. 


چه قدر به ایزوفاگوس قول دادم باهاش پینگ پنگ بازی می کنم ولی رفتم توی پارک و جلوی میز پینگ پنگ ها دلم خواست به سان پرنده های تاکسی درمی شده رفتار کنم و کم ترین حرکتی از خودم نشون ندم.


نظرات 4 + ارسال نظر
آیدا شنبه 24 تیر 1396 ساعت 00:33

میدونی چی آزار دهنده تر از خجالتی بودن یا هر مشکل دیگه ای که داری ه؟ اینه ک خودت دقیقا م(با تاکید خیلی زیاد) میدونی چته و راه حلش رو هم تا حدودی میدونی اما نمیتونی کار درست انجام بدی:(
یکی از طرفین مکالمه ی پستت برادرت که نیست؟هست!!!؟

خب. بذار سعی کنیم پایه ای به یه راه حلّی برسیم.
فرض کن جای ما بودی. این عقل ما دست شما. سعی می کنی فردی اجتماعی باشی ولی گاه و بی گاه از توی اجتماع چک و لقد نصیبت می شه و اکثر وقت ها هم که آدم حساب نمی شی.
حرف زدن برات فوق العاده سخته، مغزت هم قفل می کنه وقت هایی که داری با نهایت تلاش یه جمله ی بخور نمیر برای ارتباط پیدا می کنی.
چی کار می کردی؟

و در جواب اون آخری هم باید بگم که نه ایزوفاگوس بچّه تر از این حرفاس که بشه باهاش همچین مکالمه هایی داشت. نهایت ابراز علاقه ش به من اینه که بهم می گه دست و پا چلفتی. :)))) منم بی نصیبش نمی ذارم همچین.
ولی به هر حال از اون جایی که من این قدر خودم رو محدود می کنم و تو زندگیم فقط سه نفر پدر و مادر و برادر هستن که نقش ایفا می کنن، پر واضحه که جواب سوالت یکی از همین سه تاس دیگه. تا همین حد قابل پیش بینی...

لیمو شنبه 24 تیر 1396 ساعت 09:42

شاید واسه راه حل عالی باید با همکار متخصص شده ات صحبت کنی:)

یا مرلین، ترس ناک شد همکار متخصص شده م کدوم .... ه دیگه؟
یا شایدم الآن مودبانه ی این بود که برو پیش روان پزشک، هوم؟ :)))))

لیمو شنبه 24 تیر 1396 ساعت 09:47

یادمه دو سه سال پیش که اومدم اینجا یکی از اولین کامنتام این بود که چقدر عجیبی! و گفتی که تمام سعیم اینه که مثل همه نباشم,خاص باشم
و هستی دقیقا! نوع نگاهت به مسائل هم خیلی کم دیده میشه. حالا فکر کن تو جمعهایی که هستی نظر بدی!یا یه عالمه مخالف پیدا میشه که میتونی همشونو قانع کنی نهایتا یا همه موافقن و تحسینت میکنن
فقط کافیه صحبت کنی,همین
مردم اونقدارم که ما فکر میکنیم درگیر ما نمیشن,نهایتش با یه سوتی دادنمون میخندن و بعدش درگیر بدبختیهای خودشون میشن

اتفاقا یک دیالوگ خیلی ناب در مورد این خاص بودن یا سعی بر خاص بودن اخیرا با یکی داشتم، باید بنویسمش رو وبلاگ که یادم بمونه. اون دیدگاهیه که مردم در رابطه با خاص بودن تو ذهنشون دارن.
بحثش اینه که اصراری که من بر خاص بودن شخصیتم دارم یا حداقل تا چند وقت پیش داشتم به این علّت بود که واقعا اذیت می شدم وقتی می دیدم خیلی زود زمان مرگم فرا می رسه و به خودم می آم و می بینم هیچ فرقی با اطرافیان دور و برم نداشتم. دلم می خواست به عنوان یک انسان وجودم و بود و نبودم تغییر ایجاد کنه. سعی کردم اون تغییره باشم خیلی وقت ها. برای همین خیلی وقت ها شده با لجبازی و کلّه شقی تمام سعی کردم با یه دیدگاه صد و هشتاد درجه برعکس به مسائل نگاه کنم. نمی دونم انگار ویژگی چندان خوبی هم نیست... چون بعد یه مدّت می ره تو وجودت و این تو نیستی که کنترلش می کنی و همیشه می شی مصداق بارز:
خواهی نشوی هم رنگ، رسوای جماعت شو!
و تهش هم ازین انگ ها می چسبونن بهت که آره عقده ای فلان فلان شده ی کم بود توجه داشته ی فلان فلان فلان...
ولی خوب دیگه انصافا از این حجم عجیب غریبی نهایتا بیست درصدش دست منه، بقیه ش رو نمی دونم کی کنترل می کنه... من پاسخگو ش نیستم.

آیدا یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 16:12

ببین کیلگارا منم یه ادم درون گرا هستم.(یا بقول بقیه دیرجوش و سرد) و خب خیلی هم ارتباط گرفتن با بقیه تو دفعه ی اولی ک میبینمشون برام راحت نیست.اما هر وقتم که نیاز داشته باشم که با بقیه حرف بزنم و..اینکار رو میکنم هر چند دفعه های اول که خودت مجبور میکنی حرف بزنی یکم سختته و معذبی وشاید نیاز داشته باشی از قبل تو تصورت خودت تو اون موقعیت قرار بدی اما بعد چند وقت همه چی اوکی میشه و بهش عادت میکنی .
قطعا یادت هست که چند وقت پیش تو یه مسابقه ای که تو دانشگاهتون بود میخواستی شرکت کنی اما فکر میکردی هل میشی و گند میزنی و بعد شرکت کردی و بردی..منظورم از اینکه این گفتم اینه که اون موقع هیچکس با کتک و دست و پای بسته تو رو نبرد اونجا خودت با پاهای مبارک خودت رفتی اونجا..الانم همینه خودت بااید [بخوای]و لطفا الان پیش خودت نگو که میخوام و نمیتونم.اینقدر خودت تو موقعیت قرار بده تا برات عادی بشه..بنظرم همینکه مامان و بابات میگن بری و جایی کار کنی عالیه واقعا و خیلیم میتونه بهت کمک کنه،اگر هم فکر میکنی که ما اشتباه میکنیم و نمیتونیم خوب مسئله رو درک کنیم میتونی پیش یه روانشناس وقت بگیری و بری قاعدتا خ کمکت میکنه(گمون نمیکنمم جز اون دسته ای باشی که پیش روانشناس رفتن براشون عیب باشه :/)همین تابستون که بقول خودت تقریبا اخرین تابستونیع که اینقدر وقت ازاد داری روش کار کن و تا خدودی درستش کن.وقتی بری بیمارستان این مشکلت برات شاید دردسر ساز بشه.

حرف حساب جواب نداره. با مفهوم کلّیش کاملا موافقم و سعی می کنم استفاده کنم از راهنمایی هایی که کردی کلّی ممنونت هستم.
فقط دو تیکه ش یکی اینکه منم وقتی نیاز داشته باشم یه گلی به سر می گیرم بالاخره. کلی سر این قضیه ی تعویض دانشگاه رفتم پیش کس و نا کس رو انداختم که واسه م کار آسونی نبود و تا بابای بابای بابای بابام هم در اومد. ولی موضوع اینه که تا زمانی که نیاز حادی پیدا نکنم به خودم فشاری نمی آرم و اینه که باید درست شه. مگه چند بار مسابقه برگزار می شه که حالا خودم رو به زور بچپونم توش... بحث من دور افتادن از اجتماعه. اجتماع ستیزی و تلاش هر چه بیشتر برای عدم برقراری ارتباط با آدم ها تا زمانی که مجبور باشم. وگرنه از بیرون گود که نگاه کنی و شاید از بچّه های دانشگاه بپرسی هر وقت لازم داشتم (حالا هر وقتی هم نه اکثرا) علی رغم میل درونی م حرف زدم و ارتباط برقرار کردم و اکثرا گلیمم نصفه نیمه از آب می آد بیرون به هر حال یه جورایی...
در مورد اون بحث روان شناس هم باید بگم که تا حدّی در اشتباهی. فکر کنم بیشتر از همه ی پزشک ها ازین یکی بترسم. فوبیای اینو دارم که برم و یه لایه ی پنهان از توی مغزم بشکافند و بعدش سعی کنن منو تبدیل به یکی کنن که خودم نباشم. حتّی فکر کنم چند بار کابوس اینو دیدم که توی یه بیمارستان روانی می ندازنم و تا وقتی که افکارم رو تغییر ندم و مثل اونا نشم اجازه ی خروج بهم نمی دن.
حالا نمی دونم چند درصد از رمان هایی که خوندم و فیلم هایی که می بینم روی این توهماتم اثر گذاشته. :))))
ولی بحث اینه که این مغز باهوش تر از چیزیه که خودش رو پیش یه روانکاو لو بده.
اینجا تو وبلاگ، مثلا با هزار ترس و لرز دلم قرصه که می آم افکارم رو نسبتا راحت بیان می کنم. هرگز جلوی روان کاوی که چشم تو چشمم نشسته، اسم و فامیل و جیک و پوکم زیر دستشه و لابد تهش همکار مامان بابام هم در می آد نمی تونم این حرفایی رو که می زنم بروز بدم.

با بحث خود کار هم انصافا مشکلی ندارم، واسه ی هر جوونی جذابیت خودش رو داره. فقط یکم زیادی خستگی این چند سال بکوب در گیر بودن تو تنم مونده و الآن حس می کنم فقط باید این قدر بی کاری بکشم تا آب بندی شه این روح و روان. حس می کنم جا می زنم وسطش اگه پی ش رو بگیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد