Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اس ته ره س

کن یو بیلیو می اگه ک بگم الآن بریده بریده دارم اینا رو تایپ می کنم و مطمئن نیستم قلبم بقیه شو می کشه یا نه؟

من از طرفای تیر به بعد که منتظر نتیجه ی کمیسیون دانشگاهم بودم، دیگه همچین استرسی رو محتمل نشده بودم. 

یه ربعه چمباتمه زدم کنار شوفاژ، هی به خودم می گم: "هیش، هیش. کیلگ آروووم. چیزی نیس. دیگه تموم شده. تموم شد آقا تموم شد. پَر. کات. بکَن دیگه. کنده شو. پاشو جمع کن خودتو. تمومه."

و هی نمی شه. چون که... مغزم خر تر از اونیه ک بفهمه.


فلج شدم رسما. :))) این هورمون های کوفتی مم نمی دونم چرا عمل نمی کنن سریع تر که راحت شم. 

وای... خداوندگار... قلبم. امروز واقعا ده تا از جونام کم شد.

Diwali

شایدم ما باید توی هندی میانماری جایی به دنیا می اومدیم.

نیگا، وقتی گوگل ایمیجش اینه:


 https://www.google.com/search?q=diwali&client=tablet-android-samsung&source=android-browser&prmd=ivmn&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ved=0ahUKEwi4wcfG7PrWAhWBa5oKHcguAvcQ_AUICSgB&biw=768&bih=1024


دیگه خودش چیه؟

آدم گاهی فقط دلش می خواد. همین.



یه فستیواله، تو یه سری کشور ها (که کم هم نیستن اتّفاقا) برگزار می شه...در تاریخ هجده  نوزده اکتبر. مثل یک جور جشن.در واقع  جشن نور می گیرند. با انواع و اقسام وسایل نورانی ای که می تونن. فشفشه، شمع، ازین بالن های نورانی پرواز کننده.


خوبه باز من تو شام غریبان امسال خودم رو با شمع خفه کردم که الآن یکم از داغیم بخوابه.

می خوام. 

خیلی می خوام.

یکی بیاد با هم تله پورت کنیم تا هند امشب. 

هااااه.


* عکسش اگه به قالب نخورد که احتمالا نمی خوره قطعا، بعدا سر فرصت درستش می کنم. با اینی که الآن زیر دستمه نمی شه.


ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم، ای کاش من الآن تو هند بودم...

سفر آن است که خود ببوید

جدّی نمی شه ما ها دیگه نریم مسافرت، 

جاش همیشه مسافرت تشریف بیاره این ورا؟

امیدوارکننده س

این بمباران خبری ای که در واکنش به مرگ آتنا اصلانی کشور رو احاطه کرده واقعا امیدوار کننده س.


اینکه صفحه ی مجازی فالوئر هام رو می بینم که حداقل سعی می کنن درباره ش حرف بزنن و واکنش نشون بدن،

اینکه امروز صبح(باز هم طی یک کابوس جدید این بار مربوط به اینکه نمره ی قرآنم نوزده شده و بیست نشده!!!!!) از خواب می پرم و می بینم مامان بابای همیشه بی خیال از دنیام دارن تحلیل می کنن این قضیه رو،

اینکه می بینم دارن سعی می کنن برای ایزوفاگوس توضیح بدن چه بلایی سر اون دختر بچّه آوردند،

اینکه می بینم از شاعر و نویسنده و ورزشکار بگیر تا حتّی یه کارمند ساده یا معلّم نقد می کنن این اتّفاق رو،

اینکه از صبح تا حالا هر پنج بار که به روز شده های بلاگ اسکای رو کاویدم یه مطلب در مورد اذیت و آزار جنسی توی یه وبلاگی آپلود شده،

اینکه حتّی این چند روز واژه های خط قرمزی رو خیلی راحت و در جای درستش از مردم جامعه می شنوم، چه تو تاکسی چه دم مدرسه چه توی خوار و بار فروشی یا حتّی پارک،

این تابو های در حال خرد شدن،

اینا خیلی امیدوارم می کنن. حتّی اگه برای وانمود کردن یا ادعای روشن فکری باشه، بازم امیدوارم می کنن.

دوست دارم باور کنم این لجن زار یه روزی درست می شه و با افتخار وقتی با یه خارجی صحبت می کنم بتونم بگم من مال کشور ایرانم. حالم از خودم و کشورم و هم میهنی هام به هم نخوره.

فقط هر بار با خودم می گم ای کاش من تو این برهه ی زمانی به دنیا نمی اومدم، قشنگ یه سی صد چهار صد سال بعد تشریف می آوردم به این دنیا که همه چی قشنگ آب بندی شده بود و  ذهنم رو هم درگیر هیچ کدوم ازین بی شرفی ها نمی کردم.


از این به بعد هر وقت همچین مسائلی به وجود اومد من یه بار می آم رو این وبلاگ می نویسم:


"بار ها، کاباره ها، آزاد باید گردد."


به چشم خودتون می بینید که اوّل و آخرش هم راهش همین آزادی دادن می شه. فقط امیدوارم زیاد مقاومت نشون ندن در مقابل این تصمیم که اوّل و آخرش باید گرفته بشه. تا الآن اون وری تا کردن نشده، یه بار فقط یه بار سیاست مدار ها و روحانیون بیان این وری تا کنن. فوقش اینه که بازم نمی شه دیگه هان؟ بد تر از شرایط گهی که الآن توش گیر کردیم که نمی شه که. 


شاید من تا اون موقع زنده نمونم... شاید سال ها طول بکشه تا مقام های دولتی به این نتیجه برسن. ولی نوشتم تا بعدا بفهمن اگه دست من بود، ایران زودتر از لجن بیرون کشیده می شد. مردم ایران باید حدودا پنج سال شاید حتّی ده سال آزادی بی حد و مرز و حتّی حیوان گونه رو تجربه کنن تا این شرایط درست بشه.

با دو نفر دیگه به غیر از شماها هم این ایده م رو به اشتراک گذاشتم. پدرم از همون اوّلش موافق بود، مادرم مخالفت می کرد ولی بعد از چند دقیقه بحث منطقی تونستم راضی ش کنم که ایده ی به درد بخوریه. آره دیگه خلاصه اون قدری بزرگ شدم که می تونم دیدگاه بخور نمیری در مورد مسائل بزرگونه هم داشته باشم. ما اینیم. چاکر ماکر. :>


و اگر تونستید راست تر از این جمله برایم بنویسید: مردم را با زور نمی توان بهشت برد. (اگر وجود داشته باشد البتّه.)


در راستای پست قبلی...

خب گاهی آدم خل _وضع می شه دیگه. برام مهم بود که اینتر قبل رو به موقع بزنم.

یک ثانیه زود زدم گویا! =)))))

البته مشکل من نبود، من وایسادم وقتی تایمر سایت بیان صفر شد اینتر رو زدم... گویا ساعت سرور بیان هم خرابه! :دی

خیلی خیلی خیلی خوشحالم که در زیر برنامه نویس خطاب شدم. واقعا ذوق کردم وقتی فهمیدم این آرزو رو با خودم به گور نمی برم. پست قبل هم هش تگ هاش ناقصه هم یحتمل غلط املایی داره. ولی ویرایشش نمی کنم. بماند به عنوان یادگار ها...!




#راستش می خواستم شرکت کنم. ولی خب به فرض محال هم که جزو 40 نفر انتخاب شم، خانواده پشت دستم رو نسبت به هر گونه برنامه نویسی داغ زدن. و این یعنی محال. سخته برام قبول کردنش که دیگه از من گذشته. که من فرصت هام تموم شده. که من دیگه المپیادی نیستم. و تازه کیه که بذاره تا نه شب بشینم پای کامپ مثل قدیما؟ میان می زنن همین یه ریزه نت رو هم قطع می کنن... :-رژیم استبدادی یک خانواده در مقابل فرزند کنکوری شان!
#به هر حال این راه رو ادامه می دم. حتی اگه رشته ی دانشگاهیم نباشه. شاید خیلی شعاری یا رویا و خیال باشه، ولی مطمئنم اشتیاق من نسبت به برنامه نویسی یه زمانی کارشو می کنه.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نچ!
 ای
کاش
الان
یک
سال
پیش
بود
.
.
.
!