Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Cole pfeiffer

شت من باز یه اپیزود فرار از زندان دیدم، زد به مغزم.

حس می کنم دنیا و دغدغه های خودمون چقد بی معنی و بی ارزش و بی هوده س و زیر خط فقره.

من واقعا نمی فهمم اینا فیلمه، ابزار مغزی لازم برای تمییز دادن واقعیت از فیلم رو ندارم. پس خل می شم وقتی می بینم.

اصلا دیگه لزوم یک جا نشستن و به زندگی الآنم ادامه دادن رو نمی فهمم. این قدر دنیام دچار دگرگونی می شه.

حس می کنم باید هرچی سریع تر سبک زندگی به مدل فراری های فاکس ریور رو شروع کنم. ماجراجویی. فرار. هیجان. آدرنالین. کشتار. درد.


یه اپیزود هست، تی بگ بر می گرده می گه کاش من واقعا کُل فایفر بودم و هیچ وقت تی بگ نمی شدم. (کُل فایفر یه بازاریاب پولدار، موفق، ساده و سیمپله که تی بگ هویتشو می دزده.)

حالا من از یه موقعیت اردینری خیلی مشابه کل فایفر، امشب داشتم فکر می کردم واقعا ای کاش تی بگ بودم.

اون حجم از روانی بودنشو می خوام.

دنیا برعکسه. 

چای لپتون عزیزم، بیا جا عوضی. 


PB6

 بچه ها،

فرار از زندان شیش بیاد.

امروز عکسی که دومینیک پارسل (بازیگر لینکلن باروز) از صحنه ی فیلم شیر کرده بود رو صفحه اینستاگرامش رو دیدم.

فقط بیاد.

ای کاش مثل میلر و پارسل بودم. تو جریان فیلم کم کم با رفیقام پیر می شدم. تو هر رده ی سنی م یه قسمت  فیلم رو می بردیم جلو. خیلی زندگی هیجان انگیزی می شد. یه زمانی هم دوست داشتم مثل روپرت گرینت باشم دقیقا به همین دلیل مشابه. ماهیت این خواسته م عوض نمی شه.


بیاد فقط سریع تر!

حوصله ی داستان جدید فهمیدن ندارم دیگه. دوست دارم همون داستان های قدیمی رو ادامه بدم. شده کاراکترا بشه دویست و چهل سالشون ولی بازم ادامه داشته باشه.


بیاد دیگه.

دنیای فانتزی

   قبولش خیلی سخته که همیشه بعد خوندن و دیدن کتاب ها یا فیلم های اکشن و فانتزی، به خودت بیای و ببینی دوباره پرت شدی توی دنیای هردمبیل روتین خودت. دنیای ساده ای که از اوّلش تقریبا تهش رو خودت با خودت هم می تونی حدس بزنی که قرار نیست سیر زندگی چندان متفاوتی داشته باشی و ساده مثل همه به وجود می آی، خیلی ساده تر بعد از مدّتی دست پا زدن هم می ری.


   یه سری ها هم هستن، (امیدوارم باشن یعنی) مثل من. وقتی فرو برن تو دنیای داستان های فانتزی و اکشن دیگه نمی شه کشیدشون بیرون. باید یکی باشه بیاد آروم بزنه رو شونه شون بگه: "می دونم کیلگ، ولی اینجا واقعیته! اون خیالیه. واقعیا اینورین."


   خب به من چه واقعا، نمی تونم باورش کنم. مسخره م نکنید ولی دنیای واقعی شما ها رو نمی تونم باورش کنم. آدمش نیستم دیگه. حتّی با وجودی که می گین واقعیه. همیشه با خودم فکر می کردم از یه جایی به بعد این دنیای واقعی بی مزه م قراره پیوند بشه با یه دنیای فانتزی پر از هرج و مرج. هنوزم فکر می کنم یه روزی نقش اوّل رمّان فانتزی زندگی خودم می شم و نگرانش نیستم که سنّم خیلی راحت داره می ره بالا و بالا تر. مثل یه جور ایمان شده برام. حتّی با وجودی که هر کدومتون بیایین با یه دست بزنید رو شونه م و بگید: "می دونیم کیلگ، ولی واقعیت مسیرش اینوریه!" بخوام بکشم بیرون هم نمی تونم، شاید هم نخوام اصلا.


   دنیا های فانتزی برای من همیشه باور پذیر تر از دنیای خودم بودن. دنیایی که قهرماناش می میرن ولی با افتخار. دنیایی که برادری و مروت و جوان مردی توش  بیشتر از یه لغت بین ده هزار لغت یه فرهنگ لغته. دنیایی که اعتماد و عشق توش نمود خارجی و واقعی دارند. تخیّل حد و مرزی نداره. معجزه از در و دیوار می زنه بیرون. هیچ وقت نمی تونی به یک شخصیت بگی آهان تو این تیکه ی داستان تو شکستت حتمی شده. و از همه مهم تر. هدف. توی دنیاهای فانتزی و اکشن هدف وجود داره. کشتن آدم بده مثلا. مرگ بدی ها یعنی. تثبیت خوبی ها. انتقام. گذشت. مغزت می کشه دنبالش کنی به خاطر هدفه. هیجان هر لحظه سر تا پات رو گرفته. هیجان و لذّت مسیر می کشت جلو.


   توی دنیا های فانتزی هیچ شخصیتی خلق نشده برای هرز چرخیدن. حتّی کثافت ترین شخصیت داستان اگه نباشه، تو دلت واسه یه چیزی تنگ می شه ولی خودتم نمی دونی چی. حتّی نقش های غیر لیدر داستان، همیشه یه اثری رو روندش می ذارن که بیننده با خودش بگه: "ببین پس این یارو به درد اینجا می خورد."


   بیایید قبول کنیم که لذتّی که در فهم داستان  های فانتزی هست هیچ وقت توی خوندن داستان های کلاسیک و عاشقانه و یا حتّی مثلا کتاب های علمی نیست. 

تو یه شب دو شب سه شب داستان عاشقانه می خونی یا فیلم رمانتیک می بینی حالت می آد سر جاش. یه ترم دو ترم سه ترم علم رو موشکافی می کنی و ارضا می شی که چه قدر علم زیباست. ولی تهش. دیگه انصافا شب چهارم می زنی زیرش. نمی زنی؟ خسته نمی شی؟ نا موسا خسته می شی دیگه.

با خودت می گی گور پدر همه تون منو پرت کنین تو دنیای فانتزی خیال بافانه ی خودم بمیرم اونجا. 

تخیل دنیاهای شما کو؟ هیجانش کجا رفت؟ سوپر من ها کجان؟  اون شخصیّت نقش اوّلایی که کل بدبختی ها رو یه تنه می کشن و جیکشون در نمی آد چی شدن؟ اونایی که از بیرون عین سنگ یخن و تنها کسی که می دونه احساسات دارن ته دلشون ماییم چی؟ 


اعتراف می کنم که هنوز که هنوزه در گیر هری پاتری ام که تو دوم راهنمایی یکی از دوستام به زور گذاشت تو دامنم. خیلی ها بهم گفتن می پره از سرت، ولی نپرید. از همون اوّلش هم می دونستم نمی پره.

 اعتراف می کنم که هنوز توی دنیای فانتزی ها با شخصیت هایی که دوست دارم زندگی می کنم و می دونم اگه یکم دیگه بخوام به افکار و تخیلم اجازه پیشروی بدم رسما فرقی با بیمارای اسکیزوفرن نخواهم داشت.

اعتراف می کنم به محض اینکه اراده کنم می تونم کنار مرلین و آرتور به جنگ با مورگانا برم و بعد به نشانه پیروزی توی سبزه زاری که رنگ علف هاش سبز خیلی روشن هست اسب بدوانیم.

اعتراف می کنم که پنجاه درصد علّتی که این ریخت و قیافه رو اخیرا برای خودم درست کردم اینه که بیشتر شبیه زندانیای زندان فاکس ریور بشم.

فکر کنم حالا تقریبا می دونم چرا اینقدر بی دلیل از حماسه عاشورا خوشم می اومد. فانتزی که شاخ و دم نداره، عاشورا هم یکی از فانتزی ترین داستان های ممکن بوده برام که هیچ وقت نتونستم از توش بکشم بیرون. 


نمی فهمم چرا باید همچین دنیایی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه رو بندازم دور و بی خیال شم و بیام تو دنیای واقعی شما ها زندگی کنم.

آخه دنیای واقعی چی داره؟ واقعا چی داره؟ هر روز روتین؟ هر اتفاق روتین؟ هر مقطع کاملا قابل پیش بینی شده؟ نقطه ی شروع اینجا نقطه ی پایان آنجا؟ ریسک پذیری صفر؟ هیجان زیر خط فقر؟

خنده داره برام که با خیلی ها که درباره ش بحث کردم، با کلّه شقی تمام برگشتن پرت کردن تو صورت من که آره تو معنای زندگی رو درک نکردی و طول زندگی مهم نیست، عرضش مهم است و زیبایی ست که از چشم ها فوران می زند و فلان و بلاه بلاه بلاه. حوصله بحث ندارم دیگه حتّی. دنیای واقعی همون قدری مشمئز کننده و تو ذوق زننده س که هر روز صبح بیدار می شی و با خودت می دونی ته اون روز قراره چه کارهایی رو انجام داده باشی و کجا ها رفته باشی. همون قدر مسخره س که هر لحظه با خودت بشینی به پنج سال بعدت فکر کنی، ته آمال و آرزو های همه تون یه محوریت مشخّص داشته باشن. زجر دهنده س.


    به نظرم این شمایید که باید از تو دنیای واقعی بکشید بیرون و بیایید اینور پیش ما. با هم رابین هود بشیم. جادوگری کنیم. خون بخوریم. چه می دونم عین گرگ ها زوزه بکشیم. بریم توی مرداب شرک دوش گِل بگیریم. مسلسل برداریم تیکه پاره کنیم آدم بدا رو. از روی درخت لوبیای جک بریم بالا. با خرگوش های سرزمین عجایب اختلاط کنیم. بریم از دیوار خونه ی زینوفیلیوس لاوگود شاخ اسنور کک شاخ چروکیده رو بندازیم پایین و منفجر بشیم.  از تو دستمون گلوله بزنه بیرون. سوار اسکیت بورد های فضایی بشیم. اشک بریزیم روی جسد بی جان دوستامون و بریم انتقام گیری. در زمان سفر کنیم. جبر مکانی رو شکست بدیم. با مرگ کل بندازیم. هفت بار بمیریم و برای بار هشتم زنده شیم. و هیچ صبحی که بیدار می شیم ندونیم قراره چه چیز های جدیدی سر راهمون قرار بگیره.


اتفاقا نمی دونم همین امروز صبح اصلا یادم نیست چی بود پشت ماشین دیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن که آره اینم شد زندگی و آخه تا چه حد خجسته و اینا. حتّی الآن هر چه قدر بهش فکر می کنم یادم نمی آد چی بود و در واکنش به چی داشتم نطق می کردم. فقط جواب مامانم جالب بود که برگشت بهم گفت به تو باشه هر روز می خوای بریزی دور  یه چیز جدیدی در بیاری تا بهت حال بده زندگیت و بالاخره با خودت بگی این شد زندگی. 

که خوب واقعا آره. من به شدّت تنوّع طلبی توی نورون های مغزم رخنه کرده و اصلا نمی تونم حتّی بهش فکر کنم که سر و ته مسیری که دارم می دم عین بقیه باشه. شده دوست دارم به زور تنوع رو بچپونم توی هر روزم. شده با در آوردن شکلک جدید از توی خطوط سنگ فرش های پارکی که هر روز برای بار هزارم باید از توش رد بشم. شده با دایورت کردن دنیام به یه دنیای فانتزی. و البتّه می دونم که می دونید منظورم از تنوع، تنوع رنگ لباس هر روزه م نیست. یکم بالاتره. :)) مثل اینکه خیلی اتفاقی یکی رو تو خیابون ببینم و بهش بگم هی سلام دوست من می تونیم امروز با هم بریم ماجراجویی؟


خلاصه اینکه ما بریم دایورت. شما هم بیایید. خیال حد و مرزی نداره.


# بنویسیم یادمون بمونه چی باعث شد متن بتراویم از خودمان. فرار از زندان. فصل پنجم. از نه شب تا حدود دو ی نصف شب خانواده ی رویایی ای بودیم و با هم میخکوب شده فرار از زندان نگاه می کردیم. و مدیونید فکر کنید چه قدر بد بختی کشیدیم تا در این یکی مورد دیگر تک خوری نکرده باشیم و بالاخره یک زمان پیدا کنیم که همه در کانون گرم خانواده تشریف داشته باشند.

کشفیات همین الآن یهویی

   از سری یافته های امروزم اینه که فهمیدم روز تولد بازیگر نقش مایکل اسکافیلد (که اسم اصلیش ونتورث میلر باشه) با روز تولد بازیگر نقش سارا اسکافیلد (که اسم اصلی ش سارا واین کالیس باشه) یک روز اختلاف داره. این دو بازیگر که دو نقش اصلی فیلم فرار از زندان هستن، تو دنیای واقعی در دو روز متوالی به دنیا اومدن. یکیشون اوّل ژوئن به دنیا اومده، اون یکی دوم ژوئن. 

   می دونم خیلی جالب نیست چندان، ولی به هر حال جالب تر از اطلاعات دیگه ای هست که امروز فرو کردم تو کلّه م. یه مشت ناچ و توبرکل و کانال و پروتوبرنس و پراسس و لاین و کوفت و زهرماری روی استخوان های جمجمه ی سر. عضله هاشم هست. شریان هاشم هست. کلی هم باکتری با اسم های عجیب غریب هست. با ویژگی های افتراقی شون. دیگه اگه می خواید ازینا واستون بنویسم، اگه هم نه که به همون کشف رابطه بین تاریخ تولد بازیگر های فرار از زندان در وبلاگ ادامه می دیم. میل خودتونه.

چاکر ماکریم.

امضا یک له شده بین جزوه ها که وانمود می کند له نشده است. 

آخ که اسکافیلد

   آقا یکی بیاد جمع مون کنه. :))))

چرا فرار از زندان این قدر بی رحمانه تموم شد؟

مامانم که هنوز داره گریه می کنه، هی هر چی بهش می گم "ماماااان به خداااااا فیلم بود! تازه تو فصل جدیدش قراره زنده شه..." باز می زنه زیر گریه... بعدش هم که می گه سرش درد گرفته، فرض کن سر یه فیلم سکته کنه در کمال مسخرگی...! ما رو اینجا ول کرده به امون خدا واسه اسکافیلد اشک می ریزه. :| به شخصه تو مخیله م هم نمی گنجه این جوری که داره واسه مایکل گریه می کنه تا حالا یه قطره اشک واسه من ریخته باشه.  :|

بابام هم که رفته سیگار می کشه تو بالکن.

ایزوفاگوس هم داره درباره ی صندلی الکتریکی تحقیق می کنه و ترسیده تا حدودی. هی می پرسه سر ژنرال چی اومد و چه جوری به برق وصلش کردن و حالا اگه پلیس منو به صندلی الکتریکی وصل کنه چییییی و این بحث ها... 

منم اینجا خدمت رسیدم عرض کنم که هر چند پایان تلخ رو می دوست (چون واقعیه) ولی خب دلم واسه اسکافیلد سوخت و مهم تر از همه این که نگرانم از این به بعد از چه چیزی به غیر از فرار از زندان ساعت یازده شب شبکه نمایش باید استفاده کنیم که مثل چسب خانواده ی از هم پاشیده مون رو شده برای یک ساعت کنار هم نگه داره.

*دقیقا عین همون شبی که سلطان سلیمان ابراهیم پاشا رو کشت. اون شب هم  اینجوری بود وضعمون. حالا فردا لینکش رو از تو آرشیوم پین می کنم رو این پست. و اینکه واجب شد یه پست اختصاصی درباره ی فرار از زندان بنویسم در چند روز آتی...


پ.ن شب بعد:

   گفتم می گردم پینش می کنم مرگ ابراهیم پاشا رو، الآن که گشتم، فهمیدم که  مثکه از مرگ ابراهیم پاشا اینجا ننوشتم  هیچی و طبق معمول ماهی قرمز وارانه فکر می کردم نوشتمش.  :| ولی از مرگ مصطفی نوشتم. اونم خیلی مسخره و رو اعصاب بود. ایناهاش. اینو پین کردم به جاش محض خالی نبودن عریضه.

   تازه الآن دوباره تکرار دیشب اسکافیلد رو دیدیم دور هم داغ مون تازه شد. ولی واکنش هامون به شدّت دی روز نبود. بیشتر به سانسور ها و نکات ریز تر دقّت کردیم. مثلا فهمیدیم که چند تا باگ خیلی گنده داره این قسمت آخرش. که الان تصمیم گرفتم  بنویسمشون که یادم بمونه و بعدا اگر گذر یه اسکافیلد باز حرفه ای این ورا افتاد سعی کنه برام توضیح بده چرا اینا باگ نیست!

*اولندش که وقتی لینک و فرناندو اون پولا رو می دزدن از رابط ژنرال، دیگه لزومی نداره جریان فراری دادن سارا ادامه پیدا کنه چون اون رابط، دیگه پول رو نمی تونه بده به اون کسایی که قراره سارا رو بکشن. در نتیجه دیگه سارا جونش در خطر نیست که جریانات بخواد ادامه پیدا کنه.

*دومندش که توی فیلم اون تیکه ای که الکس بر می گرده به مایکل می گه یه راه بهتری از چتر بازی برای فرار از زندان وجود داره و تصمیم می گیره به نفع مایکل اون افسر فدرال رو گول بزنه، قبل از اون تیکه ای اومده که مایکل و لینک درباره ی چتر بازی کنار هواپیما دارن با هم حرف می زنن. که این تناقض داره چون طبق خط زمانی فیلم هر دوتاشون می دونن که قرار نیست چتر بازی واقعی اتفاق بیفته ولی هنوز دارن درباره ش حرف می زنن و نظر می دن.

    به هرحال اینا فیلماشون یه بار مصرفه. :))) باید اون قدر درگیر احساسات بشی حین دیدنش که عقل از سرت بپرّه و باگ ها رو نبینی. وگرنه من به شخصه وقتی یه سری از متن های خودم رو ( که زمانی که  حالم بد بوده نوشتم) می خونم، هر بار به اندازه آبشار نیاگارا گریه م می گیره و احساسم بهشون عوض نمی شه. :)))

   خلاصه اینکه می خوام برم اسکریپت نویس فیلم بشم. هیچم جو گیر نشدم. خیلی هم جدی دارم بهش فکر می کنم اصلا هم کار سختی نیست. کارگردانای معروف درخواست بدن لطفا. چون مطمئنّم نوشته هام بیشتر از اسکافیلد می فروشن. یه چیزی می نویسم که مردمی که واسه بار دوم  اپیزود آخر رو می بینن، بیشتر گریه شون بگیره...