Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دیدی چی شد؟

خوب نشدم، ولی معتاد چرا.


معتاد به دو چیز. دارو. و درس دانشگا.

خاک بر سرم یعنی. 

به کلداکس و گریپین و دیفن هیدرامین و فنیل افرین کلراید و کلر فنیرآمین و دکسترومتورفان (این یکی شربت تلخیص شده ش شدیدا عشق منه و از نوجوانی بهش ارادت دارم) و  ما یحتویات دیگری که توی این داروهای سرماخوردگی می ریزن و نمی خواهیم تا اون حد دقیق شیم دیگه، معتاد شدم.

اصلا دیگه شبم شب نمی شه تا یک شیشه دیفن هیدرامین شور و شیرین بالا نکشم. مغزم صدای ویز می ده دقیقا تا خود زمانی که استامینوفن پونصد بعد وعده ی غذایی م عمل کنه.

آره خب من یه چیزایی درباره ی بی ظرفیتی های خودم می دونستم اون روزایی که مثل فلامینگو پاهامو کرده بودم توی یک کفش که ترجیح می دم بمیرم ولی دارو نخورم.

بفرمایید.


کل روز خواب هستم،

خواب مشتییی ها. ازین ها که کاملا مستت می کنه و تو فضایی رسما.

نمی فهمی شبه روزه اینوری اونوری بالایی پایینی آدمی حیوونی جونوری چی هستی.

وقتایی که خواب نیستم، دارم درس می خونم و به این فکر می کنم که واااای خدااااای من کلااااا چه قدر درس خوندن کار لذت بخشیه و مردم عجب احمق هایی هستن که می تونن ثانیه ای از عمرشون را به کاری غیر از مطالعه بگذرونند !!

خل شدم به واقع.

وقتایی که مجبورم بیرون باشم جالبه. به خودم می گم کییییلگ تو می تونی یکم فقط یکم تحمل کن... داریم می رسیم به قسمت های جذاب روز! به پتو. قرص. خواب. شوفاژ. کتاب. تنها تنها!


امروز وسط همه ی این مقوله ها، دراااااز کشیده بودم و دستام رو زیر متکا تا زده بودم و در تنها ترین حالت ممکن خودم داشتم به این فکر می کردم که عح پسررر چه قدر حال می ده و خودم یه تنه  اصل فازتو چه قدر خریدارم. و احتمالا برای خودم قلب می فرستادم و با خودم می گفتم بقیه ی دنیا می تونن برن بمیرند چون من حالم واقعا حال خفنی بود تو اون لحظه. 


نمی دونم از نظر علمی توی این قرص های سرماخوردگی اون قدری می تونه ماده ی موثره وجود داشته باشه که منو تا اون حد بکشه بالا یا نه. یا مثلا یه بدن می تونه اون قدری پاستوریزه و دارو ندیده باشه :))) که با سر شاخک سوسک ماده ی موثره هی بره بالا و بالا تر و حتی جاهایی که نباید یا نه. ولی به هر حال، حالم از همون حالا بود. حتی هنوزم که پریده باز دارم فکر می کنم ای بابا لامصب چه حال خوبی بود. 


این حس آرامش متداومی که داروی مزمن مصرف کردن به آدم می ده، اینه که منو الآن یکم گرفتار خودش کرده. این که هیچی مهم نیست. فقط همین لحظه ست که مهمه. و سکونی که داری مهمه. دقیقا همین سکونی که بنا به قانون لختی می تونی تا ابدالدهر ادامه ش بدی. و چرخش ثانیه هایی که با این سکون، خیلی راحت تر می تونی ازشون لذت ببری و بری لاش و مثلا درکشون کنی. یک چنین حس های غریبی.

یک آدم نرمال بعد چنین فکر هایی، یحتمل اعتماد به نفس داره و به خودش می گه نمی شه که. من اراده دارم. نمی شه که اختیارم رو بدم دست یه مشت قرص.

ولی من نشسته بودم در حالی که به غروب آفتاب خیره شده بودم و جاتون خالی بسی زیبا و دبش بود، به این فکر می کردم که نه خب اصلا به همه هم می گم که اراده ندارم. کی گفته اصلا من اراده دارم؟ اراده چی هست اصلا ولش کن بابا. من کی اعلام کردم که اراده دارم؟ یادم نمی آد. کی قول دادم که اراده داشته باشم؟ دلم نمی خواد دیگه اصلا داشته باشمش. همین حالت خوبه. می پسندم تا ابد. خواب. درس. حلقه ی وایل دو دستوری با شرط صفر!


بعد دیگه واقعااا کم کم داشتم استدلال های فضایی می کردم. که آره ببین  کیلگ اصلا خود همین شهریار. امکان نداره غروب خورشیدش به این قشنگی بوده باشه.  یا غروب خورشیدش به این قشنگی نبوده یا حتما قبلش مثل من ازین شل کننده ها خورده بوده. که در هر دو صورت من الآن صاحب باحال ترین غروب خورشیدم و شهریار از من عقبه. و کلا هر کی مرده بیاد جلو ازم بگیرتش این احساس رو، چون نمی تونه و مطمئنم بلد نیست به قشنگی من ببینه غروب همین آفتاب پشت دود های تهران رو.


اصلیتش کم کم داشتم به این فکر می کردم که زندگی دقیقا تا ته تهش می تونه با همین فرمون ادامه داشته باشه و اتفاقا خیلی هم جذابه و اصلا به گور کسی چه مربوط چون من دارم باهاش حال می کنم مثل چی!


ملت می رن به گل و سنبل و بلبل و پروانه معتاد می شن،

ما به قرص سرماخوردگی.

القصه. من از نظر علمی ش باید احتمالا دو روز پیش خوردن اینا رو متوقف می کردم و بقیه ش رو می سپردم به بدنم. ولی هربار که جعبه ها  رو می بینم وجدانا اصلا نمی تونم. 

می گم تو که دیگه خوردی، این یه شبم روش. مگه چی می خواد بشه حالا، کوکائین که نمی زنی قرص سرماخوردگیه جوجو. :)))

 بعد اینم یه بعد قضیه ست که خانه ی ما رسما دارو خانه ست.

و من برای بار دوم نه... سوم. گزیده شدم، از سوراخی که قبلا خورده بودم.

حالا تا ببینم طبیب سرکچل خویش  را این بار چگونه دوا خواهد کرد؟

دوا خواهد کرد؟

آیا دلش خواهد خواست که به بسته ی قرص های قرمز و شربت های شور و شیرین بی محلی کند؟

فعلا که نه راستش.


امضا.نوشته شده توسط  اویی که با دیدن شیشه ی دیفن هیدرامین چشم هایش یک در میان قلب و ستاره می زد و زیر لب زمزمه می کرد: "دیفن. هیدرامممممین. کامپاند. آه و فغان. محبوبِ روز های بیست و یک سالگی من."

من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.

وقتی جام جهانی دیگه جام جهانی نیست...

   وقتی اسپانیا هم از جام حذف می شه! اونم تو دور مقدماتی و فقط با دو بازی از سه بازی انجام شده...

وقتی دیگه حتی جام جهانی هم نمی تونه سرت رو گرم کنه تا سردردت تسکین پیدا کنه...

وقتی تنها دلیل خوشحال بودن این روز هات ازت گرفته میشه تا بیشتر و هر چه بیشتر به نتایج کوفتی المپیاد فکر کنی...

وقتی دیگه دلیلی برای دیدن جام جهانی برات نمونده... هر چند تیم ملی کشورت هنوز حذف نشده باشه.

وقتی دلت می خواد با کاسیاس تو هم بزنی تو سرت و گریه کنی...

وقتی برای اسپانیا بیش تر از تیم ملی کشور خودت استرس داری. طوری که وقتی به دروازه ی کاسیاس نزدیک می شن قلبت بوم بوم می زنه ولی سر بازی ایران نیجریه خوابت می بره بس که برات بی اهمیته.

وقتی تورس و کاسیاس رو خیلی خیلی خیلی دوست داری... هر چقدر هم که گند بزنن به تیم!

وقتی قراره شنبه کارنامه بدن و تو هیچ ایده ای درمورد نمره های کوفتی ت نداری...

وقتی همه ی سمپادیا کارنامه شون رو گرفتن و مینیمم نمره ای که به چشمت می خوره از 19 پایین تر نیست.

وقتی به نمره ی فیزیک امتحان نهایی ت فکر می کنی و واقعا حالت تهوع می گیری...

وقتی از درد حذف اسپانیا و نتایج المپیاد راهی واست باقی نمی مونه جز برگشتن به تراوین... جز اعتیاد!

وقتی این اعتیاد تا حدی شدید می شه که بی چون و چرا می شی لیدر اتحادتون!

وقتی برای اولین بار می شی رتبه ی زیر 100 تو تراوین...

وقتی حتی تراوین اونم تو سرور اسپید هم  نمی تونه حواست رو پرت کنه تا به چیزی که نمی خوای فکر نکنی!

وقتی خط تلفنتون خرابه و هر کسی می خواد تلفن بزنه میاد خط نت رو قطع می کنه و تو به این حالت که فا×××!

وقتی زنگ می زنی باشگاه می گن که نتایج اعتراضی ها رو اعلام کردن و تو باز هم قبول نشدی...

وقتی سردردت هر لحظه بیشتر می شه...

وقتی تابستونت کابوس وار شروع میشه... و کابوس وار تر ادامه پیدا می کنه.

وقتی می خوای با یک دوست خیلی خیلی خیلی قدیمی بری بیرون و مامانت میگه: دیگه امسال بی خیال این کار ها شو! بذارش برای سال بعد کنکور...

وقتی واقعا واقعا واقعا دلت میخواد بکوبونی تو دهن مامانت و هرکس دیگه ای که بدبختیات رو عینا مجسم می کنه جلو چشمت... هر چند شاید کار درستی نباشه.

وقتی متنفری از این که مامانت بیشتر از خودت استرس کنکور رو داره.

وقتی از ترس این که مامان جون لعنتی ت نت رو قطع نکنه شروع می کنی به دانلود فیلم تا اگر نت قطع شد یه کاری داشته باشی بکنی پای کامپ...

وقتی مجموعه ی مرلین رو آرشیو می کنی، به عنوان آذوقه ای برای دوران فاکیده ی کنکور.

وقتی دوست داری خانواده ت رو به فوش بکشی... هر چند همه چی تقصیر خود لعنتیت ه!

وقتی دوستای تراوینت هم دردی ازت دوا نمی کنن و رو میاری به آشپزی برای نخستین بار در کل عمرت!

وقتی بابات غذا رو که شامل سوسیس سوخته می شه می بینه و یهو میزنه تو فاز این که دیگه وقتشه واسش زن بگیریم.

وقتی روانت با جمله ی بالا خط خطی میشه.

وقتی دلت تنگه... ولی درست نمی دونی برای چی یا کی؟

وقتی از همه بیشتر هم سرویسی کلاس اولیت بهت ایمان داره. وقتی دوست واقعی رو نمی تونی در زمان سختی بشناسی مگر به غیر از اوشون یا یکی از بچه های مدرسه که با خودت پیمان بسته بودی همیشه ازش متنفر باشی و اس میده و حالت رو می پرسه!

وقتی میری پای اینستا و لوس بازی های دخترا رو می خونی و مجبوری لایک کنی تا ناراحت نشن.

وقتی حرف های عشقولانه ی صد من یه غازی که هیچ کدومشون واقعی نیست رو تو اینستا کامنت می کنن و تو بازهم در هدفت قوی تر می شی که مثل اون ها نباشی، هیچ وقت.

وقتی حالت از تک تک کلمه هایی که مونث ها تایپ می کنن به هم می خوره و با خوندن حرف ها ی احمقانه شون اعصابت می ریزه به هم.

وقتی امید کرات رو تو توییتر پیدا می کنی و می بینی هیچ چیش با اونی که تو دمنتور بود یکی نیست؛ اپسیلون! درست و درست مثل خودت...

وقتی به زور می ریزن تو اتاقت تا از یک صبح تا ظهر مرتبش کنند و تو سر ظهر از حرصت با یک حرکت تمام عیار همشو دوباره به هم می ریزی!

وقتی یه حس تنفر بیش از حد نسبت به تمام رفیق رفقا و خانوادت داری و صرفا می خوای تنها باشی با یه تلویزیون، PC و گوشیت به همراه WIFI...

وقتی این هفته میشه یکی از بدترین هفته های زندگی ت : امتحان تاریخ سفید، رد شدن تو المپیاد ، حذف اسپانیا، بدبختی تمام عیار!

وقتی باید گریه کنی ولی گریه ت که نمی آد هیچ... می شی بی خیال ترین آدم دنیا . به هر موضوع بی اهمیتی می خندی.

وقتی می خوای پایین این پست کلی هش تگ بزنی و فقط ده تا هش تگ جا هست...