Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

با پنجاه تومن پول تا آخر مهر چی کار می شه کرد؟

یادتونه یه تبلیغ  قدیمی بود قبلا ها، می گفت با پنج تومن پول چی کار می شه کرد؟ بعد تهش نتیجه گیری می کرد که می شه به یه کودک سرطانی کمک کرد؟

خب حالا کمپین مشابهش رو راه می ندازم، ببینم شما بودین چی کار می کردین؟ پنجاه هزار تومن. 

حقیقتش یه کارت هدیه ی پنجاه تومنی گیرمان آمده، انقضاش ته مهره!  کیلگ بمیره نمی ذارم جریانش مثل اون صبحانه ی رایگانی که گیرم اومد و تهش سوخت شد بشه. 

شما بنویسین، با چنین بودجه ای چی می خریدین؟ منم می آم ذره ذره دیدگاهمو اضافه می کنم. 

تا آخر مهر پست ثابت.

حالا مسخره نکنید دیگه، می دونم دلار رفته بالا و فلان، ولی واسه ما جوونا  پنجاه تومنم پوله به هر حال، قوه ی خلاقیتتون رو پرواز بدید. :-"

_________________________________

با پنجاه هزار تومان:


۰- می شه کتاب خرید. 

۱- می شه اگه گیرت بیاد دو سه تا دلار خرید و بعدش نشست کناری و از بالا رفتن قیمتش لذت برد.

۲- می شه یک ده هزارم بیت کوین خرید. (؟!)

۳- می شه برای گدای محبوبت، لباس خرید.

۴- می شه برای ژ پونزده کیلو گندم خرید.

۵- میشه سه تا ماژیک کیوکالر خرید.

۶- می شه پنج بسته تریدنت نعنایی خرید و احتکار کرد.

۷- میشه بادکنک هلیوم دار خرید.

۸- خود ریکوردر که نمی شه ولی می شه حافظه شو خرید، اونم از جنس آشغالش. 

۹- میشه رفت رستوران سالاد خورد.

۱۰- میشه یه نفر رو برد کافه و مهمونش کرد یه هات چاکلت.

۱۱- میشه باهاش کلی بستنی خرید و بچه های دانشگا رو مهمون کرد.

۱۲- نمی شه کوله خرید. پس می شه پس اندازش کرد.

۱۳- می شه رفت چند تا سمینار و کارگاه علمی طوری ثبت نام کرد.

۱۴- می شه رفت دوره ی روباتیک پیشرفته ی دو ماهه دید تو خواجه نصیر. (؟!)

و بازم می آم می گم فعلا همینا. شمام بگید.


پ.ن. خب بچه ها مهر داره تموم می شه،

ترجیحا منم همین الآن اعلام کنم که چی خریدم با ارثیه.می خواستم عکسشو بذارم ولی اصلا وقت ندارم سرم وحشت ناک شلوغه حسشم نیس!

عرض شود که پنجاه تومن از جیب ننه بابام گذاشتم روش باش یه شارژرِ به گفته ی مشتی "های کپی تایوان"  سامسونگ خریدم باشد که از زیر یوغ برادر کوچک تر رها شویم.

بعدم رفتم باز از پول خودم گذاشتم روش، کلی کتاب خفن چاپ نود و هفت از نمایشگاه عاشورای ونک خریدم. چاپ نود و هفت... پنجاه درصد تخفیف. تا که پشماتون بریزه!!!

تهرنیا اگه خواستید برید. البته اگه کتاباش تموم نشده باشه تا الآن. 

این لیستم خیلی می تونست طولانی تر از اینا  باشه، ولی چون دیگه وقت نداریم بره به درک. کیش کیش! دیش دیش!!


کک

من الآن داشتم برای بار چندم در امروز و قبل از خواب شبانگاهی م، یه بار دیگه اون کتاب کودکانی که لینکشو تو پست قبل شیر ( نه جنگل نه آشپزخانه نه گاوی) کردم  نگاه می انداختم...

برگشتم برای بار چندم به خودم گفتم، جدی واقعا خر تو این داستان بیشترین برد رو می کنه و کمترین رنج رو می کشه. حالا هر چه قدرم بهش بگن تو خری. ولی کیف دنیا رو این می کنه. خوش به حالش.


ناگهانی یهو یه چیزی تو مغزم کلیک شد:


- ولی می دونی کیلگ یه نفر این وسط هست که خیالش از همه راحت تره . حتی از خر بی خیال قصه. نشسته و از بیرون کشمکش اینا رو نیگا می کنه و لذتشو می بره. لازم نیست حتما برای برد کردن خر باشی. انتخابای بهتری هم هست....

- جون من؟ کی رو می گی؟ کی بشم؟

- کک باش! بقیه رسما عروسک خیمه شب بازی ککه ان. نگرفتی؟ تهش اسم کتاب شده "کک به تنور". بعد از اون همه جریان، بازم اسم کتاب شده "کک به تنور".


خودم که دقیقا دو دیقه کپ کردم مقابل این مونولوگ های ذهنی ای که با خودم دارم.طرف ازم چی انتظار داره؟ برم خودمو پرت کنم تو تنور؟! 

کک به تنور

دو ورژن هست،

هر دوتاشو شنیدم، ولی فکر کنم اینی که اول  می ذارم اصلشه و زبانش هم عامیانه تر و دوست داشتنی تره.

با تشکر از اورنجی که مقدمات این پست را برای اوری تینگ فراهم آورد.

_____________________________________________


روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند.

یک روز کک به مورچه گفت: «دلم از گشنگی ضعف می رود.»

مورچه گفت: «من هم مثل تو.»

کک گفت: «بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.»

و نشستند به صحبت که: «چه بگیریم؟ چه نگیریم؟»

«گردو بگیریم پوست دارد.»

«کشمش بگیریم دم دارد.»

«سنجد بگیریم هسته دارد.»

«بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.»

کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه.

مورچه گندم را برد آسیاب آرد کرد و آورد خانه. آرد را الک کرد و تو لاوک خمیر کرد و چونه درست کرد.

کک هم رفت تنور را آتش کرد که نان بپزد. اما، همین که خواست نان اول را بچسباند به تنور پاش سر خورد؛ افتاد تو تنور و سوخت.



مورچه شیون و زاری راه انداخت و از خانه رفت بیرون. بنا کرد به سر و سینه زدن و خاک به سر خودش ریختن.

کفتری از بالای درخت پرسید: «مورچه خاک به سر! چرا خاک به سر؟»

مورچه جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر.»

کفتر هم پرهای دمش را ریخت.

درخت پرسید: «کفتر دم بریز! چرا دم بریز؟»

کفتر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز.»

درخت هم برگ هاش را ریخت.

آب آمد از پای درخت رد شود، دید درخت برگ ندارد. پرسید: «درخت برگ ریزون! چرا برگ ریزون؟»

درخت جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون.»

آب هم گل آلود شد و رفت به طرف گندم زار.

گندم ها پرسیدند: «آب گل آلود! چرا گل آلود؟»

آب جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود.»

گندم ها هم سر و ته شدند.

در این موقع دهقان به گندم زار رسید و دید گندم ها سر و ته شده اند.

دهقان پرسید: «گندم سر و ته! چرا سر و ته؟»

گندم ها جواب دادند: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته.»

دهقان هم بیلی را که دستش بود زد به پشتش و برگشت خانه.

دختر دهقان وقتی دید باباش بیل زده به پشتش، پرسید: «بابا بیل به پشت! چرا بیل به پشت؟»

دهقان جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت.»

دختر هم کاسة ماستی را که دستش بود و آورده بود با نان بخورند ریخت به صورت خودش.

ننة دختر تا او را دید، پرسید: «دختر ماست به رو! چرا ماست به رو؟»

دختر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر م بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو.»

ننه هم همین طور که دم تنور نشسته بود و نان می پخت، پستانش را چسباند به تنور داغ.

در این بین پسرش سر رسید و پرسید: «ننه جز و وز! چرا جز و وز؟»

ننه جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سرو ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز.»

پسر هم با نوک قلم دوات زد یک چشم خودش را کور کرد.

وقتی رفت مکتب، ملّا دید یک چشم پسر کور شده. پرسید: «پسر یک چشمی! چرا یک چشمی؟»

پسر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی.»

ملّا هم یک لنگ سبیلش را کند.

وقتی ملّا سوار خرش شد، خر پرسید: «ملّا یک سبیل! چرا یک سبیل؟»

ملّا جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی؛ ملّا یک سبیل.»

خر رو دو پاش بلند شد و عرعر کرد: 

«کک به تنور به من چه؟ :)))

مورچه خاک به سر به من چه؟ :)))

کفتر دم بریز به من چه؟ :)))

درخت برگ ریزون به من چه؟ :)))

 آب گل آلود به من چه؟ :)))

گندم سر و ته به من چه؟ :)))

 بابا بیل به پشت به من چه؟ :)))

 دختر ماست به رو به من چه؟ :)))

 ننه جز و وز به من چه؟ :)))

 پسر یک چشمی به من چه؟ :)))

 ملا یک سبیل به من چه؟ :)))



 می خندم و می خندم. به ریش همه می بندم...»

ملّا گفت «بی خود که خر نشدی. این طور شد که خر شدی.»

 

بالا رفتیم دوغ بود؛ پایین اومیدم ماست بود؛ قصه ما راست بود. 

بالا رفتیم ماست بود؛ پایین اومدیم دوغ بود؛ قصه ما دروغ بود.

_____________________________________________

ورژن دوم. اینو بیشتر تو کتاب درسی ها و مجلات و اینا چاپ کردن.

_____________________________________________


یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. 

در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد که نان می پخت؛ چه نان های خوش مزهای 

وقتی بوی نان های خاله پیرزن در هوا می پیچید، همه، از پدربزر گ ها و مادربزر گ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از کلاغها، گنجشک ها و جوجه ها گرفته تا مورچه ها، خوش حال می شدند؛ چقدر خوش حال!

یک روز مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد، 

امّا تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد توی تنور.

خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد 

باز هم خم شد ؛ آن قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند. 

مورچه ای از آنجا می گذشت . پاهای خاله پیرزن را دیدفکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است

گریه و زاری کرد؛ چه گریه ای.

فریاد کشید: « خالهبه تنور! خاله به تنور !»

گنجشکی از آنجا می گذشت. مورچه را دید که مثل ابر بهار گریه می کند.

پرسید: « مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟» 

مورچه گفت : « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان 

گنجشک این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه پرهایش ریخت. 

گنجشک پر زد و روی یک درخت نشست و جیکجیک کرد؛ آن هم چه جیک جیکی!

درخت دید پرهای گنجشک ریخته است. 

از گنجشک پرسید: « گنجشک پَر ریزان، چرا پَر ریزان؟»

گنجشک گفت: « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان 

درخت این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه بر گهایش ریخت.

پیرمرِد ماست فروشی که در کنار دیوار ماست می فروخت، 

صدای ناله ی درخت را شنید و گفت: « درخت برگ ریزان، چرا برگریزان؟ 

درخت ناله کرد، 

و گفت:« خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان، درخت برگ ریزان 

پیرمرد این را که شنید، دلش پُر از غم و غُصّه شد؛ چه غم و غُصّه ای! از غم و غُصّه، ماست هایش را ریخت روی سر و صورتش.

از آن طرف، خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. 

بعد نان هایش را پخت،

و چند تا از آنها را برداشت تا پیشِپیرمرِد ماست فروش ببرد و ماست بگیرد

توی راه، پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی می دود؛ آن هم چه دویدنی 

پیرزن فریادزد:« بابا ماست به رو، چرا ماست به رو؟»

پیرمرد تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد:« خاله پیرزن، مگر توی تنور نیفتاده بودی؟ تو که صحیح و سالمی! »

خاله پیرزن گفت:« معلوم است که صحیح و سالمممگر قرار بود تویِ تنور بیفتم؟»

پیرمرد خوش حال شد؛ چقدر خوش حال 

ماست ها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: « خاله پیرزن که سالم است، نسوختهاست.»

مورچه و گنجشک و درخت تا حرف های پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، 

خوش حال شدند؛ چقدر خوش حال!

خبر توی ده پیچید

همه، از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، 

از گنجشک ها گرفته تا مورچه ها، بهخانه ی خاله پیرزن رفتند

از نان های خوش مزه اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند؛ چه خنده هایی!

_____________________________________

 

کتابش: 

اصل جنسه حتما دانلود کنید. (خواستم رمز بذارم اقلا کپی رایت سرچ زدن هام حفظ شه، ولی گفتم یه بنده خدایی سرچ بزنه صفحه شو پیدا کنه بمونه تو رمزش حیف می شه. اصلا خودش رو پیکوفایل بود، ولی چون می خواستم بمونه و کسی پاکش نکنه، دوباره رو اکانت خودم آپلودش کردم ک خیالم راحت باشه حداقل تا زمانی که من هستم اینم می تونه باقی بمونه رو این فضا.)


دانلود کتاب کک به تنور -از قصه های فولکور و قدیمی کودکانه ی ایرانی


و این ویدیوی خندوانه هم خالی از لطف نیست: 


محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) یکی از حکایت های قدیمی ایراین با نام «کک به تنور» را در خندوانه و با همراهی حاضرین در استودیو تعریف کرد.



.:. ولی بیایید یکم مثل این خره باشیم. 

.:. بش گفتم: هنوز صدای مامانم تو گوشمه. دقیقا وقتی صداشو موقع خوندن این داستان نازک و کلفت می کرد. اگه دست خودم بود اونم از تو مغزم می کشیدم بیرون که پستم کامل شه.

از یه جایی به بعد دیگه از شدت شوق بهش اجازه نمی دادم بخونه. ته دلم از هیجان اینکه بخوام داستان رو تعریف کنم قلقلک داده می شد و چقد می خندیدم. اینقدر ذوق زده می شدم که تمام مدت منتظر بودم مامانم برسه به اون کوتیشن ها و من به جاش تعریف کنم تا الآن سر کی چه بلایی اومده: که کک به تنور... مورچه خاک تو سر... کفتر دم بریز... درخت برگریزون الی آخر.

.:. به من چه، به من چه به من چه! :دی هاه.

به مناسبت 9 اکتبر، روز جهانی پست

حقیقتش از شبکه های اجتماعی متوجه شدم که امروز روز جهانی پست بود.

در ویکی پدیای انگلیسی آن قدری که وقتم اجازه می داد به صورت ناخنک هایی جست و جو کردم مبنا بر اینکه اصلا چرا نُه اکتبر؟

فهمیدم گویا یک چیزی وجود دارد به اسم UPU  ( مخفف شده ی Universal Post Union) که اشاره دارد به یک مجمع جهانی نمی دانم چی چی پستی.

و حالا این مجمع جهانی برای اولین بار در تاریخ نهم اکتبر 1874 در سوئیس گرد هم آمده اند. گویا تا قبل از آن تاریخ امکان ارسال بسته ی پستی از هر نقطه به هر نقطه ی جهان، وجود نداشته...



دروغ چرا، دلم گرفت. خیلی نا خودآگاه به این فکر کردم که مجمع UPU ی سال 1874 کجایند تا ببیند که بنده با وجوداینکه از حداقل صد سال آینده شان می آیم هنوز هم نمی توانم به هر کجا از دنیا که دلم خواست نامه بفرستم. نه که نشود منتها یک بار امتحانی خواستم چنین حرکتی بزنم اینقدر هزینه ی جانی و مالی و روحی وروانی داشت که از خیرش گذشتم.  انگار که مجمع و این ها همه اش کشک. انگار که خیلی فرقی نمی کرد من در این عصر به دنیا بیایم یا یک قرن قبل از آن یا یک قرن و نیم قبل از آن...


از این غر غر های همیشگی ناشی از جبر منطقه ی جغرافیایی مان که بگذریم و البته بی انصاف هم که نباشیم، پست جمهوری اسلامی ایران را می توانم دوست داشته باشم... مهربانند (اکثرا)، خوش برخورد اند (قریب نزدیک به کل و اگر سرشان شلوغ نباشد) و بی چشم داشت. خدمت رسانی هایشان هم دوست دارم. از همان زمان نامه نویسی ها برای عموپورنگ و خاله سارا هم که بگیریم، شاهد تحول عظیمی در شرکت پست بوده ام که واقعا جای کف زدن دارد. (تشویق حضار)


قدیم ها این شکلی نبود، تمبر تف مالی شونده بود و منی که تمبر نداشتم و پست پیشتازی که همیشه خیلی گران بود و مال آدم بزرگ ها. یک کیسه تمبر پروانه ای مونارک داشتم دانه ای 50 تومان بود. هنوز هم کلی شان مانده چون بی ارزش تر از آن بودند که ارزش تف مالی کردن و چسباندن روی پاکت داشته باشند حتّی.

ولی الآن در مورد خدمات پست تهران که این طوری است که به راحتی می توانی پشت مانیتورت بنشینی و آمار نامه ات را در نقطه به نقطه ای که در حال جا به جایی ست بگیری. تهش هم امضا ی دریافت کننده ی نامه  را آنلاین می بینی. عکس نامه رسانت را هم حتی. کسر قیمت  به سرعتش  هم (قیمت تقسیم بر سرعت)، بگویی نگویی بهتر از آپشن های پیک موتوری و چاپار فرستادن و این ها در می آید. برای همین ممنونشانیم. ( چه واژه ی مموشی از آب در آمد!!! ممنونشانیم.)


جدیدا این طور شده که برای ارسال نامه و بسته ی پستی کد ملی هم می پرسند. قدیم  تر ها( بخوانید حتی یک سال پیش) کد ملی نمی خواست. اصلا قدیم ها همه چیز سیمپل تر بود. بی شیله پیله... راستش به عنوان یک فرد همیشه درگیر و فوبیا مند در این جور قضایا، باید خیلی از لحاظ روانی روی خودم کار کنم تا جرئت دوباره پا گذاشتن به پست خانه را داشته باشم. نمی دانم چرا ولی اصلا با این آپشن کد ملی حال نمی کنم. قاتلی چیزی هم نیستم. ولی اعصابم به هم ریخت وقتی یک روز متصدی پشت باجه توی چشم هایم خیره شد و گفت کد ملی.

آن یک بار را به هر جان کندنی بود در رفتم.  اولش گفتم یادم نیست. گفت سیستم از من می خواهد برو هر وقت یادت آمد برگرد. فلذا بعدش کد ملی غلط دادم. گفت غلط است. تهش آن قدر خودم را به قریشمال بازی زدم تا طرف خودش یک جوری قضیه را برایم حل کرد. در جا می خواستم به طرف بگویم ها ها دیدید بدون کد ملی هم می شد و سیستمتان آن قدر ها هم تنگ نبود؟ ولی زبان در کام گرفتم و ترجیح دادم به تنهایی از این حقیقتی که کشف کرده ام لذت ببرم. منتها همیشه هم که نمی توانم چنین سناریویی پیاده کنم که. اصلا لعنت به کد ملی. لعنت به همه ی چیز های بزرگ سالانه.


یاد یکی از عمیق ترین خاطراتم از شرکت پست افتادم. نمی دانم بگویمش یا نه. آخر این احساس را دارم که هرکدام از خاطره های عمیق و دوست داشتنی ام،  به محض تعریف سطحی و بی معنی می شوند. خصوصا در این فضا. انگار که درجا پرت بشوند درون سطل آشغال. احساسم چیز می شود. ولی با این حال بازگو کردنش خالی از لطف نیست.

یک بار رفته بودم اداره ی پست برای یکی از دوستانم که از هم دوریم بسته بفرستم. یک روز بود که آسمانش گرفته بود ولی  ابرهایش دلگیر نبودند. از آن روز ها که به علت نمناکی هوا، لباس هایت به تنت می چسبند. داخل پست خانه سرد بود و خلوت.  بسته و نامه را که مهر و موم کردم یک فکر بکر و خنده دار و مضحکی به ذهنم رسید. در حد دلقک بازی.  رو ی هوا پراندمش در واقع. از متصدی شرکت پست پرسیدم که آیا می شود آدرس فرستنده را روی نامه ننویسم؟ پرسید چرا؟  گفتم چون می خواهم دوستم در روز تولدش خیلی هیجان زده بشود.

هیچ وقت یادم نمی رود. هیچ وقت واکنش آن نازنینِ پشت باجه را یادم نمی رود. کنار چشم هایش کمی چروک خورده بود و پنجاه ساله می زد. با شنیدن این درخواست من، یک واکنش به یاد ماندنی داشت.

اولش چشم هایش از مشاهده ی افکار قرمه سبزی طوری بنده گشاد شد، بعدش از ته دل خندید و بعد ترش چروک کنار چشم هایش از بین رفت. درجا  یک چشمک شیطانی به من زد و  با لحن حسرت زده ای گفت: "کاش من هم دوستانی مثل تو داشتم که این چنین در روز تولدم سورپرایزم می کردند." دستی به موهاش کشید انگار که درگیر حل کردن یک مساله ی آی ام  او باشد و بسته را بی هیچ حرف بیشتری از دستم گرفت.

و حالا سال هاست من مانده ام و آن واکنش خفن کارمند پست و حس غریبی که ته دلم دارم. کاش این احساس هایم را می دانست. کاش می فهمید چقدر دوست دارم برایش یک نامه بنویسم مطابق همان ایده آلش. طرف رسما  قلبم را سوزاند و با یک قلب سوراخ از درب خارج شدم. سوراخی که هنوز هم آثار انفارکتش روی قلبم باقی ست.


راستی آیا می دانستید ؟!!

  • برای کشور استرالیا  آلو، چای، گندم و لیمو،
  • برای کشور ارمنستان طلا، نقره و انواع سنگ ها و جواهرات
  • و برای کشور ژاپن آلو، انجیر، بادام زمینی، زیتون، ارسال غیرمجازی است.

مثلا شما اگر یک دوست ژاپنی داشته باشید، هیچ گاه نمی توانید با سیستم پستی برایش آلوی خشک شده بفرستید تا حالش را ببرد. چون غیر مجاز است.

...

دیشب تا این جای متن را نوشتم، به کلمه ی آلوی خشک شده که رسیدم دلم رفت. با خودم گفتم خب برای ژاپنی ها نمی شود آلو فرستاد، برای شکم صاحب مرده ی خودت که می توانی بفرستی... و ساعت یک نصفه شب رفتم و بسته ی زردآلو های خشک مادربزرگ را که پلمپ شده بود افتتاح کردم. در حال زردآلو خوردن بر روی تخت مبارکم بودم که از شدت خستگی بی هوش شده و زردآلوی مادربزرگ مرا برد به آرامش زیبای یقین! بیچاره ژاپنی ها که نمی توانند از این زردآلود ها تناول کنند. شاید اگر آپشنش موجود بود یک یا دو دانه اش را برایشان پست می کردم. خلاصه پستم نصفه ماند و هم اکنون به هوش آمدم.


اصلش این است که آمده بودم این روز را به کسی تبریک بگویم که می دانم کمتر کسی در روز پستچی یادش خواهد کرد.  شاید چون یک پستچی واقعی نیست ولی از نظر من که کم از پستچی های واقعی ندارد: پَت پستچی.



پت پستچی (postman Pat) یک انیمیشن عروسکی بود، که تلویزیونمان (شبکه پنج و به گفته ی منبع اطلاعاتی دیگرمان تهویه، شبکه ی دو) هر از چندگاهی نشان می داد. نمی دانم چند تایتان می شناسیدش. برای من این طور بود که در گروه هدف انیمیشن قرار نداشتم و داستان هایش برایم خسته کننده بود و نهایتا پنج دقیقه ی اولش را می توانستم تحمل کنم (البته در حال حاضر که شدیدا همه اش را می توانم تحمل کنم و لا به لای وقت های خالی، چندین قسمتش را دیده ام و شدیدا چسبید). ولی هیچ وقت  از آهنگش نمی گذشتم. می گذاشتم آهنگش تمام شود و بعد می رفتم دنبال کارم. اتفاقا صدا و سیما آمده بود و تیتراژ را به فارسی ترجمه کرده بود (ترجمه که نه، یک شعر از خودشان سروده بودند و گذاشته بودند روی آهنگ) و انصافا آهنگ خنده داری از آب در آمده بود. بعضی جاهایش شُل می شد و چه قدر در دلم آهنگ شُل شده شان را مسخره می کردم.


بگذریم همین چند روز پیش بود در یکی از سایت ها خواندم که نویسنده و سازنده ی پت پستچی مُرد. این چهره ی دوست داشتنی:



می بینید؟ من که حس می کنم از چهره اش هم کودکی کردن می بارد. اسمش John Cunliffe بود (که خب من هم قبل از مرگش نمی شناختمش)، همین چند روز پیش ها (20 سمپتامبر؟! 2018) در هشتاد پنج سالگی مُرد و برای چند  لحظه اندوهگین شدم. می دانی آخر تعداد آدم هایی که این قدر به فکر روح و روان کودک باشند در جهان زیاد نیست. به قول آن روزنامه:
left his Ilkley home in a deluge of rain, never to return,”
خواستم در این روز یک دینی به جا بیاورم در حقّ کاراکتری که این بشرخلق کرد و بوی کودکی حتی از تک تک فریم های انیمیشنش می بارد و بگویم که کودک درونم هنوز یادش هست که باید روز جهانی پست را به پَت هم تبریک گفت.


در آخر می خواهم آهنگ تیتراژش را به اشتراک بگذارم.

صرفا اینکه بدانید آهنگ به این قشنگی شاهکار این چند نفر است:


موسیقی متن Bryan Daly
آهنگ شروع "Postman Pat and his Black and White Cat"
آهنگساز Simon Woodgate



 



Postman Pat, Postman Pat,
Postman Pat and his black and white cat,
Early in the morning, just as day is dawning,
He picks up all the post bags in his van.
 

Postman Pat, Postman Pat,

Postman Pat and his black and white cat
All the birds are singing,
And the day is just beginning,
Pat feels he's a really happy man.
 

Everybody knows his bright red van,

All his friends will smile as he waves to greet them.
Maybe,

you can never be sure

There be knock (knock, knock)
Ring (ring, ring)
Letters through your door.
(Hee, Hee)

Postman Pat, Postman Pat,
Postman Pat and his black and white cat,
All the birds are singing,
And the day is just beginning,
Pat feels he's a really happy man.

Pat feels he's a really happy man.

Pat feels he's a really happy man...


این هم تیتراژ فارسی شاهکار صدا وسیما:





پت پستچی، پت پستچی،

دوست همه آدماس...

نامه ها رو می ده،

از راه دور و نزدیک،

همه باهاش رفیقن، دوستش دارن.


پت پستچی، پت پستچی،

اون یه مرد نمونه،

نامه ها رو می ده،

از راه دور و نزدیک،

همه باهاش رفیقن، دوستش دارن.


همگی مهربونن تو دهکده ی ما،

همه شاد و خوبن توی این دهکده!

همگی مهربونن تو دهکده ی ما،

همه با هم خوبن. شادن...


می تونی هر روز بگیری

یا با در (تق تق)،

زنگ (زینگ زینگ)،

نامه ها تو از اون.


پت پستچی، پت پستچی،

دوست همه آدماس...

نامه ها رو می ده،

از راه دور و نزدیک،

همه باهاش رفیقن، دوستش دارن.

همه باهاش رفیقن دوستش دارن.

همه اونو دوست دارن چون مهربونه...

اینم یه تیکه از اولین قسمتشه، به انگلیسی:




Looking at life through a farmer's eyes,

Always aware of the changing skies,

The wind and the rain,

They all make their claim,

As he ploughs and he sows,

And sets seeds into rows,

He sees all the wonders that nature can bring,

As he works all the year to bring rich harvests in.


Looking at life through a farmer's eyes,

Always aware of the changing skies,

Hedge rows with birds,

Wild animals and trees,

In the bright summer sun

He sees busy honey bees,

And he's working with nature as all round the farm,

He'll try to make sure good things come to no harm.


Summer and Winter,

Seasons all through,

There's never a time

When there's nothing to do,

Setting the crops and preparing the land,

He always can do with a good helping hand.


Looking at life through a farmer's eyes,

Always aware of the changing skies,

He works between forests,

And valleys and hills,

Or the flat even plains

With an unbroken view,

But wherever it is still the farmers can claim,

That they work for our bread with their harvests of grain,

Wherever it is the farmers can claim,

That they work for our bread with their harvests of grain.


فندوم ویکی پدیا هم داره. اینجا اگه خواستین. فقط فیلتره! خدایا فندوم یه کارتون عروسکی مسخره هم تو ایران فیلتره. خیلی باحاله.


خلاصه اینکه:

Happy international post day to postman Pat...


+ دلم برای این مدل پست نوشتن تگ شده بود... خیلی گنده که اون طور که دلم می خواد وقتشو ندارم.

وقتی اعتماد به سقف ها هم، بله...

ته دلم شدیدا قلقلک داده می شه برم برای یک نقش کوفتی ای توی دانشگاه کاندید بشم. سیخم گرفتهههح.


بهم بگید، خیلی گنده اگه که کاندید بشم و صفر تا رای بیارم؟ :-"

حالا اینش مهم نیست که پس زده بشم، به اینش عادت دارم خوشبختانه.

فقط اینو بگید مثلا اگه نفر آخر لیست بشم با صفر تا رای، خیلیییی ضایع س؟ تا چند سال باید جوک و تیکه و کنایه و حرف های پشت سر و جلوی سر و فلان و اینا تحمل کنم؟

مثل کابوسه. یه لیست که من تهشم و همه کم کم ش چند تایی رای دارن ولی من آخر لیست با یک صفر کله گنده خودنمایی می کنم و هرکی لیستو می بینه یه نیشخند می زنه به پهنای صورتش و خیره میشه به ریخت و قیافه ی ماسیده ی سایلنت پوکر فیس من (که یعنی چه اعتماد به سقفی).


فکر کردن به اینکه بچه ها موقع رای دادن به این فکرمی کنن که "این یارو واقعا پیش خودش چی فکر کرده که کاندید شده" یا فکر اینکه "من فکر نمی کردم فلانی حتی بتونه حرف بزنه، حالا گرفته کاندید شده." شدیدا اعتماد به نفسمو می خوره.


ازون ور، رقیبامو می شناسم دیگه. یک کلام با هیچ کدومشون ارتباط برقرار نکردم تو این سه سال چون دید منفی داشتم بشون و آره دیگه درجه تبامون یکی نبود کلا. همین موضوع گرخاننده س. من در مقابل یک سری آدم گولاخ که طبیعتا حتی تو ذهنشون این قدر اوتم که این حق رو به من نمی دن که رقیبشون باشم حتی. چه قدر تو ذهنشون قراره تحقیر بشم وقتی اسمم رو اونجا ببینند به عنوان کاندید؟


خب آقا اگه بخواهیم واقع بین باشیم، کلا واسه هر انتخاباتی کسی کاندید می شه که از محبوبیت خودش مطمئنه، حالا اگه من با وجودی که می دونم احتمالا واسه هفتاد درصد جامعه ی هدف کاملا ناشناس و خنثی (و طبعا غیر محبوب) م، بازم کاندید بشم، خیلی کار احمقانه ای کردم؟ از یک تا ده عدد بده.


عح. همیشه همین مشکل هست. اهدافم با توانایی هام نمی خونه. به جمله معروف هست که می گه خدایا کمک کن یا به اندازه آرزو هام تلاش کنم یا به اندازه تلاشم آرزو کنم... فرقش با زندگی من اینه که یه سری چیزا رو با تلاش ماکس صد درصدی هم نمی شه درست کرد.


مثال فرضی این که: من قدم یک و چهل سانت باشه بعد آرزو داشته باشم بشم مایکل جردن تو بسکتبال. خب نمی شه دیگه. (البته اگه خودم بخوام نظر بدم می گم می شه چون احساساتی برخورد می کنم و دوست دارم طرف ضعیفا باشم همیشه.) ولی عقل می گه که برای یه بسکتبالیست حرفه ای بودن باید قدت هم نسبتا اکی باشه و ژنشو داشته باشی.

منم مطابق همین مثال یه سری ژن ها رو ندارم دیگه. 

برای همین می خوام بدم اون جمله ی گران قدر رو بازنویسی کنن و تو همون کتاب کاف کاف بزنیدش به اسمم؛ بدین صورت که:

خدایا کمک کن یا به اندازه ی آرزو هام ژن داشته باشم یا به اندازه ی ژن هام آرزو کنم.


البته یک فرضیه ی دیگه هم که هست می گه که وقتی ژن چیزی رو نداری کم کم  ازش متنفر هم می شی. مثلا خب آقا تو هوش ریاضی نداری، بعد یه مدت ریاضی می شه منفور ترین درس دوران تحصیلت. 

ولی من نمی فهمم چرا همیشه اون شاگرده بودم که ژن ریاضی رو نداشت، ولی بازم عشقش درس ریاضی بود. یعنی این فرضیه هه درست نمی شه تو زندگیم. اگه بشه و علاقه م ببُره از کارایی که ژن ندارم توش که دیگه مشکلی نیست. 


خلاصه آره، ازین دردا.

بچه مچه هم خودتونید. دغدغه م بود وژدانا! اگه هم فکر می کنید با صفر تا رای تو لیست انتخابات بودن درد نداره و این پست تراوشات بی معنایی بیش نیست، آرزو می کنم یه بار به همین نحو پس زده بشید تا بتونید قشنگ و اصولی قضاوت کنید مزه ش رو. درد داره. و تلخه. و آدمیزاد مچاله می شه.


پ.ن. جمله هه از کیه؟

جواب پ.ن. اینقدر نگفتید خودم یافتم. می گن که منسوب به شکسپیر.

باران را دوست ندارم

قبول نیست امروزی که من از صبح تا شبش رو تنها تو خونه م این آسمان به این نحو برای اولین بار تو پاییز می باره.

شاید اگه تو هم مثل برف صدا نداشتی می تونستم دوستت داشته باشم.

چیه این صداش؟ میوت باو میوت.

جالبه واقعا خیلی ها هستن واسه روان درمانی می رن صدای باران دانلود می کنند گوش می دن. چه قدر شخصیت ها می تونه متفاوت باشه. این صدا  منو به شخصه فقط روانی تر می کنه.


+ جمع کنم برم زیرش  شاید بهتر شد؟! سپهری بیاد ببینم چی تو این تق تق تق ش دیده.

جا نمازم چشمه، مهرم پشه

مرسی از پشه ای که خون مامانم رو خورد،

و مجبورش کرد بیاد با دستای خودش کولر رو روشن کنه.

ها ها کیف کردم ازین اجبار.


وااااای خداااااوندگااااااار.

کولرررررر توی شب پاییییییز.

اونم موقع خواااااب. زیر ملافه ی تازه شسته شده که بوی ماده ی شوینده می ده.


مرسی پشه مرسی پشه مرسی پشه!

الآن آب دماغم راه افتاده هیچی نشده، ولی مهم هم نیست. به شدت یخ بستنی شدن رو دوست دارم.

سرما هم که نمی خورم چون بزرگ شدم. :دی

اصلا فکر کردن به این حقیقت که الآن پاییزه و ما کولر روشن می کنیم خوشحالم می کنه. اینقدر عقده شو دارم.


ولی شما بدونید من هر وقت خونه م رو جدا کنم از اینا، پنجاه درصد اولش به خاطر کنترل کولر و اسپیلت هست که دربست کف مشت خودم باشه.

روز آتش نشان با تاخیر مبارک

یکی از باحال ترین و خفن ترین تجربه های امروزم و حتی کل عمرم،

این بود که آتش نشان ها داشتند آتش رو خاموش می کردند،

باد می زد و یه هاله ای از مواد خاموش کننده شون می ریخت رو سر و کول من. 

یه سناریوی تمام عیار بود و اگه یه روز فیلم نامه نویس شدم، شک نکن توش می گنجونم.

دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا ابد زیر ماشین شون وایسم و حس خاموش شدن آتیش رو داشته باشم.


من تونستم واسه چند لحظه آتیشی باشم که خاموش می شه.

احساس آتیش رو تو لحظه ی خاموشی، با مغز خودم و با شیوه ی خودم درک کردم.


اینقدر قشنگ و پر حس،

که داشتم فکر می کردم ای کاش می شد روزی اقلا یک بار زنگ بزنم ۱۲۵ و بهشون بگم  آتیش رو ولش، تو رو خدااااا بیایید منو خاموش کنیییید! سوختم خاکسترم را باد برد...


راستی هفت مهر همون طور که گفتم روز تلاقی بود. روز آتش نشانم بود حتی. 

روز منم هست، تو دنیایی که آتش نشانم.


ایده: داشتم فکر می کردم اگه موسس شهر بازی بودم، از تجربه ی امروزم تو شهر بازی م استفاده می کردم: یه اتاق که وقتی می ری توش، روت فوم و کف سرد کننده می پاشن و هورا می شی! کلی هم پول می دی واسه ورود بهش و موسس شهر بازی رو هم هورا می کنی.  /⊙-⊙/

هفتِ هفتِ نود و هفت

آره پسررررر،

راست می گید همه تون.

امروز زیبااااااااااا ترین روز جهانه.

و تلاقی ش دیوونه کننده س. حتّی همین شنبه بودنش، خدایاااا چقدددددر به آدم انرژی می ده.


مرسی که هر چند ناشناش و ویمسیکال نقطه طوری و ویرد، ولی حواستون به هفت هفت نود و هفت بود.

حتی السا رو داریم که لحظه ی هفت هفت نود و هفتش ساعت هفت و هفت دقیقه ی صبحش رو تقدیم کرده به این وبلاگ. خداااای من. نظر شما رو که نمی دونم، ولی از نظر من این یک تک لحظه ست که بره دیگه هیچ  وقت بر نمی گرده و السا فرستادتش واسه اینجا. این عین شادی ه واسه شخص من. (خودم که داشتم مفید ترین استفاده رو می بردم از اون تک لحظه و در خواب ناز بر بالش پر قو تشریف داشتم.)

جون خودم، کامنتای پر از هفتتون رو سر صبح می دیدم قلپ قلپ اشک از چشمام جاری می شد. 


حس می کردم معبد شائولینه، من استاد مسترتون هستم با یک ریش سپید خیلی باریک که تا توک پاهام می رسه و شما هم اون شاگردایی هستید که از استاد برترند و استاده دیگه چیزی برای آموزش بهشون نداره و می گه شاگردان من ازین به بعد برید که خودتون یک پا استادید.


واقعا سورپرایز شدم این کامنتا رو که دیدم. دروغ چرا حقیقتا اصلا انتظار هیچ کدومشو نداشتم. :دی 



عرض شود که بنده بزرگ شده بودم، منتها نذاشتید هوایی م کردید دوباره.

یعنی از فروردین ماه که داشتم با خودم فکر می کردم "خب برای هفتِ هفتِ نود و هفت چی کار کنیم؟" 

به دیشب رسیده بودم که "عه فردا هفت هفت نود و هفته. پست بذارم؟ چی بذارم آخه بیخ بابا.".

ولی الآن دوباره این شکلی ام که: "هولی شت... چه قدر هفت. چه قدر قشنگ. باید پست بذارم و اعلام کنم."

تو پرانتز یک زمانی هم اعصابم خورد بود، تمهیدات اندیشیده بودم که نقطه ی ته وبلاگ رو خیلی خبیثانه تو این تاریخ بذارم رو کاغذ. :))) ولی که چی، ما غلط بکنیم تو تاریخ به این قشنگی حال کسیو بگیریم!


تولد یکی از دوستامه امروزحتّی. می بینی؟ ملّت تاریخ تولدشونم لاکچریه حتّی. این دوست رو، من هر وقت می بینم دو تا می زنم تو سرش که واقعا حیف شد چرا هفتاد و هفتی نیستی بدبخ؟ دیالوگ همیشگی مون هست، اونم برمی گرده می گه من اگه هفتاد و هفتی بودم دیگه دوست تو نمی شدم خنگه و راستم می گه شدیدا.


دیگه عرض کنم که، نمی تونم انتخاب کنم یود (هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفتمین روز عمرم) رو بیشتر دوست داشتم تو امسال یا امروز رو یا چی. مهم اینه که نود و هفت واقعنی سال تلاقی هفتاس، و واسه خود منم یک سال شدیدا تحول انگیزیه همون طور که از اولش صابون به دلم مالیده بودم.

یک سری حسرت ها هم ته دلم دارم... که چرا هفت هفت هفتاد و هفت یکی نیومد زاااارت بخوابونه تو گوش دو ساله م، تا حداقل یک خاطره ای ازش داشته باشم. 


همین دیگه.

مبارکه! تولد هفت هفت نود هفت شما مبارک، دمبتون هم سه چهارک. 

کاش همه تون شاد و خوشحال و سالم باشید.

بفرمایید چایی و شیرینی. 

قدر این روز پر از هفتتون رو هم بدونید. این تن بمیره به خدا تاریخ خیلی خیلی خیلی زیبایی هست. قدر بدونید. 


پ.ن. پست رو از حالت انتشار ور دارم بذارم هفت و هفت دقیقه ی عصر منتشر شه؟ یا سرتون رو گول بمالم ساعت هفت و هفت دقیقه ی صبح انتشارش بدم در حالی که نه و چهل و دو دیقه س الآن؟ :-"


ژن

جامپینگ اسپایدره بود عکسشو گذاشتم واستون،

اومده بودم پای کامپیوتر گفتم بذار عکسای وبلاگ رو هم ریسایز کنم با طعم لیمو شیرین به چش خواننده تلخ نشه.

بعد دوباره قفل کردم رو عکس عنکبوت،  ایزوفاگوس رو صدا زدم گفتم بیا ببین این عنکبوت رو،

آقا اومد دید،

دو ثانیه نگاش کرد،

سومین ثانیه برگشت گفت: "کیلگ من می خوام با این ازدواج کنم."


یعنی می خوام بگم هرچی که هست، احتمالا ژنه و خانوادگی بهمون ارث رسیده.

خوب منم که مات نگاهش نکردم، برگشتم بهش گفتم : "کور خوندی عزیزم، ما یه ماهه عقدیم الآن!"


الآنم که جاتون خالی ساعت دوازده نصفه شبی  نشستیم داریم در وصف یک عنکبوت صدای فلپ جک وار از خودمون تولید می کنیم. ( ازون صدا ها که وقتی فلپ جک به جزیره ی آبنباتی فکر می کرد از خودش در می آورد...)


ای خدااااا چه قدررررر این عنکبووووت چشم نوازه. چه طور ممکنه آخه.

دوست دارم بشینم تا آخر دنیا فقط نگاهش کنم.

وزارت سحر و جادو

دیشب بعد از دیدن یکی از وحشتناک ترین خواب های دوران،

خودم رو تو ورودی وزارت سحر و جادو یافتم در حالی که داشتم رو خودم سیفون می کشیدم تا فرو برم داخل.


می دونی داشتم به چی فکر می کردم تو اون لحظه؟

داشتم فکر می کردم که عح شت، تو فیلم و کتاب وقتی هری و هرمیون و رون می رفتن وزارت سحر و جادو واقعا تا این حد چندش آور نبود این عملیاتش، پس چرا الآن تو  واقعیت اینجا اینقدر چندش آور شده؟!! 

بعد برگشتم اینجوری به خودم جواب دادم که ولش کن اونا فیلم و زاده ی تخیل بودن، ولی این داستان واقعیه و برای همین چندش آوره. 


بعد از اینکه راضی شدم جفت پا برم وسط چاه تا رو خودم سیفون بکشم، فوبیای بسیار عمیقی داشتم که الآن سیفون رو که بکشم، می رم اون وسط لوله ها گیر می کنم و خفه می شم. یه چیزی تو مایه های آگوستوس گلوب در لحظه ای که لای لوله ی ماشین مکش شکلات گیر کرده بود و دور تا دورش پر از شکلات مایع بود. هر وقت این صحنه ش رو می بینم دچار طپش قلب می شم و نفسم کم می آد. تازه فرض کن به جای لوله ی شکلات، تو لوله فاصلاب گیر کنی. 


بعد رفتم که از دوستام تو دستشویی های کناری یاد بگیرم که چه خاکی بر سرم بریزم. دیدم که عه همه باحالا دور هم جمع هستن. 

تو ادوار مختلف زندگی  م آدم هایی  بودن که من بهشون ارادت خاصی داشتم ولی گذر روزگار نذاشت اون طور که قلبا دوستشون دارم بهشون نزدیک شم و باهاشون طرح دوستی بریزم. دیشب همه ی اینا کمپلت با هم اونجا بودن. چهارده مخصوصا. چهارده هم بود. 


خوابم چیزی کم نداشت جدا،

مغزم کم نگذاشته بود،

همه چی در ایده آل ترین وضع خودش بود،

دوست های گلچین شده م رو کنارم داشتم،

دنیای جادو بود،

من رها بودم،

و واقعی بود...

آره واقعی بود!


خلاصه یکی از فان ترین خواب های اخیرم بود. سفر به وزارت سحر و جادو. تا حالا تو خواب های هری پاتری م این یک رقم رو ندیده بودم.

بعد همین که این صحنه های آرامش بخش رو بلافاصله بعد از یک کابوس خیلی ترسناک دیدم، خودش ثابت می کنه مغز دقیقا حواسش هست چه جور خودشو شارژ دشارژ کنه. دید دارم سکته می کنم با خودش گفت بذار چند تا صحنه ی جذاب هم نشونش بدم.

در این حد که رو اکسپکتورانت، سرماخوردگی بچه بخوری تا بشوره ببره.

شایدم کاپیتان زد بود اومد نجاتم داد...

برای بار هزارم

۱) سلام،

۲) خوبی؟

۳) کیلگارا خوبه؟


بیایید با هم مسابقه ی کی زود تر واسه مادربزرگ پدربزرگش می میره برگزار کنیم و من اولتون بشم.

چارلی و کارخانه ی شکلات سازی

وسط تماشای بار ده هزارم این فیلم، یهو  ناگهانی داشت گریه م می گرفت. 

آخه اصلا چیزی هم نداره واسه تحریک شدن احساسات، یعنی خب آدم طبیعتا با یه فیلمی مثل خطای ستارگان بخت ما باید گریه ش بگیره و قابل قبول هم هست (که در عوض اون زمان ما نشسته بودیم و سیلاب اشک اطرافیان رو نگاه می کردیم) ، ولی آخه چارلی و کارخانه ی شکلات سازی؟ چ م دانم والا! نمی خونه دیگه. مثل اینه که بستنی لیس بزنی و بگی آخ چقد داغ بود زبونم سوخت!

این جنس از احساس دیگه واقعاا در نوع خودش بدیع بود. هه.


مادرم از سر کار برگشته بود و گفت: "فیلم کارخانه ی شکلات رو نگاه می کنی؟ دوباره؟"

بهش با هیجان گفتم: " مگه می شناسی این فیلم رو؟"

جواب داد که: " نه، صرفا اینقد دیدیش اسمش رو یاد گرفتم."

جواب دادم: " اتفاقا هیچ وقت هم نشد کامل ببینمش."


حتی امروزم باز نشد کامل ببینمش...


دیوانه ی ویلی وانکا بودم،

و هستم هنوز.

و این احساس منو نمی فهمید به خدا. :)))) یعنی هر چی هم بگید اکی باشه فهمیدیم دیگه، من هی باید برگردم بگم نه نه عمیق تر خیلی خیلی  عمیق تر. 

و الآن دارم  مقابله می کنم حداقل  سومین عکس معرفی وبلاگم یه کسی به غیر از جانی دپ باشه. منتها در حد مرگ جنگ درونی به پا شده تو وجودم چوون که واقعا نمی شه.

خوشا نیشت، خوشا زخمت، خوشا زهر

نیگا:



به قول استاد دمپایی، 

آدم فقط دلش می خواد گازش بگیره...


بارالها! لذت ناز کردن همچین موجودی، سریعا لطفا.

چون من حس می کنم همین الآن ازین پشت می میرم اگه واقعا یه روز فرصتش پیش نیاد باهاش قرار مدار بذارم ببرمش یه رستوران لاکچری و تمام مدت خالصانه و عاشقانه تو چشمای هم خیره شیم.بعدش هم خودم رو به عنوان غذا تقدیمش می کنم. گوشت شه به تنش،


محبوب من،

خالص ترین نگاه جهان را از چشمان تو چشیدم،

نگفته بودی قربانی هایت را چگونه شکار می کنی پدر پدرسوخته ی آتش گرفته. ای محبوب بَلای من...



.:. فقط حس می کنم خیلی اذیت شده عکس که گرفتن ازش. 

عملیات ۱۲۵ - ۲

سعید تمدن مُرد. با رد و بدل کردن این دیالوگ های احساسی و شاید هم کلیشه ای:


- اسم این درخت چیه؟

- چیزه... تبریزی.

- چقد... خوبه... آدم تو دنیایی زندگی کنه... که درخت تبریزی سبز توشه.



وای من دقیقا یادمه، بار اولی هم که دیدم  رو این تیکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و اعصابم ریخت به هم. زورم می اومد طرف سر همچین چیز مسخره ای بمیره.

این بار که نگاه می کردم بعد هفت هشت سال، همش منتظر بودم این استاد تمدّن بمیره و استرسش رو داشتم... هی با خودم می گفتم الهی نیگاش کن این کاراکتر هنوز زنده ست، تک تک حرکاتش رو ثبت می کردم با علم به اینکه می دونستم قراره بمیره.

 الآن که مُرد، تقریبا دیگه خیالم راحت شد. مُرد دیگه آقا جان. تامام.


یعنی آدم آتش نشان رو به بازنشستگی باشه، کارآموزش تو تمرین شلنگ آب بگیره سمتش بیفته از بالا ساختمون بمیره. مرگ در همین حد مسخره س. حداقل به عنوان یه آتش نشان تو عملیاتی چیزی بمیره آدم. 


+ ویکی پدیا : 

صنوبر، تبریزی یا شالک، درختی ست برگریز که برگ هایش پیش از ریزش رنگ طلایی روشن تا زرد به خود می گیرند. تبریزی ها همانند بید ها، دارای ریشه هایی بسیار قوی و نفوذ گر هستند بنابراین نباید آن ها را نزدیک ساختمان ها و لوله ها کاشت.

تفاوت صنوبر و تبریزی در این است که در صنوبر زاویه ی شاخه ها عمود بر تنه ولی در تبریزی، شاخه ها به موازات تنه هستند.




بعد چیزه گوگل  اسم انگلیسی این درخت رو زده "cottonwood" و یک جای دیگه هم گفته "poplar". فکر نمی کنم همون صنوبر باشن شاید یک گونه ی نزدیک به صنوبر  یا یک دسته ی به خصوص از صنوبر ها باشن. به هر حال عکسای واژه اولی، یک درختیه که یک پشم های سفید دلبرانه ای وسط برگاش خودنمایی می کنن. برگاش مشابه برگ صنوبره که گذاشتم بالاتر ولی من خودم ندیدم تو دنیای واقعی صنوبر رو در این حالت. اینا:




- چقد... خوبه... آدم تو دنیایی زندگی کنه... که درخت تبریزی سبز توشه.


پ.ن. این عکس برگ های صنوبر (دومین عکس) هست که گذاشتم، ده بار از زمانی که پست رو منتشر کردم نگاهش انداختم و دلم خواسته بخورمشون. خنده داره ولی گویا زرافه یا گورخر درونم حس می کنه این برگا تو این عکس خوشمزه اند. دوست دارم کله م رو بکنم لاش. و بعد بجومش. ذره ذره، سلول به سلول.

اول مهر اول مهر اول مههههر

چه اول مهر لاکچری ای!

باورم نمی شه پس از سال ها، احساس گند جوجه غریب ها رو نداشتم. وی عار واقعا د چمپیونز کیلگ. همین که بعد پنج شیش سال این احساسمو تونستم تا حدی درستش کنم، اوووف خیلیه. اینقدر انرژی داشتم امروز که فرصت نکردم به حس آشنا نپنداری خودم بها بدم. من برای اولین بار توی جمعی بودم که بهم احساس اضافه بودن رو القا نمی کرد. حس می کردم که آره اینجا مال منه. من مال اینجام.  اگه بدونید این احساس چه قدر واسم ارزشمنده... انگار که این خطوط رو با قلم پر طلا کاری شده بنویسم.


راستی چقد این ترم صفری ها جذاب می شن وقتی با مامان باباشون می آن. واقعا حس نابیه، آدم دلش می خواد لپشون رو بکشه بگه عمو جان آبنبات بدم؟ دو عدد دو قلوی هم سان هم دیدم توشون. 



و درس مهمی امروز گرفتم. من خیلی بی احتیاطی می کنم وقتی می خوام با ماشین دنده عقب برم. اصلا حسش نمی آد برگردم پشت سرم رو نگاه کنم. تا به اینجا با آینه تنظیم می  کردم  و به خودم می گفتم چیزی نیست  که سرعتم پایینه چرا مثل اسکل ها برگردم و دستم رو بذارم پشت صندلی شاگرد مال نوب هاست این کار ولی تا خود امشب بود این تصوراتم. دیگه تموم شد. خاک بر سرم بشه امشب رسما داشتم یک عدد دوچرخه سوار رو زیر می گرفتم. بار الها خیلی ممنونم که الآن کلانتری نیستم... دیگه تا عمر دارم از مهره های گردنم استفاده خواهم کرد و گشاد بازی را به آتش خواهم کشید. فرض کن پتانسیلشو داشت تو روز به این محبوبی من تبدیل به یک قاتل بشم و بوی ماه مهرم چیزی بشه شبیه بوی کتاب فاجعه ی اسلاتر.