Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اطلاعات لطفاً

چون ناخوداگاه باهاش گریه کردم. برای  شما:


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند.  او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 
«اطلاعات بفرمائید.»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند.»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست.»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند.»
«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ  یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم.»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار.»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 
به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم.
 و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد...
«اطلاعات بفرمائید!»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم:
«کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت:
«فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم،
و گفتم: «خودت هستی؟» 
و ادامه دادم: «نمی‌دانم، می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم، دوباره با او تماس بگیرم. 
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 
«اطلاعات بفرمائید.»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی.»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»
قبل از آن  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله.»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید ...

پ.ن. حتی موقع کپی پیست کردنش هم یک دور دیگه گریه ام گرفت. چیه این احساسات. تف چرا این روایت اینقدر تلخ بود؟!

دلتنگی

آدمو به موجودات غیر قابل باوری تبدیل می کنه،

مثلا من امروز یکی از دوستان رو که خیلی هم باهاش نزدیک نبودم، با چنان گرمایی بغل زدم که خودمم باورم نمی شه. 

و هم زمان تو گوشش چیزی گفتم که بازم پشمام اونم خودم باورم نمی شه.

از نظر خودم که من یکی از ویرد ترین بغل کننده ها و احساس بروز ندهنده ترین و پوکر فیس ترین  آدمای دنیام. برای همین حس می کنم همه ش خیلی نا خوداگاه بود و یه هورمون دلتنگی ای چیزی باید وجود داشته باشه چون اگه تحت عقل خودم باشم، تو قبر هم من حتّی همچین رفتاری از خودم نشون نمی دم اینقدر که خجالت می کشم.


مثل حس غربت دو تا مهاجر که به صورت اتفاقی توی یه پارک نشستن. رو پای یکی شون چای داغ می ریزه و بلند می گه :"عح لعنتی سوووختم." اون یکی رو ازون ور کفتر مبارک می کنه به فرق سرش، بلند می گه: "عح لعنتی گندت بزنن." و هم زمان با هم بر می گردن و به چشمای هم خیره می شن و می گن: "عه، شما هم فارسی بلدین؟" و جرقه.


نمی دونم شایدم باهاش نزدیک بودم و یادم رفته. در هر صورت،

از حجم شگفت زدگی به مادرم گفتم آره راستی فلانی رو دیدم امروز چقد خوشحال شدم،

بر گشت گفت عه فلان دوستت؟ 

بعد از همین حرفش به نتیجه رسیدم که احتمالا نزدیک بودیم. چون مادرم اسمش رو بلده و می دونه من همچین دوستی دارم. نسبت به اینکه الآن همه ی دوستام رو با لفظ "بچّه ها" صدا می زنم حالت نزدیک تریه اقلا! :)))))

بعد دقیق تر که نشستم فکر کردم دیدم عه، من که هیچ وقت باهاش واقعی هم کلاسی نبودم و صرفا با هم کلاس حل تمرین داشتیم که تو اون تایم هم خفه خون می گرفتیم و کنار هم خیره می شدیم به کاغذ های سفید رو به رومون صرفا،

و کلا تهش نتونستم منشا این حس دلتنگی م رو ردیابی کنم درست حسابی.


مثلا همون دو تا مهاجر مثالی، اگه تو ایران توی یه پارک کنار هم بودند، احتمالا هیچ وقت وجودشون به چشم هم نمی اومد. 


ولی یه چیزی رو در گوشتون می گم، 

به خودش نگفتم،

دقیقا همون لحظه ای که بغلش کردم،

داشت گریه م می گرفت،

و با یه بدبختی ای اون حس گریه رو قورتش دادم که فقط خودم می دونم.

شاید دلم واسه ی اون تنگ نشده بود،

دلم بیشتر برای خودم تنگ شده بود. 

برای منی که کنار چهره ای که امروز رو به روم می دیدم، هنوز تو خاطره هام نشسته بود...

حس تلخ، مزخرف، گزنده، شیرین، سکر آور، و عجیبی بود. 

اولین خاطره ای که مرور کردیم، منو به همون اندازه بچه کرد. آینه جلوم نبود... ولی برق و ذوق رو تو چشمای خودم می دیدم. من واسه یه ثانیه دوباره نوجوون شده بودم. 


.:. آزمون تیزهوشان رو هم فهمیدید ریدمان زدن بهش؟ والا به همین تعدادی که تا الآن پست دارم، می شه درباره  اتفاقاتی که صرفا تو این زمینه افتاده قلم فرسود. ولی نمی خوام ادای دغدغه مندا رو دربیارم. از اولشم ننوشتم با وجودی که می شد نوشت، دیگه حسش نیست. ریدمان شده رفته دیگه. به جای طرح کردن سوال، آزمون ریون رو از بچه گرفته ن، که اگه اولین یا دومین تست نباشه، سومین تست سنجش هوش روان شناسا هست اینقدر که اسمش معروفه و هی شنیدمش. تازه  یه بار هم اتفاقی توش شرکت کردم!! 

دیدار یار غایب

الآن گریه می کنم. 

الآن گریه می کنم.

الآن گریه می کنم.

لعنتی داشتم عکس های مدرسه ی داداشم رو یه نگاه می نداختم.

وسطش یه چهره ی آشنا بود. 

بین اون همه غریبه، یه نفر آشنا بود. 

یه جفت چشم آشنا ک حسّ غربت رو عین پارچ آب یخ خالی می کنن تو جونت. که ته دلت خالی شه یهو.

یکی که حداقل هفتاد درصد شخصیت الآنم و مدار بندی مغزی م رو مدیونشم.

همونی ک خشتای اوّلمو گذاشت رو هم و چید و برد بالا...


وای لعنت به همه تون.

من نمی کشم این حجم از دلتنگی رو.


حق نداشتید این معلّمای خفنو به من بدید و بعد هفت سال بی رحمانه ازم بگیریدشون. کی پاسخگوی این حس تلاشی ای ک من الآن ته دلم حس می کنم هست؟ دارم می میرم. زنگ صداش تو گوشمه. صدای حرکت دستاش رو کیبورد حتّی. لحن کلامش. اون روزی ک سر اوّلین کلاسش اومد در گوشم بهم گفت "فقط یه کلاس اوّلی دیگه داشتم که اینو حل کرد و تهش طلا جهانی شد. الآن تو ام آی تیه." حتّی روزی ک هلیاش به دنیا اومد و همه مون رو پیتزا مهمون کرد...


راستش هر روز که از خواب پا می شم، یه دور یاد آدمای مهم و تاثیر گذار زندگی م می افتم و می گم نه خب اون قدرا هم دلت تنگ نشده. ولی الآن ک عکسشو دیدم، فهمیدم ک فقط به خودم دروغ می گفتم تو این چند سال. هیچی عوض نشده. من اون آدما رو تو زندگی الآنم کم دارم. شدییید. و نتونستم با کسی جایگزینشون کنم و این منو می خوره. چنگ زدم ولی فایده ای نداشته. سعی کردم نور، اون خانم دکتر خندانه، یا استاد خفن فیزیو رو قدر اونا دوست داشته باشم ولی نمی تونم. من دلم تنگ شده. خیلی. من داره گریه م می گیره. چون مثل این می مونه که اون آدما برای من مردن. طوری ک از اوّل هم وجود نداشتن. طوری ک انگار همش یه رویای شیرین بوده و حالا از خواب پریدم. این منو می خوره. تیکّه م می کنه. 


لعنتی من واقعا کسی رو ندارم ک وقتی تو دانشگاه خراشیده می شم دلم رو به ساعت کلاسش خوش کنم و به اون امید برم جلو. دیگه هیشکی رو ندارم ک وقتی تو اکیپ های بچه ها پذیرفته نمی شم، زنگ تفریح ها برم پیشش و رو پروژه م کار کنیم. دیگه هیشکی رو ندارم ک دستشو سمتم نشونه بره و بگه هر کی که کیلگ بگه رو بیست می دم بهش. دیگه هیشکی رو ندارم که دلش بهم قرص باشه. برگه امتحانم رو حتّی وقتی چرت و پرت نوشتم چشم بسته بیست رد کنه برام. من دیگه هیشکی رو ندارم ک  بهم بگه تو خفنی.جالب اینه ک زمانی همه ی اینا رو با هم داشتم. 

من تو زندگیم فقط افول کردم. فقط افول. دیگه حل کردن هیچ مساله ای، بیست شدن هیچ درس چهار واحدی ای، نمی تونه شوق اوّل دبیرستانم رو به چشمای من برگردونه! شما شاهد سیر افول تدریجی یه آدم هستید ک با خودش کنار نیومده هنوز بعد اِن سال.


برگشتم بهش گفتم بچّه می دونی این کیه؟

می گه آقا فلاحتو می گی؟

که یعنی حتّی اسمشم نمی دونه.


گفتم می دونی اگه بهش بگی داداش منی...

ک بعد دیدم نچ. مال یکی دیگه از واحدای مدرسه شونه تو واحد اینا نیست و اصلا هم دیگه رو نمی بینند. 

یه درصد اگه احتمالش بود... مامورش می کردم،  بره از طرف من هزار بار دستاشو ببوسه. 


یعنی من خودمو پارسال پاره کردم این بره تو مدرسه ای ک باید، تا بتونم تجدید خاطره کنم دوباره با یه سری از معلّم هام. احمق رفت اونقدر تر زد به آزمونش که الآن هیچی به هیچی. ول معطّل.


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ،

از چهار سوی گرفته مرا روزگار تنگ...

"بیدل نیشابوری"

نکنه واقعا خودش بود؟

می دونی کیلگ... خیلی دلم می خواست امروز مَرده رو وسط خیابون بگیرم بغلم و گرم فشارش بدم و بهش بگم آخه آقا شما خیلی شبیه عموی من هستید.

فکر که می کنم... وقتی زنده بود، هیچ وقت درست حسابی بغلش نکرده بودم.