Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگر+ مگر = کاشکی

خب فک کنم هیچ کدوم از خواننده هام نریخته هنوز کما اینکه شدیدا دخیل هم بستید یه سری هاتون:)))) ، برای همین فکر کنم ارزشش رو داره هم چنان باهاتون شیر کنم چیز های جالب رو.

امروز یه ضرب المثل جدید یاد گرفتم، باحاله. زیادم مشهور نیست شاید یه روز به درد یکی خورد رو این فضا:


ورژن یک:   اگر را با مگر تزویج کردند / از ایشان بچّه ای شد کاشکی نام

ورژن دو:   اگر را با مگر ترکیب کردند/ در آمد کودکی، ای کاش نامش

سفر آن است که خود ببوید

جدّی نمی شه ما ها دیگه نریم مسافرت، 

جاش همیشه مسافرت تشریف بیاره این ورا؟

کارخانه ی سنگ تراشی

   امروز صبح بعد از اینکه از خواب پریدم چون داشتم خواب می دیدم امتحان زبان تخصّصی دارم و نرسیدم یه دور بخونمش (که البته زبان تخصّصی ترم پیش تموم شده و اصلا ربطی به ترم چهار نداشت و دیگه کم کم مطمئنّم که دارم دیوونه می شم از استرس و حقیقتا از خلاقیت مغزم در عجبم واقعا!) تصمیم گرفتم یه حرکتی به این تن لشم بدم و آویزون پدر گشتم و نهایتا از کارخونه ی سنگ تراشی سر در آوردم.


بی نهایت هیجان انگیز بود.

بی نهایت هیجان  انگیز بود.

بی نهایت هیجان انگییییییز بود.


آخه چی بنویسم که بفهمید برام بی نهااااااااایت جدید و هیجان انگیز بود؟

ما این قدر تو شهر زندگی کردیم و کار های دفتری طور دیدیم که نمی تونیم انجام کارهای دیگه ای رو متصوّر بشیم.

و من اینقدر به خودم خوروندم که از شغلم خوشم نمی آد و زورکی واردش شدم که هر چی شغل دیگه می بینم چشمم رو بی نهایت می گیره و واقعا دیگه فرقی نداره چه شغلی باشه حتّی مرده شوری. مغزم شده دو تیکه: قسمت الف برای  دفع هرچی رشته ی پزشکی طور هست و قسمت ب برای جذب هر چی شغل غیر پزشکی طور هست.

قلوه سنگ های عظیم را دیدم، اهرم هایی عظیم تر برای جا به جایی این غول ها، اون دستگاه خفن برش شون رو دیدم و از هزار نما ازش عکاسی کردم، دستگاه های ساب رو دیدم، لیفتراک هاشون هم بسی با حال بود و اگر کمی بچّه تر بودم قطعا ازشون سواری می گرفتم، تازه انواع و اقسام سنگ ها در طرح ها و رنگ های متنوّع موجود بود، و حتّی فرق سنگ مرمر با مرمریت یا حتّی فرق این ها با تراورتن رو فهمیدم.

خیلی از تصوراتم دستخوش تغییر شد حتّی!


مثلا مدیونید مسخره کنید ولی من واقعا باور نمی کردم این سنگ های رنگی ای که توی نمای ساختمون ها به کار می برن طبیعی باشند. فکر می کردم مقادیر زیادی رنگ قاطی شون می کنند که رگه رگه می شن یا رنگ های آبی و سبز و قرمز و نارنجی به خودشون می گیرند.

ولی رفتم مواجه شدم با قلوه سنگ های عظیم رنگی و فهمیدم که تنها کاری که در کارخانه ها انجام می دن برش سنگ هست و جلا و رنگشون کاملا طبیعی هست.

طی بازدید هام ، یک طرح سنگ سبز دیدم که چشمم رو گرفت و همون لحظه با خودم فکر کردم اگه دست من بود یه خونه می ساختم و با همین سنگ سبز تیره ی رگه دار همه جاش رو کار می کردم و اسم خونه رو هم لابد تهش می ذاشتم سبزینه ای چیزی. :)))


نتیجه ای که خیلی وقت پیش ها برای خودم گرفته بودم هم به یقین تبدیل شد. پول درآوردن لزوما به بالا بودن سطح سواد و تحصیلات نیست، راستش منم نهایت هدفم از اومدن به این رشته این بود که فردا پس فردا بی کار نمونم و بتونم درآمدزایی داشته باشم. اصلش که نذاشتن برم مهندس کامپیوتر بشم همین ایده ی بی اساس بود که برای مهندس ها شغل و پول آن چنانی وجود نداره تو این کشور. می ترسیدن بشم یه مهندس بی کار مسافرکش! به نون شب محتاج بشم به عبارتی. چیزی که امروز دیدم این بود که پول درآوردن صرفا ریسک پذیری و سرمایه می خواد. آقای کارخونه دار، تحصیلات آن چنانی نداشت، ولی خوب فکر کنم کل دار و ندار های پزشکای فامیل ما که کم هم نیستن رو بذاری رو هم بازم به پای یکی از اون سوله های پر از سنگ نمی رسن. این قدر هم کارش خالی از هرگونه استرسی بود که واقعا افسوس می خوردم به سرنوشت خودم. هی استرس های روزانه ای که پدر مادرم می کشن رو با کار این بنده خدا مقایسه می کردم و به نتیجه نمی رسیدم.


   به بابام می گفتم دوست دارم جای این کارگرهای کارخونه کار کنم. حرص می خورد و صرفا می گفت: "تو کلا این اواخر بالاخونه رو اجاره دادی کیلگ! بچّه م داره به من می گه دوست داره کارگر باشه...!" دیگه دیدم عصبی می شه تکرار نکردم زیاد ایده هام رو تو گوشش ولی چیزی که دستم اومد این بود که حس می کرد به واسطه ی سوادش سطحش خیلی بالا تر از اون  کارخونه دار هست ولی من که از بیرون نگاه می کردم می دیدم چندان فرقی هم ندارن چه بسا پول بیشتر زندگی بهتر. 


ای کاش بابام یه سرمایه ی عظیمی داشت که به من ارث می رسید و می تونستم خیلی راحت باهاش ریسک کنم و بزنم تو کارهایی که فکر می کنم سودآوری دارن و تا وقتی که ارزش حقیقی علم تو ذهنم جا نیفتاده نرم دنبال درس خوندن.


نکته ی آخر، واقعا این مدرسه های ما بی عرضه اند، چرا هیچ وقت چنین جا هایی ما رو اردو نبردند؟ خاک بر سر های بی عقل. فقط نشخوار درس رو کردن تو کلّه ی بچّه ها!

دلم واست تنگ می شه یکتا همراه سیاه و سفید

اینو قراره تو کمتر از از دو مین بنویسم و برم.

چون حدودا هفت ساعته پای کامپیوتر نشستم و الآن دیگه کله م قطع می شه اگه سر شام  نرسم!

صرفا خواستم یکم ابراز ناراحتی کنم!

چرا دروغ؟ یکم؟

نه بابا!

هوار تا!!!! خیلی خیلی.

داره گریه م می گیره در واقع.

فلشم پکید.

جلوی چشمای خودم.

اومدم چند تا فایل تد بریزم توش برای زبان .... که خیرات سرم نمره اضافه جمع کنم واسش!

بعد یهو  ارور داد! که چی؟

your device is write protected!!!!

و بعدش دیگه به هیچ صراط مستقیمی درست نشد که نشد.

نصف فایل ها رو ریخت و بعدش قفل کرد.

دیگه نه فرمت شد، نه خالی شد، نه پر شد.

صرفا یه ارور بی مفهوم.

و من حدودا چهار ساعت وقت گذاشتم که درستش کنم.

کلی مقاله ی کوفتی خوندم.

کلی روش ها و کد های احمقانه ی این و اون رو به صورت کاملا ریسک طوری رو پی سی م اجرا کردم.

ولی نشد که نشد.

می دونی چی اذیتم می کنه؟

من به غیر از این فلش تا حالا از هیچ فلش دیگه ای استفاده نکردم. :))

یکتا فلشم...

یادآور همه ی فایل های عمرم...

المپیاد... امتحان نهایی... کنکور... کد هام.... دی باگ هام.... فیلم هام.... استادام.... غفی.... سس خرسی... دریا .... دوستام... عکسای دسته جمعی م.... پروژه هام... سمینارا.... وبلاگا... سایت ها... قالب ها....

همه ی همه شون زمانی رو این فلش بودن. این فلش هفت ساله ی چهار مگابایتی(دوستان اشاره می کنن گیگ، من امّا می نالم از اعصاب خوردی...) که همیشه محدودیت حافظه ش منو دق می داد! همونی که درش گم شده سه ساله و یه در براش دزدیدم از سایت مدرسه. یه در سیاه که اصلا به بدنه ی سفیدش نمی اومد. :))

ولی خاص بود.

خیلی خاص بود.

یاد گم شدن جو می افتم تو پارسال. پاک کنم. اون پیدا شد... ولی یعنی می تونم امید داشته باشم اینم درست شه؟

از اون جایی که همیشه خودم کار بقیه رو راه می ندازم تو این زمینه می تونم اطمینان بدم که نه.

فرض کن کیلگ! این فلش دست اکثر آدمای خفنی که میشناسی چرخیده. مثل گوی زرین هری پاتر حافظه ی بدنی داره حتی. هعی.


خیلی زور داشت از توی کشوی کامپیوترم که پر بود از کلییییی فلش نوی تلمبار شده تو این همه سال، یکی رو به عنوان جایگزین انتخاب کنم. ده دقیقه ست بهشون زل زدم و دلم نمی آد دل بکنم از فلش قبلیم. ده دقیقه ست باهاشون ور می رم... به ترتیب قد مرتبشون می کنم... به ترتیب رنگ... به ترتیب مارک...  و احساس غریبگی می کنم باهاشون.

کلیییی  فلش  واقعا یعنی کلیییی. حداقل بالای پونزده تا. جایزه ها از مدرسه و سمینار های مادر و پدر و خاله و دوست  و کادوی تولد و فلان و بهمان. همه شون آک آک. و هیچ کدومشون به دلم نمی شینه. آخرش بینشون ده بیست سی چهل کردم و قرعه به نام یه شونزده گیگی مشکی قرمز گنده افتاد.

ازش خوشم نمی آد ولی دیگه مشکل حافظه م حل شد حداقل. دیگه کسی بهم نمی گه این فلش ت رو عوض کن جوزف. دیگه منت کشی هم لازم نیست از کسی بکنم به خاطر اینکه حجم فلشم کمه. دیگه هم کسی بهم گیر نمی ده چرا رنگ در فلشت با بدنه ش ست نیس! :((

شاید اگه من این همه خوب وسایلم رو نگه نمی داشتم،  الآن محکوم به تحمل این حس وحشت ناک نمی بودم. این حسی که انگار یه تیکه از وجودم رو گم کرده باشم.

شاید اگه هر دو سال یه فلش عوض می کردم، الآن اعصابم این طوری خط خطی نمی بود. آب روغم قاطی نمی شد به این شدت. می تونستم بخوابم امشب...

خیلی وقته از دو دیقه گذشته.

ولش کن.

حداقل یه نیمچه سوگ نامه ای برات نوشتم فلش جان.

+قول می دم اون روزی که شدم خفن ترین کامپیوتری ای که می شناسم، خودم درستت کنم. فلشک عزیز من. دلم تنگ می شه برات. خیلی. خیلی. خیلی...

ترنسند بدنه سفید در مشکی چهار گیگی من. :((