Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مصاحبه ی مسیح با سینا

عزیزانم،

مصاحبه ی سینا با مسیح رو ببینید. خیلی ببینید. حتما ببینید.

بسی جای تاسف که هنوز دم و دستگاه موجود  اینقدری دست و پاگیره که نمی تونم خودم براتون اپلودش کنم، ولی ویس سه قسمت کوتاه خیلی مورد علاقه ام رو براتون می فرستم به این امید که با شنیدنشون تحریک بشید و حتما خودتون کلشو برید ببینید! باید تک تک حرکاتش رو به چشم ببینید بادی لنگوئیجش رو، فیشال اکسپرشنش رو، لحن کلامش رو وقتی صحبت می کرد. اینا حق مطلب را نمی رسانه. 


قسمت اول - "من یک زن زیبام!"

قسمت دوم - "وقتی همیشه تو خونه بحثمون بود که صدای مسیح قشنگه!" یا "آهنگا رو ول کردن!"

قسمت سوم - "ازدواج، دشمن عشقه!" یا "راز گل سفید لا به لای موهای مسیح فاش شد."



این زن،

یک قدیسه، و تمام.

کاش بشه همه ی این سرزمین خصوصا بانوانش  رو فقط  در حد همین یک نفر اگاه کرد. من دیگه ارزویی ندارم. ایران بهشت شده قطعا اون موقع.


پ.ن. فن برنامه های سینا ولی الله نیستم، یک لوسی به خصوصی داره که مغزا بر نمی تابمش... ولی این یه قسمت رو با کله نگاه کردم.


اعتماد به لوپ

سه سال و اندی از اینجور وبلاگ نوشتنم می گذره، یه دوازده سال هم از کاغذ سیاه کردن ها و  خاطره در کردن های وقت و بی وقتم،

ولی هنوز با این همه نوشتن و پر و خالی کردن و تلمبه زدن  نمی تونم خودم رو بشناسم.


هنوز نفهمیدم اعتمادم به سقفه، هیچی رو کلا به کفش حساب نمی کنم...

یا اعتمادم به کفه، همه چی رو بیش از حد حساب می کنم...


یه بارم نشسته بودیم دور هم تو سالن تشریح، یهو از اون ور میزی ک دورش بودیم یه مولاژ افتاد زمین خورد شد. 

برگشتم به بغلیم گفتم دیدی چی شد، تقصیر من بود!

طرف اینقدر خندید که رنگش کبود شده بود تهش. گفت یکم به مغزت فشار بیار. ناموسا تو از اینجا چه جور می تونی اونو انداخته باشی زمین؟ 


زندگیم... الآن زندگی م این شکلی شده. صرفا با یه احساس گناه توامانی دارم بزرگ می شم. 

واسه هر چی ک هستم...

واسه هر چی ک نیستم...

واسه هر چی ک هستن...

واسه هر چی ک نیستن...


می شه اعتمادت سینوسی باشه؟ تابع سینوسی داریم واسش؟ مثن یه روز به کف یه روز به سقف؟ 


# نه ولی فکر می کنم اصلش به سقفه. اون قدر به سقفه ک به خودم اجازه می دم مسئول همه ی اتّفاق های جهان حساب کنم خودمو. یا شایدم سقفم به کفم وصله. چ م دانم. شاید یه حلقه س... یه لوپه. شاید من یه پروکاریوتم با دی ان آ ی حلقوی. شاید یه چرخم. شاید یه دوناتم. شاید یه حلقه ی انگشترم. شاید یه تایر تریلی ام. شاید یه واشرم. شاید یه سینی ام. شاید یه سی دی ام. شاید یه پیتزا خانواده ام. شاید در یه نوشابه ی کوکا عم. واقعا هیچ ایده ای ندارم.

من یک احمق هستم، نقطه

زیر پتو برق آسمان تهران را نگاه کنی و حدودا یک ربع در حال یکی به دو باشی که لعنتی پس رعدش کو؟ صدایش کجاست؟

و به جای رعد موبایلت ویبره برود...

 یکی اضافه بر 562 تایی که نا خوانده مانده اند از کنکور به بعد.

چوگان برایت تکست بدهد که : " بارون میومد؛ یاد یه احمقی افتادم که تو مدرسه با کله می دوید تو حیاط."

و برای اولین بار دیگر نتوانی خودت را کنترل کنی . پس از چند ماه جواب یکی از آن پیامک های بخت برگشته را بدهی....

 پس از این همه فرار و قایم باشک بازی... خانه نبودن ها... مسافرت ها... خوابیدن ها... بیرون بودن ها... خانه ی فامیل بودن ها... مریضی ها... در واقع بعد از آن همه بهانه؛

می دونی من تو این مدت یاد چیا "نیفتادم" چوگان؟


+میدونی چرا من با اختلاف 13 عدد نحس مینیمم سطح قبولیم رو هم نتونستم قبول شم وبلاگ جان؟ می دونی چرا رتبه ش مینیمم 500 تا کشید پایین و الآن باید این همه بد بختی بکشم؟ چون احمق های دیگه ای که رتبه شون کمتر از من بوده رفتن و پردیسا رو پر کردن! واقعا؟ با رتبه ی 200 بری پردیس دانشگاه تهران؟ چند دقیقه ای ست که خبر دار شدم کلاسمون کمپلت به سمت پزشکی تهران پرواز کردن. یه سریا خودشون خفن بودن، یه سریا مامان باباشون پول دار خفن بودن، یه سریا مامان باباشون هیات علمی خفن بودن. ما هم که از این همه خفونیت هیچ سهمی نداشتیم.

هیچ وقت ایران رو نمی بخشم. ریده. واقعا! ×××