Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مینی گیم هالوین

عرضم به حضور انور خواننده های گرامی،

مینی گیم هالوین جدیدی که گوگل زده رو دیدین؟

آه و فغان های عمیق اگه ندیدید.

برین بازی کنید تا هالوین تموم نشده و برش نداشتن،

شدیدا ادیکتیوه.

من دیگه تو فکر اینم کم کم روم بزنم دعوت کنم بقیه رو. 

هالوینتون هم مبارک. بووووو!



+ حواس جمع. فیلتر شکن بزنید، تا حالا خودم با آی پی فرانسه انگلیس و آمریکا وصل شدم، رو خود لگوی گوگل که به مناسبت عوض شده کلیک کنید بازی رو می آره. 

+ یه بار یک فرد خلی رو پیدا کردم تو بازی آنلاین، همه دارن تند تند بازی شونو می کنن و می رن اینور اونور، ما دو نفر نشستیم یک گوشه فارغ از دنیا با هم یک شعله آتش رو رد و بدل می کنیم و امتیاز دوستی (buddy point) می گیریم. چقد از این خل عزیز خوشم اومد. کاش می شد از نزدیک ببینمش. به نظر دوست باحالی می شد برام، حتی نمی دونم کجای دنیاست.


+ اول جیگیلی امیر تتلو یه تیکه هس می گه  :" امشب می خوایم با این آهنگ اینجا رو بترکونیما ، ایول؟ ایول."  منم از دوشنبه شب، دقیقا همین حس رو نسبت به این آخر هفته دارم. که " این آخر هفته می خواهیم زندگی رو بترکونیما، ایول؟ ایول!" خلاصه عاره بترکانیم  قبل اینکه ترکانده شویم. 


این انواع روح های مختلفیه که می تونه بهت بیفته:



احساس شماره ی یک

دقت کردی چقد من جدیدا دارم بخش های جدید به کاربری وبلاگ اضافه می کنم؟ مثل یه گیاهه که دارم خیره سرانه هر برگشو قلمه می زنم و فرو می کنم تو خاک. اون قدر زیاد که خودم هم یادم می ره. خلاصه متنفر نشید تا ببینم چی می شه کرد با ایده های اخیرم.

این بخش هم به نظر پتانسیل بالایی داره تا که بخش محبوب وبلاگ بشه. مخصوصا واسه وبلاگ یکی مثل من که شب و روز با احساساش درگیره و هنوز که هنوزه نفهمیده باید خودشو تو دسته ی احساساتی ها طبقه بندی کنه یا خیر.

مثلا در مورد پست اول این بخش، خیلی وقته به خودم می گفتم که آدم پیر، خشک و یبثی شدم و یکم حالم از خودم به هم می خورد. بعد امروز تو حمام این احساس رو در خودم کشف کردم و به خودم امید دادم و  گفتم عمرا، اتفاقا خیلی هم زیاد احساس داری.

______________________


"احساس تعلق خاطر به خط خطی های خودکاری اش روی بازو هات، که قرار است با لیف کفی پاکشان کنی."

یعهعهعهعههعهههه


هااااااااعی



رئالیا رسما  بمیرم واسه اون دل ریش شده تون،

حالا فهمیدین که کیش کیش، بادبان ها پایین، پیش به سمت یووه؟


آخخخخخخخ چققدددددددر  کیف داد. 

تا ذره ی آخر جیگرم حال اومد.

راستی شما هنوزم تو شادی برد پرسپولیس موندی؟

اینو بچسب آقاااا. کانال عوض شدهههه.

نمی خوایید بریزید تو خیابون راستی؟


# چه قدر بادکنک زردا رو دوست داشتم. عشق بودن وسط بازی.


# سوارزم پا قدم این بچه ی جدیدش خیلی بیش از حد خیره اینگار! هتریک کرد!!! ینی یه سری بازیکن ها فقط منتظرن شاگرد اولای کلاس برن کنار تا بتونن خودشونو نشون بدن. حق هم دارن. در سطح کلاسی که خیلی تجربه ش کردم. بچه ها وقتی شاگرد خیلی شاخ می دیدن دیگه تلاش نمی کردن، یه روز که زرنگه غایب می شد، همه موتورشون روشن می شد.


# مسی چقد خوب بود تو تماشاچی ها. مسی دو کلاهه ی سرمایی! پویول حتی. بارسا اینه.


# یعنی بازیکن سوپر استار جهان هم که باشی باز باید با بچه هات پز بدی به کل دنیا؟! این نیازه؟  این احساس  بی معنی خودخواهانه ی آدما نمی خواد بخوابه روزی؟ که هورا من بچه تولید کردم بره تو چشم همه ببینید چقدر هنرمندم. من اینو درک نمی کنم. یه سری چیزا باز عقده س رو دل آدما،  حالا به هر درجه ای از موفقیت هم برسن.  حتی اگه سوپر استار بشه... آخه راستش به نظرم چیزای خیلی مهم تری وجود داره که وقتی پیرهنتو می زنی بالا به ان میلیون تماشاگر نشون بدی. می تونی به هزاران موسسه ی خیریه کمک کنی با بالا زدن همون پیرهنت حتی...خلاصه آره. اینو درک نمی کنم. دنیا بزرگ تر از این حرفاس...



سوشال فوبیا

بهشون گفتم بچه ها می خوام یه رازی رو باهاتون در میون بذارم، من الآن دارم یکی از اولین های زندگی مو کنارتون تجربه می کنم...

گفتن هل یعح چی چی شده بگو بگوووو...

گفتم من تا حالا جرئت نکرده بودم این تیکه از دانشگاه رو بیام! بعد چار سال اولین باره اومدم.

یک آن مخ همه شون پاچیده شد به دیوار.

هی گفتن بروووووو.

- مسلمووووون،

-  نگوووووو!

- درووووووغ،

- مگه دارییییم؟

- مگه می شههههه اصلا؟

- یعنی چی آخه؟

- چی کار می کردی پس؟

- همه بچه هامون کلا همیشه همین جان!

گفتم آره جون خودم اولین باره جرئت کردم بیام، اونم چون این بار منو با خودتون کشیدید آوردید.


و در جواب چراهایی که مثل شاخ غول رو سرشون سبز می شد،

گفتم که چون همیشه خیلی شلوغ و مختلط بود و شلوغی بیش از حدش و پر بودن همیشگی ش از بچه هایی که نمی شناختم و سر و صداها و خنده ها و صمیمت ها و شوخی هاشون، و خصوصا اینکه هیچ جایی تو هیچ کدوم ازینا نداشتم  عصبی م می کرد و خودم رو مثل یک غریبه حس می کردم دائما.

البته حالا که فکر می کنم دقیقا اینو به همین واضحی نگفتم. بیشتر به سوشال فوبیا اشاره کردم تا اینا.

که گفتن نه بابا هیچ بهت نمی خوره اتفاقا و فلان و این ها.

ولی از لطفشونه چون یادشون نمی آد که چه قدر اولاش ارتباط برقرار کردن با خود همینا هم برام سخت و دشوار و ناممکن بود. و مثلا هر یک ساعت یک کلمه می تونستم حرف بزنم جلوشون.


حالا دیگه چون این بار این قسمت از دانشگاه خالی بود و ما به صورت مقطعی پادشاهان اون تیکه از دانشگاه شده بودیم، هر حرکتی که می شد رو تو اون فضا پیاده سازی کردن واسم که قشنگ یخ بنده بریزه.

و انصافا خوبم ریخت...

تمام مدت من اصرارشون می کردم بیایید بریم دیگه الآن یکی  می آد و ضربان قلبم در حد مرگ رفته بود بالا،

اینا می گفتن خب بیاد مگه داریم چی کار می کنیم؟

آخه مثلا فرض کن من همیشه از بیرون نگاه می کردم اینجا رو و هی با خودم حسرت وار می گفتم کاش می شد روش رو داشتم و می رفتم یه بار از نزدیک می دیدمش که چه خبره که همیشه کل بچه ها جمعند تو این تیکه از دانشگاه،

مثل یک جور عقده شده بود،

حالا الآن که رفته بودم توش به اندازه ی کافی برام ممنوعه بود، اینا هم با صدای بلند بلند انواع و اقسام مسخره بازی ها رو در می آوردن و هی چیز میز های مختلف رو نشونم می دادند...

تهش ول نمی کردن دیگه دلقک های مسخره! :))))

یکی می گفت خب مطمئنم تا حالا رو این صندلی ننشستی! کل دانشکده از همون ترم یک می شینن اینجا و سرش دعواست، پاشو بیا اینجا بشین که اگه نشینی اصلا دانشجو نیستی!

بعد ازون ور اون یکی می گفت صندلی رو ولش کنید اصلش پوستر هاست که باید یاد بگیره مسخره شون کنه،

و نشستن به فساد راه انداختن پشت سر عکسای روی پوستر.


خلاصه راست گویی همانا و فلان شدن همان،

منتها حالا خیلی هم پشیمون نیستم از اینکه راز رو در میون گذاشتم باهاشون.


به هر حال در همین اشل از خجالت و غریبی به سر می بره این موجود.

خودمم باورم نمی شه. من دانشجوی سال چهارَم، تازه راه یافتم به جایی که بچه ها از ترم یک توش ولن و مکانه. واقعا هیچ وقت تمایل نداشتم تنهایی برم اینجا. بر خلاف تصورم هیچی هم نشد، کهیر هم نزدم، زنده هستم و براتون تایپ میکنم الآن.

ترسناک بود ولی. :دیییی


فردا هشت صبح

کار به کجا رسیده که برگشتم می گم راستی فردا هشت صبح حواست باشه یه وخ من...

اصلا نمی ذاره حرفم تموم شه،

برگشته می گه: بگیر برا خودت بخواب بابا. هشت صبح چیه.


شنیدن همچین جمله ای اونم از یه مادر، خود بهشته. خودشه، طبقه ی هفتمش، اتاق هفتمش!

ولی یک آن موندم تباه ترین فرد این مکالمه کی بود.


هیچ وقت یادم نمی ره اینجا چه قدر دعوا بود همیشه سر ساعت خواب من تو سال کنکور! خودم به شدت اصرار داشتم که من باید روزی نه ساعت خواب رو بگیرم حتما و هر کی رد می شد می گفت نه خیر مگه نوزادی تو خیلی گشادی بدنت اصلا نیازی به این خواب نداره پاشو درس بخون پدر پدر سوخته. من اون زمان واقعا تبدیل به یه بچه کوآلا شده بودم.

مشاور مدرسه هم یه مدت زورمون کرد ساعت مطالعه بنویسیم، آقا ما گرفتیم ساعت خواب و درس خوندن رو به جای هم نوشتیم و مایه ی فخر و مباهت مشاور شدیم و کلی کیف کرد و بعدشم ولمون کرد چون دید کارم شدیدا درسته از نظر تعداد ساعات درس خوندن. :))))

البته من هنوزم معتقدم اگه تو نه ساعت بخوابی و بعدش شارپ بری سراغ کارت، بهتر از اینه که یک ساعت کمبود خواب داشته باشی و سر همون یک ساعت کمبود، کلا آلارت نباشی تو روز و بقیه ساعت هاتم به فنا بدی. کیفیت مهمه بابا، آره. 

تو اینترنتم که خیلی ها می گن عمو آلبرت روزانه کلی می خوابیده!

مثلا بخوام تفسیر کنم و ادای شاخا رو در بیارم، می گم که منو عمو آلبرت در طول روز فعالیت مغزی مون زیاده و برای تامین انرژی ش به همچین خوابی نیاز داریم. حالا شما اگه می تونی کم بخوابی، یعنی به حد کافی از مخت تو طول روز کار نمی کشی. :))) شوخی کردم آقا. مقادیر زیادیش عادته، از طرفی سینتیک خود بدن هست و غیره و غیره.

البته بیشتر دیدم به خودم اینه ک اگه بخوام کلا بی خوابی کشیدن برام کاری نداره و می تونم مسابقه بدم سر این موضوع... ولی خب اینم هست که سستی می کنم و دلیلی نمی بینم واسه هیچ موضوعی از خوابم بزنم. اینه.



حالا کلا الآن اینا با اونا در. این وضع الآن (همین جمله ی امشبش) با گذشته های رو اعصاب در. حال کردم. آخییییش.

من کی فکرشو می کردم با همچین لحنی بهم دستور بدن بخواب و غمت نباشه؟ بهشت. بهشت. بهشت.


+ حوری ها کو راستی؟

+ عزیزی در مدرسه مداوما به این و آن می فرمود: "بخواب بابا حال ندارم."

همان.

ترفند جدید تبلیغات

برام اس ام اس اومده :"سلام! خوبی؟"

ذوق زده بازش کردم گفتم یکی از دوستای قدیمی م حالم رو پرسیده حتما!

ادامه ش نوشته شده بود: "کاشت مو، ابرو، تضمینی..."


آره دیگه، این سه خط خودش یکی از اثرگذار ترین و در جا خشک کننده ترین داستان کوتاه های معاصر قرن بود.

آخرش یه روز می آد که ما هم کچل می شیم، چرا اینقد حرص می زنید عزیزان. به هر حال که گل دو سه روزی ست ما را میهمان. اینقد نوید فتنه ی باد خزانم ندهید. خودش کم کم می آد!





شیخ ما هنگام گزارش گری فرمود

"پیرم نمی شه لامصب این ژاوی."


و می فرمایم: 

حالا نیس که تو خودت خیلی پیر می شی!!

چه معنی داره یکی از رول مدل هام به اون یکی اینجوری تیکه بپرونه. دوست باشید با هم.

هیچ کدومتون پیر نشید عزیزانم. پیر شدن جیزه. عخه. تفیه. خره. پیر نشید.


حالا پرسپولیس ببره یا ببازه؟

من به ایزوفاگوس می گم عب نداره حالا، بذار ببره بیاد بالا نماینده داشته باشیم. اعصابش خورد شده می گه نه، الا و بلا لنگ باید حذف شه. بهش می گم ایزوفاگوس، لنگ گناه داره، بذار اینام رنگ فینالو ببینن یه بار تو عمرشون. می گه نه. نمی خوام. 

دیگه لنگی های عزیز شاهد بودید من براتون کم نذاشتم امشبی رو، ولی قبول نمی کنه دیگه چه کنم!


"پرسپولیسی ها خسسسسته به نظر می رسن در این دقایق!"

"وای وای وای... فکر کنم می تونست خطا بگیره! چرا هیشکی توپو نمی زنه بیرون؟"

"بازیکن مصدوم اینقدر کسی تحویلش نگرفت بلند شد."

"پرسپولیسی ها یه نفسی می کشن. دو نفرشون به تیر دروازه تکیه دادن."

و ...

دقیقه ی هفتاد و نُهه.

"جونم بیرانوند... چه گرفت!"

"چه طوری ژاوی در مقابل چه طوری کریس حالا!"

"چرا بازی تموم نمی شه؟"

"آفساید آخجووون."

ایزوفاگوس می گه : " ژاوی تو رو خدا،،،،، تیم السسسسّدو نجااااات بده."



خب دیگه دیقه نوده، بازی هنوز تموم نشده،

ولی پیشاپیش صعود لنگو برا اولین بار به فینال آسیا تبریک می گم...

آره بابا ما که بخیل نیستیم، با روی باز و آغوش گشاده تبریک می گیم. حسرت نشه رو دلتون خیلی وقته (پنجاه و شش سااال؟ خودش پنج نسله!)  تو نخ اینید. :))) ما بازم فاکتور پز دادن و کل انداختن داریم حالا حالا ها. 


ایزوفاگوسم یه چیزی داره بهتون می گه:

"مهم اینه که سقف آرزو های پرسپولیسی ها، کف خاطرات ماست."


+ خب بازی تموم شد. پرسپولیسی ها برید ژاوی رو بغل کنید.  اون قدری که می خوام بغل نمی کنیدا!

من دیگه واقعا برم درس بخونم.

ولی به شدت اعصابش خورده ها، برگشته می گه : " به چه حقی تو محرم اینا اجازه دارن شادی کنن؟ محرممممه!"

ببخشید استاد

ناراحتم،

یکی از دوستام با استادمون بد حرف زد،  استاد هم به خودش گرفت.

بد حرف زدن منظور تند حرف زدن یا حتی رکیک حرف زدن نیست. به قول خودش رک حرف زدن بیشتر.

حالا اصلشو نمی گم چون نه در کلام  نمی گنجه، نه موضوع بحث هست. ولی واسه اینکه یه دید بدم بهتون، شما مثلا فرض کن سر مسائل مالی. حرف زدن از مسائل مالی همیشه با هرکسم که باشه آدم رو دچار تنش می کنه و اعتماد به نفس زیادی می خواد بیانش و واقعا آدم خیلی رکی رو می طلبه.


ناراحت شدن استاد رو دیدم...

و استادی بود که عشق من بود. از همون استادا که واقعا استادن و لقب استاد برازنده شونه... و همیشه می خندن!

یعنی یادمه روز اولی که دیدمش چه قدر حال کردم باش. کم کمش سه ساعت تو اون روز سر افراد مختلف رو خوردم در رابطه با این استاد.


و حالا امروز من تو گروه دوستم بودم. انگار که اون از زبان من هم حرف زده باشه.

راستش به من باشه می گم دانشجو باید در راه استاد جان بده و اصلا مهم نیست به حق یا به نا حق. چون استاد استاده و دانشجو دانشجوعه. اگه خودم یه نفر بودم اصلا هیچ وقت اجازه ی مطرح کردن  این  مسئله رو به خودم نمی دادم و می گفتم به درک! اطلاعات من، ارزش شکستن آداب و اخلاق استاد دانشجویی رو نداره و اصلا بذار چشم بسته برم جلو. ولی خب دیگه، تنها نبودم... 

اتفاقا از یک جهت خوب هست برای آدم های خجالتی که یه آدم رک این شکلی همراهشون باشه، ولی از شدت خجالتش کم نمی کنه. واسه من که اینطوره حداقل! مکالمه بین استاد و دوست من بود و من خودم شاید صرفا در حد سه چهار تا جمله حرف زده باشم، ولی الآن بازم اعصابم خاکشیره.


و از صبح تا حالا اعصابم شدیدا به فنا رفته.

از اتاق استاد که اومدیم بیرون، برگشته می گه: "بهش برخورد، نه؟"

و من اینجوری بودم که فااااک معلومه بهش برخورد با این طرز صحبت کردن تو.

برگشته می گه: "مهم نیست اینجا ایران است، رک حرف می زنی به خودشون می گیرن در صورتی که نباید این طور باشه و ما باید بتونیم با خیال راحت دیدگاهمون رو بیان کنیم. باید می دونست ما منظورمون چیه."


و باورم نمی شه اون الآن داره کار خودشو می کنه، استاده هم رفته بیمارستان سر کارش، فقط منم که هنوز احساس بد دارم و مغزم رها نمی شه و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم، من که کوچک ترین نقشی تو مکالمه ی به وجود آمده نداشتم.

همه ی اینام به خاطر اینه که استاده رو از ته قلبم دوست داشتم.

اصلا تحمل نمی آرم اگه یه درصد حس کنم کسی از دستم ناراحته و اینجوری مثل آلوی چروکیده می شم. اصلا بر نمی تابم. اینم باگ ورژن ما. یک نقطه ضعف بسیار بسیار کاری، بزرگ و قابل خنجر فرو کردن!


پ.ن. وسطش که دیدم کار داره بالا می گیره، به خودم گفتم خب ببین این دو تا که دارن هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل از هم دلخور می شن تو هم که نمی تونی حرف خاصی بزنی، پس حداقل سعی کن انرژی مثبت بپراکنی. مثل چراغ راهنمایی انواع و اقسام لبخند های مختلف رو روی صورتم پیاده سازی می کردم. لبام کش اومد اینقدر که سعی کردم بخندم و وایب مثبت بپراکنم که استاد کمتر ناراحت شه. فرسوده کننده س. حس دلقک ها رو به خودم داشتم در اون لحظه. تهش به این حالت بودم که فقط دستم رو گذاشته بودم رو قلبم و لبخند می زدم... که یعنی "استاد منو ببین به خدا جات اینجاست، اینو ولش کن!"

دیگه کم مونده بود وسط بحث با اون جدیت، پیشنهاد بدم:"اینا رو ولش کنید، اصلا بیایید بریم سه نفری، سه کاسه ماست با دست بخوریم روانمون آرام شه!" 


پ.ن. بعدی. حتی اعصابم خورده که چرا یادم رفته ویس بگیرم از مکالمه هاشون. همیشه از مکالمه های مهم زندگی م ویس می گیرم.  حتی یادمه قبلش تو حموم داشتم به خودم نهیب می زدم که ویس یادت نره بگیری ها! یادت نره ها! یادت نره! و تهش یادم رفت. حداقل اگه صداشونو داشتم الآن پنج شیش دور گوشش می کردم ببینم استاد تا چه حد ناراحت شد و حق تا چه حد با ما بود. چون اینم هست که وقتی هول می کنم دیگه ورودی های مغزیم بسته می شه و هیچی نمی فهمم و دچار تخریب خودکار اطلاعات می شم. الآن فقط می دونم استاد ناراحت شد. فقط همین گزاره رو دارم. هیچی دیگه یادم نمی آد. که چرا ناراحت شد‌؟ مگه ما چی گفتیم که ناراحت شد؟ و ...


پ.ن بعد تر. اخیرا هم که در جریانید یاد گرفتم اگه درد روانی داشتم خودمو ببرم یه حالی هم به دستگاه گوارشی م بدم، تا فیها خالدونم رو بسوزونم که درد فیزیکی هم بهش اضافه شه و تکمیل. یکی نیست بگه تو که بلد نیستی چرا می ری مثل لاکچری ها اون همه پول یه شیرکاکائو ی ساده رو بدی که حالا صرفا اسمش رو هات چاکلت گذاشتن و بعد هم داغ داغ سر بکشی که اینجوری مخاط دهان و مری و لوله ی گوارشت همه ش درجا صاف بشه؟

بازم زبونم سوخت!


خلاصه استاد تو رو جون خودت ناراحت نشده باش! این دل گنجیشکی ما طاقت نداره. قلبمون باطری خوره. استااااد.

و آبان مبارک می شود.



آخیش

یادتونه تو یه پست می گفتم زندگی م کلیاتش  اکی و حتی سوپر اکیه ولی جزئیاتش بندری می زنه و همونه که داره می خورتم؟ مثل لیوان آب هایی که عشقم می کشه وسط خونه ول باشن ولی متاسفانه هی شوت می شن و فرش ها گله به گله خیس می شه.


خلاصه آره آقا، امشب یکی از همون جزئیات رو با دست خودم جا انداختم و تق صدا داد و دیگه مطمئنم ازین جانب ذهنم درگیر نیست.

و آخیش! راحت شدم.

یک ساله می گفتم این کمد دیواری صرفا مشکلش از مهندسی میله شه و طراحی اون خانم مهندسی که معلوم نیست طراحی داخلی خونده بود یا ریدمان داخلی یا تُف مال داخلی! می گفتن نه، تو مشکل داری کاپشن و شلوار هات رو نمی ندازی بره ذخیره می کنی، حجمش زیاد شده طبیعیه!

بنداز بره تا درست شه. و منم که اصلا از لفظ "دور انداختن" چندشم می شه. یعنی چی که بنداز دور. درک نمی کنم دیگه. آره.

بهم می گفتن فکر کردی خیلی شاخی حالا تو دبیرستان چند تا چیز میز به هم پیچ مهره می کردی. دقیقا با همین لحن.


امشب با لجاجت بالاخره دلر  قرض کرده و آوردم و  فاکینگ میله ی آهنی جدید وصل کردم بهش و توپ توپ شد. 

آخ نمی گه دیگه. 

دیگه تا آخر عمرم لازم نیست شاهد پایین اومدن میله ی کمد دیواری باشم. دیگه. تموم. شد!!!! ناموسا ما افتادگی کتف گرفتیم تو این مدت اینقدر که کمد اومد پایین، دوباره جمع کردیم چیدیم بالا، و هی مثل خر اتو زدیم چون طی پایین اومدن چروک خورده بود! خیلی دراماتیک بود. فکر کنم حتی دو سه تا از پست های موج منفی و تف تفی اینجا رو هم وقتی نوشتم که اومدم دیدم باز کمد اومده پایین. اعصاب نذاشته بود واسه ما.


حالا خلاصه برگشتن می گن که: تو که کمد خودتو میله آهنی  زدی، کمد ما رو هم می آوردی می زدی.

و جووووون این حرف رو کسی می زنه که به من می گفت مشکل از میله نیست. هاها. سوختید. بازی رو چند چند به نفع خودم اعلام کنم؟ ده هیچ خوبه؟!

مثل بچه کوچولو ها احساس برد می کنم و دوست دارم در حالی که دکمه ی دلر رو فشار می دم مثل سوپر من بپرم وسط خونه و به سمت سقف نشونه ش برم بگم : هاها دیدید راست می گفتم؟ و شنلم هیرو وار پشت سرم تکون بخوره و بعدش به رسم انتقام،  چشماشونو با همین دلر از جاش دربیارم اینقدر که حرفمو باور نکردند.


پ.ن. و توجه دارید که دم امتحان که می شه به تعداد مو های سرم کار های خلاقانه برای انجام دادن پیدا می کنم. هاه. کمر بستم پیش بینی ماشین ظرف شویی رو به حقیقت بپیوندانم. صفر جلسه مطالعه نموندم. صفر جلسه.

رویای سکنجبین _۱

# معرفی نامه: فهمیدم هش تگ چیش کنم! هش تگ یه سری دیالوگ ها (شایدم مونولوگ ها)ی درونی/برونی که شما نخواهید فهمید که بین کی و کی رد و بدل شده، شاید هر دو نفرش خودم باشم. شاید هیچ کدومش من نباشم و صرفا شنونده و نظاره گر بوده باشم. شاید واقعنی اتفاق افتاده باشه، شاید صرفا ساخته و پرداخته ی ذهن مریض نویسنده باشه. ولی نقلش خالی از لطف نیست.


درواقع دیالوگ ماندگار فیلم باید بشن اینا،

همونایی که تو گود ریدز و ویکی کوتو، شر (شیر که بنویسم با مایع سفید و جنگل و اینا قاطی می کنید لاطی شو نوشتم) می کنن ملت.

ولی چون فعلا من یه میل (ارد)  ندارم که برم شروع کنم فیلم خودمو بسازم و بعدش بره تو ویکی کوتو یا گود ریدز، اینجا جمعشون می کنیم تا بعدا ببینیم چی می کنیم باش. علی  الحساب تا کپی رایت نخورده مجازید لذت ببرید!

و اگه یادتون می آد وبلاگ قبلا همچین بخشی داشته بگید ادغام کنم. حافظه م شدیدا ضعیفه  تو این موارد و دقت نمی کنم و رسما دیگه نمی دونم چی نوشتم این رو و چی ننوشتم.

-----------

Ep one: 


- چی شد که اینقدر با رفیق فابات عوضی شدی؟

- اجازه آقای قاضی؟ هورمونام زد بالا عاشق شدم!


دوستی خاله خرسه

رفته بودم پلنگ بازی و غذا دادن به گربه ها،

آقا یکی شون هیجان زده شد اومد جلو تو دست و پام که غذای بیشتری طلب کنه،

من حواسم به یک گربه ی دیگه بود و داشتم به سمت دیگری  حرکت می کردم،

پای گربه ای که هیجان زده اومد بود جلو رو لگد کردم!

آخخخخ یک جیغی کشید حیوونکی،

حالم خرابه،

تمام مو های بدنم هنوز سیخه،

کاش من بمیرم. خیلی احساس گندی دارم. جدی الآنه که گریه م بگیره. شما جیغش رو نشنیدید... یه فیل هزار کیلویی رفته رو پاش.

ولی فکر کنم به اندازه ای که من حالم خرابه الآن، اون درد نکشیده باشه، چون بعدش نشست به غذا خوردن. نمی دونم شایدم کشیده. به هر حال من که داغونه احساس الآنم.

شفا می ده

من نشستم دارم با دست ماست می خورم‌.

به همین سوی چراغ خاموش!

آره آی نو! پزشک خیلی خیلی خوبی می شم. چون صرفا چیزایی رو که رو خودم امتحان کردم و جواب داده، نسخه می کنم واسه مریضا.

از همین الآن روزی رو به چشم می بینم که نشستم  تو مطبم، این قدر کارم گرفته که همه دم درب صف کشیدن و من خیلی شیک نسخه می کنم:

"یک کاسه ماست با دست"...

"دو کاسه ماست با دست"...

"اوه تو دراماتیکی! یک بشکه ماست با دست"...

و تند تند مهر استامپ دار می کوبونم رو سر نسخه هام.




پ.ن. کتاب کوفتی رو با حکم اینکه امشب شب با دست ماست خوردنه نه شب درس خوندن (و با فکر به پست سه ساعت پیش و قبول کردن سرنوشتم) از تخت ول کردم پایین. زااااارت صدای بلند افتادنش پخش شد تو خونه ی تاریک. مامانم با چماق پاشده بود دنبال دزد می گشت. تهش رفتم خودمو به عنوان دزد معرفی کردم و فحشا رو خوردم. راهی نبود.

ماشین ظرف شویی

آقا توی یکی از همین کامنت ها داشتم برای یاقوت خاطره تعریف می کردم که بچه که بودم کف خونه مون ترکیب موکت و فرش بود. من از اول تا پنجم شیشم دبستان که تو اون خونه بودیم، یه قانون و شایدم بازی با خودم داشتم. وقتی تو خونه تردد می کردم نباید پاهام رو موکت می رفت!

به جاش باید ازین فرش رو اون فرش می پریدم و جلو می رفتم.

نمی دونم از کجام در آورده بودم، ولی یه قانون ذهنی بود! شاید او سی دی دارم خودم خبر ندارم. :))))

اگه پاهام رو موکت می رفت به خودم می گفتم "آخخخ دیدی چی شد دیکته ی بعدی ت رو بیست نمی شی خاک تو سر!" در این حد خنده دار. واقعا برام مهم بود این پریدن رو فرش ها و اسکیپ کردن موکت ها. انگار که تو آتشفشان باشم و موکت ها ماگمای روان باشن.

بعد یه قسمتی از خونه بود، آقا شدیداااا مرحله ی سختی بود، ورودی اتاق خواب پدر مادرم بود و من باید از فرش توی پذیرایی می پریدم روی فرش اتاق خواب به صورت اریب تا بتونم به اون اتاق دسترسی داشته باشم. فاصله ش زیاد بود...

اکثرا شونه و کتفم می خورد تو در و دیوار و چهار چوب درب، شده مثل بالرین ها صد و هشتاد تا لنگ هامو دوران می دادم، ولی می مردم هم نمی ذاشتم پاهام موکتی شه. در این حد!


عرض شود که خلاصه داشتم این خاطرات شیرین کودکی رو با خودم دوره می کردم و تو فکر و خیال بودم،

که ماشین ظرف شویی زنگ زد. (من مسئول خاموش روشن کردنشم تو خونه.)

نحوه ی کار این ماشین این طور هست که وقتی کارش تموم می شه، ریتم بوق زدنش اینه: "بییییییییپ... بییییییییییپ... بیییییییییپ...."

کشدار که یعنی "آهاااااای من تموم کردم یکی بیاد درمو باز کنه."

بعد اگه درش باز شه با فاصله ی یک ثانیه بعد ریتمش این شکلیه:" بیپ بیپ." کوتاه و نقطه ای که یعنی "مرسی درمو باز کردی." و بعد از این ریتم درجا خاموش می کنه.


خلاصه ما داشتیم خاطره مرور می کردیم و فکر اینکه آخ بچگی ها چه قدر شیرین و نوستالژیک بود و فغان و درد...

که ماشین گفت: "بییییییییپ... بییییییییییپ... بیییییییییپ...."

رفتیم بازش کردیم.

یهو مغزم بهم دستور داد:" یک ثانیه وقت داری قبل از اینکه ماشین بوق تشکرش رو بزنه از آشپزخونه بزنی به چاک وگرنه اولین امتحان پیش روت رو می افتی!"

و با این دستور مغزم، مثل شترمرغ رم کرده که قراره پشت سرش بمب منفجر شه، از آشپز خونه فرار کردم. (به نیت رکورد خروج زیر یک ثانیه)

عرض شود که یک پام از آشپزخونه خارج شده بود و اون یکی هنوز تو پاگرد بود که ماشین گفت: "بیپ بیپ." بوق تشکر رو وقتی زد که بین هوا و زمین بودم.

مغزم گفت : " می خوای بری بخونی بخون، ولی از نظر من که از همین حالا افتادی امتحانت رو چون یه پات تو آشپز خونه بود خاک تو سر!"


و بعدش نشستم با خودم فکر کردم که " نه کیلگ تو آدم نمی شی. تو بچگی با فرش و موکت چالش... الآن با بوق ماشین ظرف شویی چالش." :))))

و خیلی پیش خودم خندیدم از مقایسه ی این دو تا. گفتم شاید شما هم خنده تون اومد از این حجم خرافات که نمی دونم از کجام در می آرم. ازین جا... ازون جا... من تو او ما با شما. :دی


صفرا فزود

جاتون خالی،

ساعت پنج دقیقه ی بامداده،

ایزوفاگوس دور خونه می چرخه و با خودش می خونه:


" مَنننن....

مَن...

رویااااایی دااااارم،

رویاااااااایی دااااااااااارم،

رویااااااای سِکَنجَبییییییین!"


نمی دونم از کجاش درآورده یا اینکه چه ربطی دارن اینا با هم،

ولی هی یارو! مرسی که نمی ذاری روح ما بیشتر از این چروک بخوره.

اینقدر روحش آزاد و رهاعه، که دوست ندارم دیگه کنارش باشم. حیفشه. واقعا روح به این بازی و خلاقی و سبکی، حیفشه یه درصد از یکی مثل من بخواد تاثیر بگیره. دقیقا فلپ جک بی عاریه که گیر کناکلز گنده دماغ افتاده. طرف صبح تا شب روح منو جلا می ده، من جاش هی روحشو سیاه می کنم و پنجول می کشم روش. مطمئنم که به شخصه جفت پا ریدم به آدم بزرگ ایزوفاگوس بودن. کاش این آدم بزرگ من بود باو.



راستی رونمایی می کنم از هش تگ جدید وبلاگ: #رویای_سکنجبین

نمی دونم هش تگ چی بذارمش بعدا تصمیم گیری می شه، ولی ناموسا خودش داره با آدم حرف می زنه می گه من باید هش تگ بشم. حس نمی کنی شما؟!


متن یک نامه ی خودکشی به جا مانده از دهه ی ۱۹۷۰

"به سمت پل می روم...
 اگر در مسیر حتّی یک نفر به من لبخند بزند،
نخواهم پرید."

وقتی دنیات خودتی

ببینید و الگو قرارش بدید.


رومان بورکی دروازه بان، قبل از بازی های دورتموند با توپ اتمام حجت می کند.


عاشق همچین رفتاری ام،

واسش هیچی مهم نیست،

هیچی!

یه اعتقادی تو ذهنش داره،

و به هر روشی هست پیاده ش می کنه.

حتی اگه یک بیلیون نفر آدم این کارشو احمقانه یا جلف و ساده لوحانه بدونن،

دفعه ی بعد بازم بی هیچ خجالتی تکرارش می کنه،

بدون دلسردی،

و بدون اینکه برای مقبول بودن  سعی کنه به کسی توضیحش بده که چرا دوست داره این رفتار غیر عرف رو انجام بده.


تو یکتا قهرمان منی رومان بورکی، هر چه قدرم که پست اینجوری بذارن و بهت بخندن.

تو نه جلفی، نه خنده داری، نه احمقی، نه ساده لوح.  تو فقط شجاع ترینی.

تو جرات بروز دادن ایده هاتو داری. چیزی که هیچ کس نداره.

تو پشت نقاب جامعه پسندی قایم نمی شی. 

تو برای رفتار هات دلیل نمی تراشی.

 و همینه که وجودتو ارزشمند می کنه.

کاش منم بتونم این اخلاقتو بدزدم.

کاش یکم جنم داشته باشم وقتی دلسردم می کنن، اخلاقایی رو که "من رو من می کنن" کنار نذارم.


باران طرح ریزی شده

شاید یه درصد  اگه من الآن یه کنترل زیر دستم داشتم و با فشار دادن دکمه ی قرمزش واسه یه میلی ثانیه (نه بیشتر که خیس شم)، محیط اینور پنجره ی اتاقم با محیط اونورش شیفت می شد،

ازش استفاده می کردم.

نمی دونم اون گیف تاب رو دیدید یا نه. ولی دقیقا شرح همین دستگاهیه که گفتم. یه تاب که روش بارون می آد ولی خیسم نمی شی. قطرات طوری برنامه ریزی شدن که قبل از برخوردت با اون ها، جریان باران لحظه ای قطع می شه.


باران صبح غم ناک است.

باران شب را ولی، نمی دانم هنوز...



تو را با غم دوست می دارم.

تو را به وسعت تنهایی یک قطره ی باران در آسمان نیم شبی، دوست می دارم.