Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رسوا دل من

بدین نتیجه رسیدم، که من احتمالا نیاز به یک هم صحبت چهل الی پنجاه ساله دارم که هر استادی می بینم یک دل نه صد دل عاشقش می شم و مخم زده می شه. وگرنه این حجم از خوب بودن در یک گروه جمعیتی بی سابقه است و دقت که می کنم واقعا باقی بچه ها اون قدری که من با استاد ها حال می کنم، به وجد نمی آن. من می پرستمشون، چنان که لب تشنه آب را.

و دقیق که فکر کردم، صرفا به خاطر استاد بودنشون نیست. البته که لفظ استاد بودنشون تاثیر بسزایی در این عاشق پیشگی من داره، ولی اگر با دقت نگاه کنیم، این ها تنها چهل پنجاه ساله هایی هستند که من در طول روز باهاشون برخورد دارم و به نظر اگر کس دیگری هم باشه ولی استاد نباشه  من بازم عاشقش بشم. البته احتمالا دیر تر از یک استاد.

امروز داشتم فکر می کردم یکی از استاد های روتیشن جدید شبیه خاله م هست. و خدا می دونه تو استاجری چه قدر از این استاد متنفر بودم. حالا امروز ای بدک نبود بسیار مهربان شده بود.

خلاصه مشکل چیه؟ کجای سیم پیچی مغز متفاوته؟ ندانم.

فقط می دونم که الان استاد ریه رو دیدم موقع برگشتن. استاد قیقاج. استادی که هفته ی پیش انترنش بودم.  و صادقانه بهش گفتم دلم هیچی نشده خیلیییی براش تنگ شده. و لبخند فعلا از لبم کنار نخواهد رفت از دیدنش. چون لعنت بهش... من واقعا دلم براش تنگ شده بود و الان که دیدمش تازه یادم افتاد که واقعا واقعا دلم تنگ شده. :(((( در حدی که مثل اون کلیپه هست برای گلزار گریه می کنند اون تینیجرا، منم می تونم اون شکلی گریه کنم الان برای این استادم.

این استاد هم کلا در طول روز مثل عصا قورت داده هاست. ولی من رو که می بینه گل از گلش می شکفه و کلا یه ادم با حوصله ی مهربان خوش برخورد می شه یا حداقل حس من اینه. بهم گفت دکتر کیلگ ایشالا کرونا سریع تر تموم شه ما بتونیم یه اموزش درستی به شما بدیم. بهش گفتم اخه استاد از ما که دیگه گذشت... ما دیگه رفتیم روتیشن رو. 

گفت الان کجایی؟ گفتم الان رفتم پیش استاد جیجاق که گفت اونم خوبه کارش درسته!! بعد من داشتم  با خودم فکر می کردم آیا بهش بگم ولی من تو رو می خوام لعنتی یا نه؟ 

ولی بچه ها اصلا اون طور که دلم می خواست باهاش صحبت نکردم الهی که بمیرم بمیرم بمیرم. همه اش نگران بودم مزاحمش باشم و یه طوری دچار برق گرفتگی ناشی از مسحور شدگی بودم که واقعا نفهمیدم چی گفتم هی این استاد داشت حرف می زد هی من خداحافظی می کردم. چه قدر گند و زشت و مزخرف! یعنی حتی فکر کنم بنده خدا داشت حرف می زد که من خجالت کشیدم و زود خداحافظی کردم و فرار کردم. فرض کن وسط حرف زدنش!!! لعنت به من. صرفا هم به خاطر اینه که خیلی خوشحال شده بودم که بعد یک هفته دیدمش و نمی دونستم از شدت شوق چی کار کنم. ولی تمام مدت قلبم چنان ماهی گلی می طپید. ای عاشق پیشه ی دیوونه! بازم گند زدی که.  چی کارت کنم؟ :))))

ولی الان دقیقا الان حس بی نهایتی دارم. چون استادم رو دیدم بهم توجه کرده فامیلم رو صدا زده و بهش ابراز علاقه هم کردم. ها ها.

من همینقدر کم توقعم. به نگاهی از محبوبانم رضایت دارم.


شایدم از نظر روانی پدر مادرم رو توی استاد ها جست و جو می کنم. چون من خیلی کم می بینم پدر مادرم رو و همیشه خسته اند و هیچ وقت حوصله و فرصت ارتباط گرفتن با من رو نداشتند تو زندگی شون. شاید این کمبود خودش را به شکل یک علاقه ی این شکلی به ادمای اون رنج سنی نشون می ده.


در هر صورت اره. من فعلا عاشقم. بدم عاشقم. یکی دو تا هم نه. رسما هزار تا دلبر دارم تو بیمارستان، یکی از یکی قشنگ تر.