Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

منو بگو پنداشتم اینا فکر استعداد نویسندگی منن

   بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه: 

"تا کی آخه؟"

بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه:

"این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی فقط. بالاخره که باید یاد بگیری حرف بزنی. الآن اگه اون کلاسا رو رفته بودی تا الآن درست شده بودی، ده بارم بهت گفتم منم جوون بودم مثل تو بودم. می رفتم فقط نگاه می کردم بقیه رو، نمی تونستم حرفم رو بزنم. ولی یاد گرفتم. تو خودت نمی خوای یاد بگیری. تا آخر عمر که من و مامانت نمی تونیم به جات حرف بزنیم..." 


هیچی دیگه، نابود شدم اصن. مثلا تا الآن فکر می کردم بابام فکر می کنه من چه نویسنده ی ماهری ام و چه قلم خفنی دارم که هی تابستون سرش رو کرده بود تو جون من پاشو برو کلاس نویسندگی. حالا الآن بعد شیش ماه فهمیدم اهداف والاش از کجا آب می خورده. :|


   طی این صحبت خوشگلمون، یکم سعی کردم متنبه بشم  و خیرات سرم آدم اجتماعی تری بشم، خودم برم از نماینده ی ترم بالایی ها جزوه هام رو بگیرم امروز. ده بار قبلش با خودم تکرار کردم :"می ری بهش می گی: بابت هزینه ی جزوه ها من چه مبلغی رو باید بپردازم؟" تو اتوبوس ، تو راه، دم در ورودی. تکرار و تکرار.

   بعد رفتم به جاش یک جمله ی چرت و پرتی بهش گفتم که الآن حتّی روم نمی شه اینجا بنویسمش. :))))) فقط اینکه دارم از خنده خفه می شم دیگه آبرو هم واسم نمونده پیش دوستام. 


   نمی دونم از بچگی هی خودم حس می کردم اوتیسم دارم. شاید از پنجم دبستان اینا. خوب اطلاعاتم در مورد بیماری ها بالاتر بود شاید یکم سعی می کردم رو خودم عیب بذارم. ولی الان کم کم داره جدی جدی حس اوتیسمی ها بهم دست می ده. اصلا نمی دونم از کی اینقدر لال و خجالتی و بی سر و زبون شدم. واقعا یادم نمی آد تو بچگی هام مشکلی بوده باشه. این هرچی که هست رفته رفته ایجاد شده، اون قدر آروم جا خوش کرده که الآن دیگه خود خودم شده و با گاز انبر به زور باید یه کلمه از ته حلقومم بکشم بیرون.

   خوب دیگه اینا قصه نیست همه ش واقعیه. شاید تو دور و بر شما هم یکی مثل کیلگ وجود داره که برای ادا کردن هر کلمه ش کلییییی از قبل تمرین کرده و بازم می آد چرت و پرت تحویلتون می ده. مسخره ش نکنین،  دست خودش نیست! هعی... بهش یاد بدین چه جوری حرف بزنه و احساس احمق بودن و اضافه بودن نکنه...




نظرات 23 + ارسال نظر
شایان چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 13:50

خخخخخ منم اینجوری ام. گند نمیزنم..نمیزنم..نمیزنم..تو بدترین جای ممکن گند میزنم. رو در رو مشکل ندارم. ولی پشت تلفن افتضاح ام... تا نشوی چه طور گند میزنم متنبه نمیشی جان من. به خودت سخت نگیر!

:)))
سخت نگیرم؟
آقا این کامنت پایینی رو نیگا. زده نه کار، نه دوست، نه ازدواج، نه اندکی سطح اجتماعی.
از همین الآن خودمو مومیایی کنم ببرم اهرام ثلاثه خوبه به نظرم. سخت نمی گیرم که...

الف چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 14:05

ای بابا چه دنیای عجیبیه. همین الان داشتم فکر میکردم چقدر موش و بی زبونم که وبلاگتو دیدم و این نوشته!
میدونی همیشه یک قدم عقب تر از بقیه می ایستم؟ چون نمیخوام شروع کننده ی مکالمه باشم! واقعا کلمه ندارم که بگم.
امیدوارم برات پیش نیومده باشه ولی من با همین کم رویی و کم حرفیم کلی موقعیت ازدست دادم. هم کار هم سطح اجتماعی هم دوست هم این اواخر مسایل ازدواج!

دقیق قبل از اومدن به وبلاگت کلی داشتم خودخوری میکردم توی گروه دانشگاهم یه مطلب رو بذارم یا نه! انقدر کلنجار رفتم برای یه متن گذاشتن که خدا میدونه. دلم برای خودم میسوزه.... بعد از کلی بذار نذار، بلخره سند کردم مطلبو اما از اون جایی که اصولا با کسی هم کلام نمیشم و حرفی ندارم باهاشون بزنم هیچ عکس العملی نگرفتم ازشون برای متن!
حالا یه شانسی دارم دخترم! این کم روییم رو میذارن به حساب حیا! وگرنه آبرو برام نمیموند.
راستش منم توی بچگی کوچیک ترین مشکلی نداشتم. همیشه سر دسته بودم به شدت شلوغ! اما حالا که باید خودی نشون بدم... :((
راه حلی چیزی

ای واااای. :)))) عالی بود عالی. خصوصا اون تیکه ی گروه دانشگاهی رو به شدت حال کردم باش.
کلا هم درد داشتن خوب چیزیه. آدرس نذاشتی وگرنه رو سرت خراب می شدم با هم به لال بودنمون بخندیم.
کلا حساب کار دستم اومد دیگه با کامنتت، مثکه یا درست می شم یا زندگیم رو به فنا می دم. که البته دومی بهتر و راحت تره، چون همین الآنشم به مقادیر زیادی به فنا رفته م و بیشتر شدنش خیلی فرقی نمی کنه.
بازم سر بزن از این ورا. کامنت انرژتیک بذار واسم بفهمم فقط خودم لال نیستم. هعی.
خیلی خوب بود، خیلی.

استامینوفن چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 15:15

منم یه خورده تو ارتباط برقرار کردن با بقیه مشکل ذارم اما نه تا این حد دیگه...
خب چرا حرف بابات ر وگوش نمیدی؟؟؟واقعا تا کی قراره اونا جور تو رو بکشن؟؟!!؟!!اتو اینترنت بگردی کلی فایل صوتی و این جور چیزا پیدا میکنی که تو این زمینه کمکت کنه.

خب حرف چی ش رو گوش بدم؟ :| یه چیزی می بافه به هم، آخه تو بگو من کلاس نویسندگی رو کجای دلم بذارم؟ هیچ ربطی نداره انصافا!
یا مثلا برم بغل بغل درباره ی مهارت سخن وری کتاب بخونم. بالفرض که نوشته باشه شما باید به خودتان بقبولانید که بقیه ی آدم ها لو لو خرخره نیستند و به راحتی حرف بزنید و استرس نکشید. ده دورم من اینو بخونم، احساسم عوض می شه؟ بازم می رم با همون استرس و بازم نمی تونم حرف بزنم.
متاسفانه راه هایی که جلو پام می ندازین اصلا کاربردی نیست. مهارت ها رو باید خودت یاد بگیری، مثل دوچرخه سواری، مثل راه رفتن. بعضی ها هم هیچ وقت نمی تونن دوچرخه سواری کنن!
بحث نخواستن نیست، بحث نتوانستن است و اصلا نمی خوام ادای اینایی که کاسه ی نمی شه و نمی تونم می گیرن دستشون رو در بیارم، ولی واقعا نمی تونم! چون هر جوری بالا پایینش می کنم انگاری واقعا عرضه ش رو ندارم...!

استامینوفن چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 15:18

الان به جای اینکه بیایی در مورد اینکه چطور مشکلت رو حل کنی و از شر این حس مزخرف راحت بشی خوشحالی که یه نفر مث خودت پیدا کردی؟!!(اشاره به کامنت الف)نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ

خب شماها که دارین می گین نباید خوشحال شم، نفستون از جای گرم بلند می شه. نکشیدین دیگه، احساسش رو نمی تونین بفهمین درست که چه قدر داغونه این که واسه کوچک ترین و ساده ترین کارها بعضا استرس بکشی.
اون کامنته واسه این خیلی بهم چسبید چون انگار خودم نوشته بودمش. تازه بعضا با تیکه هایی که خیلی از نزدیکان می ندازن که: "اصلا نگاه کن یه آدم دیگه مثل خودت پیدا می کنی اینجوری باشه؟" قرابت خوبی داشت.

نارنجی چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 22:45

این دقیقا همون مشکلیه که گفتم با یکی حرفم شده و کلی جمله جور کردم که بهش بگم و آرزو کردم وبت برآوردش کنه
این موضوع هیچ ربطی به کلاس نویسندگی نداره چون اینجا مینویسی و اتفاقا خوب هم مینویسی مشکل از اعتماد بنفس پایینه و اینکه شاید یه بار بخاطر صحبت کردنت تیکه شنیده باشی
ببین مثلا من یه بار تو کتابخونه درحال خوردن بیسکویت و چای پرید تو گلوم و کلا نیم ساعت داشتم بال بال میزدم که صدامم در نیاد از اون موقع به بعد هر وقت بیسکویت با چای میخورم انقدر با خودم میگم حواست باشه نپره تو گلوت باز سه بازی در نیاری که تقریبا همیشه این اتفاق میفته
موقع حرف زدن هم همینه شاید همیشه با خودم تکرار نکنم که حواست باشه چرت و پرت نگی اما چون همچین ذهنیتی بهش دارم همیشه سوتی میدم

حالا کلا برآورده نکرد آرزوت رو؟
چون یه دو نفر دیگه که دخیل بسته بودن جواب گرفتن مثکه. منتظر بودیم ببینیم واسه شما چه جادو جمبلی می کنه چاه آرزو ها. :))

اینم که کاملا مشخصه که هیچ ربطی به نویسندگی نداره، من نمی دونم چی باعث شده بابام همچین ایده ای بیفته تو کلّش و اصلا چی پیش خودش فکر کرده، واقعا هیچ ربطی ندارن به هم. مثل این می مونه که بگیم اگه یه نفر رو وادار کنی از رو عدد ها تو دفتر مشق رو نویسی کنه ریاضی ش خوب می شه. تازه این ایده ش می تونه اثر عکس هم داشته باشه، چون تو حرف زدن رو برای بیان کردن حال و احوالت می خوای، حالا اگه یاد بگیری اون حال و احوال رو درست درمون بنویسی، دیگه نیازی به حرف زدن پیدا نمی کنی چون یه کانال خروجی دیگه واسش ساختی. دیگه کلا بی ربطه به نظرم.
و اینکه آره، کم تیکه نشنیدم. تازه شاخ تریناشون رو از نزدیک ترین آدما من جمله همین پدر و مادر و در حیاتی ترین لحظه هایی که نباید شنیدم.

+ از بحث دورمون می کنه کمی، ولی خب چرا خیلی شیک و تمیز هر وقت سرفه ت گرفت نمی ری تو دستشویی کتاب خونه یا حالا یه همچین جایی هر چی دلت می خواد سرفه کنی؟ نمی دونم حس می کنم به اندازه ی این مشکل من استرس زا نیست چون همه ش دست خودته و اصلا یه مشکل یک نفره س. ولی تو حرف زدن، باید آنی واکنش نشون بدی. باید متناسب با حالت طرف مقابل حرف بزنی. واسه همینه که همیشه گند می خوره چون خودت به تنهایی توش دخیل نیستی...

سوفی پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 01:14 http://donyayesoofy.blogsky.com

منم تا حد زیادی اینتور هستم. و حس می کنم این خجالتی بودن و یا به نوعی درونگرایی آدما رو به سمت نوشتن سوق میده. و شاید بشه از همین چیزی که ضعفه کلی استعداد کشف کرد ، اگه بش بها داده بشه ...

آیا شما در این وبلاگ چیزی به جز استعداد هدر رفته من در زمینه ی حرف زدن رو مشاهده کردید؟ :دال
*این طور

لیمو پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 18:31

با استامینوفن موافقم کیلگ چرا خوشحال میشی خو؟シ
حالا نمیگم ناراحت باش ها ولی خوشحالی هم اونجا جایی نداشت


ببین به نظر من تا اینجارو که اومدی,به قول خودت یه جاهایی هم گند زدی.بیا از این به بعدش رو شجاع و جسورانه عمل کن.تازه اییینقده هیجان داره!! فک کن توی جمعهای دانشجوییتون شروع کن به اظهار نظر و حرف زدن.بقیه هم با تعجب نگاهت میکنن ک ااا همون دانشجو ساکته ستا اینطوری حرف میزنه,تو هم تو دلت ازشون بخند
اونام مثل خودتن,باور کن مطمئنم حتی یه سریهاشون از حرف زدن هم میترسن حتی, اما حرف میزنن ک نگن ساکته,میترسه و...
تا وقتی که ساکت باشی وضع همین میمونه.از یه جایی باید بی پروا شروع به حرف زدن کنی.حتی اولاش ممکنه فکر کنی بازم داری گند میزنی ولی درست میشه.فقط نترس از سوتی دادن.بالاتر از سیاهی ک رنگی نیس


نگو دارم شعار میدما.اینارو یکی داره میگه که خودش تونسته موفق شه シ

افتخار که نکردم، صرفا ابراز حس مشابهت بود فارغ از خوش حالی.
یکم دراماتیکش بخوام کنم، توی این جمع سرطانی ها یا ایدزی ها که تشکیل می شه تو بعضی جاها، آدما وقتی هم دیگه رو پیدا می کنن به خاطر مشابهتشون ذوق زده می شن نه اینکه به مریضی شون افتخار کنن. دیگه امیدوارم رسونده باشم مفهوم رو...
بعد یه نکته ی بنیادی که جا انداختی اینه که من تقریبا مغزم خالی می شه، خب؟ یعنی مثلا اگه بخوام برم یه متن رو که از قبل روش فکر کردم درباره ش سخن رانی ای چیزی کنم، واقعا باهاش اکی ام و حتی می تونم بترکونمش و به بهترین نحو پرزنتش کنم. مشکلم مال وقتیه که نه می تونم سر صحبت رو باز کنم نه در آن لحظه چیزی به ذهنم می آد که ازش حرف بزنم. مغزم سفید و خالی می شه. یعنی موضوعی تو ذهنم ندارم که بخوام زبون وا کنم بعد همه شگفت زده بشن که نگا این لالو هم بلده حرف بزنه.
البته حالا که فکر می کنم خیلی وقت ها هم هست که واقعا خیلی موضوع ها می آد تو ذهنم ولی چون تقریبا به احتمال نود و نه درصد واکنش طرف مقابل رو می تونم حدس بزنم و عمدتا واکنش ناجوری هست، حرفم رو می خورم. چون خوب آدما به یه سری حرف های روتین عادت دارن، بعد مثلا تو یه چیز کاملا متضاد رو بری پرت کنی تو صورتشون یکم خیلی ناجور می شه.
مثلا توی یه جمعی همه دارن بحث میکنن درباره ی یه استادی که چه قدر به درد نخوره، بعد وقتی تو کاملا متضاد فکر می کنی یا حوصله ی بحث نداری بهشون ثابت کنی که از نظرت همون استاد بهترین استاد دانشگاست، خوب طبیعتا ترجیح می دی خفه خون بگیری و فقط گوش بدی.
پی نوشت: وای که اون شکلک لبخند توی کامنت، دل منو برده. هی نگاش می کنم، می خندم، می خنده، می خندم... یه زمانی منم کلی ازش استفاده می کردم...

استامینوفن جمعه 24 دی 1395 ساعت 01:15

از کجا میدونی نکشیدم؟از کجا میدونی ک تو موقعیت مشابه قرار نگرفتم؟؟؟؟که از یاداوریش به معنای واقعی کلمه عصبانی میشم؟؟؟ببین رو تویی که 19 سالته اینقدر تاثیر مخربی داشته حالا میتونی فرض کنی سر یه بچه ی7 ساله چ بلایی میتونه بیاره؟میتونی درک کنی چقدر عذاب اوره وقتی به هف یا هش سالگیت فکر میکنی خنده ی یه همکلاسی یادت بیاد چرا چون تو خوب نمیتونستی (س) رو تلقظ کنی؟که هنوزم اون دختر رو میبینی یاد اون روز و خنده ی تهوع اورش می افتی...نخیر کیلگارا نفسم جای گرم بلند نمیشه به اندازهی ظرفیت خودم بابت این موضوع ناراحت بودم و عذاب کشیدم!و اتفاقا چون این حس تحقیر رو تجربه کردم بهت میگم یه فکری به حال این اوضاع بکن!

استامینوفن جمعه 24 دی 1395 ساعت 01:17

اهان راستی تو دوران دبستانت مجبور بودی برا کلمات تو روزنامه و لابه لای حرفای بقیه مترادف پیدا کنی ک نخوای یه سری حروف رو تلفط کنی!؟

شن های ساحل جمعه 24 دی 1395 ساعت 08:30

این یه توضیح مفصل احتیاج داره ببینم فردا فرصت کردم بیام حسابی برات توضیح بدم :))...نگرانش نباش درست میشه :)

الف جمعه 24 دی 1395 ساعت 13:33

آخ آخ یک عالمه حرف زدم برات همش پاک شد:/

الف جمعه 24 دی 1395 ساعت 13:49

همه جواب کامنت ها به دوستات رو من درک میکنم... این که ذهنت خالی میشه، این که کلمه نمیاد یا یه سرنخ برای باز کردن مکالمه؛ اما اگه بخوای چیزی که از قبل اماده کردی رو پرزنت کنی عالی توش! من نفر اول کلاس شدم توی این زمینه، استادم ازم حسابی تعریف کرد! خنده داره که وقتای دیگه توانایی ندارم...
یا اونجایی که میگی از نظر بقیه استاده بده اما تو نظرت فرق داره و حوصله بحث نداری و یا کلمه نداری اثبات کنی که بابا این استاده خوبه... تو منی یا من تو دختر :)
با پسرا که کلن حرفی ندارم... مگر این که خودشون بیان طرفم!
و در اخر این که بیا تمرین کنیم... تمرین کنیم زندگی و ادم ها رو گنده نکنیم برای خودمون... با دوستت موافقم... باید وارد جمع ها بشیم... حتا شده کوتاه اما نظرمون رو بگیم مثل بقیه!
هی روزگار من الان باید اورانیوم غنی کنم نه این که دنبال رفع کم حرفیم باشم

لیمو جمعه 24 دی 1395 ساعت 13:59



عاغا نترررس مخالفت خودتو اعلام کن.همه رو ب چالش بکش اصن همه رو نابود کن درست مثل من!!! 90% اوقات من مخالفم و اعلام میکنم حتی اگه دلیلی هم نداشته باشم.
از اطرافیانت بت ساختی توی ذهنت؟!
بذار همه بفهمن یه کیلگی هم هست و میتونه حتی از اونام بهتر باشه
الان مخالفت کردی و گفتی نه نمیشه و این حرفا من بازم میام کامنت میذارم یهو دیدی بحث بالا کشیدا シ

من که هلاکشم اصن از بس نازه نگاه کن シ

استامینوفن جمعه 24 دی 1395 ساعت 14:00

قطعا افزایش مهارتت تو نویسندگی ربطی به صحبت کردنت نداره.اما بری کلاس مجبوری با بقیه ارتبلط برقرار کنی و بیشتر حرف بزنی

استامینوفن جمعه 24 دی 1395 ساعت 14:01

ای خدا کاش میشد کامنتا دیشبم رو یه جوری نابود کنم:(((((((((

نارنجی جمعه 24 دی 1395 ساعت 15:23

نه فعلا براورده نکرده
در واقع هنوز خود طرف آتو دستم نداده
و من هنوز به بر آورده شدنش امیدوارم
و در مورد راه حلت باید بگم
از اونجایی که تو این مملکت هیچی واسه کاربرد اصلیش ساخته نشده
این سالن مطالعه ما قبلا یه کافی نت تو کتابخونه بوده و برای رسیدن به دستشویی باید هفت خوان رستم رو طی کنی و آخرشم دست شویی دقیقا جلوی سالن مطالعه پسراس ...
در کل به نظرم این صحبت کردنه یجورایی ذاتیه یعنی طرف اگه مادر زاد حاظر جواب بود که هیچ اگه نه که اکتسابی نیست و نمیشه به دستش آورد
من یه بار یه چند تا جمله و تیکه و ضرب المثل حفظ کرده بودم در نود در صد مواقع هرکی هرچی میگفت یکی از اونا رو درجوابش میگفتم یعنی یه جورایی واسه اکثر موقعیت ها جواب میدادن و از اینکه تونستم به طرف یه جواب در نظر خودم دندون شکن بدم (آخه واسه من همونشم خیلی بود)خوشحال بودم تا اینکه یه روز یکی از بچه های مدرسه برگشت بهم گفت تو همین چهار تا جمله رو ازت بگیرن میتونی حرف دیگه ای بزنی؟
نامرد زد کلا همه ذوق و شوقم رو نابود کرد...در هر صورت اگه راه حلی به ذهنت رسید به ما هم اطلاع رسانی کن

نارنجی جمعه 24 دی 1395 ساعت 15:24

نه فعلا براورده نکرده
در واقع هنوز خود طرف آتو دستم نداده
و من هنوز به بر آورده شدنش امیدوارم
و در مورد راه حلت باید بگم
از اونجایی که تو این مملکت هیچی واسه کاربرد اصلیش ساخته نشده
این سالن مطالعه ما قبلا یه کافی نت تو کتابخونه بوده و برای رسیدن به دستشویی باید هفت خوان رستم رو طی کنی و آخرشم دست شویی دقیقا جلوی سالن مطالعه پسراس ...

نارنجی جمعه 24 دی 1395 ساعت 15:26

من به این مشکلم میگم لالنجیت خودمم نمیدونم چرا این اسم به ذهنم خطور کرده...

شن های ساحل یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 23:50

میخواستم بیام کلی راجب این حرف بزنم ولی وضعیت مغزیم جالب نیست....پس اگه بهم ریخته میگم جدی نگیر...
اصل مطلب اینکه دید تو به دنیا مشکل داره...ذهنیتت به دنیا درست نیست....ببین تو وقتی دنیارو تیره می بینی یعنی پیش فرض مغزت این تعیین کردی که دنیا منفی ناخوداگاه منفی باهاش برخورد میکنی پر استرس پر از نگرانی و ...و وقتی مردم باهات رو به رو میشن به نسبت چیزی که ازت حس می کنن واکنش نشون میدن و یه مشکل باعث مشکل بعدی میشه
وقتی که هر روز که از خواب بیدار میشی میگی چه روز خوبی که ادم های خوبی چه دنیای خوبی حتی اگه واقعا قبول نداشته باشی مغزت بصورت پیش فرض اون قبول میکن اون قسمت ناخوداگاه مغزته تو الکی بخند خودت می دونی الکی ولی ناخوداگاهت نمی دون برای همین با اینکه الکی ولی تاثیر مثبت میزاره...وقتی هر روز میگی خوبه اعتمادت به دنیا بیشتر میشه رفتارت با ادم ها بهتر میشه رقتار ادم ها با تو بهتر میشه وقتی دنیارو قشنگ می بینی وقتی اشتباه می کنی فکر می کنی اشکال نداره منم انسانم اشتباه میکنم با خودت مهربون تر میشی وقتی اشتباه بقیه رو می بینی باهاش همدلی می کنی عصبانی نمی شی ناراحت نمی شی بخشنده تر میشی اونم انسان امکان اشتباه داره....نتیجه اینکه عملکردت راحت تر میشه استرست کمتر میشه و چون می دونی دیگه ایراد گرفتن از خودت بی معنی کم کم حرف زدنت لذت می بری و بهتر میشه تو داری نکات مثبت در افراد دیگه می بینی اونا هم نکات مثبت تر تو بیشتر می بینن حتی اگه کسی باز دید منفی داشته باشه دست کم می تونی به خودت افتخار کنی که انقدر شجاع شدی که از ضعف هات نترسی.....
منم مشکل حرف زدن داشتن ولی وقتی دیدم عوض شد خیلی بهتر شد....

اول اینکه واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم که بی چشم داشت حتّی وقتی وضعیت مغزیت جالب نیست می آی راهنمایی م می کنی و همیشه کلی حرفای جالب دامبلدوری طور داری واسه گفتن. یعنی خب واقعا، می ذاشتی یه زمانی می نوشتی که حالت خوب باشه، نمی دونم احساس گناه می کنم با وجودی که مقصر نیستم و خودت کامنت رو نوشتی. :)) به هر حال ممنونم.
میدونی، این بحث ضمیر نا خودآگاه رو بارها بهش فکر کردم و سعی کردم مثبت باشم و حتّی تو مدرسه مون بار ها موضوع کارگاه می ذاشتنش و سرش بحث می کردیم تو کلاسای مختلف مون. با اینایی که نوشتی غریبه نیستم و می فهمم یعنی چی.
راستش الآن یادم نیست که زمانی که کنکوری بودم شن های ساحل رو شناخته بودم یا نه هنوز، ولی آرشیوم رو چک کنی من اون موقع واقعا بمب انرژی بودم. روحیه ای داشتم به اندازه ی روحیه ی ده تا از بچه های پیش دانشگاهی رو هم. زندگی می کردم و مطمئن بودم همه چی داره خوب پیش می ره. صبح ها با یه بیت شعر خودم رو از خواب بیدار می کردم و فکر می کردم اینا بهم بر می گرده.
ولی چی؟ اصلا بر نگشت. همه از همه طرف انرژی م رو خوردن. از راننده ی سرویس بگیر که چقد با انرژی به عنوان مسیر اول بهش سلام می دادم و بعدشم به عنوان مسیر آخر کلی براش آرزوی پر انرژی بودن می کردم تا معلم هام که هر جوره سعی می کردم بهشون بفهمونم جقد برام مهمن و برو بالا تا دوستام که همه له بودن و من همه ش بهشون روحیه می دادم در صورتی که وضع خودم از همه شون بد تر بود و کل سوم دبیرستانم رو به فنا داده بودم به خاطر المپیاد و بالاتر تر تا خود مامان بابام که یک بار نبود به خاطر کنکور رو سرشون غر بزنم یا جلوشون ادای کم آورده ها رو در بیارم.
اصلا لازم نبود اینقدر بسیط بنویسم بالایی ها رو ولی نوشتم که بگم خیلی کم پیدا می کنی بچه ای که تو سال کنکورش این باشه. من بودم، ولی تهش انرژی م هیچ جوره بهم بر نگشت، تهش خوب تموم نشد. اصلا هنوز کش می آد و تموم نمی شه برام اون سال لعنتی. هیچ وقت راننده ی سر صبح حاضر نشد جواب سلامم رو بده، معلم هام هیچ وقت منو ندیدن و اصلا هیچ کدومشون به غیر از سیمپل حتی اسمم رو یاد نگرفتن، دوستام همه بهم گفتن که کنکور بر خلاف چیزی که می گم بهشون افتضاح می شه و واقعا شد و دو تامون پشت کنکور موندن و بقیه مون هم پرت قبول شدیم. حتی بابام که هر شب می اومد نگاهم می کرد و می گفت بابا جان امیدوارم نتیجه ی زحماتت رو بگیری و بعد می رفت می خوابید یه شب شنیدم که داشت می گفت مطمئنه من پشت کنکور می مونم.
اینا همون وقتایی ه که انرژی ای که می ذاری بر نمی گرده سمتت هر چه قدرم دست و پا بزنی. نمی گم نمی شه، قطعا می شه. به افتضاحی مثال هایی که زدم می تونم مثال تایید کننده از تو زندگیم جور کنم واسه اثبات حرف هات.
حرف کلی م اینه که، خیلی وقتا انرژی می دی ولی انرژی ت رو می خورن، بر نمی گرده بهت. مشکل تو هم نیستا، از بد شانسیته فقط.
من اکثرا وقتی می رم با یکی معاشرت کنم با دید باز می رم جلو، با همون کلی انرژی و اینا. ولی می دونی برای هر کس یه جوره، مثلا وقتی چشمای یکی شون رو می بینم، یا به محض اینکه صداش رو می شنوم یا حتی نحوه ی بازدمش رو نگاه می کنم می فهمم که انرژی م قرار نیست بهم بر گرده و بقیه ش رو همیشه به یه نحوی خراب می کنم. شدیدم خراب می کنم. مشکل اینه که واقعا این انرژی مثبت بازیا گاهی هر چی می کنی هم جواب نمی ده. مشکل تو هم نیست، انرژی منفی فضا زیادتر از توان توئه.

شن های ساحل دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 00:01

چقدر غلط املایی داشتم :))))))
می دونی همه اینا کار میخواد تلاش میخواد باید بخوای...باید بخوای تغییر کنی و پشتکار داشته باشی و تلاش کنی برای بهتر شدن انسانم مثل کامپیوتر می تون آپگرید بشه وقتی ویندوزت عوض می کنی ویندوز جدید برات عجییب کار باهاش سخت میگی ویندوز عامل من این نیست ولی بعد سعی می کنی یاد بگیری باهاش کار کنی بهترش کنی ....
اینا بررسی هر روزه میخواد هر روز باید همه جمله های خیلی خوب پر انرژی و خوبی که می دونی بگی هر صبح تا توی مغزت جا بیفته که دنیا خوبه تا بتونی بیرونت تغییر بدی برای تغییر محیط بیرونت فقط وقتی خودت تغییر کنی اون تغییر می کن.......دیگه نمی دونم چطوری بگم میخوام خلاصه ۴ یا ۵ تا کتاب بهت بگم که اگه اونارو بخونی میشه جواب این سوال هات ولی واقعا توی کامنت جا نمیشن

من چیزی که تو دلم بود رو تو جواب کامنت قبلی تون نوشتم، ولی به خاطر ضرب المثل خوشگل کامپیوتری وسط متن که درباره ی آپگرید شدن ویندوز بود، دو درجه بیشتر می کنم تلاشم رو اگه جا داشت درجه بندیم.

کتابم که بدم می آد از کتابای روان شناسی ولی پیشنهاد کن ببینیم چیه. استقبال می شه هر چند اعتقاد ندارم با خوندن متن های مشاوره ای در عمل اتفاق خاصی بخواد برام بیفته کما اینکه اکثرمطالبش رو خودم واقفم قبل مطالعه حتّی.

شن های ساحل دوشنبه 27 دی 1395 ساعت 02:01

نه بابا عذاب وجدان نگیر الکی خوشت می اد از احساس گناه :))))اخه قرار نبود گیج بزنم که قرار بود مغزم امشب سالم باشه :)))))بزار بگم یکم بخندی البته زیاد فکر بد نکن رفتیم خونه یکی از دوستان انقدر اونجا دود و دم زیاد بود مغزم بهم ریخت در این حد پاستوریزم :))))))
......
اخه واقعا موضوع اینکه اصلا نمی تونی انتظاری از کسی داشته باشی قرار نیست انرژیت اونجوری که انتظار داری بهت برگرده :))....حالا فردا می ام میگم

:))) خوب البتّه پاستوریزگی نیست، اونایی که عادت دارن که خب خیلی وقته عادت دارن به بوش، اونایی که عادت ندارنم نمی تونن تحملش کنن چون بدنشون عادت نداره و فرایند طبیعی ای هست. :)) مثلا اگه یکم معتاد شی بعد یه مدّت این حس ت به طور کامل از بین می ره. :))
من خودم بیشتر از اونایی ام که عادت ندارم، ولی راحت تحمّل می کنم و احتمالا جوانه های بویایی م از کار افتادن و هیچی نمی فهمم. :{

فائـــــــزه سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 22:38 http://koocheye8om.blogsky.com

الان که خیلی سریع دارم فکر میکنم میبینم که کلاس نویسندگی به فن بیان ربط داره
ولی حوصله ندارم توضیح بدم
شاید بعدن..شاید!

منتظریم؛

شن های ساحل پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 11:09

راحت تحمل میکنی?!!!!!:)))))هیچوقت روی حساب اینکه می تونی تحمل کنی سمت این چیزا نرو ...یه بار مصرف همانا نابودی مغزت همانا....اینی که من می گفتم تریاک بود اصلا فکر نکن که می تونی تحمل کنی....ال اس دی .ماری جوانا .شیشه.ایکس با هر مصرف یه قسمتی از مغز ناقص میشه فکر می کردم اسکن هاشو توی درساتون نشون دادن......
برای مشکل حرف زدنت ..من برای بهتر شدن ۲ تا ۲ ماه کار خدماتی که در ارتباط مستقیم با مردم باشه انجام دادم اولی فروشندگی بود که خیلی کمکم کرد حدودا بفهمم برخورد درست چی می تونه باشه بعلاوه اینکه موقع فروشندگی مجبوری خودت مجبور کنی خوش اخلاق باشی...و کار دومم هم پشتیبانی جایی بود با دست کم روزی ۱۰۰ تا تماس که باعث شد بفهمم بازخورد اکثر مردم به نحوه حرف زدنن چیه و چطور می تونم برخوردهای خودم تغییر بدم...یه مقداری بخاطر ارتباطات محدودت اگه هر روز از خونه بری بیرون درست میشه...برای من خیلی بستگی به حالت های روحیم داره هرچقدر افکار مثبت تری دارم این ارتباط راحت تر میشه همه اینجوری نیستن بیشتر افراد احساساتی این مدلی هستن...البته هنوزم بعضی مواقع برای حرف زدن مشکل پیدا می کنم ولی شرایط من فرق می کرده...همه اینا بر میگرده به شرایط زمان بچگیت بازه زمانی صفر تا چهار سالگی
....
برای کتاب من الان دارم اثر مرکب می خونم از دارن هاردی شاید برات جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد